ما سر زنگای آخر همیشه نارنگی میخوریم
زنگ آخرمون دینی بود معلم صدام کرد درس بپرسه
پاشدم رفتم اونجا وسطای پرسش بود دیدم دوستام دارن صدام میکنن برگشتم دیدم دارن نارنگی میخورن منم ی کوفتتون بشه ای نثارشون و کردم و برگشتم
دوستم اومد پوستای نارنگی رو بندازه آشغالی اومد بشینع سر جاش یهو دیدم ی چیز...