می گویم که گفته باشم !

اگر انگشتانت را روی هم بگذاری و از آن یک قاب کوچک بسازی و از دریچه ی آن دنیا را نگاه کنی، فیلمی را می بینی که بازیگرش خودت هستی و کارگردانش دیگریست. فیلمی که در آن هر دیالوگی که بخواهی می گویی؛ هرطور بخواهی عمل می کنی؛ و هر جا که بخواهی می روی، و تنها موضوع مهم این نیست که وقتی کلمه ی پایان روی صفحه ی کوچکت نقش بست، همه برایت کف بزنند؛ مهم تر آن است که از بازی کردنت لذت ببری، و آن طور باشی که احساست می گوید بهتر است، و آن طور بازی کنی که مثل آن را هیچ کس بازی نکرده است. تو هم مثل دیگران تافته ای جدا بافته ای و خودت به تنهایی می توانی نتیجه را منحصر به فرد از آب در بیاوری، چون هر کس برای خودش فیلم را بازی می کند و در پایان نتیجه را خودش می بیند. اما چطور است که بعضی فیلم ها تکراری می شوند؟ مثلا حتما این را شنیده ای که می گویند همه ی داستان های عاشقانه یکسانند ! بله؛ اما این تا زمانی درست است که خودت بازیگر یکی از آن ها نباشی. داستان ها یکسانند به این دلیل که تو احساس یکسانی از آن ها پیدا می کنی. تو از لیلی و از مجنون همان را درک کردی که از شیرین و فرهاد و از دیگران. تو بیرون از دنیای آن ها ایستاده بودی و نگاه می کردی و هرگز نمی توانی بفهمی حس لیلی را مگر اینکه یک بار در نقش او روی صحنه رفته باشی؛ و هرگز درک نمی کنی رفتار مجنون را مگر اینکه یک بار جنون زده شده باشی؛ و اگر مثل من هیچ کدام از این ها نبوده باشی از همه ی این ها تنها آن را می دانی که گفته اند و تنها می توانی در موردش فکر کنی و احساسی نداری. و شاید تو هم به خاطر آن چه که در جامعه ات می بینی، و به خاطر عبرت هایی که اصلا به داستان های لیلی ها شبیه نیستند، بین آن چه دیگران گفته اند و رسم زمانه یکی را انتخاب می کنی و ترجیح می دهی حالت از این جور چیز ها بهم بخورد. ترجیح می دهی فاصله ات را با امثال لیلی و شیرین یا مجنون و فرهاد حفظ کنی و آن ها را استثنا بدانی. برای آرامشت به مطلب من هم با نگاه عاقل اندر سفیهانه نگاه کنی؛ به یاد وبلاگ های سبز و زرد بیفتی و با خودت تکرار کنی که از آدم های جوگیر بدت می آید. شاید هیچ وقت نخواهی که پست هایت به این سمت کشیده شوند چون هیچ کس در این باره حرفی نمی زند و تو هم راه مطمئنی که دیگران رفته اند را انتخاب می کنی و دلت هم نمی خواهد فضای اداری-اجتماعی موجود را به هم بزنی. من هم تمام این احساس ها دارم. اما حواسم هست که کارهایم را ترس هدایت نکند. در هر حال، دلیلی ندارد که من بترسم چون مثل کسی هستم که نمی داند شعر چیست و می خواهد مشاعره کند. من در واقع چیزی نگقته ام، چون چیزی نمی دانم. آیا تا این جا، حرفی زده ام که تو آن را ندانی؟ نه، بلکه من آن چه را از آن توست به خودت بازگردانده ام. این ها حرف هایی است که مال همه ی ماست و در عین حال تک تک ما صاحب آن هستیم. حرف هایی که من نماینده شده ام و گفته ام زیرا می دانم که بعد ها برای آن چه نگفته ام بیشتر حسرت خواهم خورد تا آن چه که گفته ام و من دوست دارم که حرف هایم را زده باشم. این روشی است که من می خواهم فیلمم را بازی کنم…!

پ.ن: لطفا پست زیر مظلوم واقع نشود !

10 نظر

اضافه کردن نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *