یکی از همکارای بابام تعریف میکرد که یبار رفته بودن حرم اینم خسته میشه میره میشینه رو یکی از ویلچر ها میگفت خواستیم برگردیم همین که از رو ویلچر پاشدم ملت بهم حمله کردن هرچی لباس داشتم جر دادن بردن