بابابزرگم از دار دنیا ی خواهر داشت که خیلیم دوستش داشت وقتی فوت کرد هیچ کس داوطلب نمیشد بش بگه .
خودش بعد ی ساعت گف معصومه مرد ؟ حس کردم صورتش تو اون لحظه مثل صورت بابات بود ...
من وضو با آبِ کیو میگیرم و مرغابی هایی که سر از آب به در می آرند ... می فشانند از نوکِ چشمانشان روشنی و می برند سردی این شب های تار !
چشمها را باید شُست !
جور دیگر باید دید
نگو که همه ی باباها اینجوری ان
مثلا تولد مامان من ۲۲ بهمنه و بابام ، مطمئنم تو تموم بیست و دوسال زندگی مشترک ، هر بیست و دوی بهمن گفته که واسه پیروزی انقلاب کیک و جشن می گیریم .