نتایج جستجو

  1. هر روز يك حكايت

    پاسخ : هر روز يك حكايت B-)مرد کور B-) روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد : من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت...
  2. سوالات متوالي هوش(حل كنيد تا بريم بعدي...)

    پاسخ : پاسخ : سوالات متوالي هوش(حل كنيد تا بريم بعدي ببخشید، مطمئنین این دنباله درسته؟! :-/
  3. تست هوش روانشناسي

    پاسخ : تست هوش روانشناسي عذر میخوام...این تست هوش بود یا اعتماد به نفس؟؟؟!!! :-" ;D :-" ;D :-"
  4. هر روز يك حكايت

    پاسخ : هر روز يك حكايت :) :) :) شخصی تیری به مرغی انداخت، خطا کرد. رفیقش گفت: «احسنت...» تیرانداز برآشفت که مرا ریشخند می کنی؟ گفت: «می گویم احسنت، اما به مرغ!!!» برگرفته از: رساله ی دلگشای عبید زاکانی
  5. هر روز يك حكايت

    پاسخ : هر روز يك حكايت :) :) :) منجمی را بر دار کردند. کسی در آنجا از او پرسید که این صورت را در طالع خود دیده بودی؟ گفت: «رفعتی می دیدم،لیکن ندانستم که بر این جایگاه خواهد بود!» برگرفته از: لطایف الطوایف فخرالدین علی صفی
  6. بهترین شعرهایی که تا به حال خوندی!

    پاسخ : بهترین شعری که تا به حال خوندی! شاعر از کوچه ی مهتاب گذشت لیک شعری نسرود نه که معشوقه نداشت نه که سر گشته نبود سالها بود دگر کوچه ی مهتاب خیابان شده بود!!! :) :) :)
  7. هر روز يك حكايت

    پاسخ : هر روز يك حكايت :) :) :) : مرد دیر وقت، خسته از سرکار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود: - سلام بابا!یک سوالی از شما بپرسم؟ - بله حتما.چه سوالی؟ - بابا! شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟ مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سوالی...
  8. هر روز يك حكايت

    پاسخ : هر روز يك حكايت :xهزینه ی عشق واقعی :x شبی پسر کوچکمان یک برگ کاغذ به مادرش داد. همسرم در حال آشپزی بود. دست هایش را با حوله ای تمیز کرد و نوشته ها را با صدای بلند خواند. او با خط بچگانه نوشته بود: صورت حساب کوتاه کردن باغچه 5 دلار. مرتب کردن اتاق خوابم 1 دلار. مراقبت از برادر کوچکم 3...
  9. هر روز يك حكايت

    پاسخ : هر روز يك حكايت :) پیر مرد و دختر :) فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی . پیرمرد از دختر پرسید : - غمگینی؟ - نه . - مطمئنی ؟ - نه . - چرا گریه می کنی ؟ - دوستام منو دوست ندارن . - چرا ؟ - جون قشنگ نیستم . - قبلا اینو به تو گفتن ؟ - نه . - ولی...
  10. هر روز يك حكايت

    پاسخ : هر روز يك حكايت :) :) :) : پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال...
  11. هر روز يك حكايت

    پاسخ : هر روز يك حكايت :) گفت و گوی کودک و خدا :) کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: «می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟» خداوند پاسخ داد: «از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر...
  12. هر روز يك حكايت

    پاسخ : هر روز يك حكايت :):x «نگذاريم هيچ وقت زنجير عشق به ما ختم بشه» :x :) یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم...
  13. هر روز يك حكايت

    پاسخ : هر روز يك حكايت :) اندرز پدر :) یاد دارم که در ایّام طفولیّت متعبّد بودمی و شب خیز و مولع[حریص] زهد و پرهیز. شبی در خدمت پدر رحمه الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف[قرآن] عزیز بر کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته. پدر را گفتم: از اینان یکی سر بر نمی دارد که دوگانیی...
  14. هر روز يك حكايت

    پاسخ : هر روز يك حكايت :( رنجش :( روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود . علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم. جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت . و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم . سقراط گفت : چرا...
  15. هر روز يك حكايت

    پاسخ : هر روز يك حكايت ( :) ) : روزى پیامبر اکرم صلى ‏الله ‏علیه ‏و آله از راهى عبور مى ‏کرد. در راه شیطان را دید که خیلى ضعیف و لاغر شده است. از او پرسید: چرا به این روز افتاده ‏اى؟ گفت: یا رسول ‏الله از دست امت تو رنج مى ‏برم و در زحمت‏ بسیار هستم . پیامبر فرمودند: مگر امت من با تو چه کرده...
  16. بهترین شعرهایی که تا به حال خوندی!

    پاسخ : بهترین شعری که تا به حال خوندی! خدایا تو قلب مرا می خری؟ ( :) ) دلم را سپردم به بنگاه دنیا و هی آگهی دادم اینجا و آنجا و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت و هی این و آن سرسری آمد و رفت . . . ولی هیچ کس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد دلم قفل بود کسی قفل قلب مرا وا نکرد . . . یکی گفت: چرا...
  17. غرور

    پاسخ : غرور غرور تا اندازه ای خوبه... :) در واقع هر انسانی باید غرور داشته باشه اما تا حدی... تا حدی که برای خودش ارزش قائل باشه و عزت نفس داشته باشه، نه اینکه آدم خودبزرگ بین و مغروری باشه... آدم مغروری نیستم :) اما غرور دارم(منظورم از نوع خوبشه!!!) ;D تا حدودی حاضرم غرورمو زیر پا بذارم ...
  18. هر روز يك حكايت

    پاسخ : هر روز يك حكايت :-" :-" :-" «اسمش اسکندر نبود» :-" :-" :-" اسمش اسکندر نبود، اما دنبال آب حیات می گشت. شنیده بود که خضر، آب حیات را پیدا کرده است و شنیده بود که ادریس و الیاس جاودانگی را به دست آورده اند. اما از آن خبر ها که شنیده بود حالا هزار سال می گذشت. دیگر نه کوه قافی مانده بود...
  19. هر روز يك حكايت

    پاسخ : هر روز يك حكايت ??? ???«خدا چراغی به او داد» ??? ??? روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت :« از من چیزی بخواهید هر چه که باشد شما را خواهم داد سهم تان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.» و هر که آمد چیزی خواست یکی بالی برای پرواز و دیگری پایی برای دویدن، یکی جثه...
  20. هر روز يك حكايت

    پاسخ : هر روز يك حكايت « :o :o :o» شبی زنی در فرودگاه در انتظار پرواز هواپیما بود. از فروشگاه موجود در فرودگاه، یک کتاب به همراه یک بسته بیسکویت خرید. جایی برای نشستن پیدا کرد و مشغول خواندن كتاب شد... هنگام خواندن کتاب متوجه شد که مردی که در کنارش نشسته است و بدون گرفتن اجازه بسکویتی از جعبه...
Back
بالا