پاسخ : نوشته های هفتگی!
روزی زیر آسمان کبود شهر قدم می زذم . قدم هایم سرد و دستانم یخ زده بودند احساس می کردم که آسمان روحم را بلعیده است تنها تنفس نسیم بود که در شهر می پیچید .ریه هایم پر از خالی بودند . قلبم نبز شکسته بود . به سرفه افتادم خورشیدرا نمی دیدم و آن موقع یادم افتاد که الآن شب است...