نخبگانی که به تجویز استامینوفن کدئین مشغولند!

پانزدهمین جلسه کافه علم با حضور «دکتر شهرام یزدانی» به بحث در موضوع «مدیریت نخبگان» اختصاص داشت.
دکتر شهرام یزدانی را احتمالاً خیلی‌ها به خاطر آن بخش زندگینامه دانشمندان در برنامه صبحگاهی «مردم ایران سلام» می‌شناسند. اما دکتر یزدانی کافه علم ربطی به آن دکتر یزدانی و زندگینامه دانشمندان و اینها نداشت زیاد!:دی موضوع بحث پانزدهمین جلسه کافه علم «مدیریت نخبگان» بود و باید اعتراف کنم که اگر آن سه سال و اندی زبان خواندن در آی‌اِل‌آی نبود، احتمالاً حداقل 50 درصد حرفهای جلسه را نمی‌فهمیدم!;) البته بحث‌ها جالب بود. یعنی برای من که اصولاً اولین بار بود که با خیلی از اصطلاحات و مفاهیم و دلمشغولی‌های این آدم‌ها برخورد می‌کردم، پر از حرف و ایده و سوال جدید بود. اصلاً اگر بخواهم در کوتاه‌ترین عبارت ممکن(اسمایلی تب توییتر!) کافه علم پانزدهم را توصیف کنم، باید بگویم:« آشنایی با نوع جدیدی از تفکرات و دلمشغولی‌ها. آشنایی با بعد جدیدی از وجود آدم‌هایی که جزو اقلیت‌های جامعه‌اند.»

«دکتر ایمان ادیبی» جلسه را با معرفی «دکتر یزدانی» آغاز می‌کند:« سال 79،80 وقتی بحث تربیت استعدادهای درخشان خیلی داغ بود، آقای دکتر به همراه تیمی در دانشگاه شهیدبهشتی پروژه‌ای را به اسم «پروژه رسالت مدار تربیت  استعدادهای درخشان» شروع کردند و این اولین بار بود که یک نفر آمده بود گفته بود ما باید به طور ساختارمند به وظیفه تربیت استعدادهای درخشان در دانشگاه‌ها نگاه کنیم. اولین بار بود که کسی گفته بود به جای اینکه به استعدادهای درخشانمان بگوییم چون بچه‌های خوبی هستید، این پول را به عنوان جایزه به‌تان می‌دهیم، برنامه‌ای برایشان تهیه کنیم که بچه‌های بهتری شوند! آن زمان برنامه دانشگاه شهیدبهشتی تربیت مدیران سلامت بود و تربیت پژوهشگران که تبدیل شد به پرورش مدیران و سیاستگزاران پژوهش. امروز فرصت خوبیه چون فکر می‌کنم الان نزدیک یک دهه است که دکتر یزدانی در مباحث نظری و تئوری تربیت استعدادهای درخشان در دانشگاههای علوم پزشکی کار کرده‌اند و تجربه خوبی در مورد برنامه‌های اجرایی در این زمینه دارند و اگر ما بخواهیم به یک سری از برنامه‌ها به عنوان جزیره‌های کیفیت که قابل توسعه‌اند نگاه کنیم یکی از برنامه‌ها، این برنامه دانشگاه شهیدبهشتی است. آقای دکتر تخصص ارتوپدی دارند و الان زندگی حرفه‌ای‌شان بیشتر متوجه  فعالیتهایی در زمینه توسعه نظام سلامت است.»

دکتر یزدانی از دوران تحصیلش در مدرسه تیزهوشان، ایده‌ی اولیه‌ی تشکیل چنین مدارسی و دغدغه‌ی او و هم‌دوره‌ای‌هایش برای پیدا کردن جواب این سوال که «ما چه باید بکنیم؟» صحبت می‌کند و من تمام این صحبت‌ها را در راحت‌الحلقوم‌ترین شکل ممکن به شما خواننده گرامی عرضه کرده‌ام!

[چرا مدرسه تیزهوشان؟] سال 55 که دکتر برومند مدرسه تیزهوشان را پایه‌گذاری کرد، ایده‌ی اولیه‌اش این بود که استعدادهای درخشان تا سطح کالج در این مدارس درس بخوانند و بعد طبق قراردادی که امضا شده‌بود و ما بعد از انقلاب اسنادش را دیدیم، به دانشگاه برکلی بروند و در رشته‌هایی که مورد نیاز مملکت است، تحصیل کنند و به کشور برگردند. دقیقاً ایده مدینه فاضله افلاطونی! آن زمان ما خیلی انرژی داشتیم برایمان مهم نبود که از برکلی آمدیم حسن‌آباد! فکر می‌کردیم باید کارهای زیادی انجام بدهیم و البته قرار هم نیست که همه کارها را انجام بدهیم باید یک سری کار خاص انجام بدهیم. اعتقادمان این بود که سراغ هر کاری برویم، موفق می‌شویم ولی سوال این بود که دنیال چی برویم؟!»

[همه می‌خواستیم ایدئولوگ شویم!] ما اوایل دوره‌ی تاریخ ریاضی و فیزیک داشتیم.  سمپاد تهران یک دوره شکوفایی داشت که چند ریاضیدان مطرح از آن بیرون آمدند. مثل «کامران هوشنگ پور» که روی تئوری بی‌نهایت‌ها کار می‌کند و «وحید تارخ» که روی اسپیس تایم کدها کار کرده‌.
ما آن زمان هم می‌خواندیم، هم کار می کردیم و هم فکر می ‌کردیم که آیا درست داریم می‌رویم یا نه؟!
در آن دوره (بعد از انقلاب) اعتقاد بچه‌ها این بود که باید «ایدئولوگ» شویم. در حالی که قبلاً همه می‌خواستیم ساینتیست شویم: فیزیکدان و ریاضیدان و… هر دوره بچه‌ها اوج کمالشان را در یک چیزی می دیدند. همه ما که نسل اول سمپاد بودیم یک سرگردانی داشتیم. یک دوره‌ی خاصی در سمپاد بچه‌ها همه چیز را گذاشتن کنار و شروع کردیم کتابهای هگل و مارکس و فلسفه دیالکتیک خواندیم می‌خواستیم ببینیم ستیسفای میشیم یا نه ولی زیاد ستنیسفکتوری نبود. دو سال تیممان فقط در این مقولات کار می‌کرد. یک دوره دوساله سرگردان بودیم سوال این بود که «باید چه کار کنیم؟»
در اون دوره می‌گفتیم بله! کسانی مثل مارکس و هگل و اینها وجود دارند که یک ایدئولوژی عرضه کردند و این همه آدم دارند بر اساس ایدئولوژی آنها حرکت می‌کنند. نه اینکه ایدئولوژی آنها را بخوانیم و یاد بگیریم، می‌خواستیم ایدئولوگ بشیم. این مال سن 16 سالگی بود.

[نخبگان پزشک و مهندس و اداره مملکت!] اما دوره دانشگاه که شروع شد، آن جمع‌ها از بین رفت تا این که بعداً در دانشگاه یک سری از بچه‌های رشته‌های پزشکی و فنی دانشگاه تهران دور هم جمع شدیم. در آن 7سال اول دانشگاه اتفاق خاصی نیفتاده بود هر کدام مطالعات رشته خودمان را داشتیم. تا حدود سال 76 که با بچه‌ها دور هم جمع شدیم و برگشتیم به اون تفکر که سمپاد بر اساسش شکل گرفته بود. دیدیم که آن زمان بنا بر این بود که بچه ها بر اساس فیلدهایی که مملکت نیاز داره برن فید بشن و برگردن و خب این فیلدها بیش از رشته‌های مهندسی و پزشکی و اینها بود. در حالی که در عمل، حالا همه ما پزشک و مهندس شده بودیم و این اصلاً حس خوبی نداشت. از خودمان می‌پرسیدیم که اگر انقلاب نشده بود، ما الان در چه رشته هایی تحصیل می کردیم؟ خیلی به این موضوع فکر می‌کردیم و همه متفق القول بودیم که اگر این اتفاق نمی‌افتاد، هیچ کدام پزشک و مهندس نمی‌شدیم چون مملکت برای مدیریت خودش به پزشک و مهندس نیاز نداره. اعتقاد داشتیم که یک جا از مسیری که باید می‌رفتیم دور شدیم. خاطرم هست سال 75 که من سال آخر ارتوپدی بودم، در جلسه با بچه‌ها سیستم‌های حداقلی توسعه را برای خودمات تعریف کردیم. از اون به بعد هر هفته به طور مداوم چند جلسه دور هم جمع می‌شدیم، هم مطالعه می‌کردیم، هم بحث می‌کردیم که اگر قرار باشه به سمت توسعه پیش برویم آن «حداقل سیستمی که در مملکت باید توسط نخبگان مدیریت یا سیاست گذاری شود، چیست؟» علی القاعده برای من که آن موقع ارتوپد بودم، «هلث سیستم» خیلی ملموس‌تر بود. اون زمان ما خیلی سریع به 14،15 تا سیستم رسیدیم و فهرستی از سیستم‌های حداقلی درآوردیم.

[آقایان! سمپاد به بی‌راهه رفته!] مشکل این بود که ما در این سیستم‌ها نبودیم. اولین رویکرد یک رویکرد تنبلی بود در واقع! گفتیم از ما که گذشت، برویم با مدیران سمپاد صحبت کنیم تا سمپاد برگرده به مسیر اصلی خودش. خوشبختانه یا بدبختانه برای بیشتر این سیستم ها بچه‌ها باید از بیس علوم انسانی می‌خوندن. ما نظام اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی و… داشتیم که اینها جزو اون 15 سیستم لیست بودند. که از مخیله ما هم نمی‌گذشت که یک مهندس یا دکتر بتواند در این سیستم‌ها ورودی داشته باشد. رفتیم و با مدیران سمپاد صحبت کردیم و گفتیم که ما فهمیدیم سمپاد به بی‌راهه رفته. هم از برکلی آمده حسن آباد (خنده!) و هم آن فردی که باید چیز دیگه‌ای می‌شده، دکتر و مهندس شده و باید بشینه مطبش! و این اصلاً چیز جذابی نیست. ولی در سمپاد از این موضوع زیاد استقبال نشد. به دو علت یکی این که سمپاد در اون دوره داشت دوران ضعفش را می‌گذراند و متلاشی می‌شد که شد. یعنی حاکمیت مرکزی سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان بر کل مراکز کشور از بین رفت و مراکز را دادند به آموزش پرورش استانی و آن موقع خیلی هرج و مرج بود به همین دلیل استقبال خاصی نشد. البته الان هم استقبالی نشده فقط سمپاد در تهران(علامه حلی) یک کلاس 7نفری علوم انسانی توانسته راه بیندازد و شعبه دختران و شعب شهرستان‌های سمپاد تا آنجا که من می‌دانم، هنوز نتوانسته‌اند این کار را بکنند. بعد که احساس کردیم از سرچشه نمی‌توانیم مسیر را برگردانیم. گفتیم به خاطر این هوش خدادای که داریم یک وظیفه سنگین روی دوش ما هست و باید کاری بکنیم.

[مصلحینی به دنبال کوئین پوزیشن!] تا آن زمان هر کدام کاری می‌کردیم وعلائق‌مان متفاوت بود ولی ملاکی نداشتیم که کاری که می‌کنیم چه قدر درست است. آن زمان به یک ملاک رسیدیم اینکه ببییم در هرجا که هستیم، برش تصمیماتی که می‌گیریم چه قدر است. اگر این تصمیم فقط بر میکرو اینوایرومنت خودمان تاثیر می‌گذارد بدانیم که کارمان غلطه. ولی اگر تصمیممان تاثیرات اجتماعی دارد یا روی سیستمی تاثیر می‌گذارد در این صورت احتمالاً مسیرمان درسته و به هدفمان نزدیکتر شده‌ایم. هنوز هم فکر می‌کنم این ملاک خیلی خوبی است. در تمام این سالها همه اعضای گروه طبق این ملاک عمل کرده‌اند یعنی هرجا که ببینیم «لول آرم» کارمان کوجک است، کار را کنار می‌گذاریم. ما می‌خواستیم در سیستم «کوئین پوزیشن» داشته باشیم. یعنی در جایی باشیم که بیشتر خانه‌های شطرنج را تحت تاثیر قرار دهیم. نمی‌خواستیم «پان پوزیشن» باشیم. و همین شد شعارمان!
اما این تفکر، مشکلات زیادی داشت. اول این که سیستم کوئین‌هایی داشت که جایگاه وزارت را گرفته بودند و الزاماً فیلسوف هم نبودند. دوم اینکه خودمان متوجه شدیم که ما برای ایفای نقش کوئین پوزیشن آمادگی نداریم. ما نشستیم و فکر کردیم اگر الان یک سیستم شایسته سالار داشتیم که بگویند:«بسم ال.. الرحمن الرحیم، ما همه جاها را خالی می‌کنیم. نخبگان! بفرمایید  مملکت را اداره کنید.» ما بلدیم مملکت را اداره کنیم؟ دیدیم نه واقعاً بلد نیستیم. یک روز این بحث در جمعمان مطرح شد و آن زمان همه تصمیمات عجیب و غریب گرفتند. مثلاً من، خودم دو سال(77 تا 79) در خانه نشستم و مطالعه کردم. با خودم گفتم الان علی رغم ادعایی که دارم برای ایفای نقشی که به‌ش اعتقاد دارم اصلاً آمادگی ندارم. پس باید خودم را برای ایفای این نقش آماده کنم. شاید باورتان نشود! با بیس دانشی و حتی نگرشی صفر، شروع کردم و دوسال طول کشید تا خودم را آماده کنم؛ دو سالی که خیلی سخت بود. ولی این اتفاق افتاد. دو سال فقط سعی کردم روی سیستم‌ها مطالعه کنم.
همان موقع یک سری دیدگاها شکل گرفت. مثلاً اعتقاد به  این که همه ما، صرف نظر از اینکه در چه فیلدی می‌خواهیم کوئین سیستم باشیم، باید دانش‌ها و مهارتهای ژنریک مدیریت، رهبری و سیاستگذاری داشته باشیم و خب در این راستا باید یک سری چیزها را می‌دانستیم. مثلاً در مدیریت، جنرال منیجمنت، چینج منیجمنت، استراتژیک منیجنت و پروژیک منیجمنت. یا در سیاست‌گذاری، تولز اند تکنیکش. در رهبری، تولز اند تکنیکش و … و این اعتقاد در وضعیتی بود که فرصتی برای بروز این مهارت‌ها وجود نداشت، فقط می‌خواستیم تئوری‌ها را یاد بگیریم بلکه زمانی فرصت بروزش پیش بیاید و این خیلی سخت بود. اما دومین مسئله این بود که می‌گفتیم خب حالا که این دانش ژنریک مدیریت و سیاستگذاری و رهبری را توانستیم در خودمان ایجاد کنیم، باید در یکی از این سیستم‌ها وارد شویم. اینجا بود که تعریف خودمان را عوض کردیم. حالا می‌گفتیم می‌خواهیم «سیاست گذار» یا «مصلح» باشیم! کسی که از طریق سیاستگذاری‌ها یا تصمیمات کلان بتواند تغییرات اساسی و بنیادی در سیستم‌های 15گانه ایجاد کند. تا این گونه، بتوانیم مملکت را به سمت توسعه پیش ببریم. اعتقادمان این بود که اگر نخبگان جامعه سراغ «سیستم ریفرم» نروند، حتماً کس دیگری به جایشان خواهد آمد و این مداخله را در سیستم انجام می‌دهد ولی این مداخله باعث ایمپروومنت سیستم نخواهد شد چون سیستم‌ها پیچیده و هزار لایه هستند و فقط یک ذهن خارق العاده می‌تواند درکشان کند، وضعیت‌ها را رکگنایز  و مداخلات درستی را طراحی کند.

[نخبگانی که به تجویز استامینوفن کدئین مشغولند!] گفتیم از یک جایی باید شروع کنیم و این سیستم‌ها غیر از این که نیازمند دانش ژنریک مدیریت و سیاستگذاری و رهبری هستند، نیازمند یک دانش سیستم اسپسیفیک هم هستند. این دانش سیستم اسپسیفیک برای من ارتوپد قطعاً آن موقع، طب نبود. آن موقع خیلی زود متوجه شدیم که دانش اسپسیفیک سیستم سلامت، مدیسن نیست. چیز دیگری است که بعداً  فهمیدیم ممکنه هلث پالیسی باشه یا هلث اکونومی و … یا در ول‌فر سیستم متوجه شدیم که دانش ژنریکی که نیاز داریم تا بتوانیم در سیستم رفاه کار کنیم، قطعاً دانش خاصیه و … رویکرد اولمان از سال 79 به بعد که من هیئت علمی شدم، این بود. آن زمان هم که ما این صحبتها را می‌کردیم، چون کسی این‌ها را نمی‌فهمید فقط می‌گفتن خب این حتماً یه چیزایی می دونه بیاریمش توی دانشگاه!  اون دو سالی هم که من با مرکز مطالعات همکاری می‌کردم همین طوری بود. بدون اینکه استخدام باشم به مرکز رفت و آمد داشتم. قدم بعد در شکل گیری ذهنی ما این بود که خب حالا ما در مورد نظام سلامت و آموزش و… دانشی داریم پس وظیفه‌مان این است که شروع کنیم به سیستم ریفورم! آن موقع هم نقشمان نقش مصلحی بود. شروع کردیم بعد از مدت کوتاهی فهمیدیم با این رویکردی که ما داریم، مسیر حرکتمان پر از چاله چوله است و چاله‌های بزرگ را گذاشته‌اند تا نخبه‌ها پر کنند در حالی که نخبگان برای پرکردن چاله‌های بزرگ تربیت نشده‌اند و تعدادشان هم خیلی کم است و اگر ما که چنین اتیتیودی داریم، یکی دو چاله جلوی خودمان را پر کنیم، چاله‌های زیادی باقی می‌مانند و بقیه نخبگان هم که به کارهای کوچک مشغولند  چون متاسفانه عمده نخبگان کشور ما الان در «پان پوزیشن» هستند. در مطب می‌نشینند و استامینوفتن کدئین برای مردم می‌نویسند! این ممکنه بنیفیتی داشته باشد ولی لول آرمش در سطح یک فرده نه بیشتر. در حالی که ما اعتقادمان اینه است که سیستممان مریضه و باید درستش کنیم.

[خط تولید مصلحین اجتماعی!] در همین موقع پروژه‌ی اصلاحات آموزشی را در دانشگاه شهید بهشتی شروع کردیم. پروژه‌ای که حتی قبل از این که شروع شود، وقت زیادی از ما گرفت! از سال 80 دیزاینش (اصلاح کلان) را شروع کردیم و سال 83 اجرایش شروع شد ولی در طول این دو سه سال مسیر طراحی، زمینه سازی‌اش در دانشگاه و زمینه سازی سیاسی‌اش در وزارت‌خانه کاملاً ما را زمین‌گیر کرد. همان موقع یک پارادایم شیفت دیگر در ذهن ما اتفاق افتاد. اینکه من به تکلیف فردی خودم به عنوان یک مصلح اجتماعی عمل کنم خب شاید اصلاحاتی انجام بشه ولی اگر به اتیتیود کلان جامعه نگاه کنیم، با این اصلاحات کوچک مملکت به جایی نمی‌رسد چون افرادی که چاله‌های بزرگ را پر می‌کنند زیاد نیستند. در این زمان(سال 81،82) ایده تربیت افرادی که بتوانند چاله‌های بزرگ سیستم را پر کنند به ذهنمان خطور کرد. گفتیم به جای این که خودمان مصلح باشیم خط تولید افرادی که توانایی اصلاح دارند را راه بیندازیم. آن موقع یک آپورچونیتی خیلی خوب داشتیم. اینکه دولت، دکتر پزشکیان و دکتر فرهادی اعتقادمان را می‌پسندیدند و بهش اعتقاد داشتند. همزمان دیگه بحث شورای عالی استعدادهای درخشان و عضویت من در آن شورا بود و یک شورای استعدادهای درخشان در شورای عالی انقلاب فرهنگی شکل گرفت که در ان هم بودم و گفتیم این ایده را بیاییم جا بیندازیم.

[دیدگاه ادای تکلیف کلان نخبگان در دوره هانی‌مون!] از سال 83 تا 86 دوره هانی‌مون این ایده بود! به نظر می‌آمد که همه چیز دارد درست پیش می‌رود. ایده و تعریف اصطلاح نخبه در قالب فورمال آئین نامه وزارتی قرار گرفت و نخبه کسی شد که بخواهد لول آرم بزرگ برای کارش داشته باشد و این همان چیزی بود که ما می خواستیم. به نوعی دیدگاه ادای تکلیف کلان افراد با استعداد با آن سازوکار شناسایی و تشویق استعدادهای درخشان در وزارت خانه گره خورد. این موضوع به نظرم در زمان خودش خیلی آپورچونیتی خوبی بود. اما بعداً فهمیدیم که گره زدن این دو تا خیلی به ما ضرر زد. چون واقعیت این بود که ما از سال 57،58 تا سال 78 در یک دوره بیست ساله، بدون اینکه به چیزی به نام ریوارد فکر کنیم فقط داشتیم به این فکر می کردیم که ادای تکلیفمان چی باید باشه؟ اما حالا یک اشتباه استراتژیک کرده بودیم. آمدیم چیزی که آرمان است را به یک ریوارد چیپ گره زدیم. اما فایده‌اش این بود که در این دوره سه ساله تعداد زیادی از بچه‌ها در سطح دانشگاههای کشور لااقل با ایده آشنا شدند. یک عده از این افراد میژن کار را گرفتند اما غریب به اتفاق بچه‌ها به خاطر آن ریوارد سیستم که توسط آئین نامه وزارتی تعریف شده بود وارد سیستم می‌ شدند که این نقطه ضعف طراحی بود.
این روند ادامه داشت تا اینکه وزارتخانه تغییر کرد. تعریف نخبه را عوض کردند، ریوارد سیستم از پشت قضیه برداشته شد، همه چیز به هم ریخت، سیستمی که حول ریواردها شکل گرفته بود، کولاپس کرد و اقلیتی ماندند! ولی مزیتش این بود که افرادی که برای ایده ماندندند تصفیه شدند!

[اصلاح ست‌پوینت ارزشی در زمان حکومت تفکر پوپولیستی!] در طول سه سال گذشته، ما دوباره شروع کردیم. در اصل قضیه که ما باید نخبگانی داشته باشیم که مهارت‌های رهبری و مدیریتی داشته باشند، هیچ کدام شکی نداریم. و به نظرم این موضوع همان حلقه مفقوده سیستم ماست. در این دوره یک جو ناامیدی برای بچه ها ایجاد شد به این سبب که یک دوره خاصی آن قدر حرکت سیستم سریع بود که ما احساس می کردیم بچه‌هایی که از این دوره‌ها بیرون می‌آیند، سریع جذب سیستم می‌شوند چون سیستم عطش داشت برای جذب این جنس از بچه‌ها. ولی در این دو سه سال گذشته، به خاطر تغییر ایدئولوژی در مملکت و حاکم شدن تفکر پوپولیستی که با درگیر کردن نخبگان در مسایل مردم زیاد موافق نیست و اینکه کلاً کشور یک مقدار از آن دیدگاه نخبه پروری، نخبه سالاری، دیگاه علمی و رویکرد علمی به مسایل مملکت دور مانده است. نمی‌گویم اتفاق خوبی نیفتاده، بلکه معتقدم اتفاقات خوبی هم افتاده. مثلاً ست پوینت ارزشی ما در خیلی از مسایل کشور، اصلاح شد. اعتقاد شخصی من این است که در همان زمان که هانی مون ایده خودمان بود، ست‌پوینت ارزشی درستی در مملکت حاکم نبود چون اگرچه در مملکت بحث نخبه سالاری یا الیتیسیزم رواج داشت ولی آن تعریف معتقد به « استفاده از تفکر و توان الیت‌ها برای رشد الیت‌ها بود.» یعنی در آن برهه خاص (8،9 سال پیش تا 3،4 سال پیش)  به نظر من در جامعه حرف نخبگان بیشتر برش داشت ولی چون در واقع یک ست پوینت ارزشی خاصی برای ما شکل نگرفته بود، نخبگان بیشتر مسایل خودشان را اولی می‌دانستند. یعنی به نظر من نخبگان در راه اصلاح جامعه یا فرهنگ مردم عمل خاصی انجام نمی‌دادند. مثالی که همیشه می‌زنم این است که مثلاً فرض کنید که من به توسعه و خیلی از آزادی‌ها اعتقاد دارم ولی آن موقع وقتی حرف از آزادی بیان می‌شد ما نمی‌گفتیم مثلاً فقرای جامعه وویس اند وُت داشته باشند. می‌گفتیم آقای ایکس که در فلان ژورنال دست چپی می‌نویسه و الان زندانه چرا صدایش ساکت شده یعنی به نظر من ست پوینت یا ریفرنس پوینت ارزشی‌مان درست نبود. هرچند که الیت‌ها رو بودند. ولی به نظرم در سه سال گذشته ریفرنس پوینت ارزشی یک مقداری درست شده است. البته این دوباره یک اشکال دارد و آن این است که در حضور ریفرنس پوینت ارزشی درست، از ابزار الیت‌ها کاملاً دور مانده‌ایم و این یک خدشه است.

[ضرورت اتصال به آکادمی برای نخبگان] ما اعتقاد داریم که سیستم فراز و فرودهای زیادی دارد پس هر جا که سیستم به شما فرجه داد تا یک قدم داخل گود بگذارید، حتماً باید وارد شوید و یک قدم بیایید جلو ولی آنجا که احساس کردید فشار زیده به نظرم باید به توانمندسازی بپردازیم. ما عیناً همین کار را شروع کردیم. نشستیم و گفتیم چه کار باید بکنیم. نزدیک دو سه سال پیش دو تا کار را به صورت موازی شروع کردیم. آمدیم و این مفاهیم را برای بچه‌ها ارائه دادیم… مثلاً در دانشگاه شهید بهشتی 32 واحد سیاستگزاری و مدیریت ارائه کردیم. برای اینکه بچه‌ها از این مفاهیم دور نمانند و لااقل کسانی که علاقمندند جذب این ایده شوند. این به نظرم خیلی موثر بود. اما دومین کار… اعتقاد من این است که نخبگان به همان اندازه به آکادمی نیازمندند که آکادمی به نخبگان. آکادمی مجرای تنفس ماست. اگر بند اتصال یک فرد نخبه به آکادمی قطع بشه، میمیرد. علتش این است که وقتی از آکادمی خارج می‌شوید، بی‌نهایت کثافتکاری هست. مثلاً شاید الان شما که خیلی‌هایتان هنوز از آکادمی خارج نشده‌اید، خیلی ایده‌های متعالی داشته باشید ولی وقتی وارد محیط بیرون می‌شوید واقعاً تا بالای زانوهایتان در لجن فرو می‌روید. نه جایی هست که حرف شما شنیده شود. نه کسی هست که حرف شما را بشنود و حرفهایی که می‌شنوید حرفهایی نیست که بتوانید حتی 5 دقیقه تحملشان کنید. اصلاً حرفها یک چیز دیگه‌ست. مثلاً بعد از چند سال با دوستان قدیمی‌تان که در این خط و خطوط نیفتاده‌اند دور هم جمع شوید و ببینید در مورد چی داره صحبت می شه اگر صحبتی غیر از مطب و پول و سهام و این چیزها شنیدید، من اسمم را عوض می‌کنم! و این خیلی برای آدم آزاردهنده است که قرار بوده چیز دیگری شود اما چیز دیگری شده! این اتصال به آکادمی خیلی مهم است. من همیشه به بچه‌ها می‌گویم که در لایف پلن خودتان یک خانه بچینید که حتماً باید به‌ش برسید. آنهم یک جایگاه آکادمیک است. شکل فرمالش، هیئت علمی دانشگاه شدن است. چون شما با جایگاه آکادمیک هویت پیدا می کنید. حرفتان شنیده می‌شود. آکادمی به شما قدرت و وجاهت و مشروعیت می‌دهد تا حرفتان تاثیر داشته باشد. به این وسیله امکان انتقال افکارتان را پیدا می‌کنید چون آکادمی محل تردد آدم‌های قوی و تاثیرگذار است. بر اساس همین اعتقاد بود که تصمیم گرفتیم یک سری سایت درست کنیم تا افرادی که در طول این مدت تربیت شده‌اند و چنین دیدگاهی دارند، حتی اگر هیئت علمی دانشگاه نیستند بتوانند اینجا جمع بشوند. شروع کردیم «سنتر آو اکسلنس‌»ها را طراحی کردن. طرح اولیه‌مان هم این بود که در هر دانشگاه حداقل 5 تا سنتر آو اکسلنس در فیلدهای مختلف طراحی کنیم تا افرادی که می‌خواهند در رابطه با تعالی سیستم کار کنند، پایگاهی داشته باشند و امروز که دیماه 87 هست در دانشگاه خودمان، دانشگاه شهید بهشتی، سنتر آو کمیکال اکسلنتش راه اندازی شده. سنترال فور پابلیکن اکسلنسش در حال راه اندازی است و…  این کاری بود که در دانشگاه انجام دادیم. در خارج دانشگاه هم شروع کردیم و دانشی که باید منتقل می‌شد را مستند کردیم. تا قبل از آن یک سری ریفرنس‌ها و جلسات ماهانه بود که بچه‌ها جمع می‌شدند و چیزهایی را با هم شر می‌کردیم ولی کامیونیتی خیلی موثری نبود. بعد شروع کردیم یک سیلابس خیلی مفصل در مورد مهارتهای پایه‌ای سیاست و مدیریت درست کردیم و در قالب یک سری بسته‌های آموزشی مولتی مدیا توزیع کردیم.

[به سوی جامپ توسعه‌ای با ابزار الیت‌های با مورالیتی بزرگ و ست‌پوینت ارزشی درست!]
من ده سال گذشته خودم را که نگاه می کنم به جرئت می‌توانم بگویم که مسیر سخت، پر دست‌انداز ولی بسیار موثری را طی کرده‌ام. البته به نظرم در مسیر توسعه کشور، ده سال خیلی برهه‌ی کوتاهی است هرچند اگر کشورها بخت یارشان باشد و همه چیز مساعد و مچ شود، می‌توانند در عرض ده سال، یک «جامپ توسعه‌ای» داشته باشند مثل تجربه مالزی و کره و ژاپن بعد از جنگ جهانی که خیلی کم هستند و الان هم تجربه کاستاریکا و مکزیک و تونس را می‌توان مثال زد. کشورهایی که با دیدگاه نخبه‌سالاری مسیر توسعه خودشان را طراحی می‌کنند. شاید بشود گفت الان پاتولوژِی اصلی که در کشور وجود دارد، این است که بیس اخلاقی و مورالیتی نخبگان در جامعه خیلی کوچک شده. با بچه‌ها بحث می‌کردیم می گفتیم که همیشه قبل از اینکه بخواهیم در یک مسیر پر دست انداز حرکت کنیم باید آن واحدی که برایمان مرجع ارجحیت است را مشخص کنیم. مثلاً  من می‌گویم آنجایی که من دارم صدمه می‌بینم ولی خانواده‌ام سود می‌برند را می‌پذیرم ولی آیا آنجایی که خانواده‌ام صدمه می‌بینند و جامعه سود می‌برد را هم باید بپذیرم؟ ما اغلب این قسمت را خراب می‌کنیم. همه ما معمولاً بزرگترین «ما»یی که بعد از «من»‌مان در نظر می‌گیریم، «ما»ی خانواده‌مان است. وقتی بحث بازده و ارزش‌های فرافردی در میان باشد، فرافرد ما می‌شود خانواده ما!  ولی بیش از آن حاضر نیستیم به هیچ وجه ایثاری داشته باشیم ولی واقعیت اینه که این یک مسیر ترید آف هست. خیلی چیزها را باید معامله کنیم و شاید بزرگترین تریتی که در حال حاضر داریم، این است که قشر فرهیخته جامعه ما تا حد زیادی از این مورالیتی خالی است. شاید بشود گفت: «ما»یش خیلی کوچک است. و این خیلی کار را دشوار می‌کند وقتی در مسیر به اولین دشواری میرسند که می‌بینند منافع خودشان یا خانواده‌شان به خطر افتاده، دیگر پا پیش نمی‌گذرارند. ولی اگر این موضوع حل بشه، کار درست می‌شود.
ما داریم مسیری را طی می کنیم که مثل مواد رادیواکتیو که به یک «کریتیکال مس» میرسند و شکل دهی درشان شروع میشود، ما هم در مسیر رسیدن به یک کریتیکال مس هستیم. گاهی اوقات در یک برهه زمانی خاصی شرایط مساعده و به جرم اورانیوم غنی شده مقدار زیادی اضافه میشود. گاهی اوقات هم کم اضافه میشود ولی جای خوشبختی است که در طول چند سال گذشته من ندرتاً دیدم کسی که حلاوت توانمندی سیاستگذاری یا تفکر در سطح کلان را چشیده باشد، این حلاوت را ترک کند. در همین جمع من کسانی را می‌شناسم که شیرینی توانمندی، پابندشان کرده و این خیلی خوب است. اعتقادم این است که این افراد اگر از هر مسیری بتوانند، این تفکر را در جامعه بسط بدهند، در آینده نه چندان دور به آن کریتیکال مس می‌رسیم و در واقع جرم بحرانی نخبگانی که دانش و مهارت و از همه مهمتر ریفرنس پوینت ارزشی و اتیتیود خدمت کلان را دارند، وقتی به این کریتیکال مس رسیدند واکنش زنجیره‌ای یا جامپ توسعه‌ای در مملکت ما شروع میشود.

بعد از صحبتهای دکتر شهرام یزدانی هم، البته بیش از یک ساعت جلسه پرسش و پاسخ برپا بود که چون از حوصله‌ی خوانندگان دیجیتال خارج است و البته ام‌پی‌4 محترم هم  کم آورده و آن قسمت‌ها را بی‌خیال شده بود، با عرض معذرت از نوشتن آن بحث‌های جالب معذوریم!

منبع :‌ نخبگانی که به تجویز استامینوفن کدئین مشغولند

15 نظر

پاسخ دادن به بیتا لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *