• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

بهترین شعرهایی که تا به حال خوندی!

معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وآن یکی در گوشه‌ای دیگر «جوانان» را ورق می زد.
برای اینکه بیخود های‌و هو می کرد و با آن شور بی‌پایان
تساویهای جبری را نشان می‌داد
با خطی خوانا بروی تخته‌ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکی‌برخاست
همیشه یک نفر باید بپاخیزد
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچه‌ها ناگه به یک سو خیره گشت و
معلم مات بر جا ماند
و او پرسید: اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آیا یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهوشی بود و سوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون، چون قرص مه می‌داشت بالا بود
وآن سیه چرده که می نالید پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می‌پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده می‌گردید؟
یا چه‌کس دیوار چین‌ها را بنا می‌کرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می‌گشت؟
یا که زیر ضربه شلاق له می‌گشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه‌کس آزادگان را در قفس می‌کرد؟
معلم ناله‌آسا گفت:
بچه‌ها در جزوه‌های خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست...

خسرو گلسرخی

این تاپیک و تاپیک «بهترین بیت ها و شعرهایی که شنیدید» مثل هم و تکراری نیستن؟:-"
 
بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار
که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار

بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق
نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار

آفرینش همه تنبیه خداوند دلست
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار

این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار

کوه و دریا و درختان همه در تسبیح‌اند
نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار

خبرت هست که مرغان سحر می‌گویند
آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار

هر که امروز نبیند اثر قدرت او
غالب آنست که فرداش نبیند دیدار

تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار

کی تواند که دهد میوهٔ الوان از چوب؟
یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار

وقت آنست که داماد گل از حجلهٔ غیب
به در آید که درختان همه کردند نثار

آدمی‌زاده اگر در طرب آید نه عجب
سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار

باش تا غنچهٔ سیراب دهن باز کند
بامدادان چو سر نافهٔ آهوی تتار

مژدگانی که گل از غنچه برون می‌آید
صد هزار اقچه بریزند درختان بهار

باد گیسوی درختان چمن شانه کند
بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار

ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر
راست چون عارض گلبوی عرق کردهٔ یار

باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید
در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟

خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز
نقشهایی که درو خیره بماند ابصار

ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن
همچنانست که بر تختهٔ دیبا دینار

این هنوز اول آزار جهان‌افروزست
باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار

شاخها دختر دوشیزهٔ باغ‌اند هنوز
باش تا حامله گردند به الوان ثمار

عقل حیران شود از خوشهٔ زرین عنب
فهم عاجز شود از حقهٔ یاقوت انار

بندهای رطب از نخل فرو آویزند
نخلبندان قضا و قدر شیرین کار

تا نه تاریک بود سایهٔ انبوه درخت
زیر هر برگ چراغی بنهند از گلنار

سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی
هم بر آن گونه که گلگونه کند روی نگار

شکل امرود تو گویی که ز شیرینی و لطف
کوزه‌ای چند نباتست معلق بر بار

هیچ در به نتوان گفت چو گفتی که به است
به از این فضل و کمالش نتوان کرد اظهار

حشو انجیر چو حلواگر استاد که او
حب خشخاش کند در عسل شهد به کار

آب در پای ترنج و به و بادام روان
همچو در زیر درختان بهشتی انهار

گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین
ای که باور نکنی فی‌الشجرالاخضر نار

پاک و بی‌عیب خدایی که به تقدیر عزیز
ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار

پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور
نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار

چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ
انگبین از مگس نحل و در از دریا بار

نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن
و اندکی بیش نگفتیم هنوز از بسیار

تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او
همه گویند و یکی گفته نیاید ز هزار

آن که باشد که نبندد کمر طاعت او
جای آنست که کافر بگشاید زنار

نعمتت بار خدایا ز عدد بیرونست
شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار

این همه پرده که بر کردهٔ ما می‌پوشی
گر به تقصیر بگیری نگذاری دیار

ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟
تاب قهر تو نیاریم خدایا زنهار

فعلهایی که ز ما دیدی و نپسندیدی
به خداوندی خود پرده بپوش ای ستار

سعدیا راست روان گوی سعادت بردند
راستی کن که به منزل نرود کجرفتار

حبذا عمر گرانمایه که در لغو برفت
یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار

درد پنهان به تو گویم که خداوند منی
یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار
 
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و دگران وای به حال دگران...
 
مهربانی هم بلد بودی

عجب نامهربان

بعد عمری یادت افتاده که

یاری داشتی

وقت رفتن بغض کردی

خیره ماندی سوی من

شاید از دیوانه ی خود

انتظاری داشتی

شهریار​
 
جخ امروز
از مادر نزاده‌ام

نه
عمرِ جهان بر من گذشته است.

نزدیک‌ترین خاطره‌ام خاطره‌ی قرن‌هاست.
بارها به خونِمان کشیدند
به یاد آر،
و تنها دست‌آوردِ کشتار
نان‌پاره‌ی بی‌قاتقِ سفره‌ی بی‌برکتِ ما بود.

اعراب فریبم دادند
بُرجِ موریانه را به دستانِ پُرپینه‌ی خویش بر ایشان در گشودم،
مرا و همگان را بر نطعِ سیاه نشاندند و
گردن زدند.

نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که رافضی‌ام دانستند.
نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که قِرمَطی‌ام دانستند.
آنگاه قرار نهادند که ما و برادرانِمان یکدیگر را بکشیم و
این
کوتاه‌ترین طریقِ وصولِ به بهشت بود!

به یاد آر
که تنها دست‌آوردِ کشتار
جُل‌پاره‌ی بی‌قدرِ عورتِ ما بود.

خوش‌بینیِ‌ برادرت تُرکان را آواز داد
تو را و مرا گردن زدند.
سفاهتِ من چنگیزیان را آواز داد
تو را و همگان را گردن زدند.
یوغِ ورزاو بر گردنِمان نهادند.
گاوآهن بر ما بستند
بر گُرده‌مان نشستند
و گورستانی چندان بی‌مرز شیار کردند
که بازماندگان را
هنوز از چشم
خونابه روان است.

کوچِ غریب را به یاد آر
از غُربتی به غُربتِ دیگر،
تا جُستجوی ایمان
تنها فضیلتِ ما باشد.

به یاد آر:
تاریخِ ما بی‌قراری بود
نه باوری
نه وطنی.

نه،
جخ امروز
از مادر
نزاده‌ام.

۱۳۶۳
احمد شاملو
از دفتر مدايح بي صله

با صداي خودش
 
تو غلط میکنی این گونه دل از ما ببری
سر خود آیینه را غرق تماشا ببری
مرده شور من عاشق که تورا میخواهم
گور بابای دلی که به اغوا ببری
چه کسی داد اجازه که کنی مجنونم
به چه حقی مثلاشهرت لیلا ببری
به من اصلا چه که مهتابی و موی و تو بلند
چه کسی گفته مرا تا شب یلدا ببری
بخورد توی سرم پیک سلامت بادت
آه از دست شرابی که تو بالا ببری
کبک کوهی خرامان سر جایت بتمرگ
هی نخواه اینهمه صیاد به صحرا ببری
آخرین بار تو باشد که میایی در خواب
بعد از این پلک نبندم که به رویا ببری
لعنتی عمر مگر از سر راه آوردم
که همه وعده ی امرو و به فردا ببری
این غزل مال تو وردار و از اینجا گم شو
به درک با خودت آن را نبری یا ببری
 
قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم
از غم انگیزی این عشق شکایت نکنم


من به دنبال تو با عقربه ها می چرخم
عشق یعنی گله از حرکت ساعت نکنم


عشق یعنی که تو از آن کسی باشی و من
عاشقت باشم و احساس حماقت نکنم


چه غمی بیشتر از این که تو جایی باشی
بشود دور و برت باشم و جرات نکنم


عشق تو از ته دل عمر مرا نفرین کرد
بی تو یک روز نیامد که دعایت نکنم


بی تو باران بزند خیس ترین رهگذرم
تا به صد خاطره با چتر خیانت نکنم


بی تو با خاطره ات هم سر دعوا دارم
قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم

علی صفری
 
خواستم از غم عشق تو شکایت نکنم
به کسی پیش تو گفتم که حسادت نکنم

گفته بودم که دگر شکوه نیارم به برت
گله از،قاضی و از رسم عدالت نکنم

به دلم وعده دیدار تو را دادم و بس
به خدا جز تو به کس عرض ارادت نکنم

سر سجاده تو را می طلبم گر بدهد
به خداوندی او ترک عبادت نکنم

به وفاداری این جان وفادار قسم
که بغیر از تو و عشق تو اطاعت نکنم

دل سودا زده را پیش تو در بند کشم
و دراین سود،و زیان عرض ندامت نکنم

تا رقیبم نشود آگه از احوال دلم
می کنم جهد که سوی تو اشارت نکنم

به در خانه ی تو بسته دل خسته دخیل
نتوان خدمت این قبله ی حاجت نکنم

من و جام می و دل معتکف کوی توایم
چه کنم گر که به کوی تو اقامت نکنم

به تب عشق تو سوگند اگر سربرود
نرود قول من و ترک صداقت نکنم

به اشارات دو ابروی تو سوگند که من
نروم از در تو،ترک قرابت نکنم

دل ویرانه ی من تا که خراب غم توست
به خداوند قسم قصد عمارت نکنم

تو همه هستی من هستی و هستم با تو
"قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم

لیلا عبدی
 
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده‌ست

این دسته که بر گردن او می‌بینی
دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست

خیلی شعر زیباییه، تشبیه دست یار به دسته ی کوزه واقعا زیباست;;):GreenHeart
 
چه ها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم
مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم

طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری
غلط می‌گفت خود را کشتم و درمان خود کردم

مگو وقتی دل سد پاره‌ای بودت کجا بردی
کجا بردم ز راه دیده در دامان خود کردم

ز سر بگذشت آب دیده‌اش از سر گذشت من
به هر کس شرح آب دیدهٔ گریان خود کردم

ز حرف گرم وحشی آتشی در سینه افکندم
به او اظهار سوز سینهٔ سوزان خود کردم

وحشی بافقی
 
دنگ .... دنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی درپی زنگ
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من
لحظه ام پر شده از لذت
یا
به زنگار غمی آلوده است
لیک چون باید این دم گذرد
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است
دنگ ... دنگ
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز
مثل این
است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است
تند بر می خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد آویزم
آنچه می ماند از این جهد به جای
خنده ی لحظه ی پنهان شده از چشمانم
و آنچه بر پیکر او می ماند
نقش انگشتانم
دنگ...
فرصتی از
کف رفت
قصه ای گشت تمام
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر
وارهانیده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال
پرده ای می گذرد
پرده ای می آید
می رود نقش پی نقش دگر
رنگ می لغزد بر رنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ
دنگ ... دنگ
دنگ...

سهراب سپهری- مرگ رنگ
 
مادر! مرا ببخش .
فرزند خشمگین و خطا کار خویش را
مادر! حلال کن که سرا پا ندامت است
با چشم اشکبار، ز پیشم چو میروی
سر تا به پای من
غرق ملامت است.
هر لحظه در برابر من اشک ریختی
از چشم پر ملال تو خواندم شکایتی
بیچاره من، که به همه ی اشکهای تو
هرگز نداشت راه گناهم نهایتی
تو گوهری که در کف طفلی فتاده ای
من، ساده لوح کودک گوهر ندیده ام
گاهی بسنگ جهل، گهر را شکسته ام
گاهی بدست خشم بخاکش کشیده ام
مادر! مرا ببخش.
صد بار از خطای پسر اشک ریختی
اما لبت به شکوه ی من آشنا نبود
بودم در این هراس که نفرین کنی ولی
کار تو از برای پسر جز دعا نبود.
بعد از خدا ، خدای دل و جان من توئی
من،بنده ای که بار گنه می کشم به دوش
تو، آن فرشته ای که زمهرت سرشته اند
چشم از گناهکاری فرزند خود بپوش.
ای بس شبان تیره که در انتظار من
فانوس چشم خویش ــ به ره ، بر فروختی
بس شامهای تلخ که من سوختم ز تب
تو در کنار بستر من دست بر دعا
بر دیدگان مات پسر دیده دوختی
تا کاروان رنج مرا همرهی کنی
با چشم خواب سوز
چون شمع دیر پای
هر شب، گریستی
تا صبح ، سو ختی.
شبهای بس دراز نخفتی که با پسر
خوابد به ناز بر اثر لای لای تو.
رفتی به آستانه مرگ از برای من
ای تن به مرگ داده، بمیرم برای تو.
***
این قامت خمیده ی در هم شکسته ات
گویای داستان ملال گذشته هاست
رخسار رنگ رفته و چشمان خسته ات
ویرانه ای ز کاخ جمال گذشته هاست.
در چهره تو مهرو صفا موج می زند
ای شهره در وفا و صفا! می پرستمت
در هم شکسته چهره تو، معبد خداست
ای بارگاه قدس خدا! می پرستمت.
مادر!من از کشاکش این عمر رنج زای
بیمار خسته جان به پناه تو آمده ام
دور از تو هر چه هست، سیاهیست ، نور نیست
من در پناه روی چو ماه تو آمده ام
مادر ! مرا ببخش
فرزند خشمگین و خطا کار خویش را
مادر ،حلال کن که سرا پا ندامت است
با چشم اشکبار ز پیشم چو می روی
سر تا به پای من
غرق ملامت است.




مهدی سهیلی
 
من از آن روز که در بند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارک بادم

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

به وفای تو کز آن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

تا خیال قد و بالای تو در فکر من است
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آن است که چون طبل تهی پربادم

می‌نماید که جفای فلک از دامن من
دست کوته نکند تا نکند بنیادم

ظاهر آن است که با سابقه حکم ازل
جهد سودی نکند تن به قضا در دادم

ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم
داوری نیست که از وی بستاند دادم

دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت
وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم

هیچ شک نیست که فریاد من آنجا برسد
عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم

سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح
نتوان مرد به سختی که من این جا زادم

سعدی
 
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند

بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند

همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست

طاقتم اظهار عجزو نا توانی می کند

بلبلی در سینه می نالد هنوزم کاین چمن

با خزان هم آشتی و گل فشانی می کند

ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز

چشم پروین همچنان چشمک پرانی می کند

نای ما خاموش ولی این زهره شیطان هنوز

با همان شور و نوا دارد شبانی می کند

گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان

با همین نخوت که دارد آسمانی می کند

سالها شد رفته دمسازم زدست اما هنوز

در درونم زنده است و زندگانی می کند

با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من

خاطرم با خاطرات خود تبانی می کند

بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

چون بهاران می رسد با من خزانی می کند

طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند

آنچه گردون می کند با ما نهانی می کند

می رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان

دفتر دوران ما هم بایگانی می کند

"شهریارا" گو دل از ما مهربانان مشکنید

ورنه قاضی در قضا نامهربانی می کند

شهریار
 
نمیدانم چه میخواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است وافسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است
نمیدانم چه میخواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد
پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج وگمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردیست خونبار
که همچون گریه میگیرد گلویم
غمی آشفته دردی گریه آلود
نمیدانم چه می خواهم بگویم

هوشنگ ابتهاج
 
صبح امروز کسی گفت به من:
تو چقدر تنهایی!
گفتمش در پاسخ:
تو چقدر حساسی...
تن من گر تنهاست،
دل من با دلهاست
دوستانی دارم
بهتر از برگ درخت
که دعایم گویند و دعاشان گویم،
یادشان در دل من
قلبشان منزل من
صافى آب مرا ياد تو انداخت، رفيق!
تو دلت سبز،
لبت سرخ،
چراغت روشن!
چرخ روزيت هميشه چرخان!

نفست داغ،
تنت گرم،
دعایت با من!

"سهراب سپهري"
 
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم تو را به جای همه روزگارانی که نمی‌زیسته ام دوست می دارم
 
کاشکی زخم تو در جان داشتم
پای در کوه و بیابان داشتم

تا بپویم وسعت عشق تو را
مرکبی از نسل طوفان داشتم

دیدن روی تو آسان نیست آه
کاشکی من داغ هجران داشتم

آه از پاییز سرد ، ای کاش من
از تو باغی در بهاران داشتم


تا بیفشانم به پایت سر به سر
کاشکی جان فراوان داشتم

یک غزل بس نیست هجران تو را
کاشکی صدها شعر دیوان داشتم



یک شعر...،یک رمان معنی...،10 جلد توصیف...
من به شخصه خیلی این شعر رو دوست دارم
بیت اولی که بولد کردمش سلمان هراتی رو سنگ قبرش نوشته:)
 
شنیدم گوسپندی را بزرگی /رهانید از دهان و دست گرگی

شبانگه کارد در حلقش بمالید /روان گوسپند از وی بنالید

که از چنگال گرگم در ربودی /چو دیدم عاقبت خود گرگ بودی
 
آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه‌ای بر در این خانه‌ی تنها زد و رفت

دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت

مرغ دریا خبر از یک شب طوفانی داشت
گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت

چه هوایی به سرش بود که با دست تهی
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت

بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید
قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت

دل خورشیدی‌اش از ظلمت ما گشت ملول
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت

همنوای دل من بود به هنگام قفس
ناله‌ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت
 
Back
بالا