آن چه گذشت

از اول مهر تا الان ده ها سوژه خوب داشتم برای نوشتن ، اما هر بار که این سوژه ها به ذهنم خطور می کرد وجمله ها مثل باد از جلوی چشمانم می گذشت ، مجبور بودم به خودم بگویم: آخر هفته . آخر هفته ها همه گذشتند و مجال نوشتن برای من نبود تا امروز که به خاطر تعطیلی شنبه  این وقت را پیدا کردم. این است چکیده ی همه ی آن چه می خواستم بنویسم  ،هر چند دیگر جایشان نیست:

یک عمر در دهان معلم

او ل سال ما به خودمان دیر جنبیدیم و سایرین که همیشه بر سر میز های عقب دعوا می کردند ، میز های جلو  و حتی وسط را پر کردند و مرا محکوم کردند به نشستن در میز آخر . من که هر روز  با آب دهان معلم غسل دیده و  یک عمر در دهان معلم نشسته بودم   ،  نیمی از شنوایی ام را از دست دادم به خاطر صدای انکر الاصوات معلم ها  ، من که یک عمر گچ خوردم  …آن روز بی هیچ مروتی  به جایی که نیمکت به دیوار می رسد تبعید شدم و فقط دو حقیقت است که این درد را التیام می بخشد . یک این که این همه سال میز جلو نشستم به هیچ جا نرسیدم و دو این که بسیاری از نفرات برتر کنکور از این میز بر خاسته اند….

دهن معلم جای من بود  اما دیگر به گوشه ی دنج خماری ام عادت کرده ام …  

سومیتم را یافتم

اول سال دچار کور رنگی شدیدی بودم و مقنعه ی  سیاهمان را سرمه ای می دیدم و حتی در چهر ه ی دوم ها توهم چهر ه ی بچه های خودمان را می زدم . اما یک روز ، در یک لحظه وقتی اولی سرویس بی هیچ مقدمه ای شروع به معرفی خود کرد ،یاد روزهای اولی و غریبی خود افتادم  و وقتی  برای دومی سرویس رگ خواب های معلم هندسه شان را توضیح می دادم ، یاد سوم های پارسال افتادم که مشابه این جملات را به من می گفتند وانگار باتمام وجود فهمیدم که نه اولم ،نه دوم ، سومی هستم که اول ها دوست دارند تحویلشان بگیرم. سومی هستم که می تواند دوم ها را موعظه کند و در نهایت سومی هستم که با دیدن چهره های امید به زندگی گرفته ی فارغ التحصیلان ، امید به زندگی می گیرد. از آن روز دیگر هر مقنعه ای غیر از سیاه مسخره ام می کند.من یک سومی هستم و در جلد خود احساس رضایت می کنم!    

 خسته اما با لبخند

روزگار پر مشغله ای دارم و بیشتر اوقات احساس کوفتگی می کنم . خواب درست حسابی ندارم چون معمولا یا در خواب دارم   ادامه ی تکالیفم را می نویسم یا نیم ساعت یک بار خواب می بینم ساعتم زنگ زده است و بیدار می شوم . حتی یک بار ساعت دو نیم صبح صبحانه خورده ولباس پوشیده داشتم از خانه می رفتم بیرون که مادرم نجاتم داد.اما با وجود همه ی این خستگی ها لحظه ای که پایم را در راهروی تاریک وسوت وکور اول صبح می گذارم ،لبخندی به پهنای صورتم تسخیرم می کند.در مدرسه ام با دویست نفر که یکی از یکی و از من خسته تر است واکثرا دارند از ته دل می خندند.

ظهر ها که از در مدرسه خارج می شوم با صدای بلند می خوانم : ” خسته اما با لبخند ،خسته اما با امید ، با امید فردا های بهتر به خانه بر می گردیم.” که البته اطرافیان از آن استقبال زیادی نمی کنند!    

گیس هایم را بر باد دادم !

به هزار ویک دلیل خواب آور در یک حرکت انقلابی موهایم را کوتاه کوتاه کردم ،هر چند دو سانتی که می خواستم نشد.موهایم که حامل هزار خاطره بودند ، چق چق به زمین ریختند و به زباله دان تاریخ پیوستند. از اول این کار را برای زیبایی نکردم ، اما مدتی است از توهم شکل سوباسا شدن به این نتیجه رسیده ام که به من می آید اسمم پرویز تاجیک باشد !(تاجیک زبان )

ولی چه اهمییتی دارد !

بدرود  تا بار دیگری که  بنویسم !

     

7 نظر

اضافه کردن نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *