• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

بهترین شعرهایی که تا به حال خوندی!

امشب اگر یاری کنی، ای دیده توفان میکنم
آتش به دل می‌افکنم، دریا به دامان میکنم

می‌جویمت، می‌جویمت، با آن که پیدا نیستی
می‌خواهمت، می‌خواهمت، هر چند پنهان میکنم

زندان صبرآموز را، در می‌گشایم ناگهان؛
پرهیز طاقت سوز را، یکسر به زندان میکنم

یا عقل تقوا پیشه را، از عشق می‌دوزم کفن
یا شاهد اندیشه را، از عقل عریان میکنم

بازآ که فرمان می‌برم، عشق تو با جان میخرم
آن را که میخواهی ز من، آن میکنم، آن میکنم
 
وقتی که رود اندیشه ٔ دریا شدن دارد
از آسمان چشم دنیا سنگ می بارد

یک بوسه ، یک آغوش ، یک لبخند کافی بود
تا زندگی ما را به دست عشق بسپارد

با این که عقل از عشق مدت هاست بیزار ست
ای کاش چشمم را به حال خویش بگذارد

پر می کند ذهن مرا از خاطراتی تلخ
مردی که در من سایهٔ سردرگمی دارد

پنهان بمان در پشتِ پلکِ چشم های شب
شاید که از من خاطراتت دست بردارد ...

شروین دخت سپهری
 
روزها با فکر او دیوانه‌ام، شب بیشتر
هر دو دلتنگ همیم، اما من اغلب بیشتر

باد می‌گوید که او آشفته گیسو دیدنی‌ست
شانه می‌گوید که با موی مرتب بیشتر

پشت لحن سردخود، خورشید پنهان کرده است
عمق هذیان می‌شود با سوزش تب بیشتر

حرف‌هایش از نوازش‌های او شیرین‌تر است
از هر انگشتش هنر می‌ریزد، از لب بیشتر

یک اتاق و لقمه‌ای نان و حضور سبز او
من چه می‌خواهم مگر ازاین مکعب بیشتر؟
 
من به دلگیرترین حادثه ها افتادم!
به غم انگیزترین حال خدا افتادم!

رفتنت حادثهٕ تلخ و نفس گیری شد؛
آنقدر تلخ که عمری به عزا افتادم ...

نه‌ تو‌می آیی و نه خاطره‌ات خواهد رفت
چه غم انگیز که در فاصله جا افتادم!

آرزو میکنم از عشق پشیمان نشوی
که پشیمان شدم از بس که به پا افتادم

انچنان از دل من رفتی و دیدی هرگز
"که زِ چشمت چو فتادم" به کجا افتادم؟!

عشق اول مگر از یاد کسی خواهد رفت؟
پای تو ماندم و از جمع جدا افتادم
 
بودِ من و فنای من، خشم من و رضای من
صدق من و ریای من ،قفل من و کلید من

جور کنی وفا بُوَد، درد دهی دوا بُوَد
لایق تو کجا بود، دیده ی جان و دید من

پیش تر از نهاد جان، لطف تو داد دادِ جان
ای همگی مراد جان ،پس تو بُدی مرید من

ای مهِ عید روی تو، ای شبِ قدر موی تو
چون برسم به جوی تو، پاک شود پلید من

• مولانا
 
وای از آن شب که تو مهمان شده باشی جایی
مست با این، بغلِ آن شده باشی جایی

بله! یک روز تو هم حال مرا می‌فهمی
چون‌که در آینه حیران شده باشی جایی

بی‌گناهی‌ست که تهمت زده باشند به او
باد، وقتی‌که پریشان شده باشی جایی

ماهِ من! طایفه‌ی روزه‌بگیران چه‌کنند؟
شب عیدی که تو پنهان شده باشی جایی

صورت پنجره در پرده نباشد از شرم کاش!
وقتی‌که تو عریان شده باشی جایی

من نشستم بروی مِی بخری برگردی
ترسم این است مسلمان شده باشی جایی!
 
مردان خدا پردهٔ پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند
هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند
جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند
همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند
چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه به اندازهٔ هر کس نبریدند
مرغان نظرباز سبک‌سیر فروغی
از دام گه خاک بر افلاک پریدند
 
ای‌ که‌ می‌پرسی‌ نشان‌ عشق‌ چیست‌ / عشق‌ چیزی‌ جز ظهور مهر نیست‌
عشق یعنی دشت گل کاری شده / در کویری چشمه‌ای جاری شده
عشق یعنی ترش را شیرین کنی / عشق یعنی نیش را نوشین کنی
عشق یعنی گل به جای خار باش / پل به جای این همه دیوار باش
عشق یعنی مرغ‌های خوش نفس / بردن آنها به بیرون از قفس
در میان این همه غوغا و شر / عشق یعنی کاهش رنج بشر
عشق یعنی تشنه‌ای خود نیز اگر / واگذاری آب را بر تشنه تر
عشق یعنی مشکلی آسان کنی / دردی از درمانده‌ای درمان کنی
عشق یعنی نان ده و از دین مپرس / در مقام بخشش از آیین مپرس
هرکجا عشق آید و ساکن شود / هرچه ناممکن بود ممکن شود
 
بی نیاز بوسه ای پرشور
کز فریبی تازه می‌رقصد در آن لبخند
بی نیاز از خنده ای دلبند
کز فسونی تازه می جوشد در آن آواز
می‌چکد اشک نگاهم باز ...
بر سر گوری که روزی بود آتشگاه عشق من !
وینک از خاکستر اندوه پوشیده ست

در میان این خموش آبادِ بی حاصل
در سکوت چیره‌ی این شام بی‌فرجام
می‌چکد اشک نگاهم بر مزار دل
می‌سراید قصّه درد مرا با سنگ چشم او
با غمی کاندر دلم زد چنگ
وز پلاس هستی‌ام بگسیخت تار و پود
می رود می گویمش بدرود ...

هوشنگ_ابتهاج(سایه)
آه اگه سایه نبود......اگه سایه نبود زندگی بی معنا میشد
 
بخندیم یخرده :)) لهجه‌ش مشهدیه.
توضیح: برداشتن کفتر های حرم، ممنوعه و خادم ها مواظبن کسی کفتر صاحب نشه.



موره میبینی که شَر و باصِفایوم؟
بِچه محله امام رضایوم!



زلزله‌یوم، حادثه‌یوم، بِلایوم!
بِچه محله امام رضایوم!



هرروزِ جمعه دِلُم ره مِبِندُم
به پنجره طلا وُ ورمِگِردُم.



کارو بارُم رِدیفه، با خدایوم.
بِچه محله امام رضایوم.



به مو بگو بیا به قله قاف!
اصلا موره بذار همونجا علاف!



قرار مرار هرچی بگی، ما پایوم.
بچه محله امام رضایوم.



دروغ مروغ نیست میون ما باهم؛
الان به عنوان مثال، تو حرم،



چند روزه که تو نخ کفترایوم!
بچه محله امام رضایوم!



چشم موره گرفته چندتاکفتر!
گفته خودش، چندتاروخواستی، بَردَر!



الان دارُم خادما رو میپایوم!
بچه محله امام رضایوم!



کفترارو که بُردُم از رو گنبد،
میرم مو تو نخ رفت و امد!



تو نقشه ی اون گنبد طلایوم!
بچه محله امام رضایوم!



گنبدو نصفه شب مِده به دستُم!
او گفته هروقت که بیای، مو هستم!



مویَم که قانع وبی ادعایوم!
بچه محله امام رضایوم!



وقتی میبینم که توی عالم،
همه ازش میگیرن ومیگن بازم کم،



گنبدشه اگر بده، رضایوم
بچه محله امام رضایوم!



گنبدو منبد نموخوام باصفا!
سی ساله پای سفره این اقا،

منتظر یک ژتون غذایوم!
بچه محله امام رضایوم!
 
بی تو این شهر برایم قفسی دلگیر است
شعر هم بی تو به بغضی ابدی زنجیر است

آنچنان می‌فشرد فاصله راه نفسم
که اگر زود، اگر زود بیایی دیر است

رفتنت نقطه‌ی پایان خوشی‌هایم بود
دلم از هرچه و هر کس که بگویی سیر است

سایه‌ای مانده ز من بی تو که در آینه هم
طرح خاکستریش گنگ‌ترین تصویر است

خواب دیدم که برایم غزلی می‌خواندی
دوستم داری و این خوب‌ترین تعبیر است

کاش می‌بودی و با چشم خودت می‌دیدی
که چگونه نفسم با غم تو درگیر است

تارهای نفسم را به زمان می‌بافم
که تو شاید برسی حیف که بی تاثیر است

سوگل مشایخی
 
از غایتِ مضایقه در گفتگو مرا
راضی به یک شنیدن دشنام کرده‌ای !
 
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه‌ها جاری‌ست!
چگونه عکس تو در برق شیشه‌ها پیداست!
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است!

هنوز پنجره باز است.
تو از بلندی ایوان به باغ می‌نگری.
درخت‌ها و چمن‌ها و شمعدانی‌ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاهِ پر از آفتاب می‌نگرند.

تمام گنجشکان
که در نبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته‌اند؛
تو را به نام صدا می‌کنند!

هنوز نقش تو را از فرازِ گنبدِ کاج
کنار باغچه،
زیر درخت‌ها،
لب حوض
درونِ آینۀ پاک آب می‌نگرند.

تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده‌ست
طنینِ شعرِ نگاه تو در ترانۀ من.
تو نیستی که بیبنی، چگونه می‌گردد
نسیم روح تو در باغِ بی‌جوانۀ من.

چه نیمه‌شب‌ها، کز پاره‌های ابر سپید
به روی لوح سپهر
تو را، چنان‌که دلم خواسته است، ساخته ام!
چه نیمه‌شب‌ها، وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می‌کند تصویر
به چشم‌هم‌زدنی
میان آن همه صورت تو را شناخته‌ام!

به خواب می‌ماند،
تنها، به خواب می‌ماند
چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگین‌اند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می‌گویم
تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار
جواب می‌شنوم.

تو نیستی که ببینی، چگونه، دور از تو
به روی هرچه در این خانه است
غبار سربیِ اندوه، بال گسترده‌ست
تو نیستی که ببینی، دل رمیدۀ من
به جز تو، یاد همه‌چیز را رها کرده‌ست.
غروب‌های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین،
ستاره بیمار است
دو چشم خستۀ من
در این امید عبث
دو شمع سوخته‌جانِ همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی!
- فریدون مشیری
 
از باغ می برند چراغانیت کنند
تا کاج جشن های زمستانیت کنند


پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند


یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند


ای گل گمان مبر به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند


یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند


آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند


فاضل نظری
 
دلم گرفته دوباره دراين هوای مزخرف
بياد ان هـمه خنده بـه روز هـای مزخرف
بياد بودن با تـو ولي نبودن با تـو
بياد ان گله هايت و ان صدای مزخرف
گرسنه بودم و ان دم بـه روح مـن تـو خوراندي
از ان غذای حرامت از ان غذای مزخرف
خدا کند کـه نيفتد مسيرشان بـه هم ان دو
دو اشناي قديمي دو اشناي مزخرف
بـه انقراض دچارم ولی هنوز نمردم
شبيه واژه طهران شبيه طای مزخرف
غرور له شدۀ مـن کنار حس غرورت
شبیه تلخي نعنا درون چاي مزخرف
چـه ساده امدم از هر کجاي قصّه کـه بودم
بـه هرکجا کـه تـو گفتي بـه هرکجاي مزخرف
رسيده اخر قصّه بيين منو تـو کجاييم
تـو ابتدای خوشي ها مـن انتهای مزخرف
اميد مـن بـه خدا بوده در مواقع طوفان
نبسته ام دل خود رابه نا خدای مزخرف
چـه روزها کـه دعا کرده ام بـه مـن برسي تـو
هزار مرتبه توبه از ان دعای مزخرف
 
Back
بالا