وداع…

باران می بارد هم از آسمان هم از چشمان پسرک… انگار در غمی مشترک می گریستند…
شالپ… شالپ… شالپ… صدای قدم هایی بود که او را وداع می گفت… صدا آهسته و آهسته تر می شد و همینطور صدای قلب پسرک…

7 نظر

پاسخ دادن به نیما مضروب لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *