نویسنده: mahasiswa

در کجا کودک باشیم!

نروژ، دانمارک و هلند، چند سالی به عنوان بهترین محل زندگی برای کودکان شمرده میشند.
به طور خاص تر در مورد قوانین مربوط به حمایت از کودک نروژ قصد توضیح دادن دارم.

شکل گیری این قوانین بعد از پایان جنگ جهانی و با به قدرت رسیدن حزب کارگر سریع تر صورت گرفت. چند موضوع و روش دیدگاه مجلس به نوع قانون گذاری اهمیت خاصی داشت :
۱. شخصی نگری، نگاه به افراد به صورت جداگانه و نه به عنوان جمعیت.
۲. قبول این اتفاق که باروری در خارج از خانواده هم ممکن هست اتفاق بیافته.
۳. قوانین حمایت از کودک و مادر باید جدا از قوانین حمایت از خانواده باشن ( و در همین راستای قوانین حمایت از سالمندان هم جدا از قوانین خانوادس، به طور خلاصه وظیفه ی قانونی بر عهده فرزندان نیست )
۴. تمام افراد تا سن ۱۸ سالگی باید از مهد کودک، مدرسه، تغذیه کافی، امکان ادامه ی تحصیل بهره ببرند، مجزا از اینکه خانواده در چه سطحی از قدرت مالی به سر ببره.
۵. پدر و مادر هر دو از مرخصی بعد از تولد بهره میبرند.
۵. تمام افراد جامعه مجزا از جنسیت، باید امکان برابر کاری داشته باشند. ( به این ترتیب ۸۳ درصد زنان و ۹۰ درصد مردان صاحب مشاغل هستند )‌

به این ترتیب دولت به فرزند و مادر این امکان رو میده تا از مهد کودک با هزینه‌ی کامل بهره ببرند، و چون اکثر مهد‌کودک ها توسط دولت اداره میشند ( هر چند تماما منطقه ای هستند و کارگر های منطقه ای روش کار میکنند، ولی باز استاندارد ها توسط دولت بررسی میشه ) هم کودک در مهدکودک اموزش میبینه، هم مادر و پدر توانایی کار کردن رو دارند ( و ساعت کاری کم در نظر گرفته شده تا خانواده ها وقت کافی برای همدیگه داشته باشند )

ولی مادرانی که شاغل نیستن نمیتونن از مهدکودک بهره ببرند، در عوض هزینه ای دریافت میکنند که فقط و فقط باید خرج فرزند بشه ( که مستقیما به حساب مستقل فرزند ریخته میشه و معمولا دست نخورده تا ۱۸ سالگی باقی میمونه و بعد به عنوان کمک هزینه ای برای شروع زندگی مستقل مورد استفاده قرار میگیره ) و در واقع کودک هزینه ای که باید برای تغذیه، تفریح خرج بشه براش رو از دولت میگیره، به این ترتیب دولت مطمین میشه که هیچ بچه ای در فقر نیست ( حتا اگر خانوادش در فقر باشن، بچه از این نظر مجزاس ) به این ترتیب اختلاف بین سطوح مختلف جامعه رو به مینیمم میرسونه.

ساعت هایی از مهد کودک بعد از ۸ ماهگی اجباری هستند به عنوان شروع یادگیری.

به این ترتیب اعضای خانواده هر کدوم به طور مستقل نیاز های مالیشون برطرف میشه.
افراد مسن پول لازم برای زندگی و پرستار شخصی رو از دولت میگیرند و به این ترتیب فرزندانش میتونند به زندگی خودشون بدون نگرانی برسند.

فرزند تازه متولد شده با خرج دولت زندگی خواهد کرد و به این ترتیب فقر از بین برده میشه. و هیچ فرزندی از مینیمم های زندگی محروم نخواهد بود.

تمام اعضا در صورتی که توانایی فیزیکی کارکردن داشته باشن، کار خواهند داشت، یا اگر کار نداشته باشند، مورد اموزش با هزینه ی دولت قرار میگیرند برای شغل هایی که نیاز به کارگر درشون وجود داره و در این مدت ۷۰ درصد مبلغ درامد قبلی رو دریافت میکنند و از مالیات معاف خواهند بود. ( یا اگر قبلا شاغل نبودن، مینیمم هزینه های زندگی بهشون داده میشه )

به این ترتیب حکومت، از مالیاتی که برای مردم میگیره، مستقیم برای مردم خرج میکنه و تنها کمتر از ۴ درصد از درامد نفتی رو مورد استفاده قرار میده و به این ترتیب حتا اگر تمام افراد در نروژ کارشون رو از دست بدن، حکومت برای سال ها میتونه هزینه ی مردم رو بده ( با توجه به اینکه ذخیره ی درامد نفتی سرمایه گذاری شده و همواره در حال سود دادن هست ).

به این ترتیب نروژ به یکی از بهترین کشور های دنیا برای گذروندن دوران کودکی تبدیل میشه.

من بودن من برای من مهم است.

من بودن من برای من مهم است.

سال ۷۸، سالی بود که پدرم بالاخره قبول کرد که زندگی در ایران حتا کنار کسی که عاشقش بود هیچ شباهتی به تصوراتی که سال ۵۰ وقتی ایران رو ترک کرد برای تحصیل در امریکا نداشت. وقتی سال ۶۹ تصمیم گرفت به ایران برگرده بعد از تقریبا ۲۰ سال، تاریخ ایران براش ثابت مونده بود، تصورش این بود که مردم و استاندارد زندگی مردم که بعد از تغییری که خواست مردم بوده، قطعا بدتر نشده بلکه پیشرفت کرده. با همین تصور به ایران برگشت تا سال ۷۲ من به دنیا بیام.

سال ۸۴ بعد از ۵ سال، تغییر سه مدرسه، من با کارنامه ای هایی که جز ۲۰ به خودشون چیزی ندیده بودن، بالاخره از بدترین دوران زندگیم، که مجبور بودم هر روز یک عده ادم که نه درکی از من داشتن، نه من میخواستم ازشون درکی داشته باشم با خبر قبول شدنم در مرحله یک و دو و مصاحبه ای که تو مدرسه علامه‌حلی ۲ تهران ( توی جایی که از نظر من شباهت به بیابون داشت ) موفق شدم با خیال راحت برم و به ناظمی که وقتی دید دارم به برادرم کمک میکنم تا زیپ شلوارشو که براش سخت بود بالا بکشه رو بالا بکشم و به خاطر این کار من رو توبیخ کرد بگم بچه باز حال به هم زن. ادمی که انگار براش هیچ معنی ای نداشت کمک به دیگران، ادم کثیفی که نمیتونست درک کنه که یه برادر ۹ ساله میتونه به برادر ۷ سالش کمک بکنه.

وارد مدرسه راهنمایی‌ حلی‌۱ شدم. بهم یه ورق با یه عالمه بند هایی که باید قبول میکردم تا بتونم دانشجوی اون مدرسه بشم دادن، تو طبقه‌ی اول، جایی که درست کنار اتاق مدیر بود، میدونستم که چه موافق قوانین باشم، چه نه قطعا امضا خواهم کرد.

۴ سال بعدی، جذابیت خاصی داشت، ریاضی درس قشنگی بود، برای حل تمرین هاش لازم بود فکر کنم و وقتی حل میشدن حس رضایتی برام داشت، حسی که هیچ وقت توی هیچ کدوم از اون سه مدرسه برام معنی نداشت.

مدرسه جایی بود که گویا جدا از باقی کشور بود، جایی بود که توش ازادی بیشتر بود، گویا همه مشکلات در اونجا حل میشد، میتونستی هر جای ساختمون جدید از کیف، لپ تاپتو در بیاری و ازش استفاده کنی، لازم بود فقط نوشابه و ظرف غذات کنارت باشه، کسی نمیپرسید چرا وسط راهرو داری غذا میخوری.

دبیرستان حتا ازادی ها بیشتر بود، المپیادی بودن، حتا بهت این حق رو میداد که سر کلاس های احمقانه ی دینی و تاریخ نری، تمام مدت توی کتابخونه بشینی، اهنگ گوش بدی و سوال حل کنی. یا به شبکه وصل بشی با دوستات و بازی کنی. ولی اون مدت خیلی زود گذشت، جلوی اوردن موبایل گرفته شد، ولی معنیش این نبود که افراد موبایل نیارند، صرفا غیر قانونی شده بود و ما مجبور بودیم قبول کنیم غیر قانونی شده، ولی قبول کردن یک موضوع تفاوت بی اندازه ای با اجرا کردنش داره.

مدرسه ای که با کودکی تمام فکر میکردم، سنگریه که نخواهد شکست، جایی که فکر میکردم جدایی از کشوریه که مجبورم بعد از ساعت ۶ عصر پامو توش بذارم، تبدیل شد به جزیی از اون کشور، حل شد توی تمام زشتی هاش.

میدونستم که قصد ندارم دانشگاهمو توی اون کشور نمیخوام بخونم، مطمین شدم حتا لحظه‌ی دیگه ای از عمرم رو هم نمیخوام درش بگذرونم.

من ادمی بودم که میدونستم برای پیشرفت، برای مفید بودن، نیاز به بیشترین حد از ازادی هارو داشته باشم. من نباید وقتم رو سر تلاش برای رسیدن به ازادی های ابتدایی هر انسانی تلف کنم. ازادی نداشتن برام شبیه بودن در یه قفس بود و من تحمل بودن در یک قفس رو ندارم. حتا با وجود اینکه بعضی محیط های بیرون از اون قفس رو هیچ وقت مایل نیستم ببینم، ولی اینکه قفسی دورم باشه که وجودش نیاز نباشه، عاقلانه نباشه، یا حقی رو از من محروم کنه، منو مجبور می کنه تا برای از بین بردن و پایین کشیدن اون دیوار ها تلاش کنم. و این معنیش این بود که اگر ایران میموندم باید تمام وقتم رو برای پایین کشیدن اون دیوار ها به کار میبردم به جای اینکه بتونم به حدی که میخواستم مفید باشم. و پایین کشیدن اون دیوار ها برای جذاب نبود، لازم بود، برای داشتن ارامش، برای داشتن پایه ای ترین حق هر ادم، ازادی فردی، حق انتخاب.

من ادمی بودم که دوست داشتم، اهنگ گوش بدم، دوست داشتم با خیال راحت راه برم، دوست داشتم با ادمی که دوسش دارم بدون نگرانی زندگی کنم، برام مهم نبود دیگران چی فکر میکنن، برام مهم بود که در زندگیم دخالت نکنن. برام مهم بود که وقتی کارم کیفیت خوبی داره، حقوق قابل توجهی هم بگیرم، دوست داشتم، وقتایی که به خودم تعلق دارن رو همونجوری بگذرونم که دلم میخواد، دلم نمیخواست قانون منو منع کنه از تفریحاتی که هیچ ایرادی درشون نیست، به‌جز مخالفت با گفته های یه پیرمرد ریش سفید خیالی در اسمون. دوست داشتم خودم باشم، و اینکه بخش هایی از من بودن غیر قانونی بود برام حس خفگی ایجاد میکرد.

سخت نیست درک کردن این موضوع که ممنوعیت باعث میشه اون اتفاق به صورت غیر قانونی و خارج از قدرت کنترل و بررسی دولت پیش بره، و اینکه کنترلی روش نیست به مردم صدمه میزنه.