niloofar.l
کاربر نیمهحرفهای
- ارسالها
- 170
- امتیاز
- 1,313
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان امین1
- شهر
- اصفهان
پاسخ : بهترین شعری که تا به حال خوندی!
شقایق گفت با خنده نه تبدارم نه بیمارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش میسوخت
تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده
تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته
به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
و آنچه زیرلب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود اما
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
از آن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش
آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت
بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را
به دنبال گلش بوده
و یکدم هم نیاسوده
که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید
شتابان شد بسوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کردو
به ره افتاد و
او می رفت و
من در دست او بودم
و او هر لحظه سر را رو به بالا ها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کوره آتش
زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام میسوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت
اما چه باید کرد
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای من
برای دلبرم هرگز دوایی نیست
و از این گل که جایی نیست
خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را
چنان می رفت ومن در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما
راه پایان کو؟؟
نه حتی آبی نسیمی در بیابان کو؟؟
ودیگر داشت در دستش تمام جان من میسوخت
که نا گه
روی زانوی خود خم شد
دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد
کمی اندیشه کرد آنگه
مرا در گوشه ای ار آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت ...
زهم بشکافت ...
صدای قلب او گویی جهان را زیر و رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هر جا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه میگویم!!
به جای آب خونش را
به من می داد
و بر لب های اوفریاد:
"بمان ای گل"
"بمان ای گل"
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
و من ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد.....!
شقایق گفت با خنده نه تبدارم نه بیمارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش میسوخت
تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده
تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته
به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
و آنچه زیرلب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود اما
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
از آن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش
آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت
بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را
به دنبال گلش بوده
و یکدم هم نیاسوده
که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید
شتابان شد بسوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کردو
به ره افتاد و
او می رفت و
من در دست او بودم
و او هر لحظه سر را رو به بالا ها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کوره آتش
زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام میسوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت
اما چه باید کرد
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای من
برای دلبرم هرگز دوایی نیست
و از این گل که جایی نیست
خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را
چنان می رفت ومن در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما
راه پایان کو؟؟
نه حتی آبی نسیمی در بیابان کو؟؟
ودیگر داشت در دستش تمام جان من میسوخت
که نا گه
روی زانوی خود خم شد
دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد
کمی اندیشه کرد آنگه
مرا در گوشه ای ار آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت ...
زهم بشکافت ...
صدای قلب او گویی جهان را زیر و رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هر جا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه میگویم!!
به جای آب خونش را
به من می داد
و بر لب های اوفریاد:
"بمان ای گل"
"بمان ای گل"
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
و من ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد.....!