دردنامه ی شماره ی 6!

می توانم بریت بگویم,از همه ی آن چیز ها که نمی توانم تغییرشان بدهم.می توانم برایت بنویسم,از تمام آن کسان که نمی توانم دردهایشان را حتی تقلیل بدهم.

اینست آنچه که می دانم.و این است آنچه که نمی توانم…

-نامه ای به آموزگار خود بنویسید و شرح حال زندگی خود را بدهید.

پدرم بی کار است .مادرم در خانه های حسابی می رود ورخت می شوید,جمعه ها من با او می روم.یکجا می رویم که تاب دارد و خیلی اسباب بازی دارد و دو تا بچه دارد.ما یک اتاق داریم با آقا مهدی و زن او  زندگی می کنیم ,جای ما خوب نیست ,بچه ی او گریه می کند و کیف مرا بر می دارد.من کیفم را اگر بگیرم او گریه می کند و مرا می زند.چون  مادرم که نیست.پدرم می رود قهوه خانه چائی می خورد.مادرم الان یک بچه در شکمش دارد.من اگر درس بخوانم ماما می شوم که مادرم را نجات دهم.من زن آقا مهدی را دوست ندارم.چون کتکم می زند و چائی بمن نمی دهد.راه من از مدرسه خیلی جدا هست اینست که ظهر ها در مدرسه می مانم و عصر می روم خانه.من مدرسه را دوست دارم خانم آموزگار محترم.اگر جوراب را که داده بودید دیدید نپوشیدم چون زن مهدی آقا از من گرفت.او به من گفت باز هم از شما چیزی بخواهم ولی من نمی خواهم چون می دانم شما خیلی پول ندارید.اگر چیزی بگیرید زن مهدی آقا از من می گیرد.

پایان زندگیه من همین است.  

                                               شاگرد وفادار شما!

8 نظر

اضافه کردن نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *