پاسخ : " اشعار زنده یاد حسین پناهی "
به خانه میرفت ... با کیف و با کلاهی که بر هوا بود ...
مادرش گفت دعوا کردی ؟
پدرش گفت چیزی دزدیدی ؟
و برادرش کیفش را زیرو رو میکرد به دنبال چیزی که در دل پنهان کرده بود!!!
و تنها مادربزرگ بود که کله ی گل سرخ را از وسط کتاب هندسه دیده بود و میخندید ...