• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

دفترچه ی خاطرات سمپادیا _ 1390

وضعیت
موضوع بسته شده است.

F@temeh

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,877
امتیاز
15,502
نام مرکز سمپاد
فرزانگـــان
شهر
کاشـــان
مدال المپیاد
مرحله اول ریاضی
دانشگاه
پلی تکنیک
رشته دانشگاه
سخت افزار
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390

خب راستش حسودی مان شد همه طولانی و اینا نوشتن :-" ماعم میخوایم بنویسیم 8-> احتمالن کسی نخونه ولی حداقل خودم که میخونمش 8-> به جا دفتر خاطرات خوبه :-" :-"

اهم اهم.
عید

خب سال که تحویل شد که من در خوابِ ناز بودم 8-> درواقع داشتم برای بیدار موندن خودکشی میکردم اما در آخرین لحظات خوابم برد X_X .. عیدای من کلن به الافی میگذره که اونم گذشت. بهترین روزه عید همون روزی بود که با فامیل قرار گذاشتیم که سر ساعت 7 همه لبِ فلان پارک باشن که بریم به طرف ریگ و ریگ نوردی. و ما اولین نفرات بودیم و بقیه دوروبر 9 اومدن :rolleyes: این طبیعیه از فامیلای ما :rolleyes: 10 تا ماشین بودیم فک کنم :D حدود 10 12 تا دختر بودیم . کلی عکس گرفتیم و از بالای ریگا قِل میخوردیم پایین و من بادبادک هوا کردم و کلی عکس و مسخره بازی و اینا. تو جیبای منو پُر از ریگ کرده بودن :Dو خلاصه خیلی خوش گذشت 8->
بعد از عید

راستش من مدرسه رقتنو به خونه موندن و از بیکاری خوابیدن ترجیه میدم. ;;) حداقل با دوستامم. >:D<پارسال کلاسمون خیلی توپ بود.همه خیلی باهم خوب بودیم و یه دست بودیم واینا واسه همین خیلی ننالیدم از اینکه دوباره باید برم مدرسه واینا 8-> مهم ترین اتفاقات بعد از عید این بود که من شدم عضو کمیته اجراییه همایش جوانه میزنم تا آفتاب بتابد که امسال هشتمینش بود. برای همین بچه های کمیته اجرایی و علمی رو با چندتا دیگه از بچه ها رو بردن کارگاه فرزانگان 1. 8-> خب من اون زمان تو سمپادیا فقط ثبت نام کرده بودم و هیچ فعالیتی نداشتم و فقط گاهی یه سر به شناخت میزدم که ببینم بچه هامون هستن یانه 8-> وگرنه خیلی دوس داشتم بچه های سایت رو ببینم اونجا 8-> الانم که به هرکی میگم که یه گروه فقط از کاشان اومده بود یادتونه یانه هیشکی یادش نیس و ما درحال سوسک شدن هستیم 8-> 8->
خلاصه امتحانا بود و تولد منم وسطِ همون امتحانا اومدو رفت و کلن تولد یخی بود. تو کلِ دوران امتحان بهترین روزش روز آخرین امتحان بود که با بچه ها حدود 15 -16 نفر رفتیم بستنی خوردیم. با اتوبوس از مدرسه رفتیم کافی شاپ :)) کلِ اتوبوس مابودیم :)) راننده میخواس پیاده کنه هممونو وسطِ راه بسکه فک زدیم :)) :D
تابستون

روزای اول تابستون خیلی احساس مفید بودن وآدم بودن میکردم چون بالافاصله بعد از امتحانا شرو کردم به تمیز کزدن اتاق و گرفتن کتاب واسه خوندن و برنامه ریزی و اینا ، خلاصه چندتا رمان ایرانی گرفتم که بخونم واینا ، کتابای مزخرفی بود در کل :D ولی بهتر از بیکاری بود :D تابستونو اصن نفهمیدم چون هیچ روزی رو خونه نبودم :D سه روز در هفته کلاس زبان، دوروز مدرسه، یه روز کلاس المپیاد ، دوروز کلاس نقاشی :D نقاشیم و زبانم خیلی پیشرفت کرد از این بابت خوشحالم ;;) بچه ها تعجب کرده بودن از اینکه تو 12 جلسه نقاشی تونستم اونجوری نقاشی بکشم و تو مدرسه نقاشیام دزدیده شد :( یکیشم رفت مسابقه :( هیچیش نموند واسه خودم :D
تو ماه رمضون بود که بابام adsl گرفت و روزو شب من شد سمپادیا. 8-> جغد شده بودم درواقع :D شبا بیدار بودم و صُبا خواب بودم :D کم کم هِی به ستاره های سبزم اضافه میشد و من درحسرتِ یک لایک 8-> همش لف ـو میدیم میگفتم اَاَاَ ... این یارو چقد خفنه :-< آخه یه " :) " میذاشت شونصد تا لایک میگرفت و من خودمو میکشتم به زور 3 تا مثلن :D خلاصه کاربرِ آرمانی بود برام :D
بعد من هِی نرگس و ریحانه و ملی و مهسارو باهم قاطی میکردم =)) بعد اصن نمیدونسم پ خ چیه و اینا کلی وقت درگیر بودم :)) :D بعد یکی بود jb هِی لایک میداد میگفتم چقد من خفنم این همش داره لایک میده بم و اینا بعدن فمیدم که کلن به همه لایک میده :)) :D خلاصه اومدیم شیرینو ملیکا رو اغفال کردیم :-" فهمیمه هم که کلن فسیل شده بود اینجا فعالش کردیم :-" :-" بعد من اینجا هیشکی رو نمیشناختم و احساس این بچه هارو میکردم که میرن تو جمعه بزرگا هیچی نمیفهمن فقط لبخند میزنن و خیلی افسوس و آه و ...
پاییز و زمستون

خب پاییز که شد اینجا تو حرف بزن همش حرف این بود که آره چقد زود تموم شد و ما نمیخوایم بریم مدرسه و کلن از این حرفا 8-> مهم ترین اتفاقش این بود که من بااتوبوس رفتم مدرسه و خیلی تجربه ی خوشمزه ای بود :D یه عالمه آدم جدید میدیدم هر روز و براشون تو دلم اسم انتخاب میکردم و براشون داستان میساختم 8-> 8-> خوبیش این بود که کلی از بچه هارو اغفالیدم که با اتوبوس بیان برن 8-> کلن کارای جالبی کردم امسال 8->
انقد دبیرای پارسال ازما بد گفته بودن پیش بقیه دبیرا که اصن معلما تا میومدن تو شرو میکردن به درس دادن و مثه چی حتی یه لبخندم نمیزدنو کلن به رومون نمیخندیدن چون میترسیدن پرروشیم :| خیلی اوایل بد بود کلاسا واسه همین :-< ولی خوب شد کم کم. بعد نمیدونم چی شد اینجا که با یه عالمه کسی دوس شدم فک کنم به خاطره بانگا بود :D اصن حرکت جالبی بود این بانگا :D نرگس ، مهسا ، لولیع ، ساحره ، محدثه و خیلیای دیگه رو شناختم و باشون دوست شدم و شدن قسمتایی از دفتر خاطراتم 8-> اون نرگس که حتی براش نامه هم نوشتم اما هیچوقت آدرسشو بم نداد که براش پست کنم و نامه ی بیچاره داره خاک میخوره 8-> تو امتحاناهم که کلن همه ی درسامو پای کامپیوتر خوندم :D از جمله هندسه رو که یادمه الکی ورق میزدم که صدای کاغذ بیاد خانواده فک کنن من دارم درس میخونم :D :D ولی معدلو اینام از همیشه بهتر شد و متهم به خرخونی شدم :-" :-"
بعد ماجرای تهرانو کلاس المپیاد پیش اومدکه من و شیرین و راضیه و چندی دیگر از بچه ها رفتیم . دانشگاه تربیت معلم نسیبه بود. یه چیزی تو مایه های پادگان یکم باکلاس تر :D ولی به جرئت میتونم بگم بیشتر از مشد خوش گذشت :D :D
بعدشم میخواستیم بریم مشهد و من کلی التماس به ساحره کردم که حتمن بیا و ببینمت و اینا. کارت پستالم واسش بردم ولی تف شدیم و نتونس بیاد :-< :-< کلی فوشش دادم :-<
بعدشم که برگشتیم و ما دوباره رفتیم تهران... و جوِ المپیاد گرفت مارو و دورورز به خاطرش مدرسه نرفتیم که مثلن بشینیم بخونیم واسش که آخرم گند زدم به المپیاد کامپیوترم و انقد گریه کردم که مردمک چشام دیگه بین یه عالمه قرمزی و اشک پیدا نبود :D فرداشم که رفتم مدرسه تا از در وارد شدم زدم زیر گریه و خانوم طریحی بغلم کرد و بچه ها کلی بام مهربون شده بودم از جمله فهمیمه ی خودمون :D پس فرداش المپ ریاضی دادم که بهتر بود و خدارو شکر قبول شدم و یه قولی به فهیمه دادم واسه قبولی که ایکاش نمیدادم :-"
کم کم هِی ستاره ولایک بمون اضافه شد تا شدیم این و هنوز کابرایی مثه علی و سروش همونجور آرمانی موندن :D :-" :-" به امید روزی که ماعم یه نقطه بذاریم 40 تا لایک بگیریم :-" ( شوخی کردما :-" کاربرای آرمانی به دل نگیرند :D )
و دوستامم بیشتر و بیشتر شدن 8-> ریحانه و گولی و مونا و... 8-> چقد دوس دارم ببینم همشونو 8->
کم کم شد دم عید و من تا 9-10 شب مدرسه بودم به خاطر همایش ولی بازم سمپادیام ترک نمیشد :D خلاصه به خوبی همایش گذشت و کلی خاطره گذاشت برامون 8->
بعد یه روز که از بیکاری داشتم تو سمپادیا ول میچرخیدم نگام انجمن شعر پارسی خورد که نوشته بود مدیر فاطمه و ساحره :D یه لحظه تا حد مرگ خوشال شدم اما بعد حس کردم که اشتباه شده . اینا :D کلی پ خ زدم اینور اونور تا فمیدم که بله :D خلاسه ذوقیدم کلی 8->
90 گذشت اما خیلی خیلی خیلی خیلی خاطره های رنگارنگ و خوشمزه ای گذاشت واسم 8-> هیچوقت امسالو یادم نمیره هیچوقت 8->
بعدشم شد نزدیک عید و همه در حال خونه تکونی و من همچنان تو نت درحال جستجو برای نتایج المپیاد 8-> اتفاقای خیلی قشنگ دیگه ای هم افتاد که خب نمیتونم همشو بنویسم اینجا 8-> دوباره سال تحویل شد و من درخواب...
 

poorya.kh

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,567
امتیاز
8,851
نام مرکز سمپاد
شهیـد بهشتی
شهر
نیشابـور
دانشگاه
علم‌وصنعت‌ ایران
رشته دانشگاه
مهندسی‌کامپیوتر
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390

از بچگی نوشتن خاطره برام سخت بود . کالیبر بالا این اجازه رو بم نمیداد :D ولی انگار نوشتن تو سمپادیا برام اسونتره. شاید به خاطر علاقه ایه که به اینجا دارم. دارم فک میکنم چه حسی دارم وقتی که چند سال دیگه اینا رو میخونم... بریم سر اصل مطلب :-"
سال ۹۰ واسه من با عضویت تو سمپادیا شروع شد ، کلن ورود من به دنیای مجازی با سمپادیا شروع شد. چه شروع خوبی :D قبل از امتحانا بود که مدرسه یه اردو شب مون بردمون اردوگاه شهید رجایی ، شب با بچه ها و اسپیکر و اینا رفتیم بیرون ، هوا تاریکه تاریک ، اونقد دیوونه بازی در اوردیمو سرو صدا کردیم که اومدین دنبالمونو بردنمون :D روز بعد هوا ابری بود، یکی از بچه ها گفت شرط میبندم بارون نمیاد همینو که گفت یه بارون دهشتناک شروع شد در حد سیل خلاصه اردو کوفتمون شد :| امتحانای ترم دومو که ولش. تو تیر بود که جوگیر شدیمو ژانر متحول رفتیم اعتکاف، سرگرمیمون سمپادیا بود :D همون اولم گفتم این چیزا رو من تاثیر نداره :D بقیه تابستونو مدام با سمپادیا بودم شب تا صبح ، صبح تا شب. دوران خوبی هم بود. سمپادیا شده بود یه دوست که هر روز باهام بود. یکسره پای کامپیوتر بودم. وابستگیم به اینجا و دوستام بیشتر میشد. در اینحد که بچه ها طرح ایزی لایفو مطرح کردنو ما هم چیزی نمونده بود که عملیش کنیم :D مدرسه ها شروع شدو کم کم از فعالیتمون کم میشد. ولی نمیتونستم نیام. معتاد . اصن یه وضی. تا اینکه شدم مدیر اینجا یعنی خاطرات. هیچی از مدیریت نمیدونستم. نمیدونستم بعضی تاپیک ، پستا رو باید چیکار کنم. سره بضی تاپیکا میرفتمو با مدیر قبلی یعنی سارینا مشورت میکردم :D مدیریت اینجا خیلی سخت بود برام. یکی به خاطر اینکه تاپیکا اسپم خورشون ملس بود یکی هم به خاطر اینکه کاربرایی که اینجا پست میدن اکثرا جدیدن. امتحانای ترم اولو با اقتدار کامل به پایان رساندیم :-" بعد از اون هم که بیشتر کلاسا به هوای المپیادو همایشو مسابقه منحل بود :-" از خود المپیاد بگذریم :-" یه مسابقه هم برگزار کردیم که سرش کلی با مدیرمون دعوا کردم همون گاو و اینا :| میشه گفت مهم ترین و بهترین اتفاق بعد امتحانا همین همایش شیمی بود البته نه خود همایشا :-" دیدن دوستانو اینا :ایکس خلاصه با تسلط کامل در حد خوندن تو خوابگاه اومدیم ارائه دادیم. فقط حیف رتبه بندی نداشتن :-" :D شب تو خوابگاه تا ساعت ۳ ورقو اینا :-" فرداش خوابگاه خالی شده بودو ما هنوز خواب بودیم. هر کی رو بیدار میکردم یه شصت حوالمون میکرد :D بالاخره بیدار شدنو رفتیم بولینگ :D کلی خوش گذشت. بماند که بعدش به آروین اینا خوابگاه ندادنو با کلی التماس درخواست رفتن خانه معلم. بعدشم تولدمو سورپرایز بچه ها :| اینم خوب بود ، راضیم :-" در کل سال نسبتا خوبی بود برام :) اتفاق خوب و بد زیاد داشت ؛ واسه خوبش میشه اسکار بردن جدایی نادر از سمینو مثال زد ؛ برا بدشم قتل روح الله داداشی که واقعا ناراحتم کرد :| در اینحد که دیگه انگیزه ای واسه نگاه کردن مردان آهنین ندارم :| (اتفاق دیگه ای یادم نمیومد که مثال بزنم :-??) امیدوارم امسال ، سال خوبی برا همه باشه :)
+تایپ کردنش با گوشی خیلی سخت بود ولی ارزششو داشت :)
 

sampadak

کاربر فعال
ارسال‌ها
51
امتیاز
41
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
همه جای ایران سرای من است
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390

عهههههههههههههه سال 90؟
در کل سال بسیار خوبی بود از لحاظ درسی برام پر از موفقیت بود سعی کردم کم تر وقت تلف کنم بابت این خیلی خوشحالم
رفتن معلمای مرد و اومدن زن ها برام یه معضل اساسی بود که خدا رو شکر باهاش کنار اومدم ..
اما بگذریم از اینا با دوستام تو مدرسه خیلی اذیت میکردیم و بچه های باحال و پایه ای بودیم ... از گوشی ها و ساختن کلیپ های باحال تو مدرسه ... آب بازی ها و خیس کردن کلاسو اذیت کردن سر کلاسو و معلما....
هرچی بود گذشت اما با یه نگاه به سال قبل باید تلاش کنیم امسال قشنگ تر زندگی کنیم...... قشنگ تر .... با نزدیک شدن به خدا به هم دیگه نزدیک تر و صمیمی و مهربون شیم P:> P:> P:> P:> P:> P:> P:>
سال نو مبارک
 

ناهید

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
328
امتیاز
2,907
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 نیشابور
شهر
نیشابور
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390

.
 

yeeganeh

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
368
امتیاز
2,494
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
نیشابور
دانشگاه
دانشگاه صنعتی شاهرود
رشته دانشگاه
مدیریت صنعتی
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390

سال نود یه تجربه جدید به من داد یه تجربه که منو به یه حوض ابی کوچولو وصل کرد که توش پر از ماهی های رنگارنگ بود ...... ماهی هایی که تو سر کوچولوشون فکر بزرگی دارن ...و اون فکر پیوستن به ابی بیکران دریاست ... من ایمان داشتم که همه ی این ماهیا به ابی دریا فکر میکنن ... به انسانیت به مهربونی و به همه ی خوبی های دنیا ...
با خودم فکر کردم چرا من مثله اونا نباشم منم حق داشتم یکی از اونا باشم منم مثل اونا نشون داشتم نشون سمپاد ...
واین شد که منم شدم یکی از اون ماهیا ...
اون حوض کوچولو سمپادیاست و اون ماهیا کاربران سمپادیان ...
اول غریبه بودم اما کم کم اشنا شدم ...
اشنایی تبدیل شد به عادت ...
عادت شد وابستگی ....
و وابستگی هم شد دوست داشتن ....
دوست داشتنی که واقعی بود بی ریا...حتی خیلیا بد تعریف می کردن وخوششون نمیومد از اینجا .خواستم برم کنار ولی دیدم واقعا تو سمپادیا میتونم حرف بزنم بدونه اینکه تحقیر بشم بدون اینکه سرزنشم کنن بدون اینکه منتی رو سرم باشه ... اره اینجا به نظرم دنج اومد یه گوشه ی دنج که میشه توش بی ترسو واهمه حرف دل زد ...
اینجا میشه از ارزوها گفت از ایمانو باورو اعتقاد ... از فکرهای قشنگی که تازه داره تو مغزلمون شکل میگیره ....
پس دلیلی واسه رفتن نبود ....
دلم خواستو ماهی باقی موندم ....
همیشه هم از سمپادیا و سمپادیهای سمپادیا واسه چیزایی که بهم دادن ممنونم....تاابد...

یه تجربه ی دیگه که منو از دنیای کوچیکه اطراف بیرون کشیدو به یه دنیای دیگه برد توی سال نود به من داده شد . این تجربه عمرش به یه سال هم نرسید ... اما خوبیش این بود که تجربه بود و ازش درس گرفتم ... هنوزم وقتی یاد اون خاطره ها میافتم دلم میگیره گاهی دلم میخواد برگردن و گاهی حالمو بهم میزنن...بااین حال عید امسال دیگه مطمئن شدم اون روزا هرگز برنخواهند گشت .... پس حسرت نمیخورم و بیخیالش میشم ... این به نفعمه ..... همین جا رسما از اون تجربه خداحافظی میکنم که دیگه نرم سراغشو بهش فکر نکنم....
(اینو نوشتم واسه خودم که یادم بمونه تو یه همچین روزی چی گفتم)
سال نود به من حسه بزرگ شدن داد هر ماه احساس میکردم که دارم بزرگ میشم و دیگه بچه نیسم وباید سنگینتر از قبل رفتار کنم به قول بزرگترا دارم خانوم میشم .... :D
ولی مگه میشه شیطنت نکرد اخه ... من 17 ساله شدم و دنیای بچگیم تموم شد کاملا ...و سال 90 اخرش بود...اخر بچگیم....
سال 91 خوب شروع شد وامیدوارم در طول سال هم راضی باشم از وضعیتم ....
ویه ارزو میکنم ...
از صمیم قلبم امیدوارم امسال سال خیییییییییلی خوبی واسه همه ی دوستای گل سمپادیا باشه ...پراز ارزوهای قشنگ والبته ابی بیکران ....
با این تاپیک شدیدا موافقم دمت گرم ارشیا .... ممنون....کاش ادامه پیدا کنه... :)
 

robomash

Lily Delicated
ارسال‌ها
1,960
امتیاز
8,422
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان1
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
صنعتی شریف
رشته دانشگاه
مهندسی نرم افزار
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390

سال 90 ببرای من 2 قسمت بود. نیمه اول خیلی عالی بود، نیممه دوم چنگی به دل نمیزد.
سال 90 رو با مسافرت اجباری شروع کردم چون داشتم واسه مسابقات رباتیک آماده میشدم نمیخواستم عید جایی برم اما منو به زور بردن مسافرت البته از حق نگذریم خوش گذشت.
از همون روزی که پام رسید به مشهد کار رو شروع کردم، هر روز از 7 صبح تا 7-8 شب میرفتم کارگاه حتی 13 به در هم تو کارگاه بودم. بعد تعطیلات واسه مسابقات رفتیم تهران، خیلی خوب بود خیلی چیزا یاد گرفتم اما متاسفانه به خاطر ارائه ضعیفمون نتونستیم مقام بیاریم. تو سال 90 من تا 23 فروردین چشمم به جمال مدرسه روشن نشد. قبل از امتحانای خرداد رئیس محترم پژوهشسرای ناحیه کلی هندونه ریز و درشت زیر بغل ما زد که شما خیلی کارتون درسته، حرفه ای هستید و اینا و در پایان چند روز مونده به امتحانات خرداد 32 تا طراحی 2 بعدی که اکثرا مربوط به طرح های گروه فیزیک خوارزمی بودن رو داد به من که انجام بدم!تموم کردن طراحی ها تا اواسط خرداد طول کشید!
به محض تموم شدن امتحانات شروع کردیم به آماده شدن واسه خوارزمی. کل ماه رمضون از 7 صبح تا موقع افطار تو کارگاه بودیم. اواسط شهریور هم رفتیم خوارزمی، خیلی اذیتمون کردن. مسئولمون یه خانم بسیجی، چشم بادومی و فوق العاده نفهم (شرمنده) بود! ولی در کل بد نبود
ما که از خوارزمی برگشتیم فهمیدیم مدیر مدرسه عوض شده، اونم چه مدیری!خدا نصیب گرگ بیابون نکنه! 2 ماه دویدم خودمو کشتم تا بالاخره راضی شد بذاره ما از کارگاه استفاده کنیم اونم فقط در زمان حضور استاد! گرفتن استاد هم با هزار مکافات همراه بود! واسه ایران اپن 2012 خیلی زحمت کشیدم حتی 1 هفته شب ها فقط 3 ساعت می خوابیدم اما بازم به اون نتیجه ای که میخواستم نرسیدیم چون دیر شروع کردیم.
در کل نیمه دوم سال 90 به بیهودگی گذشت...
 

*M.M*

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
781
امتیاز
4,462
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390

اصن من نه که خیلی فعالم :-"کلن تو پستارو میگردم ببینم اسم خودم هس یا نع :-" :D

بعد من آقا فصلا رو بلد نیستم اصن :-"خز شده هی میان مینویسن بهار تابستان زمستانو اینا :-"

کلن سال 90 سال جالبی بود 8->سالی پر شیرینی و تولدو اینا :-"من اولای سال یک کیک بردم مدرسه بعد هم همه واسه هر تولدی شیرینی

میوردن :-"تاثیر من بوده حتی :-"""

الان بمیرم هم دیگه شیرینی نمیخورم :-"حالمون بهم خورده از بس خوردیم :-"

کلن سالی پر از شادی و شانس مخصوصا واسه درسا 8->تازه من در سال 90 بود که آیندمو تغییر دادم و انتخابش کردم 8->ریا شناسی 8->

بعد آقا همایش مشد هم که دیگه همه گفتن از ریحانه و اینا واقعن ممنونم بخاطر همایششون :-"دلمان شاد شد :D

تو مشد که دیگه واقعن آخره مسخره بازی رو در آوردیم با زهرا و یاسمن :-"با اینکه ناظم سخت گیری داشتیم :-"ولی خوش گذش خیلی :-"

آقا یک تیکه از مشدو بگم :D جای پرستو بودیمو اینا :-"بعد بلند حرف میزدیم :-"بعد که اومدیم جای ناظم ناظممون گف اونا (پرستوشون)دخترای

خوبی نیستن :-"

باهاشون نچرخید =))بعد آقا قبلش درباره سمپادیا توضیح مختصری داده بودیم :))معلوم نبود چی فک کرده با خودش دیگه اینجا مرکزه فساده

:)) :-"

میگف بهمون یعنی واقعا شما به هرکی میرسید ایمیل میزنید؟؟؟ =))یعنی هی میخواستیم منو بچه ها بخندیم هی نمیشد =))

بعد دیگه از آخر هم نشد با پرستو سارا سارینا حتی و پگاه خدافظی کنیم :-<ریحانه هم :-<بخاطر ناظم گرامی :-"""

میخواستم برم باهاشون خدافظی کنم ناظمه گف نمیخواد برید :-"""منا و سیما اومدن کمی بهشون فهموندم کاراشون

ریا کاریه :-"""ولی هی انکار میکردن :-"در همین بحث های ریا بودیمو اینا که اسم عروسک زهرا رو گذاشتیم ریا :-"اینم عروسکش :

87026965012901422680.jpg


عکس بهتر از این نداشتم گفتم ریا نشه :-"

بعد دیگه دفتر خاطراتم هم که منا و سیما و زهرا و اینا نوشتن عکسشو میام میذارم بعدن 8->

کلن کارای جنبی زیاد انجام دادیم 8->آخرای سال نود بود که منو زهرا یکهو صمیمی شدیم 8->

حالا نمیخواستم بگم ولی خدایی از زهرا خوشم نمیومد بیشتر لجم میگرفت ازش :-"زهرا اینجوری نیگام نکن :-"مهم الانه که دوست دارم :D

دیگه تابستون هم خوب بود با یاسمن میرفتیم پژوهشسرا و برمیگشتیم :Dکلن همه تابستونم اینجوری بود دیگه :-"

آها آها بهارش :-"یک نمایشگاه داشتیم که دوستم محدثه اومد اینقد خوشال شدم 8->اصن هوای بهاری نزدیک بود

نمایشگامونو خراب کنه :Dکلن پاییز هم که اومد من و یاسمن یکهو صمیمی شدیم :-"کلن به صورت یکهویی انجام میگیره

صمیمی شدن ها :-"بعد دیگه پاییز و زمستون خیلی ساندویچ خوردیم با رستوران های شهر آشنا شدیم =))

سال خوبی بود در کل به احتمال زیاد بخش دومی هم در کار باشه :-"
 

nasrin.z

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
428
امتیاز
1,446
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
قوچان
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
مهندسی شیمی( گرایش جداسازی)
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390

سلام بچه ها من میخوام یکی از خاطره های باحال سال90 رو واستون تعریف کنم.
روز چهارم عید بود زنگ در به صدا دراومد همه مون خوشحال که مهمون اومده ، من اون روز تصمیم گرفتم که سارافن قرمز با شال سفید سرم کنم غافل از اینکه بدونم مهمونمون کیه ..............
خلاصه حاضر شدم و اومدم پیش مهمونا دیدم که خواستگار اومده البته واسه خواهرم که 6سال ازم بزرگتره..........
بحث پذیرایی پیش اومد خواهرم چون از خواستگار خوشش نمیاد حتی واسه ی پذیرایی پیششون نرفت و من مجبور شدم همه کارا رو انجام بدم خلاصه اینقدر رفتم و اومدم تا اینکه آقای خواستگار فکر کرده بود من دختر مطلوبم ... :(( :((
[size=10pt]آذر سال 90[/size]
ساعت 9 صبح یک روز جمعه
زنگ تلفن به صدا دراومد بعد از قطع شدن تلفن فهمیدیم که قراره امشب ساعت 7 خواستگار بیاد مشغول آماده کردن خونه بودیم که دوباره صدای تلفن دراومد.................
خدای من بازم خواستگار.............
این مهمونای دسته دوم ساعت 8/30 قرار گذاشتن ........ خدا بخیر بگذرونه یک روز با دوتا خواستگار ......
جالب تر ازهمه اینکه این دوتا خواستگار باهم دوست جون جونی بودن................
ساعت 6/30 اولین خواستگار اومد............
حرف زدیم حرف زدن تا ساعت شد 8/15 خدایا چنان استرسی داشتیم که حد نداشت.............. :-\ :-\
این خواستگارا تا ساعت 8/45 خونه بودن و بالاخره رفتن .....................
ساعت شد 9 دسته دوم مهمونا هنوز نیومدن................
.
.
.
اما بعد از 10 دقیقه اومدن و چه اومدنی ............
خدا بده از این مهمونا اگه یک غریبه خونه می اومد اصلا فکر نمی کرد که مراسم خواستگاریه .............
آمار دقیق رو ندارم چن نفر بودن اما میدونم با 5 تا ماشین با ظرفیت تکمیل اومده بودن...............
خلاصه خواهر من 5 دور چایی آورد طفلکی تازه اومد کنارم بشینه دید لیوان اونایی که اول از همه بهشون چایی داده بود خالی شده خلاصه این روند تا نیم ساعت ادامه داشت...... خوب دیگه سرتون رو به درد نیارم ساعت 10/15 شد و این دسته از مهمونا هم رفتن
خیلی روز خوبی بود...... راستی خواهرم به همین مهمونای دسته دوم جواب بله داد.. P:> <D= >:D< P:> <D= >:D<
 

atousa.a

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
153
امتیاز
3,063
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ری
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
93
دانشگاه
پلی تکنیک
رشته دانشگاه
نرم افزار
پاسخ : دفترچه ی خاطرات سمپادیا - 1390

فکر کنم سال 90 یکی از بد ترین سال ها و در عین حال شاید (از برخی جهات ) از بهترین سال های عمرم بود.
امیدوارم اتفاق بد که همیشه باعث تلخی شیرینی اتفاقات خوب میشه برای کسی نیفته....
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا