ماه: جولای 2009

براي س.م.پ.ا.د وكمي بيشتر

تازه از مدرسه امده بودم.هوا هم به طرز بسيار شديدي گرم بود.
سرم از شدت درد در حال انفجار بود.خلاصه اعصاب درست‌ وحسابي نداشتم.بدون اين كه با كسي‌حرف بزنم به اتاقم رفتم و‌خوابيدم.بعد از چند ساعت با صداي مادرم از‌خواب بيدار‌شدم.درد سرم فروكش كرده بود اما هنوز ادامه داشت.‌چشمهايم را باز‌كردم و‌ اولين چيزي كه ديدم،‌عكسي بود كه چند‌ماه پيش با تعدادي از‌دوستانم گرفته بودم.باهمان چشمان نيمه باز گفتم‌‌ :‌ اه! ‌‌‌لعنتي! (البته منظورم مدرسه بود نه دوستان!)
انروزميخواستم براي اولين باربه يك كلاس دروس پايه (خارج از مدرسه) بروم.با بي حوصلگي‌ از‌خانه بيرون زدم.بعد دقايقي‌‌ به محل اموزشگاه رسيدم.وارد كلاس شدم و روي اولين صندلي دسته داري كه ديدم نشستم.نزديك 7يا8 نفر نشسته بودند و كماكان به من كه تازه وارد ترين عضو بودم نگاه ميكردند.با بي ‌توجهي سرم را پايين انداختم و‌به يك نقطه روي زمين خيره شدم.در دنياي خودم سير ميكرد‌م كه صداي سلام بلندي رو شنيدم.برگشتم و ديدم يك نفر درست‌ روي صندلي كناري من نشسته و‌طوري به من نگاه ميكنه كه انگارمن ناشنوا هستم! بي‌درنگ گفتم سلام.گفت چه‌عجب! گفتم اهان! ابروهاش رو به نشانه‌ي تعجب بالا انداخت و رويش را برگرداند.
بعد از چند دقيقه پرسيد‌: كدوم مدرسه ميري؟
گفتم:مهمه؟
جواب داد‌: نه.همينطوري پرسيدم!حالا‌چرا اينقدر‌جدي ميگيري؟
ميخواستم جوابشو بدم كه معلم وارد كلاس شد.يكم درمورد شيوه كارش توضيح داد ويه مقداري هم نصايح معلمانه تحويل داد.بعدش ‌براي اشنايي بيشتر شروع كرد به پرسيدن اينكه‌هركس چه مدرسه‌اي ميره.
خلاصه نوبت به من رسيد.‌‌بعد از‌چند ثانيه مكث گفتم‌،‌فرزانگان! يكهو همون دختري كه‌كنارم نشسته بود يه صداهايي از‌خودش دراورد و بعد گفت: به،شما كه اسوه‌‌ي ‌مايي!من نميدونستم چي بايد ‌بهش بگم.
خلاصه اون جلسه همينطوري گذشت ‌و‌منم خيلي توجه نكردم.اما،خوب از جلسات بعد وضعيت فرق كرد.اصلا احساس راحتي نميكردم.انگار كه وقتي كه در محيط كلاس قرار مي گرفتم محدود ميشدم. تقريباهمه بچه هاي كلاس در حد خوبي بودن.و اگه بخوام راستشو بگم اينقدر ازشون انتظار نداشتم.اما دو‌‌سه نفر ادم سطح پايين از نظر‌ادب و‌درس و … هم بودند!

تحليل و نتيجه!
خوب اين يك چيز طبيعي هست و‌در هر قسمتي ازمحيط اجتماع همه ادم ها اون چيزي نيستند كه ما ميخواهيم.
من منظورم كلا چيز ديگه اي هست.چيزي كه حداقل براي من خيلي قابل توضيح نيست.
منظور‌من طرز نگاه كردن بچه هاي سمپاده. طرز ديدشون واقعا با بقيه فرق داره و همين طرز ديد شاخصي براي شناخت ادم هاست و اون تفاوتي كه همه ميگن به نظر من همينه.اون طرز ديد روي تمتام زندگي و حواشي اون تاثيرميذاره.اين طور نگاه كردن و فكر كردن مسلما روي درس خواندن هم تاثير ميذاره.
اون كلاس الان خيلي وقته كه تموم شده. روزي كه اخرين جلسه كلاس هم گذشت و من اومدم خونه و وارد اتاقم شدم چشمم به چيزي روي ديوار‌افتاد كه درست مثل وقتي كه اولين بار ديدمش برام تازه و خيلي جالب بود.همون عكس.‌ رفتم و‌برشداشتم.اين دفعه ديگه بهش نگفتم لعنتي.بوسش كردم!بغلش كردم!دلم ميخواست خدا رو هم بغل كنم! و بعد ياد گرفتم كه خدا رو شكر كنم. ادم تا وقتي براش همچين چيزهايي پيش نياد معناي واقعي تشكر كردن رو نميفهمه!
و در اخر:
سمپاد عزيزم،
با وجود تمام پستي ها و بلندي هاي تو،
با وجود بعضي مديران ناكار امد تو،
و شايد معلم هايي كه گاه كم سوادند،
با تمام ناكامي هاي ما در تحقق خواسته هاي كوچمان،
از اعماق قلبم دوستت ميدارم…!

عجب ابراز احساساتي! راستي يه چيزي هم ميخواستم درباره‌ي بعضي پست ها بگم.اين كه دوستان سمپادي لطفا در پست هاشون به شيوه نادرست دست روي نقطه ضعف ها ‌نگذارن.همينطوزي كه همه ميدونيم چطور بعضي درچند سال اخير دست روي نقطه ضعف ما مردم گذاشتند و براي ارا بيشتر به هر كاري دست زدند.اما مردم بازهم اعتماد كردند و امدند.اما،ديگران براي دفاع از كارهاي نادرست خود همه چيز‌را وارونه جلوه دادند و در نهايت ما شاهد خيابان‌هايي بوديم كه به خون برادران و خواهرانمان بي گناهمان اغشته شد و دل هايي كه شكست و سرخورده شد ….خدايا،تو خود ناظري! ناظر دروغگويي،دزدي،خيانت…باشد ان روزي كه كوچك و ذليل شدن غير انسان هايي را ببينيم كه اينگونه به مردم و كشور خود جفا ميكنند…
پس دوستان عزيز!شما نيز به تقليد از بعضي،حال براي كامنت بيشتر دست به هر كاري نزده و هر چيزي را به غلط بيان نكنيد.

پدر پسر و خدا

– بابا تو قوی تری یا خدا؟
– خدا پسرم.
– نمیخوام. میخوام تو قوی تر باشی.
منتظر بودم ببینم پدرش چی میگه. آخه اون بچه که 4 یا 5 سالش بود قبلا تونسته بود با مکالمه هایی شبیه به این به پدرش بفهمونه که از بتمن و اسپایدرمن و پسرجهنمی قوی تره . ولی این دفعه فرق داشت . آدم که نمی تونه با خدا شوخی کنه. میتونه؟
– آخه پسرم خدا ما رو آفریده. خدا خیلی مهربونه .
– آره ولی تو قوی تری مگه نه؟
پدرش کمی صبر کرد و گفت: خب شاید. اگه خدا بخواد.
پسر چیزی نگفت. انگار خوشحال بود که پدرش علاوه بر بتمن و اسپایدرمن و پسرجهنمی از خدا هم قوی تره. ولی من به یاد یه سوال فلسفی افتادم . خدا میتونه سنگی بسازه که انقدر بزرگ باشه که نتونه بلندش کنه؟ درست مثل جواب اون پدره. اینکه خدا میتونه یه کاری کنه آفریده ای از خودش قوی تر باشه؟ یا نمیتونه؟
پ.ن : هدف از این نوشته به فکر انداختن مخاطب است نه به وجود آوردن شبهه.
پ.ن پریم : شما چی فکر می کنید؟
پ.ن زگوند : قهرمان پروری در کودکان زیاد دیده میشود. ولی متاسفانه در جامعه ما خیلی ریشه دار شده است. برای مثال عده ای از مردم بدون فکر کردن پذیرفته اند که فلان مرجع سیاسی، دینی، هنری، ورزشی و … از هرگونه خطا و اشتباهی مبرّاست. ( اینو نوشتم چون فکر کردم خوبه یه اشاره ای بهش بشه.)

امضا بدم؟!

شنيدم ميخواستن تو اين چند روزي که من نبودم اين جا رو ببندن
بابا شما يه چيز بگين من که نميتونم هر روز اين جا بيام…!!!!!!!!!

تولد گروه نوشت

حدود یک سال پیش در چنین روزهایی بود که گروه نوشت سمپادیا بعد از دو سال تعطیلی احیا شد. اولش خیلی سعی کردیم که مطالب سمپادیای سابق رو برگردونیم اما نشد که نشد. تصمیم گرفتیم از صفر شروع کنیم. بسم الله گفتیم و کار شروع شد. الان بعد از یک سال ، گروه نوشت سمپادیا 478 با 5,844 دیدگاه داره و این افتخار بزرگی برای من ، برای شما و برای سمپاد است. ما همچنان به پیشرفت فکر می کنیم و امیدواریم شما هم تو این راه به ما کمک کنید چون سمپادیا با سمپادی ها معنی پیدا می کنه و بدون اون ها هیچه.

تولد گروه نوشت سمپادیا مبارک.

سبز یا قهوه ای

سلام
چطورین؟
میگما حالا چرا سبز
قهوه ای هم رنگ خداست
بعد از جریان موج سبز میگنا منم شنیدم رنگ قهوه ای مد شده ، حالا دیگه تحقیق با شما ببنید درست میگن یا نه.
نه اینکه فکر کنی بخوام مطلب سیاسی بگما نه اصلا اینطوری نیست
قصدم اینه که اینجا یه تحلیل کوچیک روانشناسی کنم که ببینیم چطوری با احساساتمون بازی کردن.
یعنی تو این بازی احساسی جالبیش اینه که روشنفکرا و نخبه ها خیلی بیشتر از مردم عادی گرفتار شدن.
یه سوال اینجا بره من مطرح میشه و اونم اینه که چرا هدفشون رو قشر فرهیخته ی جامعه قرار دادن؟
یه تحلیلی هست که میگه اگه میخوای یه جامعه رو از بین ببری برو دانشمندا و متفکرینش رو با خودت همراه کن.
نمی دونم شاید ما هم جزو همین تحلیل قرار گرفتیم و بازیچه دست دیگران شدیم.
خلاصه که میخواستم بگم قهوه ای هم رنگ خداست و بی توجهی بهش باعث میشه که ایشون از ما نزد خدا شکایت کنه که خدا این مردم فقط سبزو دوس دارن و عدالت رو رعایت نمیکنن.
مخلصیم
یا علی

آيا تو خوشبختي؟

آيا سقفي بالاي سرت هست؟
ناني براي خوردن

لباسي براي پوشيدن

و ساعتي براي خوابيدن داري؟

آري

نامي براي خوانده شدن

کتابي براي آموختن

و دانشي براي ياد دادن داري؟

آري

بدني سالم براي برداشتن سبد يک پيرزن.

سقفي براي شاد کردن يک کودک

دهاني براي خنديدن و خنداندن داري؟

آري

لحظه‌اي براي حس کردن

قلبي براي دوست داشتن

و خدايي براي پرستيدن داري؟

آري

پس خوشبختي بسيار خوشبخت.