• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

دفترچه ی خاطرات سمپادیا _ 1390

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ساقي

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
171
امتیاز
269
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
كرمانشاه
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390

سال نود براي من يه سال پر از تنهايي بود .سالي بود كه تمام تلاشم رو كردم كه بتونم با ديگران باشم و باهاشون خوش بگذرونم و اين ترس و دلهره ي بودن كنار كسايي رو كه با من خيلي متفاوتن رو از خودم دور كنم . تمام تلاشم رو كردم كه ترس هامو دور بريزم و خاطراتي رو كه از تنهايي هام دارم كنار بذارم و باور كنم احترام جاي دوست داشتن رو نمي گيره .
سال نود با من خيلي مهربون نبود . هر چي رو كه دلم بهش خوش بود ازم گرفت . هر چي از سال 89 برام مونده بود . من رو كه سال ها همه ي كار هامو قاطعانه انجام مي دادم به عدم قطعيت محض رسوند . دلم رو ازم گرفت يه دنياي تاريك و سرد و ساكت و خالي بهم داد و دستم رو به طرف هر دري كه دراز كردم يه قفل گنده زد پشتش. چيزهايي رو نشونم داد كه روحم رو خط خطي كرد و غرورم رو شكست . و حالا منو با يه ذهن اشفته به سال نود و يك ميسپاره و ميره .
 

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390

مي‌گن اول سال مشغول هركاري باشي سالت، سالِ اون كاره؟ :D
عيدِ 90، تا چن دقيقه قبل از تحويل سال تو سي اف حضور داشتم؛ البته سالُ با نگاهاي غضبناك مامانم شروع كردم :-" اما طوري شد كه امسالُ رسماً پاي لپ تاپ بگذرونم. :| نمي‌گم سال بدي بود از اين لحاظا، امّا اگه برگردم ديگه اين‌طوري شروعش نمي‌كنم. :D
بهار عادي‌ي بود. با اين كه راهنمايي بوديم و روزايي بود كه خيلي خوش مي‌گذشت و اينا، امّا الان دوست ندارم برگردم به اون روزا. امروز داشتم دفتر خاطرات اون موقعمُ مي‌خوندم و هي سرخ و سفيد مي‌شدم. كلاً جوگير بوديم و اينا... :-"

تابستون عالي بود. >:D< بهترين خاطره‌هام و بهترين دوستام تو سمپاديا رو از تابستون دارم. سي اِفا با موضوع چيز، با ساينا و شكور و ملي و ريحانه، موبينا، اصن خيليا >:D<
آخراشم كه رفتيم مشهد و نرگسُ ديدم و خيليم خوب و اينا... 8-> كلاً عالي بود تابستون >:D< >:D<
فك كنم بعداً به تابستون نود فك كنم فقد همينا يادم بياد :-?

پاييز، دبيرستان، جور شدن با جَو...
بد نبودا، امّا خوبم نبود. كلاً درگيريا زياد بود تو پاييز! چن تا دعواي بزرگ+همون جور شدن با جوِ دبيرستان! تولّدم بود! تولّدم فك كنم بهترين اتفاق پاييز 90 بود! 8->

از زمستون راضي بودم! >:D<
با جوِ مدرسه بيشتر جور شده بوديم، از دايره‌ي نگرانيمم كم شده بود. كم كم يه سري چيزاي بي ارزش كه از بهار واسم مهم بودن، حذف شدن از دايره‌ي نگراني و كمتر حرص خورديم و اينا! البته اوّل زمستون يه دعواي خيلي بد داشتم، اما خب بعدش كه خوب شد. 8-> راضيم. 8->
تو مدرسه كارگاه هنري و كارگاه علوم بود و يه جوِ خوبي و اينا!
همايش شيمي مشهدم رفتم كلّي آدم جديد ديدم >:D< كارگاه علومم همين طور >:D<
كلاً تو زمستون مث تابستون با دوستاي اين‌جايي(نتي)َم خوش گذشت و اينا >:D<

× شايد بعداً اضافه كنم به اين! بيشتر دمو بود :-"
 

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,272
امتیاز
47,387
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390

سال90....
چــــــــــــــي بگم والا...
كلن سال خيلي بي مزه اي بود!
و خيلي خسته كننده (:|
هيچ هيجاني نداشت(يني هيچ اتفاق خاصي نيفتاد)!
اميدوارم سال91باحال تر باشه و با من سازگارتر باشه.... x:
 

smart girl

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
839
امتیاز
2,032
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
اسفراین
مدال المپیاد
المپیاد ادبی
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390

2 سا@ نوشتم نت قط شد....دوباره مجبورم بنویسم اونهمه رو....

من از سال 90 بدم میومد....
از همون اول، از همه چیش....چارشنبه سوری قبلش، لحظه سال تحویلش، روزای بعدش....
ولی سال 90 با من خیلی خوب بود، در واقع باید بگم توی سال 90، خدا با من خیلی خوب بود....خیـــــلـی....
بزرگترین اتفاقش، اینه که من به تیزهوشان اومدم، وارد خانواده سمپاد شدم و البته در کنارش پام به سمپادیا ـم باز شد...
+
من دقیقا روز 16 تیر سمپادی شدم، اما مدتی طول کشید تا به سمپادیا.کام بیام، باهاش آشنا بشم، توش فعالیت کنم، با کاربرایی آشنا بشم که بشن تاثیرگذار ترین آدمای زندگیم،
و البته، طول کشید تا با راهُ رسم اینجا آشنایی پیداکنم...
اوایل که اومدم، هیچکسی رو نمیشناختم و نمیدونستم باید اینجا چی کار کنم،
بین خودمون بمونه که من تا قبل از اون با فروم میونه خوبی نداشتم و اگرم تو فرومی عضو میشدم، برا این بود که از لینکاش استفاده کنم... (;
اما خیلی اتفاقی، اواخر شهریور یا اوایل مهر بود که اینجارو تو سرچ گوگل پیدا کردم، و عضو شدم.با نام کاربری smart girl و خیلی اتفاقی و بدون هیچ غرضی با توجه به تجربه های گذشته (;
ولی خوب زمان عضویت ـم تا زمان شرو فعالیتم کمی فاصله داش، من فعالیتُ تو اینجا از لج خواهرم شرو کردم!
اون تو انجمن ایران شهرساز عضو بود و در حال مدیر شدن، من ـم برا اینکه کم نیارم فعالیتمُ شرو کردم...
یه مدت طول کشید که به اینجا عادت کنم و بفهمم که دقیقا باید اینجا چیکار کنم...خیلی آهسته و پیوسته سرو کردم و هنوزم همو جوری ـه! :D (;
همو اولا با گفته smartgirl، یوزرنیممُ عوض کردم و گذاشتم khatereh-gh و بعدشم بانوشاک، حالا ـم که....
اواسطم که دعواهایی بین منُ بهراد شد که البته خیلی درز نکردُ بدشم من اومدم تو حرف بزن عذرخواهی کردم.
با توجه به اینکه من اولین نفری بودم که از مدرسمون عضو اینجا میشدم،خیلی از دوستام ـم تشویق به عضو شدن کردم....
کاربرایی مث هلهله، کنجکاو، absoloute, lisolar,mahsa-saeedeh,...
با خیلیام دوس شدم..؛مث فریده، نسیم،مهسا و ....
در کل، این سایت برا من سرشار از تجربه ها، چیزهای جدید، آموخته های جدید و دوستای جدید بوده.
و همه اینهارو مدیون سال 90 ـم.
+
با اینکه از سال 90 بدم میومد، با اینکه حس بدی نسبت بهش داشتم، هیچ وقت هم حس خوبی بهش پیدا نکردم،
اما چیزی که ازش یاد گرفتم، اینه که بدیها باید فراموش بشن،
والبته این خوبیهان که یادگار میمونن؛ یادمون نره این ماییم که خوبی یا بدی یا زشتی سالمونُ تعیین میکنیم،
وا3 همینم دارم تمام انرژی رو برای سال 91 به خودم میدم،
که سال خوبی داشته باشم،
و امیدوارم شمام سال خوبی داشته باشین که سرشار از خوبیها باشه.
 

گردآفريد

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
398
امتیاز
2,380
نام مرکز سمپاد
فرزانگان2
شهر
مشهد
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390

مي خواستم ناله کنم يکم ديگه ياشار گف ننالين!!!
من هميشه همه ي غم و غصه هارو بار مي کنم و باخودم حمل مي کنم!ولي تصميم دارم هرچي مشکل و ناراحتي تا الان داشتمو از کوله پشتي خاطراتم بردارم!بذارم تو همين سالا بمونن و خودم برم تو سال بعد خودم و خاطرات خوب و شيرينم!
 

fatima !!!!!

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
711
امتیاز
2,573
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390

خیلی سال خوبی بود ! دوست داشتنی !

با یه عده آدمای خوب آشنا شدم که خیلی دوسشون دارم البت با یه عده از دوستامم دیگه دوست نیستم که خب فراموش کردونشون دردناک بودن برام ولی اون یه عده دیگه دوست داشتنی ترن ! یه چیزی میدی یه چیزی میگیری !

ولی ارزششو دارن و دوستشون دارم !


مسافرت تابستون که خیلی خوش گذشت !


و سالی بود بسی دوست داشتنی با فاکتور گرفتن از بعضی چیزا !
 

amirali

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
316
امتیاز
529
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی نیشابور
شهر
نیشابور
مدال المپیاد
ندارم !!! :دی
دانشگاه
سبزوتریم دیگه اما نپرس کجاش
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390

ساله ۹۰
اخه چی بگم حدود دوساله که عضوم اما هنوز که هنوزه با هیشکی اونجوری که باید رفیقو دوس باشم نتونستم رفیق شم
سال نود سال پر پیچ و خمی بود از اخرین شب نشینیه پارسال که شب عید بود و از تموم حرف بزنای الکیی که این اخریا زیاد میگفتم
این اخر سالی میخوام از همه حلالیت بطلبم چون خیلیا رو اذیت کردمو ازار دادم چون خیلیا ازم خوششون نمیاد چون خیلی هنو با من رفیق نشدن
امسال بچه های کلاسمون و چن تا از بچه های اینجا یه رازه خیلی بزرگمو فهمیدنو از همشونم ممنونم که همه جا جار نزدن
امسال یه چیزه دیگم فهمیدم که مدیره مجازیه اینجا چه ادم باحال و توپیه
اینو تو همایشه مشهد فهمیدم
یه چیزه دیگه اینو برا اونایی مینویسم که میخواستن من و خر کنن اما پا خوردن
کسی تا حالا نتونسته به ما پا بزنه حالا هی تلاش کنیین
راستی یه چیزه دیگه تو شب نشینیه اخره سال 90 اخر به ما یه خانواده نرسید خیلی تلاش کردم اما هیشکی منو نخواست
اما با همه ی اینا سمپادیا و ادمای توش دوستون دارم همتونو
 
ارسال‌ها
2,779
امتیاز
11,238
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان امین
شهر
اصفهان
مدال المپیاد
یه زمانی واسه شیمی/ نجوم میخوندم
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390

( هشدار، پیش بینی میکنم پست خیلی طولانی ای بشه :D ارزش خوندن هم شاید نداشته باشه خیلی، بیشتر واسه خودم مینویسم واسه چند سال بعدم :D )

90... سال تحویلش که نصف شب بود، فقط من تو خونه بیدار بودم. نشستم واسه 80 % فرندای ف.بوکم پیغام تبریک دادم، با اون سرعت افتضاح! s2a نه ها! واسه هر کس مخصوص مینوشتم بعدشم زنگ زدم شادی یادم نیست به چی، ولی یادمه هی میخندیدیم فقط! از تموم شدن 89 ناراحت نبودیم خوشحال بودیم

کلی فرق داشت... انگار همه چیش مساوی بود با آینده مون

امتحان نهایی ها شبی 1 ساعت خوابیدن امتحان حسابانی که قبلش داشتم میگفتم من احتمالا خودمو میندازم عربی که اینقدر خوف بود که بعد امتحان انگار همه زده بود به سرشون! خنده هیستریکی! اختلاف مشتریان اینجا متواتر اون سکانسی که داشتیم خیلی سر و سنگین از جلو یه گله پسر رد میشدیم و لیلا دیگه خیلی سر و سنگین بود و یهو شادی گفت " خطواتش متقارب به هم" و منفجر شدیم از خنده!

یا اون سکانسی که من پسر همسایه سابقمون رو دیدم! داشتیم میرفتیم یهو یه پسره صدا زد پگاه؟ من سنگ کپ!! این کیه اسم منو میدونه؟ :-s X_X شادی پرنیا از قیافه من خنده شون گرفته بود! بعد هی اون میگفت نشناختی؟ شایانم! دبستان تو یه ساختمان بودیم! من شناخته بدم طرفو یه خواهر هم داشت، روژین ولی مقادیری زبونم بند اومده بود :D نمیدونستم دقیقا چی باید بگم :)) روابط اجتماعی تف!

قبلش، 6 اردیبهشت، 3 شنبه بود یادم نمیره شمارش معکوس آخرش اشکای من و چند روز قبل تر... اون تصمیم اون تصمیمی که یه شروع بود واسه اتفاقی که هنوز ادامه داره و امیدوارم هیچوقت تموم نشه


نهایی ها که رفت کنکور شروع شد خبرای بد، اتفاقای خوب، تلاش واسه عوض شدن، واسه آدم بهتری شدن واسه بودن وقتی بهت نیازه و راستش، هیچوقت نفهمیدم چقدر از اون تلاشا واقعا نتیجه داد

اعلام نتایج کنکوری ها پارسال کیمیا کاظمی که 4 شده بود ملیکا 17 واسه ما ریاضیا مهم تر از همه نیوشا اون روز که اومده بودن سر کلاس عربی ماها چشامون برق میزد و نگاشون میکردیم! همه پر از انگیزه بودیم مصمم!

کلاس گسسته و عربی ردیف اول نشستن و معلمی که درصد ها رو بلند میخوند دیگه چی؟ کلی کلاس میرفتیم!

شهریوری که با تمام وجود منتظر چند روز آخرش بودم روز بعد از تولد آرین بود! بعدشم تهران :D یکی از بهترین مسافرت های عمرم برگشتنه من روی صندلی عقب دراز کشیده بودم و آسمونو نگاه میکردم و تمام اون آهنگا تو گوشم پلی میشدن همون آهنگایی که رفتنه هم تو گوشم بود و هر شب قبل خواب... تا آخرین لحظه ای که بیدار بودم

آخرای شهریور بی نظیر بود تمام خستگی اون 3 ماهو از بین برد!

مهر، مدرسه ها، ردیف اول، جلبک بازی، معلم هامون! بالاخره دیف و بالاخره اعلمی! فکر کنم هیچ معلمی رو به اندازه اعلمی دوست ندارم و باطنی! اونم لایک چقدر کلاسای اینا خوش میگذشت کتاب خونه مدرسه، جایی که واسه مون غریب بود! من تا حالا حتی یه کتابم از کتاب خونه دبیرستان نگرفتم و ... تموم شد دیگه دوران دانش آموزیم تموم شد

یه چیزی که خیلی تو ذهنم مونده از 90 اینکه خیلی گریه کردم امسال! من آدمی بودم که شاید هر 5 6 ماه یه دفعه چی میشد دو تا قطره اشک میریختم، ولی امسال... جلو همین مانیتور روی همین صندلی مثل الان همه جا تاریک تحول عظیمی بود خودش گریه کردن رو = با ضعف میدونستم ولی امسال لحظه هایی بود که حس میکردم تنها چیزی که میتونه آرومم کنه همین گریه کردنه

و یه چیز دیگه اش اون بار تا حالا خیلی شده به خاطر سکوت کردن همه چی خراب شه همین الات هم وضعیتم مشابهه به نظرم... دلیلش... دلیلش همون فاصله هست ولی اون بار نذاشتم خیلی جرات میخواست واسه من کاری راحتی نبود ولی گفتمش گفتم و میشه اون شبو جزو یکی از اشکالود ترین شبای 90 دونست...

و حس های جدید و قانونایی که شکسته شدن و الان که فکر میکنم، پیشمون نیستم!
همه چی رسما از 90 شروع شد 90 واقعا شروع خیلی تغییرات بود

آدم خوبی نبودم سعی کردم باشم ولی نمیدونستم... اینکه چه کاری درسته چه کاری اشتباه
واقعا نمیدونستم و حس میکردم اطرافیانم هم آدمایین که اونا هم نمیدونن سخت بود

17 سالگیم...

( :| خیلی سخته بخوای حرفای یه سالو بیاری تو چند تا جمله نمیتونم انتخاب کنم از بینشون! )

کنکور از خود کلمه اش حالم به هم میخوره شده بزرگترین مشغله فکریم آب هم که میخوام بخورم باید فکر کنم ببینم اشکالی نداشته باشه

همه اش به خاطر اون آروزهاست همونایی که باید بشن هدف همونایی که زنده ام تا بشون میرسم همونایی که اکه نباشن، پس من چه فایده؟
به خاطر آینده ی بهتری که همه دنبالشیم و انگار یه راه واسه اش بیشتر نیست

مطمئن نیستم دارم همه تلاشمو میکنم یا نه قول داده بودم... بعضی وقتا حس میکنم این یکی قول رو دارم میزنم زیرش و نمیدونم اگه به خاطر من نشه قراره چجوری با خودم -یه عمر- کنار بیام؟

ولی جا نمیزنم آقا ماهایی که تو این مسیریم حق نداریم هیچ جوری جا بزنیم میفهمی؟ ماها هیچکدوم اون ساناز دانش آموز سابق فرزانگان امین اصفهان نیستیم اونم حق نداشت جا بزنه ماها میجنگیم واسه چیزی که میخوایم
____
امسال اینجا برف نیمد آخر :| هیچی حتی یه ذره برفای جاهای دیگه رو نگاه کردم و تو دلم گفتم کاش من الان اونجا بودم...
ولی باروناش خوب بود دیوونه بازی ها خودم! 2 -3 ساعت زیر بارون و آخرش در حالی که آب از سر تا پام میچکید، " ببخشید که من اینقدر دیوونه ام! :D "
اون بار 5 شنبه، بعد از کتاب خونه، عالی بود! قطره ها درشت ، میریخت کف خیابون حیف عکاسی بلد نیستم وگرنه عکس قشنگی میشد

از حرکت های مثبت سال 90، یه لیست نوشتم با عنوان things i wanna do in my life فعلا 31 کار مشخص شده :D ولی واقعیتش بیشتر از اینه

همون روز اول فروردین، یه تقویم داشتم، توی اونم یه لیست نوشتم و همچنین توضیح اتفاقایی که دلم میخواست بیفتن اولیشو هنوز یادمه ولی تویی که دربارته، بارو نمیکنی . امسال هم همین کارو میکنم

حرکت مثبت دیگه نوشتن بود نوشتن هر چیزی و هر جایی! ترس اینکه خاطره هامو یادم بره ترس از اینکه اگه الان ننویسم بعدا دیگه کسی نیست بخونه هرچند همونا رو هم یه موقعی شد فکر میکردم کسی نمیخونه کسی منظور از بین کسایی که امکانش رو داشتن ولی وقتی فهمیدم اشتباه میکردم... وای! اونم یکی از بهترین لحظه های سال 90 بود!

____

17 سالگیم... سال آخری که یه دانش آموز بودم سال آخری که میشد بم روز دانش آموز رو تبریک گفت تابستونش آخرین تابستونی که با ذوق اول مهر رفتم لوازم التحریر خریدم 12 سال مدرسه رفتن و فرم مدرسه پوشیدن و 7 سال سمپادی بودن مهر 90 آخرین مهری بود که چیزایی مثل مدرسه، معلم، ناظم، هر روز همون مانتوی صورمه ای و صف واسه ام معنی داشت مراسم آب بازی هامون بازارچه خیریه مون اردوی شیراز پارسال! ماشین بازی ها! کارتش هنوز پیش منه یادگاری :D

بیرون رفتن های دسته جمعی اون بار آخری که دیگه اندش بود! ناهار، قایق سواری، سینما، کارتینگ، بولینگ، ایکس باکس، دارت، ... عالی عالی عالی

هم کلاسی هام، بچه های پیش ریاضی الف، عاشق همتونم! دلم واسه همتون تنگ میشه هر جای دنیا که باشین و باشم
سمپاد! عاشق تو هم هستم کارتمو هنوز دارم اعتبارش امسال تموم میشه... کارت سمپاد

بچه مدرسه ای، جنبه ی دانشجو شدن که تو ماها نیست ما بچه ایم هنوز! میخوایم بازم بچه بمونیم...

این 90 انگار خط پایان خیلی چیزا بود

حالا که دارم به ایناش هم فکر میکنم، حق دارم ازت بدم بیاد؟ کلی چیزامو داری ازم میگیری با تموم شدنت
___
امیدوارم 91 واسه همه سالی باشه بهتر از 90 المپیادی ها موفق بشن، کنکوری ها به هم چنین، سومایی که نهایی دارن، ...

و امیدوارم خوشحالی های 91 خیلی خیلی بیشتر از ناراحتی هاش باشه

و... کلی آروز های شخصی دیگه
_________
لعنتی زود گذشتی هنوز نمیتونم خدافظی کنم بات

( پ.ن : احتمالا ویرایش میشه باز... )



پ.ن2: صفحه قبل پست آخر پیشنهاد شده بود اینا پادکست شه، ایده بدی نیستا :-"
 

Ogjfdnhdbkfrgccfvv

Dgbhvfjbjnjgh
ارسال‌ها
274
امتیاز
3,093
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
شیراز
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
شیراز
رشته دانشگاه
حقوق
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390

سال 90 واسه من سال خیلی خوبی بود میگین چرا؟
چون من سمپادی شدم و ب دنبالش عضو سمپادیا شدم
مامانم کنکور قبول شد:-) و الان پا ب پای من درس میخونهB-)
اول دبیرستانی شدن باعث شد خیلی حال کنم:-P
بهترین دوستامو شناختم<3و کلی درس ازشون گرفتم...
و آهان عاشق شدم:O
گذشته از اینکه خیلی زیاد بدی داشت خوبیایی داشت ک نمیشه با بدیا مقایسشون کرد...
سال 90دوستت داشتم...
 

sh.n1996

شراره
ارسال‌ها
366
امتیاز
2,155
نام مرکز سمپاد
دبیرستـ۱ن‌ فرزانـگان‌ امین
شهر
اصفهـــان
سال فارغ التحصیلی
94
مدال المپیاد
خاطره شد دیگه:دی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
مهندسی معماری
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390

به معنای واقعی سال نود سال 86 از بد ترین سالهای زندگیم بودن
روزای اولش خیلی خوب بودن همین جور داشت خوب پیش می رفت
تا اینکه خرداد شد
آقاجونم فوت کرد
یکی از کسایی که واقعا بهم نزدیک بود و خیلی بهم ضربه زد چون من واقعا امیدوارم بودم که خوب میشه حتی یه ذره نا امید نبودم حدود 1 ماه بود که باهاش حرف نزده بودم و خیلی بد ضربه خوردم
روز سومش به اصرار خانواده با بچه ها اردوی مشهد رفتم خیلی خوب بود واقعا خوب منو از اون محیط دور کرد خیلی خودم رو شاد نشون میدادم ولی واقعا حالم خوب نبود
حدود 350 هزار تومان فقط خزید کردم
و از اون جایی که من به شدت از خرید بدم میاد فکر کنم این دقیقا فقط یه تخلیه روحی بود
برگشتم و باز هم رسیدم به همون محیط
خواهرم کنکور داشت یه هفته استرس کنکورش منو کشت
تابستون خیلی مزخرفی بود اصلا مفید نبود و من خیلی برای تابستونم برنامه ریزی کرده بودم ولی همه چیز بعده اون اتفاق ریخت به هم
به کلاس زبان اکتفا کردم
وبلاگم رو بستم
دقیقا توی اوج خودش بود
دوباره استقلال به هم ریخته بود
با یه نفر دیگه همکاری میکردم
کلا بیخیال وبلاگ و اینا شدم
آخرای مرداد بود فکر کنم که حدود 10 روز رفتم خونه ی دختر خالم تهران
من و خالم و اون یکی دختر خالم
واسه ی این یکی هیچ عذری ندارم که چرا 200 هزار تومان خرج کردم ولی کلا خوش گذشت
نتیجه ی کنکورراومد
رتبه اش از اون چیزی که فکر میکردیم بیشتر شد
من واقعا میخواستم بره تهران ولی مامان و بابام کاملا غیر مستقیم مخش رو زدن و شهرزاد که تا اون موقع عشقه عمران بود حاضر شد مکانیک صنعتی بخونه و نرفت تهران
رفتیم مسافرت
یه مسافرتی که کلا همش توی ماشین بودیم
اول اردبیل بعد خلخال بعد انزلی
هر کدوم رو فقط یه روز بودیم
خیلی خوش گذشت مخصوصا توی جاده خلخال به اسالم
تابستون تموم شد
مدرسه ها شروع یه مدتی توی شوک کلاس بندی ها بودم و اینکه واقعا اینجا دیگه چیه
توی راهنمایی پادشاهی میکردیم و توی دبیرستان مثله برده میمونیم
یه مقدار کمی افت درسی
تولدم
یکی از بد ترین تولد های زندیگیم
امیدوارم دیگه تولدم جمعه نیوفته
و حدود یک ماه بعدش یه خبر بد از طرف خالم
اون روز اینقدر گریه کردم که دیگه نمیتونستم چشمام رو باز کنم
2--3 روز تعطیل بودیم بعدش
برای همین تا اون موقع با خودم کنار اومدم
واقعا بچه بازی یه نفر چه شکلی میتونه رابطه هارو خراب کنه
اون موقع اصلا موقعیت خوبی نبود خانواده خودش داشتند برای حضور یه نفر جدید حاضر می شدن و من هنوز نمی فهمم چرا اینکار رو کرد
واقعا فکر کرده بود که کار خوبی میکنه ولی نفهمیده بود که روز به روز اوضاع بد تر میشه
همه چیز حل شد دوباره همه با هم آشتی کردن
زمستون شد
حسرت دیدن برف
اون کارنامه ی شاهکار
جدی شدن تصمیم من برای خوندن المپیاد
میشه گفت زمستون بخش خوب سال 90 بود برای من
یه سری کار های جدید
انگیزه
و آماده شدن برای تغییر
امیدوارم همه چیز خوب پیش بره
و امیدوارم سال 91 سال خوبی باشه
هر چند متاسفانه امیدی نیست
از نظر سیاسی میگم :-ss
 

آلا ح.

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
264
امتیاز
862
نام مرکز سمپاد
فرزانگان شش تهران
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
94
دانشگاه
علوم پزشکی البرز
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390

سال 90 اولین سالی بود که من لحظه ی سال تحویل من تنها بودم! یعنی تنهایی سال رو تحویل کردم!
روز اول عید یکی از بستگانمون به طور خیلی بدی فوت کرد!
دیگه خودتون فکر کنین که چه سالی بود برای من!
سالی که نکوست از بهارش پیداست.....

توی سال 90 از بهترین دوستام جدا شدم...
از بهترین دوستام از پشت خنجر خوردم...
از دست همه ی دوستام ناراحت شدم.....
و فهمیدم که واقعا تنهام! :|

تتوی تابستان 90 عضو سمپادیا شدم و اون موقع تازه وارد سمپاد شده بودم.....
اون موقع سر ورودی های جدید که ما باشیم دعوا بود.....
واسه همین عضویت من توی سمپادیا فقط بخاطر دفاع از خودم بود بچه های دیگه ..هرچند که بعد یه مدت پابند این جا شدم!

توی سال 90 با خیلی ها دعوا کردم و از دست خیلی ها ناراحت شدم.. و خیلی ها رو شناختم...
ولی امیدوار توی 91 این کینه ها ازبین بره!

سال 90 فراز و نشیب زیاد داشت.....
چه سیاسی چه اقتصادی و چه اجتماعی.....
درسته قبلا هم بود... ولی آدم هر چی بزرگتر میشه ب،بیشتر درگیر این مسائل میشه....
میدونم تو 91 این وضع بد تر میشه ..اما به هر حال تا این جاش خوب نبود! :)
 

lof

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,866
امتیاز
10,628
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد 1
شهر
مشهد
دانشگاه
پلى تكنيك تهران
رشته دانشگاه
مهندسى معدن
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390

سال ٩٠... سالي بود پر از فراز نشيب كه همش به دو بخش تقسيم ميشد.

دو بخش كه الان ديگه ميشه گفت بر خوردن با هم. دو بخش مثه هر بخش ديگه اي. زندگي مجازي و زندگي حقيقيم

نصف شب بود قاعدتا همه بايد خواب ميبودن يعني قصدشونم همين بود ولي من لحظه تحويل سال رو دوست داشتم دوست داشتم چون بهم از بچگي ياد داده بودن كه موقع تحويل سال هرچي آرزو كني سال بعد بهش ميرسي سال بعد مال تو ميشه

ميگن آرزو رو نبايد بلند گفت چون ديگه براورده نميشه ولي هيچ جا نگفته آرزوي سوخته رو بيان نكن

"آرزو ميكنم امسال برگردي به روزاي اوج به اون روزا كه فقط خودت بودي پسر! اون روزا كه نمره زير ١٩ برات اشك بود زير ١٨ معنا نداشت اون روزا كه بابات بهت افتخار ميكرد كه پسرشي! آره همينه!"

عيدت مبارك.


بهار:

شروع تعطيلات واسه همه خوشاينده. كيه كه آجيل شب عيد دوست نداشته باشه يا شب نشينيا با فاميل رو شركت نكنه؟ هركيم همچين حرفي زده حقيقتا شوخي مسخره اي كرده

١٢ شب لباس نو مو هاي شونه كرده خونه فاميل آجيل حرف خنده؛ عيدي!

آخراش ديگه برام كسل كننده شده بود. حقيقتش مسافرت هر ساله با خانواده خاله رو بيشتر ترجيح ميدادم ولي امسال خبري از مسافرت نبود. دليل: كنكور پسرخاله ارشد

سيزده بدر هم بد نبود انصافا خوب بود خيلي خوش گذشت هنوز عكساش تو گوشيمه خنده عمو عزيز در حال جوجه باد زدن از ته قلبه. تصنعي نيست يه جوريه كه آدم بهش ايمان مياره

مدرسه مدرسه مدرسه روزمرگي به تمام معنا. هفته معلمش خوب بود هندونه ها رو ميگم. سر صبح بري هندونه بگيري واسه زنگ آخر كه يه امتحان ادبيات رو به قول بچه ها "قال كني" انصافا هم خوب دراومد

تولد. مثه هر سال پول؛ به عنوان كادو زياد جالب نيست اين حركت. مخصوصا اينكه مامانت پول رو بگيره و بزاره بانك توام هيچ كاري باهاشون نتوني بكني. هرچند پول رو بيشتر دوست دارم

زير بارون رفتن رو يادمه! رنگين كمونش خيلي قشنگ بود. از بچگي رنگين كمون رو دوست داشتم كي هست كه نداشته باشه؟ حتي عكسي رو كه گرفتمم يادمه بانك ملت كه ساختمونش رنگين كمونو قطع كرده بود. فكر اين كه اگه مسابقه عكاسي واسه بانك ملت برگزار شه حتما برنده ميشم!

امتحانات شروع ميشن و اينبار رو جدي مياي جلو يكي همراهته هر شبش رو. يكي كه حداقل كاري كه ميكنه اينه كه بيدار نگرت ميداره.
هر روز بعد امتحانا نماز خونهِ پيش دانشگاهي ورق با بچه ها تا ظهر. انصافا كه ميچسبيد مخصوصا وقتايي كه ممد ٥٨٠٠ش رو تا ته بلند ميكرد و آهنگ آوريل ميزاشت و باهاش حكم پيك مي كرد.

مامان تعطيل شدم!


تابستون:

كارنامه كذايي... دوست دارم از اين سكانس فقط اسم كارنامش باشه و بس. نمره ها رو بيخيال... در حدي ناراحت بودم كه يه روز كامل نه آب نه غذا هيچي... با اين كه اعتراضا جواب داد-يعني نداد با نماينده استانداري حل شد- ولي راضي نبودم به دلم نميچسبيد اين نمره ها... قرار بود سال بهتري باشه نه؟

ديگه وقتش بود بايد يه تغييري ايجاد ميشد. ديگه خسته شده بودم از نيش و كنايه دور و بريا.
قرار گذاشتيم باهم كه اول سال تحصيلي چيز ديگه اي باشيم. البته شرطم قاطيش بود. اين شد كه شروع شد.
روزي با يه بال مرغ سر كردن ميدوني چه زجريه؟ نميدوني! روزي يه بال مرغ. نه صبحانه نه ناهار نه شام سه روز در هفته كلاس بسكتبال
جوري شده بود كه مامانم به زور ميخواست تو دهنم چيزي كنه. جمله فيلسوفانش هنوزم تازست "گشنگي بكشي چربي مياريا!" چه ميشه كرد مادره ديگه نگران بچش البته خودمم جدي آخراش نگران شده بودم موهام داشت ميريخت انصافا ترسناك بود!
اين طوري شد كه ٢٢ كيلو معلوم نشد كجا رفت. همون بهتر كه بي سر و صدا گذاشت و رفت

زندگي مجازيم رنگ ديگه اي گرفته بود. سمپاديا دوباره منو شناخته بود. كم كم بُر خوردم ميون تمام كاربرا باهاشون احساس راحتي ميكردم اونام كمابيش همين طور. حالا بگذريم از دعواها كه البته تو تابستون رونق زيادي نداشت.
در كنارش فيسبوك. يعني بهتره بگم سمپاديا در كنار فيسبوك. خانواده كه كل وقت رو فكر ميكردن فيسبوك چك ميكنم و با دايي جون حرف ميزنم. ١٢
ساعت ميانگين زمان زندگي مجازيم. بعضي روزا ١٦ ساعت حتي! حتي بيشتر از زندگي حقيقيم. خودمونيم واقعا زياد بود

كم كم مردي شدم واسه خودم! مجردي با پسرخاله ها تهران! شرط اوليه حضور: "رژيمتو كنار بزار!" هر روز بيرون. خيلي تجربه هاي جديد تك تك ثانيه هاش لذت بخش بود. حتي لندينگ ايرباس ٣٠٠ ماهان كه زياد جالب نبود

"سلام ميتوني يه كمكي بكني؟ آمار بلدي؟" هنگامه بود كه اينو گفت. مدرسه علوم تابستاني شريف. كمك از من ميخواست كلش رو اون به من جواب داد! قبولي دوباره تهران اينبار با دوستا.
قطار واقعا عالي بود. پانتوميماي آرش هنوز ميخندونم. تب تب متاليكا دو نفره با پيام. گرفتن اتاق با وحيد كه يك شبم توش نخوابيدم. اون خانومه كله سحر كه بدجور مست كرده بود تو كوچه پشتي! ديداراي شريف با اعضاي سايت.
آها قبلش! ميتينگ! افرادي كه تا ديروز فقط اسم بودن با يه آواتار كهنه جلوت واستاده بودن و واقعي بودن! ميتينگ تجربه عالي اي بود كه هيچ وقت يادم نميره مگه اينكه تو يه صانحه رانندگي حافظم رو از دست بدم.
داشتم شريف رو ميگفتم. جالب بود مخصوصا موقع ناهار و استراحتش. اختتاميه، اون "عجب گاوي بود همه رو پاك كرد" كه سالن رو به هم ريخت. جالبي حركت سمانه بعد از تلاش علي واسه دزدين پيكسلش كه البته به درخواست من بود. بيرون پايتخت رفتن با علي، خوردن بشقاب داغ از يه ظرف. ردبول! ٧ تا تو يه شب!

xمدرسه دلم واست خيلي تنگ ميشهx

كمكاي فكري به بابا سر ساختن ساختمون انصافا خيلي به دلم نشست براي من كه آيندم اينه تجربه جالبي بود. این که طراحی باغچه رو سپرد به من. اینکه اعتماد کرد. بگذريم از پكيج بالا بردنا و كاراي اينطوري

از اون افراديم كه چيزي رو بروز نميدم يادم مياد بچه بودم، ٤ سالم بود. دوستم توپ منو خواست برا خودش منم بهش دادم و قول برادرانه داديم بهم كه به كسي نگيم. مامانم خيلي دعوام كرد كه توپت رو چرا گم كردي به حدي كه اشكام شروع كردن به ريختن، ولي هنوزم كه هنوزه اون توپ گم شده باقي مونده دست كسي نيست
روابط شخصيم هم يه مهر سكوت خورده روش كه هيچوقت بروز داده نميشه در همين حد كه زندگيم دستخوش يه سلسله مراتب اتفاقات عجيب و غريب شد. بعضياش هنوزم برام حل نشده باقي مونده

آخراي همه تابستونا رو دوست دارم بوي كتاباي نوِ سال بعد، خريد لوازم تحرير كيف كفش لباس. ١٥ روز آخر معركست!


پاييز:

فصل قشنگي نيست ازش زياد خوشم نمياد نه واسه شروع درس كه به نامش افتاده به خاطر حال و هواش

مدرسه شروع خوبي بود از خودم راضي بودم. انصافا خوب شروع شد، كل پاييز خوب بود از اين بابت

شروع برنامه ريزي درسي كه بيشترش فرماليته بود تا عملي. كلا با برنامه ريزي ميونه خوبي نداشتم از بچگي.

٢٠ روز اول حالم جالب نبود زياد. اينكه زندگي مجازيت رو ترك كني واسه ٢ سال خيلي عذاب آور بود، مخصوصا روزاي اول. "ملالی نیست جز دوری شما" و این جور حرفا. خب دووم نياورد ولي تجربه خوبي بود

خريدن سيمكارت مخفيانه و بسته گرفتن و نت اومدن. گوشی قرضی پیام که نقش خونه خاله رو واسه خط ثابتم بازی میکرد
يه جورايي وقتي قضيه لو رفت شكست رو تو چشاي مامانم ميتونستم ببينم. خيلي پر رنگ نبود ولي از دور پيدا بود

عينكم شكست! بعد از حدود ٦ سال دوباره اين اتفاق افتاد خيلي دوسش داشتم هنوزم جنازش رو نگر داشتم. چه روزايي كه باهام بود و چه چيزايي كه نديد.

بی پولی از اون دردایی که انصافا بد بود. یادمه اول سال یه اس ام اس واسم اومد که تو یه بخشیش میگفت: "this particular year is known as 'moneybags'..." ولی ایمان آوردم که همه اینا چرته.

از خوبياش بيرون رفتناي رفيقانه بود. بولينگ پينتبال بيليارد پارك آبي دَدَر دودور!

ضبط كردناي دزدكي با علي و عماد تو حياط پشتي. "اين كيه اونجا واستاده داره راه ميره"ِ تاريخي. تبليغ حرف بزن. پادكست!
پادکست تولد سمپادیا رو مطمئنا بعدا میزارم واسه خودم و به این روزا فکر میکنم.

پاييز تمامش يه چيز پررنگ داشت: گريه هاي الكي تو رخت خواب. بد گذش بد... همش دعوا دروغ دعوا...


زمستون:

شروع امتحانا. قرار درسي كه اين تقريبا يه ماه سمپاديا تعطيل.
هميشه يه قراري رو كه ميزارم پاش وا ميستم هرچند طرف مقابل معمولا ميزنه زيرش.
سمپاديا واقعا تعطيل! حتي بيشتر از زمان امتحانا طول كشيد. خود بن كني و گرفتن اكسس مديريتي. "به مهره سوخته اعتقاد داري؟" جواب خوبي نبود به اين سوال كه چرا ديگه نمياي

قوانين جديد حرف بزن كه باعث موضع خيليا شد خيليا كه فكرشم نميكردم اين طوري برخورد كنن.

دور شدن از دوستا دور شدني كه هيچ وقت به حالت اول برنگشت. زمستون فصل تنهايي بود حداقل بيشترش اين طوري بود. دلیلش رو از خیلا پرسیدم ولی هنوزم ناشناخته مونده واسم

مسابقه شريف هم جالب بود
اين بار ديگه هرجور شده بايد ميرفتيم تهران! دفعه قبلي سر دو رتبه نشد سوز داشت واقعا. "من تيم دادم". روز آخر هم تيميت اينو تف ميكنه تو صورتت. واقعا خودتي؟ شك دارم.
دوباره تيم دادم. آرزوي ديدنش رو داشتم بايد ميرفتم! نتايج قبولي زماني اومد كه از لحاظ روحي تعطيل بودم. خوب بود. خوش حالم كرد. واقعا خوش حالم كرد!

دوباره تهران اين بار تقريبا مثه اردو بود.
قطارش خيلي خوب بود. ٢١ نفر يه واگن يه معاون يه مشاور. بيخوابي؛ شب همش مافيا بازي. مافيا ديگه شد بود يه سنت كه انگار بايد هر روز تكرار ميشد.
روز اول جالب بود. ٣٠٠ هزار تومن فقط پول تاكسي! از راه آهن جمشيديه رفتن تو دماي منفي ٥ و خوابيدن تو مسجد و دنبال غذا گشتن دور تجريش. خوابگاه همون كاراي تو قطار. بحث فلسفي نصف شب با مهدي تو خواب.
شريف! ديدن خيلي افراد تازه. "اين قرمزه يا آبيه؟" بنگ! تركوندن بادكنك حسن اختتاميه مسابقه. چشم تو چشم شدن باهاش سر ميز كامپيوتر. لبخند بعد از اختتاميه هيچوقت يادم نميره.

زمستون مثل تابستون فصل ديدار با خيليا بود خيليا كه هنوزم جزوي از زندگيمن.

آخراي سال شده كاراي همايش با مهران كه حتي وقتي شروع به نوشتن اين خاطرات كردم باهاش مشغول بودم ساعت ٢:٤٧ دقيقه بامداد. درست کردن لیستا و سخت تر از اون چک کردن خط به خطش که مشکلی نداشته باشه

بهار تابستون پاييز زمستون شايد هر كدوم به تنهايي وجه خاصي نداشتن ولي با هم زندگي رو ساختن.

٣٦٤ روز گذشت. بعضیا دلشون شکست. بعضیا دل شکوندن. خیلیا ساختن خیلیا خراب کردن. خیلیا عاشق شدن و... خیلیا تنها... گریه کردیم ... خندیدیم

حالا فقط يك روز مونده يك روز از همه اون خاطره هامون تو سالی که گذشت...

بي انصاف دلم برا همه روزات تنگ ميشه زود گذشتي...

از ٩١ ميترسم... دلم به تو خوش بود. آخرين سال دانش آموزيم.

سال ٩٠ تو ٩٠ خط گذشت
 

mh.darya

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
597
امتیاز
3,794
نام مرکز سمپاد
فرزانگان زینب
شهر
تهران
دانشگاه
پلی تکنیک
رشته دانشگاه
مهندسی معدن
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390

و اما 90...
اینم گذشت...
یه سال پر از بد شانسی،
یه سال پر از دردسر،
پر از دلتنگی،
استرس ،
یه سالی که دائم سر دوراهی های مختلف بودم.
یه سال پر از تصمیم،
پر از دودلی و تردید...
شایدم پر از اشتباه...
کمی هم اتفاقای خوب...
عید بود،که فهمیدم اوضاع از چه قراره!
8 فروردین و 8ام به درمون!سنگینی نگاهی که از تو ماشین بهت خیره شده!
عصر 10 فروردین که از روی کنجکاوی اس ام اس های خاله رو خوندم!
استرس و هیجان اون شب!
13 به در و خداحافظی!
22 اردیبهشت شایدم بهتره بهش گفت روز تصمیمی که باعث شد همه ی اتفاقای بعدش بیفته!
کاش همون روز قدرت نه گفتن رو داشتم..
تیر ماه و هیجان و ناراحتی واسه ازدواج عزیزترینت!
اومدن تو خونه ی جدید و حس عجیب موقع خداحافظی...!
شب های ماه رمضون!بیدار موندن های تا سحر!اس ام اس های هر شب!
عید فطر و شمال رفتنی که قرار بود3 روزه باشه ولی شد یه هفته و 3 روز!بعدش مشهد و اراک و اصفهان!بعدشم دوباره شمال!
مهر و مدرسه و بچه ها!و اون کلاس فسقلی اول سالمون! و راهنمایی های یه دوست خوب!23 مهر و عملی کردن اونا...!
اخر های ابان و تصادف کسی که نحسی اکیپ 6 تاییمون گرفتش در نتیجه عقب افتادن کارامون!
استرس های عید غدیر!
9ام اذر و دعوا های اونشب!
2 روز قبل از تهران اپن و از صبح تا 10 شب سر کلاس بودن!
و امتحان های دی و ...! X_X
یکشنبه 23 بهمن ... یه شب خیلی بد...شبی که تا صبح فقط گریه کردم...
اسفند و روشن شدن همه چی!رو شدن دست یه سری ادم سودجو و کثیف و ریا کار!شروع اعتراض و ...
همه ی این روزا با همه ی اتفاقای خوب و بدش گذشت...
و اما امروز!
29 اسفند 1390
اخرین روز سالی پر از اتفاق های خوب و بد و البته سرنوشت ساز!
کاش میشد هر سال خدا بهمون یه عیدی میداد...
عیدیمون هم یه پاک کن بود که باهاش میتونستیم همه ی اشتباه هایی که اون سال انجام داده بودیم رو پاک کنیم...
ولی
آبی که ریخته شده دیگه به جوی بر نمیگرده...!
.
.
.
شب را
در می نوردم
و ز تاریکی گریزی ندارم
می دانم روشنایی در راه است
و فانوس عالم گونت
روشنی مهتاب
به تن دارد

دوست های گل سمپادی نوروزتون مبارک! :)
 

JB

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,447
امتیاز
4,765
نام مرکز سمپاد
هاشمی‌نژاد ۲ مشهد
دانشگاه
شهید بهشتی تهران
رشته دانشگاه
ریاضی و علوم کامپیوتر
٩٠ نامه

اوايل نود عالي بود ، راهنمايي هاشمي نژاد ٢ بهترين روزاي عمرم بود ! حيف كه مثه برق گذشت . :-<

فكر ميكنم اسفند ٨٩ بود كه تو سمپاديا عضو شدم . از اول راهنمايي تو سمپاد سيتي عضو بودم و متوجه جو مزخرفي كه اونجا حاكم بود شده بودم . تو سمپاديا هم كه عضو شدم طبيعتا فكر كردم اينجا هم مثه سيتي ميمونه و كلا بيخيال سمپاديا شدم . فكر ميكنم مرداد ماه بود كه دوباره از بيكاري ياد سمپاديا افتادم . اومدم تو انجمن گيم شروع كردم فعاليت . اون موقع بلك فاير مديرش بود . تو تاپيك كل كنسول شروع كردم به كل كل با علي سينا :)) شايان هم ازم طرف داري ميكرد هي :-" اصلا از تو انجمن گيم بيرون نمي اومدم .تو گيم سه ستاره شدم . تا اين كه بحث افزايش ورودي سمپاد و ايجاد مركز هاي جديد پيش اومد . خيلي سخت تلاش ميكردم بچه هاي مشهد رو متقاعد كنم كه بريم نمايندگي واسه اعتراض كه آخرشم تف شدم هيشكي به حرفم گوش نكرد :-<
بعدش با حرف بزن آشنا شدم و كم كم بچه ها رو شناختم . يه مدت تو حرف بزن با يه ديونه اي لاو ميتركونديم :$ ( :خجالت شديد ) كم كم فعاليتم كه محدود به گيم بود گسترش دادم و به همه قسمت هاي سايت سرك كشيدم . آخر هاي تابستون تا صبح پاي سايت بيدار ميموندم . اسپمر نيستم زياد . شده بود وقت هايي كه يه تاپيك رو كلن ميخوندم ولي توش پست نميدادم . يه مدتم الكي لايك ميدادم كه باعث شد اولين
و آخرين اخطارمو تو سمپاديا بگيرم.

مدرسه ها شروع شد و من به جاي درس خوندن همش پاي سمپاديا بودم . تنها اتفاق خاصي كه تو ترم اول افتاد مرگ استيو عزيز بود :(
ترم اول سر رسيد و من كه در طول سال به جاي درس همش پاي سمپاديا بودم معدلم شد ١٦.٧٠ ! لگنم هم شكست كه باعث شد تا پاي عمل برم . نت جمع شد كلا اما من نميتونستم از سمپاديا جدا شم و هر جور شده ميومدم سايت ! حسابي معتاد شده بودم.

اتفاك خوب بعدي كه افتاد همايش شيمي بود ، جايي كه دوستاي مجازيم واقعي شدن x:
و بعدشم كه مدير شدم ...

در مجموع سال نود خيلي خوب بود .

اينم بگم كه پدرم در اومد تا با صفحه كليد تركيبي موبايل اين همه تايپيدم!
 

settareh

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,720
امتیاز
3,907
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390

با این که سال خیلی خوبی بود ٬ ولی الان ٬ شب آخر سال ٬ مخصوصا این که از صبح تا حالا پای نت ول چرخیدم ٬ باید برم به کار های حقیقی برسم٬ به ۹۰ ِ عزیز کمک کنم کم کم چمدونش رو ببنده و بره ٬ با این که خیــلی دلم براش تنگ میشه . خیلی سال خوبی بود٬ خیلی. با چند تا آدم فوق العاده آشنا شدم ٬ چند تا کار خیلی مهم رو شروع کردم ٬ کلی خوش گذروندم . یکی از بهترین سال های زندگیم بود. غم و غصه هم میتونم بگم نداشت! :D
عیدش. عید ۹۰. استثنا بود ٬ چون من از عید متنفرم. از تعارف ها و لبخند های تصنعی و دیدن فامیل های فسیلی که اصن نمیدونی از کجا اومدن٬ تازه عیدی هم نمیدن (!!) اصلا جالب نیس٬ هی میخوان بت آجیل بخورونن و از این چیزا . ولی خیلی عید خوبی بود٬ چون سفر بودیم. اول ِ فروردین ِ نود٬ اون عکسه که پروفایل پیک فیسبوکمم بود ٬ حالت ِ آیگور ٬ سویی شرت ِ عزیزم! اون سوسیسی که تو جنگل رو آتیش پختیم ٬ به به ٬ اون روز که رفتیم دریا طوفانی بود ضایع شدیم برگشتیم ٬ اون روز که با پسرخالم اینا رفته بودیم باغ٬ کنار دریاچه ٬ درختای انار کلی٬ کلبهه تو باغ٬ غذای چوپونی خوردیم ٬ البته جوجه کباب بود! :د از درخت نارنج چیدیم واسه جوجه ها ٬ با پرتقال و لیمو شیرین ٬ وای ٬ نگو !
بعد از عید ٬ مدرسه ٬ تب و تاب ِ کار های آفتاب٬ هر چهار زنگ پایین تو حیاط مشغول کار آفتاب بودن ٬ جلسه های تدارکات ٬ تصویب نشدن پوستر٬ اون پوستر مزخرف٬ اصن یادم نیاد بهتره! :D با پرستو ٬ اون یونولیت ها که بریدیم کلی هم سرشون خون دل خوردیم ٬ هی یه ربع یه ربع ٬ روز قبل از آفتاب٬ تو مدرسه ٬ خمیر کاغذ های سردر هنوز خیس بودن ٬ رنگش هم٬ تا ساعت ۱ شب با کیانا اینا ٬ بابامم از ساعت ۱۰ شب تا ۱ شب اون بیرون وایساد منتظرم ٬ :)) سردر علم شد به سلامتی٬ وای نگو!
روز آفتاب٬ مامان کتایون٬ پروژمون ٬ گیر داده بود به من بشین سر پروژه ٬ پیتزایی که زیر میز خوردم همزمان واسه داوره توضیح دادم ٬ تازه به کتایونم نگفتم داور اومده بود٬ /m\ پروژه سازه دو نقطه ایکس ٬ شال ِ خانوم یشمی ٬ روز دوم آفتاب ٬ حلقه اختتامیه ٬ اون عکسه از بالا ٬ بعد از آفتاب که یه هفتش عین بــرق گذشت ٬ روز نمایشگاه کتاب٬ با سبا و پرستو و هلیا ٬ چقدر تیکه شنیدیم ٬ اندازه کل عمرمون :)) ٬ حالا خوبه نمایشگاه "بررسی مشکلات در روابط دختران و پسران" نبود به قول پرستو ٬ کتابا ٬‌اون کوله های سنگین ٬ میخواستیم از مدرسه تا نمایشگاه تو اتوبان پیاده بریم٬ اون جا که گم شده بودیم ٬ مترو ٬ وای خدا ! :)) بعد هنوز هیچی نشده شد امتحانای خرداد ٬ خیلی هم مزخرف بودن ٬ خدافظی با خانم صفری :| :( ٬ حلقه آخر ٬ اون روز آخر که اسم همه دومایی که اومده بودن رو نوشتیم ٬ وای خدا :)) بعدش اردوی مشهد ٬ روز اول تابستون ٬ توی قطار ٬ متالیکا گوش دادن ٬ اون هتله که سوسکی بود٬ یه ساعت پایین نشستیم تا هتل عوض کردیم ٬ شب اول که همه معلما رفته بودن حرم و همه بچه ها مونده بودن تو اتاقا ٬ ما که داشتیم کتاب ِ چیز (!!!) میخوندیم بلند بلند٬ پرستو هم پای تلفن میخندید ٬ شارژم تموم شده بود والا! :)) اون شام شب اول ٬ خسته ٬ خسته ٬ مسابقه دوغ خوری ِ خانوم امیرجاملویی با زهرا ٬ بیچاره خانم :)) اون خرید ها ٬ چقدر خندیدیم ٬ اون کیفه x: ٬ شب دوم ٬ پارتی تو اتاق گلنوش اینا ٬ مسخره بازی٬ زنگ زدن به اون یارو و بعدش که نگار اینا شروع کردن گریه و زاری٬ آی که چقدر ما خندیدیم ٬ به قول پگاه اون سکانسی که ساعت ۲ نصفه شب ما روی تخت تاشو نشسته بودیم داشتیم گیلاس میخوردیم ٬ فکر میکردیم نکنه نگار بخواد خودکشی کنه! =)) بعدش تو اتاق کیمیا اینا ٬ زیر پتو :)) تو اتوبوس٬ تفکر در باب گنده و فلَت بودن ِ مشهد ٬ رو پله ها ٬ چه باد خوبی بود ٬ تو حرم که هرهر خندیدیم ٬ اون بوقا ! شب یعدش مراسم عروسی من و صنم ٬ قورمه سبزیه ٬ اون پفک ها که با آلوچه روش نوشته بودن پیوندتان مبارک به عنوان کیک٬‌ ساعت ۳ نصفه شب ! که قرار بود ساعت ۴ و نیمش بلند شیم! :))) دعوا سر خوابیدن با نسترنگار اینا ٬ آی چقدر خوش گذشت ! قطار برگشت٬ صبونه با تارا ٬‌چقدر حرف زدیم! اون آلبوم ِ بچه های خواب با دهن های باز ٬‌ عکاسشم خانم امیرجاملویی٬ وای٬ خیلی خوب بود! وقتی رسیدم خونه جدی جدی تابستون شده بووود...
کلاس سنگ نوردی ٬ امیر حسین و هما ٬ اون داستان های موز ٬ اون گیره سقفیه که شبیه گرگ بود ٬ با اونی که شبیه موز بود ٬ معصومه ٬ بچه های سنگ ٬ اون آقاهه که با دو تا گیره کل سقف رو میرفت ٬ ما که مجبور بودیم با شلوار و آستین بلند و حجاب اسلامی کار کنیم ٬ بعد اونروز که با هما رفتیم شیرودی٬ همه خانوما تاپ و شلوارک پوشیده بودن ٬ چقدر خوش گذشت! بچه های استخر٬‌ مهرآسا اینا٬ اون مایو آبی خوشگله ! خانم شیرزادی٬ رکورد ٬ رکورد.
خانه والیبال ٬ خانم یادآور اینا ٬ نسیم ٬ پانیذ ٬ اون یکی پانیذ٬ فریال ٬ سارا ٬ کلاس فرانسه! :)) ٬ سلاله ٬ مهرنوش٬ هیوا !
بعدش یادمه ٬ آزاد کوه!‌ وای خدا آزاد کوه ٬ چقدر خوش گذشت! اون همه عکس٬ اون بهشت ٬ واقعا بهشتی بود برا خودش آزاد کوه! اون صبونه هه تو دونا٬ گم شدن سام اینا ٬ اون شب وحشتناک تو سراشیبی٬ تو چادر ٬ هی لیز میخوردیم ٬ که سام تو چادر بالا اورد٬ آخرشم رفتم بیرون ٬ تو سرما٬ یخ ٬ میلرزیدم تو کیسه خواب٬ پامم خواب رفته بود٬ تا صبح هیچکی نخوابید ٬ وای خدا! :)) بعدش مراسم مادربزرگ٬ نصفه شب تو باغ با پسرخاله ها ٬ آتیش٬ چیپس٬ ایستک ٬ خوش ِ واش! اون تپه که توی مه بود ٬ از مه که میومدی بالا آمل و دماوند و دریا حتی معلوم بودن ٬ بعدش که اومدیم تهران ٬ میتینگ!
وای میتینگ٬ وای میتینگ :))
خود درگیری من با خودم ٬ هی با خودم حرف میزدم ٬ هرکی میومد : اِ ٬ این کیه؟! این آشناس٬ خدایا من اینو دیدم ٬ من اینو کجا دیدم؟ خب معلومه تو عکس فیسبوکش دیدم ٬ کی بود این ٬ کی بود؟! آهـــا ٬ یادم اومد! ای بابا ٬‌ این یکی کیه؟ اون غذاها که کم اومده بودن ٬ یهو رفتیم گفتیم ۲۳ تا سوپر لوکس نمیدونم چی چی ٬ اون ۵۰ هزار تومنی ای که خورد نداشتیم اندازش ٬ بساطی بود! نرگس که یهو اومد ٬ وای خدا :))
چت با سبا که رفته بود آلمان ٬ ساعت ۱۱ شب!
شهریور٬‌چقدر خوب بود! دوباره شمال٬ دوباره همون تپه هه٬
لواسان ٬ چقدر مزخرف بود٬‌توی نمازخونه on the floor گذاشته بودیم شده بود دیسکو ٬ اون شب رو ایوون ِ اون جا ٬ اون جاده مارپیچه چقدر با نور چراغا خوشگل شده بود ٬ هی منو یاد آزاد کوه مینداخت ٬ با پرستو اینا ٬ هوا هم چقدر سرد بود... اینم یکی از شاهکار هامون تو لواسون ٬ شام یکی از بچه ها بود مثلا! هرچی دم دستمون اومد ریختیم توش٬ نوشابه ٬ دستمال کاغذی٬ مربا ٬ نمک٬ شکر ٬ تازه آخرشم من ازش خوردم :))))))‌

13.jpg

اون کیشی که نرفتم ٬ آخرین روز خانه والیبال ٬ آخرین جلسه سنگ ٬‌ کیسه پودر ٬‌دیواره بلند ٬ اون ۷ متر سقوطی که کردم نزدیک بود خودم و معصومه سکته کنیم ٬ وای!
مسابقات والیبال آسیا ٬ ۱ مهر ٬ با سبا و نسیم ٬ چقدر خوش گذشت 8->
روز اول مدرسه! روز اول مدرسه! سال سوم راهنمایی ٬ اولامون ٬ بچه ها ٬ وای بچه ها چقدر جیگر شده بودن ٬ دیر رسیدیم ٬ دوباره مسابقه والیبال ٬ ۳.۲... :|
اون درگیری ها سر عوض کردن کلاس ... و بعد از یه هفته بلخره ... ۳.۷ ! /m\ اولین جلسه ای که سر ۳.۲ نشستم ٬ ینی ۳ مهر ٬ زیست داشتیم با دانشور ٬‌خنده های الکی ٬ ولی اولین جلسه سر ۳.۷ ادبیات داشتیم با مولایی ٬ چهارشنبه زنگ اول ٬‌چقدر خوب بود ! اصــلا پشیمون نیستم از عوض کردن کلاسم .. اون حرفایی که با ۳.۲ ای ها زدم ...
جلسه اول والیبال ٬ خانم فراهانی٬ عزیزم! نگین و آیدا ٬‌ساناز ٬ عاطفه ٬‌همه اونایی که خیلی وقته ندیدمشون ٬ نیلوفر ! دوباره مسابقه والیبال این بار با مهشاد اینا ! آسانا و پریماه و گیلدا تارا هم بودن...
والیبال تو مدرسه ٬ اون روزای اول سال! ایران که قهرمان شد ... آبان ِ ۹۰ ! درس ٬ درس ٬ درس٬ والیبال ٬ درس ٬ والیبال ٬ درس !
انتخابی مسابقات قهرمان کشور واترپلو ٬ نسترن که وای میستاد همین جوری عین بز که بیان بهش گل بزنن ٬ اون روزی که نتونستم بازی کنم!
جام جهانی والیبال ٬ رادیوی گوشی از زیر مقنعه ٬ مانور زلزله ٬ وای خدا !
۳۰ آذر ٬ بازی پیکان سایپا ٬ چقدر خوش گذشت ٬ چقدر دبیرستانی دیدیم اون جا !
چقدر سریع پاییز ۹۰ تموم شد... اصن نفهمیدم چجوری! بس که داشتم خر میزدم :D
زمستون ۹۰ ٬ هرروز امتحان٬‌امتحان٬ اصن همین پریروز بود انگار! امتحانایی که با اعتماد به نفس میدادم و میومدم میگفتم بیست میشم!
تولد رعنا !
تولد سبا ٬ تا ۱۰ شب نشسته بودیم انار میخوردیم حرف میزدیم٬ چقدر هم پفک خوردیم!
بعدش تولد خودم ! اون همه کادو بارون که شدم ! اصلا انتظار اون همه رو نداشتم ! تقویم منی که گلنار خرید ٬ شال و کلاهی که رعنا بافت! عزیزم !
دقیقا روز تولدم ٬ یک ساعت و نیم با نیلوفر تو اون ایستگاه اتوبوس متروک! نشستیم حرف زدیم٬ چقدر خوش گذشت!
یک شنبه ی بعد از تولدم ٬ از اول صبح همین جور با کادو مواجه شدم تا آخرش! با چهار تا پاکت گنده ی پر رسیدم خونه٬ کادو از یه عده ای که فکر میکردم به خونم تشنن! اصن یه چیز عجیبی بود!
بهمن ۹۰ ٬ پای راشین که تو وسطی افتاد شکست ٬ کلا چیز زیادی یادم نیست از بهمن ٬ بیشترش رو در مریضی و دل درد سر کردم ٬ هی میگم بهمن ۹۰ یاد زویا پیرزاد میفتم!
اون روز دبیرستان٬ اون روزایی که کلا هیچی یادم نمونده ظاهرا ! تولد آسانا ٬ کل فک و فامیلشون٬ از ۳ بعد از ظهر تا ۱۱ شب بدون وقفه ٬ بدون نشستن رقصیدیم! اصن سابقه نداشت! پام تا فرداش درد میکرد ٬ وای خدا! با اون باقالی پلوئه که فقط مرغش رو خوردیم ٬ با سس و سالاد!‌ 8->
تولد ثریا ٬ رمیکس ِ سرود ملی٬ وای خدا ٬ موهای من ٬ من ِ کچل :))
اون روز مسابقه ٬ که بعدش با نیلوفر پا شدیم رفتیم انقلاب٬ ا٬ چقدر کتاب خریدیم٬ نصفشم هنوز نخوندم ٬ عملیات ِ کتاب خون کردنش ٬ بعدش پدر خوب ٬ چقدر خوب بود!
مسابقه های استان ٬ پیش آمده پیش میاد ٬ پیش گیری کنین پیش نیاد! با خانم مقدم اینا ٬ نبودن سر ۴ جلسه دینی٬ از قهرمان پارسال باختیم ٬ هه هه٬ labello خوردن با هیوا به جای ناهار...
فیلم مسابقه علمی ٬ پارک ملت ٬‌ اکویی فال ! خدابیامرز هندیکم نسترنگار! با اون آیپدشون! :))
انگشت من که موبرداشت! اون روز ... که مجبورم کرد برم گچ بگیرم... :| میشه گفت بدترین روز نود ... البته با حماقت های خودم :| هنوزم حس میکنم باید هی معذرت بخوام...
این اسفند! اسفند و هفته آخرش ٬ آزمون جامع!‌ :))
اختتامیه مسابقه علمی! دست ِ توی گچ من و گل بازی! بی هنری ِ نسترنگار ... بی حوصلگی من ٬ بی جنبگی خسروی! نرده هه٬ وای! با این که زیاد خوش نگذشت ولی خب خاطره شد!
اون امتحان پیشرفت تحصیلی که ۶ تایی با هم زدیم ! مراقبه میگفت ۶ تا مغز رو ریختین رو هم بازم صد در صد نزدین؟ شما دیگه کی هستین؟ =))
کارگاه علوم دبیرستان ٬ لیدر ِ صابرمون ٬ ناهید ٬ درنا اینا ٬ ندا ٬ پونه! کلا همه اون هایی که دیدم! تئاتر انسانیشون ٬ افتخار محله! بدو بدو های آرمیتا! اون نوشابه ی ارغوان که همشو خوردم! :)) اون سینمائه٬ چقدر خوب بود! سینما بهمن! کل سینماهای اون اطراف رو به دنبال یه سانس ِ خوب گشتیم! بستی گردوییه! همه هم سرگردان به دنبال من٬ وای خیلی خوش گذشت! 8->
بعدش٬ اتوبوس٬ کل اطراف دبیرستان رو به دنبال اتوبوس پیاده گشتیم ٬ آخرشم ۵ تایی تاکسی سوار شدیم! اون خداحافظی ها ٬ با همـه خدافظی کردم ٬ نگین میخواست بزنتم! :))) فکر کنم ۱۸ بار با پرستو خدافظی کردم! =))
چهارشنبه سوری که منفعل عمل کردم ٬ دم خونه آیدا اینا ٬ مریم و مینا رفته بودن قاشق زنی همشم ماها خوردیم!
فردای چهارشنبه سوری٬ A - 3 ٬ والیبال٬ اون همه جوون های سربسته ٬ اون پسره بیچاره که شب قبلش مرده بود و ما کلی فکر کردیم اینا دزد و خرابکار و گانگسترن ٬ نگو عذا دار بودن ٬ هی میگفتیم مشکوکه مشکوکه بزنگیم ۱۱۰ ٬ اصن یه وضعی! کلا چقدر خوش گذشت!
خرید عید ٬ کلا اون هم خوش گذشت ٬ ۱۰۰ بار بالا پایین رفتیم ...
۲۹ اسفند ٬ کافه فرانسه خالی ِ خالی ٬ همه قفسه هاشم دستمال کشیده ٬ ولی تریا ـش باز بود ٬ میلک شیک! کتابفروشی نیک هم که مثل همیشه باز بود! :ایکس
و بعدش آلوچه ٬ و بعدش اون موقه که داشتم خداحافظی با سال نود رو تایپ میکردم تو سمپادیا ....
آره خلاصه ٬ خیلی سال خوبی بود ! خیلی!
و خداحافظی باهاش بینهایت سخته ...
۹۰ عزیزم.. که خیلی سال خوبی بودی و اینا ... >:D< x: 8->
آدمایی که باهاشون توی ۹۰ آشنا شدم ٬ نیلوفر ٬ غزاله ... >:D< x:
کار هایی که کردیم ٬ سفر ها ٬ آزاد کوه ٬ مشهد ٬ لواسون! اون قشم و اون کیشی که نرفتم ...
والیبال٬ هم خانه والیبال هم باشگاه خودمون! سنگ نوردی٬‌ اسپیلت ٬ شیرودی ٬ دیهیم ...
سال سوم ٬ ۳/۷ ٬ همه اتفاق های خوب مدرسه ...
و تمام چیز های دیگه !
۹۰ ٬ خیلی خوب بودی ٬ مرسی! ولی کاری نمیشه کرد دیگه ٬ تموم شدی.
ولی بازم متشکرم ازت ٬ خیـــلی٬ خیـــــــلی. :] x: >:D<
 

Kinder

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
434
امتیاز
2,315
نام مرکز سمپاد
شهید هاشمی نژاد ۱
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
94
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
مهندسی عمران/جامعه‌شناسی
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390

همیشه تایپ کردن در مورد این چیز ها برام مشکله؛ حفظ خاطره ها با دکمه های پلاستیکی، برام مثل لگد زدن به زندگی میمونه... همیشه دوست دارم یک مداد نوک گرد وردارمو روی ورق های کاهی سررسیدم بنوبسم. انگار بیشتر از من زندست!

به مرتب نوشتن اعتقادی ندارم؛ بهتر بگم، به ترسیم زندگیم، سال به سال، فصل به فصل، ماه به ماه، هفته به هفته و روز به روز... همیشه باید برگشت، نگاه کرد، هر لحظه باید فلش بَک داشت، و بعد باز هم برگردیم سر خونه ی اول. مثل یک حلقه ی فیلم میمونه.

شروع کردن سخت نیست؛ اگر سخت نگیری، همه چیز روون تر از اونیه که حتی فکرش رو بکنی. اگر فقط بذاری مداد برات بنویسه؛ اگر بذاری مداد به جات فکر کنه؛ اگر بذاری مداد همه چیز زندگیت بشه؛ شروع کردن آسون ترین کار دنیاست. [مشکل من با این کیبورد لعنتی همینه!]

سال هر کس با یک اتفاق شروع میشه؛ با یک رویا؛ دروغ یا حقیقت؛ سال هرکس، وقتی شروع میشه که احساسش کنه؛ خیلی ها سال نو رو با بهار شروع میکنن؛ تحویل سال بعضی ها توی تابستون اتفاق میفته. "سال نو مبارک"ِ بعضی ها با برگ های پاییزی یا دونه برف های زمستونی تکرار میشه؛ و سال نو خیلی ها، هیچوقت شروع نمیشه...! این آدم ها، فقط محکومن تا ادامه بدن...
تحویل سال من، بین صفحه های دفترم گم شده. تحویل سال من، با هر خاطره تکرار میشه. تحویل سال من، هر لحظه ای هست که احساس میکنم واقعاً زندگی میکنم. این روز های عید، هیچ حس خاصی برام ندارن! من بار ها تجربشون کردم.

بذار از اونجایی شروع کنیم که فکر میکنم اولش بود؛ 21 اسفند، زمستون 89؛ از همونجایی که روی سنگ قبرها قدم میزدم و اسم های زیرپام رد میشدن. قبرستون همیشه مرخرفه! اون هایی که رفتن، دیگه برنمیگردن. زمزمه میکنم :«10 سال پیش، همین ساعت ها بود که زندگیم عوض شد.» من اشک نمیریزم. هیچوقت گریه نمیکنم. فکر میکنم همه ی این ها از کنترل من خارج بود...

نوروز 90، تحویل سال مرسوم. مهمونی های تکراری، باز هم همون آدم ها، همه چیز برام کلیشه ایه!
بیرون از پنجره... امروز بارون میاد. من باید زیرش راه برم! اما مجبورم روی همون مبل بنشینم و به داستان های خسته کننده گوش بدم؛ لبخند بزنم و به هفت سین های رنگارنگ نگاه کنم. سال نو من، بیرون از این خونه، زیر بارونه... امروز بارون میاد. من باید زیرش راه برم!

شروع مدرسه هاست. این روزها رو دوست دارم؛ اما میترسم. من هیچوقت فرد محبوبی نبودم. از این که افراد جدید دور و برم باشن، احساس خوبی ندارم. «میز آخر نشینید. اونجا جای منه!»

از مدرسه میزنم بیرون؛ از همه ی اتفاقاتی که داخل این خراب شده میفته متنفرم. روی جدول راه رفتن... صدای له شدن برگ ها زیر پام... هدفونمو در میارم؛ این پلی لیست، تنها چیزیه که از تکرارش لذت میبرم!

1 ماه قبل. نشستن روی ماسه های داغ و تکیه به چوب پوسیده ی قایق قدیمی. یه دریای آروم و یه خورشید که مردونه میتابه! نوشتن بدون فکر؛ نوشتن بدون تعصب؛ حتی بدون این که نوشته ها رو ببینم.
سرم رو بالا میارم. 1 دختر، تقریباً هم سن خودم، فقط چند متر دور تر، پاچه هاشو زده بالا. بی اختیار، ازش میپرسم «چیکار میکنی؟» ، لبخند میزنه: «غرق میشم!» ، «یعنی چی؟» ، «موج ماسه های زیر پاتو میشوره، غرق میشی!» ، بدون فکر، مپرسم: «اسمت چیه؟» ، جواب میده: «دریا»
سرم رو پایین میارم؛ میخوام نوشتن رو ادامه بدم. هیچوقت نمیتونم نوشته هامو ادامه بدم؛ یکبار که رشتشو پاره میکنم، دیگه نمیتونم از نو شروع کنم. اگر بشه بهش گفت "نوشته"؛ منظورم اینه که، کی میتونه سروته یک مشت نقاشی و کلمه و شکلک رو تشخیص بده؟! دوباره سرم رو بالا میارم. اون دختر توی عرض ساحل ادامه میده؛ ازم دور میشه؛ یک لحظه روشو برمیگردونه و لبخند میزنه.
زیباست... خیلی زیباست... دریا رو میگم...!

هر روز زندگی، اینترنت و 1 چت باکس که همه ی زندگی منه! هر روز این خنده ها و پرت و پلا گفتن های پشت مانیتور. یک محیط مجازی که دوستانش از واقعیت هم برام واقعی ترن... این مهم ترین بخش زندگیه منه.

سال جدیدتون، هر زمان و هرمکانی که هست، مبارک
 

.!؟

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
798
امتیاز
5,565
نام مرکز سمپاد
farzanegan
شهر
کرمان
دانشگاه
علم و صنعت
رشته دانشگاه
معماري
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390

سال 90...
همه چي م3 يه بمب ساعتي ميمونه...
صداش توي گوشم ميپيچه...
تقريبا 10 ساعت مونده به پايان...
سال خوبي بود...
وقتي بهش فكر ميكنم خاطرات زيادي توي ذهنم نمياد
اما بازم ميگم...سال خوبي بود
بهار پارسال گذشت بدون اينكه هيچ چيز به جا بذاره!چرا...فقط 3 ماه من رو بزرگتر نشون ميده...
نميخوام از ادمايي حرف بزنم كه از زندگيم بيرون رفتن
شايد فقط به ظاهر رفته باشن...خاطره واسه ي همينه
واسه اينكه از نبودن مطلق ادمايي كه يك زماني بودن حرفي زده نشه!
اما كسايي كه اومدن...
تابستان1390!28مرداد!
چند تا از دوستاي خوب الانم از روز تولدمه كه باهامن!دوستايي كه دوستن ها!دوست!

بريم جلوتر...

مدرسه ها شروع ميشه!يه حال و هواي خاصي هست!جالب نيست!با پارسال فرق ميكنه!احساس ميكنم دلم براي دوم دبيرستان تنگ شده!
چند تا همكلاسي جديد!كساي كه واقعا دوسشون دارم الان!شقايق!زينت...

من و مليكا!سر كلاس!كلاس تركيده!پاشيده!!صداي خنده!معلم بدبخت!حيرون!صندلي خالي فاطمه!بچه هاي المپيادي...(اينجاس كه سرتو بگيري بالا تا پايين نيان)

كلاسي كه ماكسيمم تعدادش 20 نفر بود!مينيموم هم كه...
تا 6 نفر هم كشيديم!

بريم جلوتر
دعوا سر اينكه كدو.م مسابقه شركت كنيم
هم گروهي ها
هر گروهي با يه نفر بودن...

جلوتر...

همايش ها شروع ميشه
سر و كله زدن با دبير همايش واسه كارتها!

جلوتر...
ديدن دوستايي كه هر وقت تو نت باهاشون حرف زدي سعي كردي خنده و گريه و شادي و ناراحتي و تعجب و عصبانيت و همه ي احساساتشون رو فقط با يك عكسي كه ازشون ديدي تصور كني...
ديدن كسايي كه تونستي بعد يه عالمه وقت همه ي احساساتشون رو تو چهرشون ببيني به جا اينكه تصور كني...

سال خوبي بود...
خاطرات بد رو ميشه كنار گذاشت...

شريف...!9نفر كرماني كه هر جاي تهران پا گذاشتيم كلي خاطره شد...

بازم بچه ها...

نميدونم چرا هيچي از 90 يادم نيست!
نكنه همش بد بوده كه وقتي بداشو ميذارم كنار حافظم پاك ميشه؟!...
اينجوري نبوده!ميدونم كه نبوده!
سال خوبي بود!اينو حس ميكنم...

نميخوام بگم كه نميخوام تموم شه!چون ميدونم ميشه!
91 هم يه سال خداست!مياد!شايد با خاطره هاي بهتر...


آقا دقيقا من بودم گفتم هيچي به ذهنم نمياد بگم :D :-"؟ 8->

سال 90 با همه چيزاش ميگذره
همه ي دوستي هايي كه يك سال به قدمتشون اضافه ميشه...

هرچي مياد تو ذهنم مال علوم پايه است و شريف و چند تا از دوستام!نميدونم
شايد واسه هميشه از بهترين قسمت هاي زندگيم باشن!نه فقط خاطراتي چند از 90...

اون شب!پري... >:D<

زينت-زينب-سارا-موبو...


و اون يكي شب
ريحانه...

حتي يه شب ديگش
فاطي ;;) >:D<

كلاغ پوست پيازي با خال خال بنفش

نمايشگاه خيريه

توي قطار

سلطان قلب ها

الهام

شهزاده ي روياي من

روتختي نو!!(اين اخري رو حيفم اومد نگم:دي)

خداحافظ سال 90
خداحافظي تلخي نيست!
يه سلامه شيرينه به 91
x:
 

مهسا 1376

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,507
امتیاز
6,630
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
کرمانشاه
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390

سال نود تموم شد ! تموم شد واقعا ! این ُ تقویم داره به من میگه ! آره داره میگه که الان اول فروردین ِ نود و یک ِ و نود جای ِ خودشو به نود و یک داده :-" :D
اولین سالیه که منتظر عید نبودم ، که واسه عید روزشماری و اینا نکردم! ، شاید چون نود خیلی خوب بود ... چون دوست نداشتم با تمام ِ تمام ِ اتفاقاتِش جاشو به یکی دیگه بده که نمیدونم چی قراره بشه ... نود یک هم مث ِ نوده آیا ؟ این سخته ... :D. شایدم بهتر از نود 8->.
نود خوب شروع شد !. نه یعنی معمولی شروع شد مث ِ هرسال شاید با این تفاوت که وقتی تلویزیون آغاز ِ سال ِ یک هزار و سیصد و نود رو اعلام کرد فقد من بیدار بودم و کل ِ خونواده خواب بودن یعنی بیدار بودنشون هم فرقی نداشت ها :-" شاید حتی دعوا و اینا هم میشد :)). لحظه تحویل سال رو نت بودم و با این موضوعم که میگن سال تحویل هر کار کنی کل ِ سال همونه یه جورایی آشنا بودم :-" و واقعیت داره ها :-" 8->. کیفیت ِ عیدش تقریبا مث ِ هرسال بود و شاید حتی نسبت به هرسال بدتر بود . نه یعنی بد نبود ! خوب بود حالا خو :D.
تعطیلات با یه سیزده بدر تقریبا خوب تموم شد و چاردهم باید میرفتیم مدرسه و زندگی عادیمونو شروع میکردیم با این تفاوت که دیگه خبری از 89 نبود .
اون موقع ها خیلی کم نت میومدم 8->. بهار ِ نود با یه خرداد ِ خیلی عالی تموم شد ... یه خرداد واقعا عالی >:D< 8->.هر روز بعد از امتحان تو حیاط موندناش ُ مسخره بازیاشُ ، تا خونه پیاده رفتنا با دوستاوُ 8-> . عالی بود همه چیش 8-> و آخرین امتحان ِمون که حرفه و فن بود :D.بعد از امتحان یه حس ِ آزادی ، سلام تابستون و خدافظ دوم راهنمایی و این حرفا :-".
حالا دیگه تابستون شروع شده بود. راضی بودم از همه چیز 8->.تصمیمی واسه تابستونم نداشتم و اون موقع ها هم هنوز خیلی کم نت میومدم ... سرگرمیم نت نبود زیاد :-?.شایدم بود چیزه زیادی یادم نمیاد :-".
یه ماه ُ با کارای مختلف و فیلم نگاه کردن و کمی در کنارش نت اومدن خلاصه گذروندم . اون وسطا هم یه چن روز رفتیم تهران :D.خوب بود کلا و در کنار اینا هم چیزایی بود حالا :-".از مرداد نت اومدن من زیاد شد خیلی زیاد نت میومدم و ینی سمپادیا زیاد میومدم کم کم تو سایت دوستایی مث ِ نرگس و ملیکا اینا پیدا کردم ... .
ملیکا هم تقریبا مث ِ من بود و صب و شب رو آن بودیم ما همیشه ... کلی حرف میزدیم با هم و ... . دوست خوبی بود 8->(هست ینی الانم ها :D).عالی بود همه چیز 8-> x:.
نرگس و داستان بُز و این حرفا هم یکی از بهترین خاطرات تابستون ِ نود ِ من ِ !. 8-> :-" چه روزای ِ خوبی که با سمپادیا و بچه ها شب میشد و شبای خوبی که همینطور صُب میشد ... .
روزی بالای پونزه شونزه ساعت من نت بودم :-?? X_X.
در میان ِ زندگی مجازیم تو زندگی واقعیم هم توی ِ تابستون اتفاقایی افتاد واسم :-" کلا جای ِ خوشالی داره این نشون میده تو دنیای واقعی هم زندگی میکردم ;)). اتفاقای خوبی مث ِ دیدن ِ خیلی از فامیلای مهربون ِ مامانم که ندیده بودمشون اصن تا حالا (کم شاید در دوران طفولیت) کلا خیلی خوب بودن 8->اصن فک نمیکردم در میان ِ فامیلای داغون مامانم که تقریبا خیلی میدیدمشون(منظورم از خیلی مثن شاید سالی پن شیش بار ها :D) همچین آدماییم باشن .چون در اقصی(املاش؟)نقاط ایران پخش بودن طبیعی بود نشناسمشون ! خوب بود.
اتفاق بد م نمیدونم داشت یا نه ! نه نه ... نداشت ... واقعا روزای خوبی بودن . اون موقع ها شاید خیلی روزاشو ناراحت بودم اما واقعا خر بودم :-?? اگه الان بگن میتونی برگردی به اون موقع ها انقد از این روای خوب استفاده میکنم 8->:ایکس. به هرحال زندگیه دیگه :D.
این آخرای تابستون اول قرار بود یه مسافرت هم بریم که قسمت نشد :-" و ما مشرف شدیم به همین دهات های اطراف :)).
خوب بود ولی ... با وجود اینکه کلا مسافرت با خونوادمو دوست ندارم و منو به زور بردن ولی خب خوب بود ! خوب هم نبود شاید ولی ما میگیم خوب حالا :D.یه روز هم که ما داهات بودیم (حالا داهات هم نبود واقعا ! مریوان یکی از شهرستانای زیبای کردستان ِ (آدرس درست دادم ینی ؟:)) :اس) و نبودیم شب نشینی شام ِ آخر بود که خوش هم گذشته بود بهشون ظاهرا:D، .
برگشتیم و دیگه پس فرداش مدرسه ها باز میشدن و یه حس ِ خیلی افتضاح داشتیم همه و هی ملت خدافظی میکردن و فردا برمیگشتن و خلاصه تابستون نود هم با کلی خاطره تموم شد و پاییز شد.
پاییز خوب شروع نشد ... . بعد از سه ماه مانتوی مدرسه پوشیدن و با کیفی خالی (هیچی نداشتم بزارم توش که حتی یکم سنگین شه ! نه خودکاری نه مدادی :D ) به مدرسه رفتن حس ِ خوبی نداشت ! یه جورایی یه حسی که همه داشتن ُ داشتم و از موضوع ِ عوض شدن کلاسم میترسیدم و اقا خلاصه ما رفتیم مدرسه و زنگ شروع ِ آخرین سال ِ راهنمایی زده شد.
اما یه روز ِ افتضاح ... . کلاسم عوض شده بود و ... . ناراحت بودم . اصن یه وض ِ غیر قابل ِ گفتنی بود :D :-".
وقتی همه سر ِ جاهاشون نشسته بودن و داشتن با کلی ذوق با هم حرف میزدن و ...
من با حسرت به کلاسی نگا میکردم که شاید درصد کمی احتمال میدادم که بتونم توش باشم و حسرت میخوردم و اینا !. :-" به هرحال بحث ِ نه ماه بود ...
خلاصه کلی اصرار که این وض ِ منو رسیدگی کنین و این حرفا ! چن رو اینا هی جواب مارو ندادن و گفتن حالا بیخیال میشه و اینا ولی من کسی بودم که تا خواستم عملی نشه ول کن نبودم و اینا بعد از تقریبا یه هفته فهمیدن این موضو رو ! و درست شد همه چیز 8->
تازه بعد از یه هفته گذشتن از مهر من وضیتم ملوم شد و دیگه تقریبا کم کم به مدرسه عادت کردیم و ... . البته ما که هنوز عادت نکرده بودیم که درس بخونیم و این حرفا .
مدرسه میرفتیم ، سمپادیا میومدیم و به زندگی خودمون ادامه میدادیم... .
پاییز تموم شد و زمستون شروع شد !. پاییزو در کل دوست نداشتم و اتفاقای زیادی افتاد ... خوب بود که پاییز تموم شده بود و همه چیزای بد هم خوب شده بودن . اما خودشون تو خاطرات ِ پاییز نود ِ من باقی موندن ... چیزاییو که نمیگم و چیزایی و که گفتم :D . بازم همون جمله ی به هر حال زندگیه دیگه نمیشه که همه چیز همونجوری که میخوایم باشه ! . خلاصه اینکه تموم شد :D. اها یکی از اتفاقای خوب ِشم تو دنیای مجازیم دوست شدن با موبونا بود >:D<. 8-> یه دوست ِ خیلی خوب :ایکس خلاصه دیگه :-".
داشتم از شروع ِ زمستون میگفتم . اسم ِ زمستون که میاد یاد ِ تولدم میافتم ، یاد ِ برف و بارون هم میافتم :D.
زمستون ِ امسال کلی بارون اومد >:D< . برف هم این اخرا اومد و باعث شد کلا ما دو هفته زودتر از تعطیلات ِ عید تعطیل شیم و این حرفا :D.
اما شاید زمستون اونجوری که میخواستم نبود . یه سری اتفاقا که الان که فک میکنم شاید به دو ِ ده ِ نود مربوط میشد ... . این اتفاقا باعث شدن روزا اونجوری که میخواستم نباشن ... یه سه هفته ای شاید مثن طول کشید و شاید بالاخره درست شد ولی هیچوقت هیچی مثل ِ قبل نشد و نمیشه ... ! تقصیر من بود ! ولی تقصیر ِ من نبود :-".
امتحانای دی رو که کلا سمپادیا بودیم و در کناش کتابی هم باز بود و یه چیزایی هم میخوندیم ... خوب بود ! شروع خوبی داشت زمستون.
بهمن رو به خاطر اتفاقایی که گفتم دوست نداشتم .
اسفند شروع خوبی نداشت . همیشه من اسفند رو خیلی دوست دارم و یکی از بهترین ماه های ساله 8->. از همون دو شمبه یک اسفند و اتفاقای مسخره ای که هر روز تو مدرسه میوفتاد تا پونزه شونزهم هی هروز یه اتفاق عن !!
هیجدهم ولی روزه خوبی بود ... نوزدهم هم با وجود جمعه بودنش ... .
یکی از اتفاقی شاد کنندش هم اومدن برف بود ! البته من که نتونستم برف بازی کنم :-<.
کم کم هم به تولدم نزدیک میشدیم ! اولا دوست داشتم بیاد ولی چن روز مونده بود دوست نداشتم بیاد ... شاید تنها به دلیل اینکه هر سال تولدم اینو میگف که چن روز دیگه هم سال نو میشه ! یه همچین چیزی ! ینی هر سال یکی از چیزایی که من متوجه عید میشدم به کمکش تولدم بود ... . امسال دوست نداشتم نود تموم شه ! . البته حتی تولدم هم نتونست اینو بهم بفهمونه که عید داره میاد .
قبل ِ تولدم هم چارشمبه سوری بود خودم که اصن یه ترقه هم نداشتم و حتی پلاستیکم نداشتم که مث ِ موبینا باد کنم بترکونم صدا بده ! بیرون هم تقریبا خبری نبود ! شهر در امن و امان بود و اینم که یکی از چیزایی بود که بهم میگف عید منتظر ِ که بیاد که بازم اینم نتونست موفق شه .
تولدم هم اومد و تموم شد و رفت تا سال ِ دیگه ! روزه خوبی نبود والا! :-" اصن شاید هر سال یکی از روزای ِ بده اون سال تولد من باشه :)). چیش اصن چیه هی من تولد تولد میکنم ! بیخیال ِ تولد :D. گذش تموم شد ! تجربه واسه سالای اینده :D.
اسفند داشت تموم میشد و هر روز هم هی ما باید به این و اون تبریک تولد میگفتیم از بس اسفندیا زیاد بودن(اشاره به ساینا و موبینا مثن).
هر سال نزدیک ِ عید بیرون میرفتم ، یه ماهی یی سبزه ایی چیزی میدیدیم باورمون میشد عیده ! امسال نرفتم ! نرفتم اقا !
امروز هم که رفتم خبری از عید نبود :-??.
ساعت از پنج ِ صُبه اول ِ فروردین ِ نود و یک گذشته ! من که نمیدونم نود و یک چجوری اومد ولی خوش اومد ! نود خدافظ >:D<.

×این پستی که فک کنم هیچکی نخونه رو یه آدم ِ بیکار نوشته که نشون میده کلی خاطره داره از نود :D این فقد یه کوچولوش بود که باید گفته میشد :-" تازه من همایش و اینا هم نرفتم وگرنه دو برابر بود این پستم :)).
خاطراتم :ایکس
کلی کار دارم واسه عید (؟!!) برم دیگه :)) ;;) >:D<.

× چه کم نوشتم :-" :-<
××من هنو عیدو حس نمیکنم :-??
×××عید حس شد چه جورم >:D< مطمئنم نود ُ یک خیلی خیلی بهتر از نود خواهد بود ! :D.
××××:ایکس
 

mona*

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
985
امتیاز
7,008
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان1
شهر
پایتخت تاریخ و تمدن!(Hamedan DC!:D)
دانشگاه
همدان
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390

سال نود :Dکلا نشده واسم هیچوقت بگم که سالی واسم بد بوده!چون همیشه سعی کردم خوبیارو ببینم 8->سال نود یکی از توپ ترین سالای عمرم بود 8->
بهار:
عید 90 که شد من حدودای سه ماه بود که تو سمپادیا عضو بودم...عید رفتیم اهواز!از اونجا که برگشتیم تمام عیدم تو سمپادیا بود 8->یادمه به نگار که اهوازی بود پ.خ دادم اومدیم شهرتونو اینا 8->کلا میشه گفت زندگی من تو سال 90،نود درصدش مجازی بود!از همون وقتی که سمپادیا شدن همه کسم 8->اون اولا کلا هیچی به من ربط نداشت هی نخود آش میشدم 8-> :-"خلاصه عیدم تموم شدو بعدشم روزای آخر مدرسه و بعدشم امتحانا...اولین بار در عمرم بود که لای کتابمو باز نمیکردم میرفتم سر جلسه! :Dمیگن تاثیر سمپادیا بوده ولی شما جدی نگیرین :-"خلاصه امتحانا به هر گندی که بود تموم شدن با یک معدل زیبا X_Xآها یه مسئله ی مهم یادم رفت بگم!9خرداد نود یکی از مهمترین روزهای زندگی من همیشه خواهد بود!با یکی از مهمترین افراد زندگیم آشنا شدم!برای همیشه...
تابستون:
تابستون 90 واقعا واسه من تابستون بود :Dتماما خوش میگذروندم!یه روز در میون صبحا میرفتم کلاس هیپ هاپ بعدشم همش سمپادیا و مسنجر!خاطرات تلخ و شیرینی که تابستون بود با اون یه نفر :-"به جز کلاس زیست دیگه هیچ کلاس درسی ای نمیرفتم تو تابستون!واقعا ول بودم!همش سمپادیا بود و من...من بودم و سمپادیا! 8->خلاصه روزای آخر تابستون برام زجر آور بود...نمیخواستم تموم شه!15 شهریور تولدم... 8->یکی از بهترین تولدای عمرم بود!یه کسایی بهم تبریک گفتن که اصن فکرم نمیکردم!اصلا فکرشو نمیکردم تو سمپادیا این همه بهم تبریک بگن >:D<کلا اصن تولدم خیلی خوب بود...به این نتیجه رسیدم که چقدر دوستای عالی ای دارم >:D<
پاییز:
خب اون شب اول مدرسه و اوضاع حرف بزن که... :))همه اومده بودیم خدافطی و اینا بعد گریه میکردیم :))منم خدافطی کردم ولی 1 مهر ساعت 1:15 سمپادیا بودم :-"ینی اصلا نشد نیام!خیلی زیاد از حد به سمپادیا وابستم!باز سروش تونست 20 روز نیاد حداقل :))من که کلا نابود شدم :Dبا خودم قرار گذاشته بودم که امسال بچسبم به درس...ولی همون اول سالم که همه جو گیرن من نشدم :|هنوزم برنامه ی زندگیم همون بود...از مدرسه بیا برو سمپادیا تا شب...کلا دیگه تمام زندگیم سمپادیا بود...مامان بابام آسی شده بودن...پاییز اتفاق خیلی خاصی نیوفتاد برام...تموم شد تا رسید به امتحانای ترم اول...
زمستون:
خب امتحانا هم که شرو شد بازم من همش سمپادیا بودم :|این ترمم با نمره های زیبایی به اتمام رسید...ولی دیگه هیچی برام مهم نبود!من تو دنیای مجازی غرق شده بودم...اصن یه وضی :-"بعدش دیگه من بودمو سمپادیا بازم... 8->هرچی دوستیام تو سمپادیا بیشتر میشد خب به طبعش وابستیگیمم به سایت بیشتر میشد...ینی به جای اینکه ترک کنم بدتر وابسته میشدم...بعد تا اینکه یه روز نرگس گفت مدیر شناخت میشی و اینا منم ذوق مرگ :-"اصن فکرشم نمیکردم :-"یه بارم اون اوایل بخاطر اسپمام آرمیتا بنم کرده بود :))بعد دیگه من کلی ذوق مرگ و اینا...نرگس میدونه :-"بعد دیگه شدیم مدیر :Dاحساس مسئولیتو اینا هم کردم دیگه هیچی :-"حدودا من در روز کمتر از 10 ساعت نت نیستم X_X X_X :-"هی وابستگیامم به اینجا با این مدیر شدنا و دوست پیدا کردنا بیشتر شد...بهترین خاطره ی سال نودم علاوه بر اون آشنایی :-"رفتن به همایش مشهد بود >:D<ینی همش مثل خواب بود...عمرا فکرشو نمیکردم...واقعا عالی بود...اولش که سوار اتوبوس شدم بابام داشت اشکش در میومد...اولین مسافرتی بود که تنها میرفتم :Dتوی اتوبوس آهنگایی که گوش میکردم...اس دادن به نرگس که تو فرودگاه بود و خدا خدا میکردیم همو ببینیم تو فرودگاه که آخرشم اون یه پرواز جلوتر رفت :Dتو دستشویی فرودگاه :))اس های پرستو :))هایپ خریدن منو سیما =))اولش 3 تا هایپ برداشتیم گرون شد بعدش دوتاشو رانی گرفتیم =)) =))اون هایپی که خوردم ولی منو تا 2 شب زنده نگه داشت :D اون شب اول که با پری تو حیاط قدم میزدیم...به جای شام اونجا پیتزا سفارش دادیم :-"شناختن نرگس از روی صداش :))لحظه ای که داشتیم وارد خوابگاه میشدیم و قلبم تو دهنم بود!وقتی پریو دیدم اصن خیلی بود 8-> x:شب اول با نرگس تا 2 شب بیدار بودیم...هر 9000کاربر سمپادیارو بررسی کردیم :)) :-"شب اول وقتی ریحانه اومد صورتش مث لبو شده بود =))بعد باز همون بحث همیشگی که تو کدوم منایی :))صبح توی همایش 8->کی کیه؟ :-"ا من فلانیو ندیدم...عکسای یادگاری...دیر اومدن محدثه اینا...زود رفتن نرگس... :-<طراحی های سارینا پشت کارت حضورمون تو همایش :))خیلی کیفیت عکسش بالا :-"اصن یه وضی :-"

Photo0799M.jpg


شب کافی شاپ :-<سوختن منو سیما که نشد بریم :-< :-"بعدش سارایی که توی خوابگاه ما داشت از خستگی میمرد منتظر مامان باباش :-" :))شب...خدافظی با خیلیا :-<فردا صبحش فقط منو سیما مونده بودیم و پگی و هنگامه و سمانه اینا... :-<اولش فک کردیم ما هم از همدیگه جدا میشیم!بعدش دوباره با هم رفتیم یه جا 8->حرم رفتن 8->من چادر مشکیمو دادم پگاه بپوشه چون گل گلی دوس نداشت :-"منم چادر گل گلی سمانه رو پوشدم :-"پرسه زدن های تنهایی تو حرم...همه از هم جدا شده بودیم تو حرم...من تنها تو حرم میرفتم...گمم شدم حتی :-"ولی به موقه پیدا شدم :-"خودم خودمو پیدا کردم B-) :>تجربه ی جدیدی بود...فقط خودم بودمو خودمو صحن های بزرگ حرم...از این صحن به اون صحن...بعد ناهار خدافظی با پگاه :-<بعدش سارا اومد پیشمون... 8->مارای هنگامه اینا 8->نذارین بگم سر سخچال ماری شد :-"همینجوری مارا ول بودن تو دست المیراو هنگامه!ما هم با چندش نگاهشون میکردیم :Dکمی استراحت...بعدش دوباره حرم...حرص خوردنای منو سیما با خانوم ترکیان(همراهمون که بچه های میگفتن خیلی پایس:D)که چرا دیر اومدی؟پری اینا تو مرکز خرید منتظر مان! :Dاون شب آخر خیلی خوب بود...عالی بود ینی...تو مرکز خرید پری واسه چند ثانیه باهامون بود تا خدافظی کنه :-<اصن یه وضی :-<بعدش با سارا و نیلوفر رفتیم کافی شاپو اون همه مسخره بازی که دراوردیمو پس دادن کیک X_X =))کلا اصن کافی شاپ خدا بود...بعدش زنگ زدمای داداش من که برام اسباب بازی بخر :))بعدش ما تو مغازه ها دنبال بن تن میگشتیم :))اون شبم تموم شد...گوشی سارا رو ازش میگرفتیم تشنج میکرد :-"بعد تو ماشین...باز سارا سرش تو گوشیش ما هم ازش فیلم میگرفتیم...نیلوفرم رفت...سارا اومد اتاق ما منتظر والدین محرتم :Dانگری بردی که ازش کش رفتیم :))بالاشم تفیه :-"تف سارا 8->

Photo0797M.jpg


شب و خدافظی با هنگامه :))گفتیم بی احساس عین آدم خدافظی کن :)) :))اصن گوله ی احساساته این هنگامه :))یه سری حرکات موضون هم از هنگامه یاد گرفتیم شب آخر :-"بعد دیگه راه برگشت...که اینقدر ناراحت بودیم من و سیما و همچنین خیلی خسته که همشو خواب بودیم...و بالاخره رسیدیم...چند روز اول خیلی دلم برای بچس تنگ بود...ولی الان باز دوباره مجازی شدین :Dمن مشهد دچار تناقض شده بودم :))اون از شما که مجازی بودین حقیقی شده بودین...اون از اتوبوسایی که برعکس میرفتن :-"کلا اصن... :-"
بعدشم که برگشتیم روزای آخر مدرسه و فیلم دیدن تو مدرسه و منع کردن معلما از درس دادن... :Dچیپس و پفک و بستنی...دل درد :-"سفارش دادن کیک واسه کلاسمون >:D<روش همش شکلکای یاهو بود 8->عکس گرفتنای دسته جمعی...رقصیدن و آهنگ گذاشتن :Dشیر شدن و نترسیدن از ناظم...سال آخر محصل بودن :)سال آخر سفره هفت سین چیدن با دوستان... :)هیچ وقت یادم نمیره...
خلاصه این ماجرا هم تموم شدو روزای آخر زمستونم گذشت...سال نود خیلی دوست داشتم x: >:D<روزای آخر همش گریه میکردم که نری...ولی رفتی...عب نداره :-<ایشالا 91 هم مث تو خوب باشه!امیدوارم 8->سعی میکنم درس بخونم امسال!الان حدودا دو ماه هست من لای هیچ کتابیو باز نکردم!به معنای واقعی!واقعا!
مهم اینه که دوستایی دارم که با دنیا عوضشون نمیکنم >:D<تمام اتفاقای خوبی که تو 90 برام افتاد بخاطر دوستام بود...همش...پس اگه اونا باهام باشن بازم توی 91 اتفاقای خوب میفته!مطمئنم :) >:D<
سمپادیا >:D<دنیای مجازی من >:D<دوستای مجازیم که تمام زندگیم شدین...این سال با وجود شما و دوستای حقیقیم من خوشبخت ترین آدم روی زمین بودم!بازم باشین تا این خوشبختی همیشگی باشه >:D<
امیدوارم سال دیگه هم اگه خواستم خاطره بنویسم همینقدر از به یاد آوردن خاطراتم اشک شوق بریزم :)
 

LOLLIPOP

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,186
امتیاز
11,408
نام مرکز سمپاد
فـرزانگان یک
شهر
تبـریـز
دانشگاه
پلی‌تکنیک
رشته دانشگاه
مهندسی پلیمر/رنگ
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390

بعدا نوشت: نخواستم ویرایشش کنم هرچی به ذهنم اومد نوشتم ببخشید اگه هی از دنیای واقعی پریدم مجازی و بالعکس :-" + خیلی زیاد شد مجبور نیستین بخونین ولی بعضی قسمتاش جالبه بعدِ بهارش مثعن ینی خودم دوسش دارم 8-> :-" + به خاطر نگارش داغون و استفاده ی فراوانا از کلمه ی "بعد" پیشاپیش عذر میخوام :-""""

بهار
تحویل سال نود که نصف شب بود من عزممو جزم کرده بودم که بیدار بمونم هر چقد اصرار کردم همه رفتن گرفتن خوابیدن من بدبخت و تنها نشسته بودم پای سفره هفت سین جلو تلوزیون :-" ده دیقه مونده بود به تحویل دیگه منم داشت خوابم می برد داداشم اینا مثه این که دلشون واسم سوخته بود اومدن پیش من :-" بعد سال تحویل شد دیگه :D بعد صحبتای آقا رو گوش دادیم :-" که سال جهاد اقتصادی شد سال نود ماعم خوشحال و شادان رفتیم خوابیدیم 8-> :-"
عید نود کاهش عید دیدنیاش خیلی خوب بود :-" طرف بابام همه اکثرا مسافرت بودن طرف مامانمم که جمع می شدیم هر روز خونه ی مامان بزرگم از صب تا شب تفریح و اینا دیگه از خاله بازی خبیری نبود خدارو شکر. :D سفر داخل استانیم رفتیم با فامیل
اون موقع هنوز نمیومدم سایت (عضو بودما ولی با دایال آپ اولا حسش نبود دوما دیگه بعد اون همه وخ یادم رفته بود که جایی به اسم سمپادیا هم هس که من توش عضوم)
اواخر اردیبهشت بود ما وایمکس خریدیم من بعد چن روز یادم افتاد که بیام به اینجاعم سر بزنم اومدم خوشم اومد چن تا پست دادم ولی خیلی تو جو سایت نبودم
بعدش امتحانای ترم شرو شد بعد من نه تنها مصرف سمپادیا رو کمترش نکردم بلکه بیشتر هم شد سر اون امتحان زبان فارسی هماهنگ سمپاد من تمام روز و حتی نصف شب تو اون تاپیکه بودم :)) بیشتر از همه عم من پست دادم هرکی پست میداد من سوالشو جواب میداد :))
وسطای امتحانا بود مامان بزرگم کمر درد گرفت :( با مامانم رفتن تهران واسه عمل کردنش :( دیگه منم تا عصر که بابام بیاد کسی نبود بدون این که کسی گیر بده پای سمپادیا بودم بعد ولی با این حال کارنامم خوب بود و نفر دومم شدم حتی :-""""
آخرین روز امتحاناعم که با دوستام رفتیم بیرون کلی گشتیم بعد ایس پک اینا خوردیم خیلی خوب بود 8->

تابستون
قبلنا من نمی دونستم که تو سمپادیا بین بچه ها رابطه ی دوستی و اینا انقد زیاد باشه اصن تعجب می کردم + حسودی :-" که چرا این همه آدم همو به اسم میشناسن شدید افسردگی گرفته بودم یه مدت طولانی هی به همه پ.خ میدادم که چرا همو میشناسین انقد :)) :-" بعد اونام میگفتن مثعن تو فیسبوک و اینا منم هی به همه پ.خ میدادم که تو فیسبوک میشه اددت کنم ;;) و... :-" بعد رفتم صندلی داغ بچه ها رو دیدم دیدم این همه چیز خوبیست از اون موقع تصمیم گرفته بودم که هر چه زود تر بشم 5روزه تا بتونم ثبت نام کنم :-""" همون موقع بلافاصله که شدم پنج روز پریدم ثبت نام کردم :-""" بعد اسممو عوض کردم واسخ صندلی داغ صندلیم یه سری عقب افتاد خدا میدونه چه جلز و ولزی می کردم :-""" بعد که صندلی داغمو زدن اونایی که با من هم زمان بود صندلی داغشون پیغام گروهی زده بودن منم برداشتم دو سه سری پیغام گروهی زدم امضامو عوض کردم تو حرف بزن تبلیغ کردم X_X :-" :-" :-"
اون موقع ها بچه ها یه تاپیکی زده بودن راجع به رابطه ی بین کاربرای قدیمی و جدید بعد منم همونجا گفتم که این خانواده چیه اینم باید خوب باشه واسه آشنایی بعدش منا پ.خ زد واسم توضیح داد که چیه بعد گفت اگه بخوای من ننت میشم اون موقع با منا اشنا شدم >:D< :D
بعد دوباره تاپیک خحانواده زدن من به من گفت که باید شوعر پیدا کنی منم که احمق بودم گفتم الان شوعر نداشته باشم رام نمیدن تو خونواده از ترس ورداشتم به 4 . 5 تا از پسرای سایت پ.خ زدم X_X :-" آخرشم که رضا فک کنم مجبوری قبول کرد :-" بعدش چند نفر پ.خ زدن واسه خواستگاری :-""" من فهمیدم که گویا باید صبر می کردم :-""""
اون تاپیکه عم خیلی فان بود شیر تو شیر شده بود هی مدیرا میگفتن با پ.خ پیگیری کنین هیشکی گوش نمیداد یکی خواستگاری میکرد یکی طلاق می گرفت یکی دنبال ننه بابا بود شده بود شب نشینی :-"
بعدش همه واسه خودشون فامیلی گذاشتن جو خونواده داغ بود شب نشینی زدن همش بحث خانواده و اینا بود آخرش فقط خونواده ی ما مونده بودن سر این قضیه خیلیای رو شناختم همه قدیمیا میگفتن که خیلی شب نشینی خزی بود ولی واسه من که اولین شب نشینیم بود و خیلیایرو شناخته بودم خیلی خوب بود 8->
بعدش فرداش همینجوری با زهرا (قبلا تو صندلی داغم باهاش آشنا شده بود) تو پ.خ حرفای خاله زنک که شوهر تو فلانه و شوهر من واسم طلا خریده و اینا چرت و پرت می گفتیم 8-> بعد هی تو تاپیک ژانر اینایی که واسه هم ژانر در می کردیم ژانر همو نقل قوا می کردیم خیلی خوب بود 8->
بعد سارینا همکار خواسته بود که ترکی بلد باشه من رفتم درخواست دادم آزمایشی شدم از شانسم همون موقع رفتیم مسافرت (رفتیم شیرازو اصفهان خیلی عالی بود من بالاخره به آرزوم رسیدم رفتم شیراز 8->) بعد من که نمیخواستم موقعیت مدیر شدنو از دست بدم تو اصفهان تو کافی نت هتل اومدم سمپادیا (که اونم قضیه داشت واسه خودش که نمی تونسم خروج بزنم رفتم شیراز برگشتم دیدم اکانتم هنوز بازه همونجا :D ) به ستاره (اون موقع که داخلی بود) پ.خ زدم که نمی تونم سر بزنم بعد از اون ور به سارینا گفتم سارینا انقد رو مخ مدیرا کار کرد که آخرش بهش گفته بودن باشه دائمیش می کنیم :D
بعدش با فاصله ی دو روز از اون مسافرت من رفتم اردوی مشهد خیلی خیلی خوش گذشت تا نصف شب بیدار میموندیم و مسخره بازی می کردیم 8-> اون موقع که رفتیم 80 نفر تو یه رستاورتن همه گرخیدن در رفتن :-" :-" خیلی خوش گذشت 8->
تابستون من همه ی همش (:-") تو سمپادیا ول بودم با این که دوستام کم بودن اون موقع ولی کل ماه رمضونو من تا سحر بیدار میشستم پای سمپادیا بعد سحر میخوابیدم بیدار میشدم کامپیوترو روشن می کردم روزه عم که بودم دیگه وقتم واسه خوردن تلف نمی شد حتی :-"""
یه اتفاقیم که تو تابستون افتاد این بود که تو مرداد وقتی داداشم تهران بود آپاندیسش گرفت عملش کردن ماعم نتونستیم بریم من اون موقع کلی نگران بودم کلی گریه کرده بودم :( ;;)
بعد یه روزیم بود ما از مدرسه کلید اتاق تکثیرو کش رفتیم از مدرسه رفتیم بیرون در به در دنبال کلید ساز کلید سازه بسته بود به موبایلش زنگ زدیم اومد باز کرد ;;) کپی کردیم برگشتیم مدرسه 8->

پاییز
رفتم مدرسه دلم واسه بچه ها خیلی تنگ شده بود ;;) اصن نمی خواستم قبول کنم که دوباره باید شروع کنیم درسو اینارو :-" دوباره پیش اولا حس سوم راهنمایی بهمون دست داده بود حس ارشد بودن تو مدرسه 8->
روزای اول معلما خیلی رو اعصاب بودن هر کودوم یه ساعت راجع به نهایی و کنکور حرف می زدن و نصیحت می کردن :rolleyes: نصف کلمه هایی که معلما میگفتن نهایی و کنکور بود :rolleyes: (الانم هست (اینو واسه کنکور یاد بگیرین اینو تو نهایی بنویسین نمره نمیدن...))
تقزیبا یه ماه اول نت نداشتم یعنی داشتما ولی داداشم وایمکس خودشو فروخته بودو مشترک استفاده می کردیم بعد داداشم برمیداشت می بردش تهران واسه همین من نتم دائمی نبود واسه همین مجبور شدم از شناخت استعفا بدم :-< :-"
بعد دوباره بعد یه ماه تقریبا اومدم سمپادیا کم کم شناختم با بچه ها بیشتر شد 8-> تمام وقتمو تو سمپادیا بودم 8-> ولی مامان بابام هی گیر میدادن که سومی (که اون اواخرم نتم شده بود روزی دو ساعت) بعد گفتم که قول میدم امتحانای ترمو نرم (خیلی تصمیم سختی بود :-")
پ.خ هام با بچه ها که کلا چرت بودن مثعن اون موقع ها که با مهسا هیچ حرفی پیدا نمی کردیم بزنیم شده بود که من دو صفحه تو پ.خ هام فقط اسمایلی داشته باشم :-"
قضیه شریف که آخرش نرگس حداقل پشت میله های شریف رفت ولی ما همونشم نرفتیم حتی :-"
شب یلداعم که من تک و تنها تو خونه بودم هیشکی نبود تو خونه :-<
اون شب نشینی آخرم خیلی خوب بود (مخصوصا اولاش ) خیلی بهم خوش گذشت 8-> من تا آخرش نشستم بعدشم صب رفتم قلمچی :-"
بعد آخر اذر رفتیم کیش خیلی خوش گذشت که من دو تا امتحان ترممم ندادم اون موق 8-> پارک دلفین هاعم رفتم بالاخره 8-> :-"

زمستون
طبق قولم یه مدت سمپادیا نیومدم ولی خیلی سخت بود و نتوستم تا آخرش دووم بیارم ولی بازم پایداریم خوب بود :-" ;;) تازه از کیش برگشته بودیم اولین امتحانی که من دادم هندسه بود من تو جو مسافرت بودم (اونجا تو کشتی تو کنسرت "احتمالا دارم عاشقت میشم" یکی از آهنگا بود این تمام مدت امتحان هندسه افتاده بود تو مغزم از اول تا آخر اونو داشتم میخوندم) گند زدم اونو 8-> ;;)
خود امتحانای ترمم خیلی خوب بود حتی شب قبل امتحانا مهسا اس ام اس می زد که قول بده بیس شم ;;) (البته بگما من پیشبینیام درست از آب در میان مثعن یه بار این اواخر بهش گفتم فاینال 92 میشی 92 شد 8->) بعد همینجوری ادامه پیدا می کرد نصف شب دیگه حتی مامان میگفت این کیه همیشه نصف شبا اس ام اس مس زنه بهت بعد تازه اساشم میخونی میخندی؟؟ :)) :D
این بانگاعم روزای اولش خیلی فان بود همه ریخته بودن تو بانگ همدیگه :)) 8->
بعد من یه هفته نیومدم اومدم دیدم همه با هم ازدواج کردن بعد سارینا گفت بیا منو بگیر من خودمو انداختم به منا نرگس شد هووم پری شد دامادم 8-> سر همین قضیه منو منا انقد به هم اس میدادیم که اگه یکی میخوند اس ام اسای من و منا رو فک می کرد واقعن دوس پسرم یا شوهرمه حتی در این حد ینی :)) :D
یه مدت جر و بحث من و خانواده سر قضیه علم بهتر است یا نت یا درس خواندن برای کنکور :-" بالا گرفت که سر این قضیه نتم که یه مدت کوتاهی آزاد شده بود شد روزی یه ساعت :-< :rolleyes:
تو مدرسه مدیر قبل انتحانا بهمون قول داده بود که اگه معدلمون خوب باشه ببرتمون اردو چون فک نمی کرد خوب باشه :-". بعد دیگه واسه همین م هر روز تو دفتر مدیر بودیم خیلییم خوش میگذشت 8-> مدیر دیگه کلافه شده از دستمون مثعن تو سالن من بهش سلام میدم میگه من میبینمت یاد اردو میفتم :)) ;;)
تو مدرسه تو زمستون روزای خوبی داشتم اون روزی که رفتیم تور تبریز گردی آیس پک خریدیم بعدش 8-> اون روزی که سر زنگ فیزیک صبحونه خوردیم تو کلاس 8-> ینی من تا حالا انقد صبونه نخورده بودم خیلی خوب بود پنیر و گوجه و خیار و ژامبون و نون سنگک و بربری و خامه... 8->
آهان :D امسال تولدم فک کنم بهترین تولدم بود یه کسایی بهم تبریک گفتن که حتی فکرشم نمی کردن یع اتفاقایی افتاد که خیلی روز خاصی شد واسم 8->
روزی که رفته بودم مراسم پالایشگاه واسه دانش آموزای ممتاز معلم ریاضی دوم راهنمایی مو دیدم داشتم بال در میاوردم چون خیلی دوس داشتم >:D<
روزای آخر با دوستم رفتیم مدرسه ی راهنماییمون خیلی خوب بود خیلی گرم :-" استقبال کردن ازمون بچه هاعم با حسرت نگامون می کردم :-" 8->
اون روز به معلم ادبیات راهنمایی که خیلی دوسش داشتم اس دادم که امودیم ندیدیمتون اونم زنگ زد باهم حرف زدیم >:D<
از مدرسه ی راهنمایی که برگشتیم دبیرستان به این نتیجه رسیدم که دبیرستان خیلی بیشتر از راهنمایی دوس دارم قبلنا به اون نتیجه نمریده بودم :-" >:D<

اینجا دوسای خیلی خوبی پیدا کردم که اسم خیلیاشونو نیاوردم ولی همشونو خیلی خیلی دوس دارم >:D<
و اصنم حاضر نیستم حتی یه دیقه از اون یه ساعتمم از دست بدم :D شاید تو آینده ی نه چندان دور مجبور شم سایت نیام ولی بعدش وباره حتما میام و اینجارم هیچوخ فراموش نمی کنم

تو سال 90 اتفاقایی افتاد و دلم از دست خیلی از نزدیکترین کسام شکست خیلی روزا نشستم گریه کردم ولی چون قضیه هاشون تموم شد با تموم شدنِ سال نود اونارم فراموش میکنم تا بتونم بگم هفدهمین سال زندگیم یکی از بهترین سالا بود واسم (17 زیاده یه مقداری :-") و سمپادیا عم نقش مهمی داشته تو اتفاقای خوب امسال 8->

گریم گرفته نمی دونم اشک شوقِ یا ناراحتی ...

امیدورام نود و یکم خوب باشه 8-> سال نوتون مبارک 8-> مرسی 8-> : )
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا