• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

ارغـوان اس. - ۹۹۸۹

  • شروع کننده موضوع
  • #21

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
مهمان‌سرای ِ دو دنیا - اریک امانوئل اشمیت

مهمان‌سرای ِ دو دنیا | اریک امانوئل اشمیت | ترجمه: شهلا حائری | نشر قطره | بهار 91
6/10

× در دست ِ مطالعه .

خب ، روزی یکی از دوستان با کیفی حاوی ِ این کتاب اومد و گفت " بیاین نمایشنامه بخونیم " . مائم گفتیم باشه . بعد از امتحان شروع کردیم به خوندن ، و تا حالا تا صفحه 39 پیش رفتیم . [ با پیش‌رفتن ِ نمایشنامه این پست هم ویرایش می‌شه . ]

یه سری آدم که هنوز کاملا ً نمرده‌ن ، کاملا ً هم زنده نیستن . یه چیزی شبیه به کما مثلا ً . بعد روح ِ اینا [ روح ؟ ] توی یه مهمان‌سرایی که مث ِ راه ِ عبور ِ این دنیا و اون دنیاست گیر افتاده . داستان ِ کلی همینه - تا جایی که خونده‌م - .
یه جورایی شبیه ِ یه بیوگرافی از نماینده‌های ِ " جور " ـهای ِ مختلف ِ آدم‌هاست . ژولین ، ماری ، غیب‌آموز ، دکتر س... ، رئیس ، ... هر کدوم می‌تونن نماینده ِ یه دسته آدم باشن و هر کدوم درباره ِ خودش حرف می‌زنه .

ایده ِ کلی داستان یه کم به نظرم تکراری اومد . می‌دونید که ؟ چندین و چند هزار سریال ِ داخلی ِ ماه رمضون ِ خودمون :D + غیره باعث شده‌ن آدم از این ایده ِ " برزخ " و " چیزی بین ِ این دنیا و اون دنیا " و اینا زده بشه کلا ً ، و به نظر نمی‌یاد که این نمایشنامه هم چیز ِ متفاوت از بقیه‌ای باشه ، و تا جایی که دیدم فقط به دیالوگ‌های ِ خوبش و شخصیت‌هاش وابسته‌س ، و این برای ِ یه کتاب یه نقطه ضعفه .

شش تا شخصیت ، و هشت تا نقش داره . [ شش شخصیت + دو نقش ِ صامت :D ] برای ِ همین موقع ِ خوندن مثل ِ " باغ ِ آلبالو " آدم گیج نمی‌شه که این کی بود ، گذشته‌ش چی بود ، اصلا ً مونث بود یا مذکر :D ، اینا . اما شخصیت‌ها بیشتر در حد ِ یه تیپن تا یه کاراکتر . مثلا ً کاراکتر ِ " ماری " . یه خدمتکار ِ بدبخت ، با یه شوهر ِ بیکاره ، بچه‌هایی که به فکر ِ خودشونن و کلا ً از هم جدان ، که رسما ً خودش خواهر و برادرهاشو بزرگ کرده ، خانواده ِ پرجمعیت ، ... یه کم تکراری نیست براتون ؟

گفتم دیالوگهاش . دیالوگهاش از اون دیالوگهاییَن که به عنوان ِ " جمله ِ قشنگ " میشه حسابشون کرد . مثلا ً چند جا " ماری " از اسمش می‌گه . یه دیالوگ داره به این مضمون که " خدا رو شکر که اسمم ماریه . یه خدمتکار هر اسمی داشته باشه ، آخرش صداش می‌کنن ماری . باز خوبه اسم ِ واقعیم ماریه . " [ مطمئنا ً اینجوری نیست دیالوگ ِ توی ِ کتاب :D چیزی که یادم مونده بود ُ گفتم . ]
من شخصا ً با اینجور دیالوگها مشکل دارم . به نظرم داستان رو می‌بُره ، رشته داستان رو از دست ِ آدم خارج می‌کنه . خیلی جاها ممکنه شعاری بشه ، و کلا ً داستان رو از حالت ِ رئالش خارج می‌کنه . [ کدوم آدمی ُ سراغ دارین که تو زندگی ِ روزمره ، مدام " جمله ِ قشنگ " بپراکنه ؟ ]
دیالوگهاییش که اینجوری نیستن خوبن ولی . خیلی خوب شخصیت ِ گوینده‌ش رو مشخص می‌کنن . [ نمی‌دونم چه‌جوری توصیفش کنم دقیقا ً :D ]

و اینکه ترجمه ِ خوبی داره .

در کل به خوندنش می‌ارزه ، ولی فکر نکنم بیشتر از یه بار .

× تکرار می‌کنم ؛ ویرایش می‌شه !
 
  • شروع کننده موضوع
  • #22

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
خواب خوب بهشت - سام شپارد

خواب خوب بهشت | سام شپارد | مترجم: امیرمهدی حقیقت | نشر ماهی | بهار 91
9/10

این کتاب مجموعه داستان‌های کوتاه سام شپارد ، نویسنده امریکاییه .

کتاب ِ " بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم " رو خوندین ؟ شخصیت‌پردازی "هلیا" رو یادتونه که چقدر کمرنگ بود ؟ به نظر یه سری از بچه‌ها توی کتاب‌خوانی گروهی هشتم شخصیت‌پردازی‌ش کم بود و جا داشت که بهتر و بیشتر بشه . ولی به نظر ِ شخص ِ من کافی بود برای اون مدل روایت و طرح داستان . حتّی اگه بیشتر می‌شد لطف داستان ُ از بین می‌برد به نظرم !
این‌جا هم همین‌طوره . توی هر داستان ، ما فقط یه سری اطلاعات که دونستن‌شون لازمه رو درباره هر شخصیت می‌دونیم . حتّی بعضی جاها هیچی نمی‌دونیم راجع به شخصیت‌ها و داستان کلا ً تشکیل شده از دیالوگ‌های ساده که هیچی از شخصیت ِ گوینده رو مشخص نمی‌کنه و در عین حال داستان رو پیش می‌بره .
اما نقطه‌قوت‌ش اینه که شخصیت‌ها در حد ِ یه تیپ ِ ساده نیستن . زیاد نمی‌شناسیم‌شون‌آ، ولی با تیپ فرق دارن . خاص‌تر از یه تیپن و در عین حال کمرنگ‌تر از یه کاراکتر ِ کامل .[از صدام مشخصه چقدر به شخصیت‌پردازی علاقه دارم ؟ :- "]
ترجمه نکته قابل‌ذکری نداره . روونه و خوب . لازمه درباره امیرمهدی حقیقت و کیفیت ترجمه‌هاش داد سخن بدم ؟ :D
دیالوگها قوی بودن خیلی ، و کلا ً نثر داستان به دل می‌نشست . نقطه‌قوت همه داستان‌ها دیالوگ‌هاشون بود به‌نظرم ! جهت اطلاع اینکه سام شپارد [طبق پشت جلد کتاب] نمایشنامه‌نویس و فیلمنامه‌نویس هم هست که چندتا از نمایشنامه‌ها و فیلمنامه‌هاش جایزه هم برده‌ن .
طرح داستان‌ها قابل قبول بودن . خیلی چیز ِ فضایی‌ و دورازذهنی نبودن که آدم نتونه بپذیردشون / هضم‌شون کنه .
حجم داستان‌ها کمه ، و برای مثلا ً فواصل اتوبوس‌سواری چیز ِ خوبیه که بخونید . حجم ِ کل ِ کتاب هم کمه و قطعش کوچیکه [بهش می‌گن پالتویی؟ :-?] که در همون راستای خوندن تو اتوبوس خیلی مفیده .
در کل می‌ارزید به خوندن و حتّی دو بار خوندن‌ش .

× تنها مشکلی که من داشتم این بود که توی چاپ ، یه مشکلی پیش اومده بود که از وسط ِ داستان مثلا ً x ، یکی دیگه [فرض کنید Y] شروع شده‌بود ، Y تموم شده بود ، یه داستان دیگه [مثلا ً Z] شروع و تموم شده بود ؛ بعدش ادامه X بود ، و بعد قسمت اول Y بود ؛ و بعدشم روند عادی . من ُ بیچاره کرد این مسئله ! :D قبل از خرید حتما ً توی ِ کتاب رو نگاه کنید که صفحاتش درست باشن :D .
 
  • شروع کننده موضوع
  • #23

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
تماشاچی محکوم به اعدام - ماتئی ویسنی‌یک

تماشاچی محکوم به اعدام | ماتئی ویسنی‌یک | ترجمه: تینوش نظم‌جو | نشر نی | بهار 91
9/10

قطعا ً یکی از خاص‌ترین نمایشنامه‌هایی که خونده‌م !

فرض کنین این تئاتر داره اجرا می‌شه ، و شما بلیت می‌خرین که برین ببینین‌ش . شماره صندلی‌تون 102 ـه . می‌شینید رو صندلی‌تون ، و منتظر می‌شید که تئاتر شروع بشه . پرده بالا می‌ر‌‌ه ، و بازیگرهای تئاتر شما رو بدون هیچ دلیلی شما رو به اعدام محکوم می‌کنن !
داستان همینه . صحنه تئاتر یه دادگاهه برای محاکمه اون تماشاچی نگون‌بختی که کاملا ً اتفاقی نشسته روی صندلی از پیش تعیین شده . قاضی و دادستان و وکیل‌مدافع و آدمای دیگه دادگاه همینجوری برای خودشون حکم صادر می‌کنن ؛ ماده تبصره می‌خونن ؛ چندین شاهد می‌یارن و ازشون بازجویی می‌کنن ؛ الخ . آخرش هم مشخص نمیشه که به چه جرمی تماشاچیه محکوم به اعدام شده ؛ و یه جورهایی اصلا ً این جریان اعدام یه بهانه‌ست برای انتقادهای ماتئی ویسنی‌یک از جامعه . [ تا جایی که من فهمیدم ، سرکوب و اینا مضمون انتقادهاش بود . ولی من خوب بلد نیستم انتقادها رو تفسیر کنم ، واگذارش میکنم به برداشت خودتون ازش . ] صرفا ً یه مجرم وجود داره که برای تبرئه‌ش شاهد می‌یارن ، و در برخورد قاضی و ... ـه که انتقادها مطرح می‌شن .
نمایشنامه کلا ً یه فضای فانتزی عصبی‌طوری داره . خیلی اغراق شده ، و تا حدی نمادین . جایی ننوشته [اگرَم نوشته من یادم نمی‌یاد :D] که کسی تندتند حرف بزنه ؛ ولی انقدر جوّش متشنج و عصبی و اغراق‌شده‌ست که ناخودآگاه آدم با یه لحن ِ معترض ِ تندتند می‌خونه دیالوگها رو !
گفتم اغراق‌شده‌ست فضای نمایشنامه ؛ آره . ولی نه اغراقی که تو ذوق بزنه ، نه اغراق بیش‌ازحد . کاملا ً به اندازه . جوری که فضا برای اون انتقاد نمادین ته‌ش آماده بشه .

ترجمه‌ش خوب بود . راضی . تنها مشکل‌ش این بود که به جای اسامی اصلی ، اسمها رو وطنی کرده‌بودن که یه مقدار تو ذوق می‌زد :-" .

درباره نمایشنامه‌خونی و اجرا : کلا ً کارهای ماتئی ویسنی‌یک انگ ِ نمایشنامه خونیَن . با اینکه سخته درست‌دراوردن حالات ، ولی آدم لذت می‌بره از اجراشون . [برعکس نمایشنامه های امانوئل اشمیت کاملا ً :|] این هم بعضی جاهای سخت تو اجرا داشت ، ولی خب می‌چسبید :D .
یه جایی هست تو نمایشنامه که مثلا ً آنتراکته . یعنی مردم از سر جاشون بلند می‌شن و ازشون پذیرایی می‌شه ، و در همون زمان تئاتر هم جریان داره . بعد یه سری "مدرک" رو از اینجا در می‌یارن هیئت منصفه و اینا . از اعدامی عکس می‌گیرن ، از آدمهای مختلف در حال ِ پذیرایی‌شدن عکس می‌گیرن ، و بعد از مثلا ً آنتراکت ، با پروژکتور این عکسها رو نمایش می‌دن .
امکان انجام ندادن کارهایی که تو نمایشنامه گفته اعدامی و افراد دیگه انجام می‌دن زیاده ، و گرفتن عکس‌ها سخته خیلی . من شخصا ً فکر کردم که برای هر اجرا ، میشه یکی از آشنایان رو به عنوان اعدامی گذاشت رو صندلی 102 ، که هم توجیه شده‌باشه که توی آنتراکت کارهای خواسته‌شده رو انجام بده و هم ندونه که قراره حکم اعدامش صادر بشه ، که ری‌اکشنهاش طبیعی باشه ! :D یعنی بهش بگن آقا پاشو بیا بشین رو این صندلی ، هروقتَم گفتن آنتراکت برو فلان کار رو انجام بده مثلا ً . یا حتی میشه یه بازیگر همیشه به جای اعدامی باشه که عکس‌ها هم آماده باشن از قبل ؛ خیلی هم راحت و بی‌دردسر :D [میدونم این تیکه نمایشنامه‌خونی و اجرا ربطی به نقد خود نمایشنامه نداره ، ولی فکر کردم لازمه که درباره قابلیت اجرای نمایشنامه‌ها هم چیزی گفته بشه . اومدیم و یکی خواست از این نمایشنامه ها یکی رو انتخاب و اجرا کنه :D]

در کل کتاب ِ خوبی بود ، و نمایشنامه ِ خیلی خوبی . توصیه می‌شه .
 
  • شروع کننده موضوع
  • #24

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
خاطرات پراکنده ، دو دنیا - گلی ترقی

خاطرات پراکنده | گلی ترقی | نشر نیلوفر | تابستان 88
دو دنیا | گلی ترقی | نشر نیلوفر | تابستان 88

6.75/10

این‌ها دوتا کتاب ِ مجزا ـن ، ولی میشه گفت به همدیگه مربوطن و حتّی "دو دنیا" ادامه ِ "خاطرات پراکنده‌"ست . برای همین هر دو رو با هم نوشتم .
هر دو کتاب شامل یه سری داستان‌کوتاهه ، که همه داستان‌های هر دو کتاب از زبون ِ یه دختر ِ نُه ، ده ساله‌ست [توی بعضی‌هاشون اون دختر ِ نه ساله بزرگ شده و چهارده ، پونزده سال‌شه .] و توی یه خانواده اتفاق می‌افتن ، زمان‌ش‌م قبل از انقلابه .
داستان‌ها درباره ِ اتفاق‌هاییه که برای این دختر و خانواده‌ش می‌افته . یه‌بار مهمون می‌یاد براشون و داستان درباره ِ اون مهمون‌هاست ؛ یکی درباره ِ مرگ ِ یکی از دوست‌های هم‌محله‌ای دختره‌ست ؛ یه‌بار درباره ِ پدرشه . اما [صرف‌نظر از داستان "دوست کوچک"] ، راوی صرفا ً روایت‌گره و نقش ِ زیادی توی داستان‌ها نداره . تم ِ داستان‌ها بیشتر توصیفیه . ببینید :
به نقل از دو دنیا ، داستان "خانم‌ها" ، صفحه 34 :
خانم‌ناز زمین تا آسمان با خواهرش فرق دارد . لوس و نازک‌نارنجی‌ست و ده‌سال از خانم‌گرگه کوچک‌تر است . خودش می‌گوید که اسم واقعی‌ش نازبانوست و خانم‌گرگه می‌خندد .
می‌گوید : "خواهر ، تا آنجا که من یادم می‌آید اسم واقعی تو فاطمه بود . بچه‌های کوچه صدات می‌زدند فاطمه ریقو . چه‌طور شد که یک‌مرتبه نازملوس‌خانم شدی ؟ "
خانم‌ناز همیشه وانمود می‌کند که حرف‌ها را نمی‌شنود - حرف‌هایی را که دوست ندارد .

این که داستان ِ یه دختره ، خیلی می‌تونه برای دخترها ملموس باشه [غیب گفتم ! :D] . شخصیت‌پردازی هم عالی . انتظار داشتم چون روایت ِ یه خانواده ِ قبل از انقلابه ، خیلی شخصیت‌ها باید کلیشه‌ای و "تیپ" باشن [خیلی دوست دارم از این کلمه استفاده کنم ، بله :D ] درحالی‌که به‌هیچ‌وجه این‌طور نیست . شخصیت‌ها خیلی خاص‌تر از اونن که بخوان کلیشه باشن . [ارجاعتون می‌دم به شخصیت "آقای ر" توی داستان "فرشته‌ها" مثلا ً . ]

همه داستان‌ها ، یه‌جورهایی دارن سقوط رو تداعی می‌کنن . توی "پدر" مرگ ِ تدریجی ِ پدر و خراب شدن ِ خونه‌شون ؛ توی "فرشته‌ها" خراب‌شدن ِ زندگی ِ "آتش‌افروز" و "آقای ر" ؛ توی "گل‌های شیراز" مرگ ِ "پرویز" و احضار ِ روح ِ "گل‌مریم" ؛ توی "خانم‌ها" اون بلایی که به سر ِ "آقا حسام" می‌یاد . داستان‌ها خیلی ، خیـ ـلی ناامید و ساکن ـن .

همه داستان‌ها به جز یکی ، دوتا سیرشون خطیه و توی روایت پیچیدگی ندارن . تنها مثالی که یادم می‌یاد ، "فرشته‌ها" ست . توی "فرشته‌ها" معلم فارسی "آقای ر" و "آتش‌افروز" ِ بعد از مهاجرت رو برای راوی توصیف می‌کنه ، و بعد از هر تکه ِ توصیف کردن‌ش راوی خاطراتی که ازشون قبل از انقلاب داشته رو به یاد می‌یاره . [این خیلی هم پیچیدگی محسوب نمی‌شه ؛ ولی خب :D]

نکته ِ دیگه‌ای به نظرم نمی‌رسه :D
در کل ... توصیه نمی‌شه ؛ ولی بد نیست بخونیدش . می‌ارزه به خوندن‌ش‌آ ؛ ولی همچین "توصیه" هم نمی‌شه .
 
  • شروع کننده موضوع
  • #25

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
خانه دوست کجاست - کیومرث پوراحمد

خانه دوست کجاست | کیومرث پوراحمد | کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان | بهار 87
7/10

این کتاب درباره فیلم "خانه دوست کجاست" ِ عباس کیارستمیه ، و وقایع‌نگاری پشت‌صحنه [نوشته کیومرث پوراحمد ، که توی اون فیلم دستیار کارگردان بوده] ، فیلمنامه [نوشته عباس کیارستمی] ، نظر منتقدان و نظر تماشاگران رو شامل می‌شه . نظرم درباره‌ی فیلم‌نامه رو بعدا می‌گم ، نظر منتقدان و نظر تماشاگران هم چیز ِ زیاد خاصی نداره که بخوام راجع بهش حرف بزنم ؛ هرچند نقدهاش خیلی مفید و خوبه ولی پتانسیل حرف‌زدن‌درباره‌ش رو ندارن :D پس می‌مونه وقایع‌نگاری پشت‌صحنه‌ش .

وقایع‌نگاری ، از انتخاب بازیگرهای نقش احمد احمدپور و محمدرضا نعمت‌زاده شروع می‌شه و تا آخرین برداشت آخرین پلان فیلم ادامه داره ؛ مصائبی که در راه فیلم‌سازی و اینا :D

به نقل از صفحه 6 :
نوبت به بابک و احمد رسید . بابک باید می‌گفت "پاک‌کنت را بده به من." اما بابک گفت "من خودم پاک‌کن دارم."
پاک‌کن بابک را گرفتیم و آن را به احمد دادیم . تمرین شروع شد .
بابک : "پاک‌کنت را بده به من."
احمد : "بیا."
کیارستمی : "نباید پاک‌کن رو بهش بدی . باید بگی نمی‌دم ."
احمد : "چرا بهش ندم . پاک‌کن خودشه."
خلاصه اینکه در اولین برخورد بچه‌ها تکلیف خودشان ، یا درواقع تکلیف ما ، را روشن کردند .
"یعنی" ، "مثلا ً " ، "این به جای آن" ، "حالا فرض کن که تو پاک‌کن نداری" ، "حالا فرض کن که این پاک‌کن خودته" ، "حالا فرض کن که ... " و از این بازی‌ها نداریم . همه‌چیز می‌بایست واقعی باشد . واقعی‌ترین شکل ممکن .

کیارستمی اعتقاد شدیدی داره به اینکه بازی‌گرفتن از بازیگرهای غیرحرفه‌ای باید طبیعی باشه ؛ مخصوصا ً توی این فیلم که بازیگرهاش همه غیرحرفه‌ایَن . برای همین خیلی جاها از روش‌هایی استفاده می‌کنه که واقعا ً بازیگر اون حس رو داشته باشه . جایی هست توی فیلم که محمدرضا پروانه آدرس خونه علی همتی رو به احمد احمدپور می‌ده . قبل از فیلمبرداری می‌برن‌ش به لوکیشن خونه علی همتی ، و وقتی می‌خواد برای احمد احمدپور بازگو کنه که خونه اون چه جور جاییه ، جایی رو توصیف می‌کنه که واقعا ً به چشم دیده و یه سری دیالوگ حفظ‌شده رو طوطی‌وار تکرار نمی‌کنه . همه فیلم از همین روش "استفاده از موقعیت‌های واقعی" استفاده شده که شرح‌شون خیلی جالبه .

ماجراهای سروکله‌زدن با بازیگرهای روستایی فیلم و برخوردهاشون با اونا ، کلنجار رفتن‌ها که "بیا بازی کن" ، بیماری خود کیارستمی ، همه و همه توی وقایع‌نگاری فیلم هستن که جذابیت خیلی زیادی دارن برای خواننده‌ای که فیلم رو دیده . اینکه یه پلان چند ده برداشت داشته و مشکلاتی که پیش می‌یاد توی هر برداشت باعث می‌شه که آدم واقعا ً حس کنه که توی ساختن فیلم دخیل بوده ، اینقدر همه‌چیز زنده و واقعی توصیف شده .

نثر کتاب راضی‌کننده‌ست . خود پوراحمد فیلمنامه‌نویس هم هست [فیلمنامه‌ی "خواهران غریب" رو خودش نوشته مثلا ً ] و نثر روونی داره کتاب . علاوه بر این ، زمان فعل‌های کتاب مضارعه که باز باعث می‌شه که آدم احساس کنه حضور داره اونجا و اینا :D

خوندنش یه تجربه خیلی جالب بود ؛ و اگه فیلم رو دیدین این رو از دست ندین .

×ضمنا ً ! کتاب قدیمی‌ایه [چاپ اولش بهمن 68 بوده] ولی احتمالش هست که گیر بیاد . آرشیو کانون پروپیمونه معمولا ً . یه سر بزنید بهش .

×عکس‌هایی که از فیلم [پشت‌صحنه ، لوکیشن‌ها ، بازیگرها ، ... ] گرفته شده هم آخر هر فصل هست . عکس‌هاش به شدت لایک ! :D
 
  • شروع کننده موضوع
  • #26

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
پس باد همه‌چیز را با خود نخواهد برد - ریچارد براتیگان

پس باد همه‌چیز را با خود نخواهد برد | ریچارد براتیگان | ترجمه: حسین نوش‌آذر | نشر مروارید | بهار 91
9.75/10

داستان یه قتل ناخواسته‌ست که یه مرد چهل‌وخرده‌ای ساله توی سیزده سالگیش انجام داده . نه فقط داستان ِ اون ؛ چون مستقیم نمی‌ره سر اصل مطلب و فضا رو کم‌کم آماده می‌کنه برای اینکه بفهمیم دوستش رو کشته . داستان دختری که توی پنج سالگیش همسایه‌شون بود و دستهای سردی داشت ، داستان سه تا خواهر و برادری که توی آتش‌سوزی می‌میرن ، ... کلا ً کتاب درباره مرگه و این درباره مرگ بودن نه تنها کلیشه‌ای نیست که خیلی خاص بهش پرداخته شده .
نثر داستان ، همون جوری که نرگس و ساینا هم توی قفسه‌شون گفتن ، بسته به چیزی بود که داشت روایت می‌شد . داستان اون دختربچه‌ای که دست‌هاش سرد بود با لحن یه بچه پنج ساله‌ست و جاهایی که داره درباره مثلا ً دوازده سالگیش حرف می‌زنه ، با لحن یه دوازده ساله . و هرچقدر سنّش بالاتر می‌ره لحنش تلختر و سردتر می‌شه . این‌که یه لحن ثابت نداشت و متناسب با شرایط تغییر می‌کرد خیلی خوب بود ؛ نکته مثبت .
نکته بعدی اینه که شخصیت‌های فرعی‌ای که می‌یان توی داستان گذرائن . به جز راوی ، هیچ کدومشون از اول تا آخر کتاب نیستن و سریع داستانشون گفته می‌شه و تموم . این هم خیلی حس ِ رفتن و مرگ و اینها رو منتقل می‌کرد .
یه چیز دیگه هم این‌که بعد از هر داستان می‌گفت "خب ، می‌خوام از روزی بگم که بچّگیم مُرد" ، ولی نمی‌گه و به جاش داستان دیگه‌ای رو تعریف می‌کنه . برخلاف تصورتون این که هی به تعویق می‌اندازه گفتن داستان اصلی رو ، اصلا ً اعصاب‌خردکن نیست ؛ برعکس کاملا ً مناسبه و فضاسازی می‌کنه برای پذیرش داستان اصلی مرگ بچّگیش . و اینکه زمان روایت‌هاش فرق داره . یکی مال پنج سالگیشه و بعدی مال دوازده سالگی مثلا ً . اما اذیت کننده نیست و باعث نمی‌شه که خط سیر اصلی داستان رو فراموش کنیم و یادمون بره کدوم اتفاق مال کِی بود . چون اولا ً این داستانهایی که می‌گه از مرگ اطرافیانش صرفا ً چند تا اپیزودن ، و پیوستگی خاصی به داستان کلی ندارن که ترتیبشون مهم باشه ؛ بعدم این که براتیگان تونسته کاری بکنه که خواننده قاطی نکنه . نمی‌دونم چه کاری :D ولی تونسته .

نکته منفیش ترجمه‌ش بود . بعضی جاها خیلی خوب نبود که با لحن گفتاری ترجمه شده بود . خوب تونسته بود تغییر لحن رو دربیاره ؛ ولی بعضی جاها گفتاری بودنش تو ذوق می‌زد .

همین دیگه . بخونید :D
 
  • شروع کننده موضوع
  • #27

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند - میچ البوم

در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند | میچ البوم | ترجمه: پاملا یوخانیان | نشر کاروان

خوانش یک - تابستان 91

8/10
ادی ، مسئول تعمیرات وسایل شهربازی Ruby Pier، توی روز تولد 83 سالگی‌ش برای نجات یه دختربچه از سقوط یه گردونه می‌میره و وارد زندگی بعدی‌ش می‌شه، زندگی بعد از مرگ؛ و با پنج نفر ملاقات می‌کنه که به نحوی توی زندگی‌ش نقش داشتن، و هرکدوم یه حقیقتی توی زندگی‌ش رو براش فاش می‌کنن.
کلا ً این سوژه‌ی زندگی بعد از مرگ و اینا پتانسیل بسیاری داره برای تبدیل شدن به یه کتاب لوس و مزخرف، و همچنین پتانسیل بسیاری برای تبدیل شدن به یه کتاب ِ عالی! مهم پرداخت داستانه و توانایی نویسنده، که می‌تونه کتاب رو به هر دو سمت ببره. به‌نظرم خوبی‌های پرداخت سوژه‌ش به بدی‌هاش می‌چربید؛ بیشتر قابل‌قبول بود تا لوس.
شخصیت‌ها توی روند داستان تاثیر زیادی نداشتن. به راحتی می‌شد تصور کرد که ادی یه پسر بیست‌و‌هفت-هشت ساله‌ست و نه یه پیرمرد 83 ساله؛ یا مثلا ً اگه به جای "مرد آبی" یه پسربچه 12 ساله بود اتفاق خاصی پیش نمی‌اومد، اگه یکی از شخصیت‌ها یه اسب سخنگو هم بود (!) مشکلی پیش نمی‌اومد. البته شخصیت‌ها به اندازه کافی خاص بودن ["مرد آبی" خاص‌ترین‌شون بود به نظرم!] ولی به نظرم بهتر بود اتفاق‌ها بیشتر بر اساس شخصیت‌پردازی‌ها شکل می‌گرفتن. و یه چیز دیگه هم این‌که شخصیت‌های مهم زندگی ادی [مثلا ً برادرش، "جو"؛ یا مادرش] خیلی شناسونده نشده‌ن. مثلا ً تنها چیزی که از "جو" می‌دونیم اینه که از ادی بزرگ‌تره و شغل‌ش و اینا، که به نظرم کافی نبود!
دیالوگ‌هاش، می‌تونم بگم راضی‌م نکرد. ادی ِ 83 ساله ، حرف‌هایی که می‌زد و لحنش خیلی شبیه پیرمردهای 83 ساله نبود. حرف‌های "مرد آبی" ، حرف‌های کسی نبود که توی سیرک عجیب‌الخلقه‌ها نمایش می‌داده. به راحتی می‌شد این دیالوگ‌ها رو هر کسی بگه و با شخصیت‌ش متناقض نباشه!
نکته دیگه، سیر داستانه. داستان پاراگراف‌بندی شده، و هر پاراگراف یه زمان خاص داره و درباره یه چیز خاص حرف می‌زنه. پاراگراف که می‌گم، نه اینکه مثلا ً ده صفحه که درباره یه چیز حرف می‌زنه همه‌ش پشت سر هم و توی یه پاراگراف باشه. یه جورایی می‌شه گفت فصلای خیلی کوتاه که بعضیاش در حد یه پاراگراف، کوتاهه. اول هر پاراگراف با یه شکلی شبیه این ~ مشخص شده، که باعث میشه خواننده گیج نشه که الان اینجا چی بود؟ کجا بود؟، و این یه نکته مثبته. :D
بعضی جاها برای حرفی که می‌خواد زده بشه زمینه‌سازی می‌شه. یه مثال بزنم؛ از اول کتاب جسته‌گریخته درباره رابطه ادی و پدرش حرف زده می‌شه؛ و نفر سومی که ادی می‌بینه، باهاش درباره پدرش حرف می‌زنه. از همون اول کتاب این داستانای مربوط به روابط ادی و پدرش توی ذهن می‌مونن و موقعی که نفر سوم حرف می‌زنه، دوباره به یاد می‌یاریم‌شون. نکته خیلی مثبتیه و به شخصه خیلی خوشم اومد از این کارش :D
یه نقطه ضعفش اینه که آخرش خیلی گنگه [نمی‌دونم چه جوری بیان کنم منظورمو واقعا ً :د] و اینکه ترجمه‌ش به دل نمی‌شینه، یه جوریه :د .
بعضی وقت‌ها اینکه هی پشت سر هم علت واقعی اتفاق‌ها معلوم می‌شه و نور بصیرت و اینا ممکنه به‌شدت توی ذوق بزنه!
یه ویژگی دیگه ای هم که کتاب داشت "جملات قصار نامحسوس" بود! :D جمله قصارهاش توی ذوق نمی‌زد اصلا ً، جور شده بود با داستان؛ و منی که مشکل بنیادینی با جملات قصار دارم این ویژگی‌ش رو به شدت پسندیدم :D

در کل کتاب ِ خوبی بود، و به خوندنش می ارزید واقعا ً.

خوانش دو - پاییز 91

7/10
این بار که خوندمش به نظرم اومد که یه مقدار زرده. :ی تیریپ این کتابایی که همه‌شون کپی ِ هم‌دیگه‌ن و می‌گن زندگی را دوست بدارید ای مردم و اینا. :ی یه جورهایی شبیه «روی ماه خداوند را ببوس» و «ارمیا» که هدف از نوشتنشون گفتن یه سری چیزا بوده، و بعد به زور براش قالب داستانی پیدا کرده‌ن و اینا بود؛ فقط خب این وجه داستانی‌ش و پرداخت داستانش بیشتر و بهتر از اونا بوده.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #28

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
تارک دنیا موردنیاز است - میک جکسون

تارک دنیا موردنیاز است | میک جکسون | ترجمه: گلاره اسدی آملی | نشر چشمه | تابستان 91
8/10

خصوصیت مشترکی که همه این ده تا داستان دارن ، غیرعادی و بی منطق بودنشونه [کلمات بهتر پیدا نشد متاسفانه] که نه تنها منفی نیست و مانع برقراری ارتباط با داستانا نمیشه ، که بسیار بسیار خوبه ! بذارید مثال بزنم ؛ توی داستان "تارک دنیا موردنیاز است" ، جینی و جایلز دنبال کسی میگردن که برای غاری که توی باغشون پیدا شده ، تارک دنیا باشه و بشینه اون تو ، مو و ریشش رو کوتاه نکنه ، حرف نزنه ، گیاهخوار بشه و تمام مدت فقط فکر کنه و برای پیدا کردن یه تارک دنیا توی روزنامه آگهی میدن . یا توی "قایقی در سرداب" ، آقای موریس وقتی میبینه که قایقش از در زیرزمین رد نمیشه شروع میکنه به نقب زدن از توی همون زیرزمین ، که توی راه هایی که درست میشه قایقرانی کنه .

ویژگی دیگه ای که دارن همه‌شون ، اینه که درباره آدمهای غیرعادی‌ئن . آدمهایی که با بقیه فرق دارن ، دور از بقیه زندگی میکنن ، دوستی ندارن ، الخ ؛ و همین که هیچ دوستی ندارن باعث شده که کارهای غیرعادی و بی‌منطق انجام بدن .

این دوتا ویژگی باعث شدن که یه جورایی داستانها شبیه کارهای تیم برتون بشن . [تصویر جلد کتاب هم تشدیدش میکنه ؛ تصویر شخصیتهای اصلی داستاناس در کنار هم ، که چشمهای همه‌شون یا پف کرده و قرمزه ، یا ورقلمبیده‌س ، با صورتهای رنگ‌پریده و سفید ، که من ُ یه جورایی یاد کارهای تیم برتون می‌ندازه] شخصیتای اصلی کارهای تیم برتون هم دوستی ندارن ، جدا از بقیه زندگی میکنن ، کارهای بی‌منطق [و بعضا ً احمقانه] ازشون سر میزنه ، الخ .

نثرش ساده‌س و پیچیدگی زیادی نداره . توصیفاتش خوب و بجا و کافیه . زیاد از دیالوگ استفاده نشده ؛ بیشتر روایت دانای کله ؛ و ما چیزهای زیادی از شخصیتها نمیدونیم - فقط در حدی که توی داستان لازمه و به کار میاد - که کتاب رو بیشتر "اتفاق محور" کرده نه "شخص محور"[nb]این دو تا کلمه رو از خودم در آوردم ، صرفا ً جهت انتقال مفهوم :-"[/nb] . باعث میشه که تمرکز بیشتر روی اتفاقها باشه نه کاراکترها و روابطشون با هم .

کلا ً کتاب خوب و ساده‌ایه ، و توصیه میشه . حتّی میتونید به کودکان چهارم دبستان هم بدین بخوننش :د

×توی شناسنامه کتاب نوشته "داستانهای طنزآمیز انگلیسی" ، ولی شما باور نکنید :-"
 
  • شروع کننده موضوع
  • #29

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
کودک مدفون - سام شپارد

کودک مدفون | سام شپارد | ترجمه: آهو خردمند | انتشارات نیلا | تابستان 91
7.5/10

نمایشنامه‌ست ، برنده جایزه پولیتزر . قبلا ً ازش خواب خوب بهشت رو خونده بودم و کلی راضی بودم ، برای همین وقتی این رو توی کتابخونه مدرسه دیدم زود برش داشتم .

انکار نمیکنم که نمایشنامه خوبی بود . دیالوگها منطقی - و عالی - بودن . سیر داستان خیلی خوب و قانع کننده بود . گره هایی که توی داستان به وجود میومد راضی کننده بود .

داستان توی یه خونه اتفاق میفته ، و بر اساس کنشهای افراد خونه با هم شکل میگیره . دوگی ِ هفتاد ساله ، هالی ِ شصت و پنج ساله ، برادلی و تیلدن - پسرهای دوگی و هالی - ، وینسنت - پسر تیلدن - و شلی - دوست دختر وینس - ؛ اون اواخر هم پدر دیویس - کشیش - میاد توی داستان . همه این کاراکتر ها رو میبینیم و توی روند داستان تا حدی نقش دارن . فقط پدر دیویسه که پرده آخر وارد میشه و عملا ً "اضافی" ـه . خب ، به نظرم نه تنها این "اضافی" بودن تو ذوق نمیزد ، که احتمالا ً عمدی بوده اصلا ً :د و قرار بوده نشون بده که پدر دیویس عصا قورت داده و تر و تمیز ، هیچ سنخیتی با خانواده ناهمگون و - حتّی ! - بچگانه اینا نداره ..
غیر از این ، برادلی به نظرم یه جوری بود . به طرز اغراق شده ای رفتارهاش بچگانه بود . [ر.ک به اونجایی که سر هالی و دوگی داد میزنه که پتوشو بده .] یا مثلا ً تیلدن ، بیش از حد به نظرم عجیب‌وغریب بود . :-??

و اینکه به نظرم یه جوری مبهم بود داستان . اصلا ً نفهمیدم که اون بچه‌ای که آخرش تیلدن میگیره دستش و میاره تو چه نقشی داره ؛ یا مثلا ً اون جایی که تیلدن تمام تن دوگی رو با پوست بلال میپوشونه معنیش چیه . کلا ً به نظرم باید یه بار دیگه بخونمش ؛ و با دقت بیشتر .

× از اون نمایشنامه هایی نبود که بشه سرسری خوندشون و رد شد . به تمرکز و دقت نیاز داشت .
 
  • شروع کننده موضوع
  • #30

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
هرگز رهایم مکن - کازوئو ایشی‌گورو

هرگز رهایم مکن | کازوئو ایشی‌گورو | ترجمه: سهیل سمّی | نشر ققنوس | تابستان 91
7/10

کتاب درباره سه تا از دانش‌آموزای یه مدرسه به اسم هیلشم ئه ؛ کاتی ، روت ، و تومی . کتاب از 31 سالگی کاتی شروع می‌شه و کاتی شروع می‌کنه به تعریف کردن زندگی‌ش و خاطراتی که به نحوی ، به تومی و روت ربط دارن . [ درواقع همه‌ی کتاب ، فلاش‌بکه ] داستان که می‌ره جلوتر ، کم‌کم متوجه می‌شیم که دانش‌آموزای هیلشم کلا فقط برای اینن که وقتی بزرگ شدن ، اعضاشون رو دونه‌دونه اهدا کنن و بمیرن - یا پرستار بشن و از اهداکننده‌ها مراقبت کنن و بازنشسته که شدن اعضاشون رو اهدا کنن . کلا همه باید اهدای عضو کنن .

داستان کشش خوبی داشت . اوایل کتاب یه سری خاطرات جزئی گفته می‌شه و بعد کاتی چیزی می‌گه توی این‌مایه‌ها که نباید این کار رو می‌کردم ، یا بعدا فهمیدم که این چه معنی‌ای داشته و اینا . همینا باعث می‌شه که خواننده کنجکاو بشه که کتاب رو ادامه بده .
به جزئیات خیلی دقت شده بود و هیچ اطلاعات/اتفاقی اضافی نبود . یا اتفاق‌ها روند داستان رو تشکیل می‌دادن ، یا شخصیت‌پردازی رو کامل‌تر می‌کردن . من شخصا بدم می‌یاد از کتابی که اطلاعات اضافی و بی‌تاثیر در روند داستان / شخصیت‌پردازی بده بهم ، برای همین از این‌ش خیلی خوشم اومد .
ترجمه کتاب هم خوب بود ، هرچند اسامی یه کم تو ذوق می‌زد . "کاتی" و "تومی" یه کم نامانوس بودن ؛ معمولا مترجما اینا رو "کتی" و "تامی" ترجمه می‌کنن . :-??
شخصیتها هم خوب معرفی شده‌بودن و با عکس‌العمل‌هاشون نسبت به چیزهای مختلف بود که می‌شد شناخت‌شون . این که روت معمولا سعی می‌کرد مثل افراد محبوب‌ش باشه ؛ اینکه از بقیه الگو می‌گرفت ؛ این که وانمود می‌کرد که اونی که واقعا هست ، نیست ؛ اینا رو کاملا می‌شد از خلال داستان فهمید . مشکل‌ش ولی این بود که شخصیت‌ها خیلی قابل‌پیش‌بینی بودن . مثلا از اون اول - از وقتی که کاتی درباره دوستی روت و تومی حرف می‌زنه - مشخصه که تومی بیشتر به کاتی علاقه داره . یا مثلا عکس‌العمل‌های روت خیلی خیلی قابل‌پیش‌بینی بودن . تومی از بقیه کمتر قابل‌پیش‌بینی بود البته . و انفعال بیش‌ازحد کاتی هم خیلی رو اعصاب بود :د .
اواخر کتاب ، اون جایی که دوشیزه امیلی برای کاتی و تومی درباره گالری و اهدا و هیلشم و ... توضیح می‌ده یه کم مبهم بود برای من . یعنی خب اصلا توجیه نشدم که چرا اینا کارهای هنری‌شون رو باید می‌دادن به مادام مثلا ؟ کلا آخر کتاب خیلی برام سوال باقی موند و به نظرم چند فصل آخر رو باید یه بار دیگه بخونم .
توی خیلی از لیست‌های هزار کتاب قبل از مرگ و اینا هم ، این کتاب جزو ده-بیست‌تا کتاب اوله . ولی من شخصا خوشم نیومد از کتاب . بیشتر از اینکه به بُعد انسانی اهدا و ... بپردازه ، به ماجراهای روت و تومی و کاتی پرداخته‌بود . بیشتر از اینکه مفهوم رو بخواد برسونه ، روابط بین شخصیت‌ها رو مشخص‌تر و واضح‌تر می‌کرد . بخش اول و دوم که کلا درباره این سه تا بود ؛ بخش سوم هم فقط یه کم به اون بُعد انسانی و اینا پرداخته‌بود . نمی‌دونم ؛ شایدم من متوجه‌ش نشدم . کلا به نظرم بیشتر یه داستان عاشقانه بود تا یه داستان درباره ابعاد انسانی قضیه و اینا . شاید باید بعدا - چند سال دیگه - دوباره بخونم‌ش که کامل بفهممش .

× من آدمی نیستم که جاهای قشنگ کتابا رو علامت بزنه ؛ ولی اینجا رو واقعا حیفم اومد نذارم :
"وقتی یه چیز ارزشمند گم می‌کردیم و مدام دنبالش می‌گشتیم و نمی‌تونستیم پیداش کنیم ، دلمون نمی‌شکست . هنوز ته دلمون یه کم قرص بود ، فکر می‌کردیم خلاصه یه روز ، وقتی بزرگ بشیم و بتونیم دور کشور سفر کنیم ، همیشه این فرصت رو داریم که بریم نورفوک و دوباره پیداش کنیم ." ... نورفوک برای ما منبع تسلی خاطر بود ، شاید بسیار بیش از آنچه در آن زمان قبول داشتیم ، و به همین دلیل بود که در بزرگسالی هنوز در موردش حرف می‌زدیم ؛ هرچند به عنوان نوعی شوخی . و به همین دلیل ، سال‌ها سال بعد ، آن روز که من و تومی کپی دیگری از آن نوار گمشده را در شهر ساحلی نورفوک پیدا کردیم ، قضیه دیگر برایمان خنده‌دار نبود ؛ ته دلمان چیزی فرو ریخت ، آرزویی کهنه برای باور کردن دوباره‌ی چیزی که زمانی در ِ قلبمان به رویش بسته بود .[nb]درباره نورفوک یه توضیحی بدم من ؛ یه بار سر کلاس جغرافیا معلم‌شون به‌شون می‌گه که نورفوک یه گوشه پرت‌افتاده از انگلستانه . دانش‌آموزا خودشون یه گوشه پرت‌افتاده داشتن که اموال گم‌شده رو می‌ذاشتن اون جا ، و وقتی می‌شنون که نورفوک یه گوشه پرت‌افتاده ست احساس می‌کنن جاییه که تمام اموال گم‌شده انگلستان از اونجا سر در می‌یاره .[/nb]

× "بازمانده روز" هم به نظرم خیلی قوی‌تر از این کتاب بود . از ایشی‌گورو انتظار همچین رمانی رو نداشتم :د
 
  • شروع کننده موضوع
  • #31

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
اسب‌های پشت پنجره - ماتئی ویسنی‌یک

اسب‌های پشت پنجره | ماتئی ویسنی‌یک | ترجمه: تینوش نظم‌جو | نشر نی | تابستان 91

●●●●●●●●●●

می‌تونم بگم ناامیدم کرد! نه به اون شدتی که ستاره گفته‌بود؛ ولی واقعا تصورش رو نمی‌کردم که این‌جوری باشه.
داستان خیلی گنگی داره؛ درباره‌ی زندگی یه زن و رابطه‌ش با پدرش، پسرش و شوهرشه. همه‌ی اینا یه زمانی سرباز بوده‌ن و به جنگ رفته‌ن و مرده‌ن. می‌شه گفت حتّی داستان ضدجنگی داره.
خیلی‌چیزا نمادن تو داستان؛ مثلا این که از شیر آب، آب سیاه می‌یاد. یا چیزای اطراف، مثلا اون کمده انگار ذهن زن رو نشون می‌دادن. یا مثلا وقتی پیک نظامی درباره‌ی کشته‌شدن شوهره حرف می‌زد پشت پنجره پوتین‌هایی رو نشون می‌داد که دارن راه می‌رن.
بعد این که به نظرم همه‌ی کاراکترا مشکل روانی داشتن :-" پدره خیلی تو گذشته‌ش گم بود؛ شوهره همه‌ش فکر می‌کرد داره می‌جنگه و کلا تعادل روانی نداشت، اینا. من شخصا خیلی خوشم نمی‌یاد از نمایش‌نامه‌هایی که همه‌ش کاراکترای دیوونه و روانی داره :-"
خیلی‌چیزها رو هم نفهمیدم منظورش رو. مثلا اون طبل‌زدنای پیک بین صحنه‌ها، یا اصلا اون اسبا که پشت پنجره بودن. خیلی خیلی خیلی همه‌چیز گنگ بود. شاید به خاطر اینه که ساعت پنج صبح خوندم‌ش البته :-‌"

کلا توصیه نمی‌شه.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #32

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
اینجا همه‌ی آدم‌ها این‌جوری‌اند - مجموعه آثار

این‌جا همه‌ی آدم‌ها این‌جوری‌اند | مجموعه آثار | ترجمه: مژده دقیقی | نشر نیلوفر | تابستان 91

●●●●●●●●●

این کتاب شش تا داستان کوتاه داره که همه‌ی داستان‌ها یه جایزه‌ی ادبی به دست آورده‌ن و توی دهه‌ی 1990 منتشر شده‌ن. این که ترجمه‌ی مژده دقیقیه هم بهم اطمینان می‌داد که کتاب خوبیه -داستان کوتاه‌هایی که ترجمه می‌کنه معمولا خیلی خوبن- و این که یه بار توی همشهری داستان، جلوی اسم «مری گوردون» نوشته بود که یه داستان به اسم «زندگی شهری» ازش توی این کتاب چاپ شده. همه‌ی این عوامل دست‌به‌دست هم دادن که بخرم این کتاب رو، و ناراضی هم نیستم اصلا؛ عالی بود.

آسمان سیاه شب: داستان درباره‌ی یه آقای پیره که آلزایمر داره و دخترش می‌بردش خانه‌ی سالمندان. توصیفات و فضاسازی‌هاش فوق‌العاده بود. خیلی واقعی؛ خیلی. این داستان جایزه‌ی ادبی یان سنت‌جیمز رو بُرده.

مردی با کت‌وشلوار مشکی: من از چهارسالگی همیشه یه کابوس داشتم که یکی داره دنبالم می‌دوه و منم با تمام قوا می‌دوم؛ یه جایی از این داستان هم‌چین اتفاقی می‌افته؛ آقایی با کت‌وشلوار مشکی -که راویِ نُه ساله فکر می‌کنه شیطانه- دنبال پسربچه می‌دوه و سعی می‌کنه بگیردش. توی کل داستان، انگار یه نفر داره برات کابوس‌ش رو تعریف می‌کنه. توی کابوس‌ها همیشه جزئیات خیلی دقیقن - پسربچه‌ی نُه ساله‌ی راوی همه‌ی جزئیات رو تعریف می‌کنه؛ همه‌ی همه: بویی که اون مرد می‌داده؛ جوری که می‌دوه؛ ... همه‌ی جزئیات به بهترین شکل توضیح داده می‌شن. یه جور کابوس‌واری پسربچه می‌دوه که ببینه مادرش مُرده یا زنده‌س. همون‌جوری که خودم توی کابوس‌هام می‌دیدم. برمی‌گرده که ببینه مرد هنوز هم داره می‌دوه یا نه، و مرده غیب شده. تا حالا شده کابوس‌تون یه جایی اتفاق بیفته که واقعا وجود داره، و بعد از کابوس برگردین اون‌جا و ببینین همون نشونه‌هایی که از کابوسه یادتونه اون‌جا هست؟ مرد کت‌وشلوار مشکی که غیب می‌شه پسربچه با پدرش برمی‌گرده اون‌جایی که مرده رو دیده؛ بوی کبریت سوخته‌ای که مرد می‌داده هنوز اونجا بوده ...
انگار به جای خوندن این داستان، کابوس می‌دیدم. با تمام جزئیات.
[برنده‌ی جایزه‌ی اُ.هنری شده.]

هلیم جان‌سخت: خیلی داستان نمادینی بود. نمادهای سیاسی‌طور. درباره‌ی یه خانواده‌ی بزرگ -یعنی با عمو و پدربزرگ و اینا- چینیه که طی یه اتفاقاتی، ریتم غذا خوردن‌شون عوض می‌شه. غذاهایی که می‌خورن عوض می‌شه. و کم‌کم کل خونه به هم می‌ریزه. همه‌چیز رو می‌شه تعمیم داد به یه کشور؛ بعضی جاها به وضوح از کلمات دموکراسی و نظام و پیشرفت و اینا حرف می‌زنه و البته توی مقدمه‌ای که برای داستان آورده، توی زمان انتشار داستان کلی جریان‌ساز بوده. به وضوح یه داستان سیاسیه و البته نحوه‌ی بیانش واقعا خوبه و خسته‌کننده نیست؛ و -به نظر من- از داستان‌های سیاسی تاریخ‌مصرف‌دار نیست؛ و پروپاگاندا هم نیست البته؛ فقط یه سری شخصیت رو و نحوه‌ی رفتارشون دربرابر تغییر برنامه‌ی غذایی -نظام- رو بیان می‌کنه. خیلی هم گل‌درشت نیست. جایزه ادبی «صد گُل» [A hundred flowers ظاهراً!] رو بُرده. خوب بود؛ راضی.

زندگی شهری: برنده‌ی جایزه‌ی اُ.هنری. جزئیات داستان عالین، خیلی‌خیلی‌واقعین. طرز بیان عالی.
چیز دیگه‌ای نمی‌تونم بگم درباره‌ش واقعا :D فقط این که اون اوایلی که بئاتریس با پدر و مادرش زندگی می‌کنه من رو یاد انیمیشن Mary and Max انداخت؛ جوری که والدین مری زندگی می‌کردن و اون کثیفی مخوف خونه‌شون و اینا، یه‌جورایی شبیه اوایل داستان بود.

خرابکار: داستان کسیه که پلیس همین‌جوری -کاملا همین‌جوری؛ بدون هیچ دلیل خاصی- دستگیرش می‌کنه و ازش می‌خوان که تعهد بده که دیگه «نظم عمومی رو به هم نمی‌زنه» و بهش می‌گن «خرابکار» . یارو هم بهش برمی‌خوره و تعهد نمی‌ده و اینا. بعد یه جریانی پیش می‌یاد که تعهد می‌ده، ولی تصمیم می‌گیره که یه بلایی به سر شهر بیاره. یارو یرقان داشته و تو زندان یرقان‌ش عود می‌کنه، و وقتی آزاد می‌شه کاری می‌کنه که هشتصد نفر توی اون شهر یرقان بگیرن.
والا من که «محاکمه»ی کامو رو نخونده‌م؛ ولی می‌گن که اون هم این‌جوریه؛ کسی که بی‌گناهه ولی آخرش به یه خرابکار واقعی تبدیل می‌شه. من شخصا این داستان رو خیلی خوشم نیومد ازش؛ نمی‌دونم چرا :D

این‌جا همه‌ی آدم‌ها این‌جوری‌اند: خدای من؛ عالی عالی عالی. روایت «آکواریوم» توی یکی از شماره‌های همشهری داستان -فکر کنم اردی‌بهشت 91- رو خونده‌این؟ یه چیزی توی اون مایه‌ها؛ هولناک‌تر ولی.
درباره‌ی یه بچه‌س که سرطان کلیه می‌گیره و توی بخش «سرطان کودک» [یا همچین چیزی؛ درست اسمش یادم نیست] بستری می‌شه. مادر و پدرش با مادر و پدر بچه‌های سرطانی دیگه آشنا می‌شن. مادر نِد، پدر جویی، ... سختی‌هایی که برای زنده موندن بچه‌هاشون کشیده‌ن. رفتارهای هیستریک مادر بچه وقتی درجه‌ی ساکشن رو می‌برن بالا فوق‌العاده تصویر شده. تک‌تک صحنه‌ها جوری توصیف شده که انگار داری فیلم می‌بینی. به جزئیات، عالی پرداخته و خیلی‌تاثیرگذار. این که وقتی مادر و دکتر دارن با هم حرف می‌زنن بچه داره با ملافه‌ها ور می‌ره و با کلید چراغ بازی می‌کنه مثلا.
پایان‌ش عالی بود؛ ته‌ش بچه بدون نیاز به شیمی‌درمانی از بیمارستان مرخص می‌شه -به جاش با یه روش دیگه درمان‌ش می‌کنن؛ سرطان‌ش پیشرفته نبوده- . با یه چمدون پر از عروسک‌های اسباب‌بازی و بادکنک هلیومی. اما این پایان «Happily ever after»طور، جوری تصویر شده که انگار ناپایداره؛ انگار خوشحالی‌شون مصنوعیه و دوباره همون آشه و همون کاسه. انگار دوباره مجبورن برگردن پیش مادر نِد و پدر جویی ...
پوووف! اصلا نمی‌تونم توصیفش کنم. عالی عالی عالی عالی.

اوصیکم.

پی‌نوشت. ترجمه بسیار روون، بسیار خوب.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #33

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
هدیه‌ی جشن سالگرد و ... - افشین هاشمی

هدیه‌ی جشن سالگرد و درستکارترین قاتل دنیا | افشین هاشمی | نشر نیلا | تابستان 91

●●●●●●●●●

خب این دو تا نمایش‌نامه‌ن توی یه کتاب. اولیه مونولوگه و دومیه تا حدودی مونولوگه. :D

هدیه‌ی جشن سالگرد درباره‌ی مردیه که روز سالگرد ازدواج‌ش تنها نشسته و خاطراتش رو مرور می‌کنه و انگار داره با زن‌ش حرف می‌زنه. فلاش‌بک‌طور یه گزیده‌ای از خاطرات بچگی خودش و آشنایی‌ش با زن‌ش و اینا می‌گه، و تهش می‌فهمیم که زنش رو کُشته تا «دیگه دعوا نکنیم؛ دیگه هیچ‌وقت دعوا نکنیم...» .
متن‌ش -حرفای مَرده- عالــی بود. یه سری موتیف داشت که مدام تکرار می‌شدن و من موتیف دوست دارم :D مثلا همین جمله‌ی «دیگه دعوا نکنیم، دیگه هیچ‌وقت دعوا نکنیم» رو خیلی تکرار می‌کنه. یا «دینگ دانگ ... سلام عزیزم.». هر کدوم از این موتیف‌ها البته یه کارکردی داشتن که من اون‌قدر بلد نیستم که بگم چه کارکردی داشتن. همه‌ش هم فقط دیالوگ‌هاش تکرار نمی‌شدن؛ یه سری «چیز» محوری هم بودن که توی همه‌ی متن حضور داشتن. مثلا شوپن، یا مهره‌های دست‌ساز شطرنج مَرده. همه‌شون یه‌جوری نماد یه‌چیزی توی زندگی‌ش بودن به نظرم. کلا این موتیف‌هایی که به‌کار برده بود خیلی باعث شده بود که ننشینه نیم ساعت متن بنویسه و با همون چیزا منظورش رو برسونه.
فقط دو تا نکته‌ی منفی هم می‌تونست داشته‌باشه. یکی این‌که یه مقدار رمانتیکه و خیلی‌ها ممکنه خوششون نیاد، یکی دیگه هم این که مَرده یه‌مقداری دیوونه می‌نمود و من از کاراکترهایی که دیوونه بنُماین خیلی خوشم نمی‌یاد :D غیر از این دو تا، بقیه‌ی چیزا عالی بود.

درستکارترین قاتل دنیا درباره‌ی سیستمیه که قتل توش دو جوره؛ قتل رسمی به دستور مقامات و اینا که جُرم محسوب نمی‌شه -و حتی براش سازمان و اینا دارن- ، و قتلِ همین‌جوری که جُرمه. بعد یه قاتل رسمی درباره‌ی یکی از قتل‌هاش حرف می‌زنه؛ قتل یه نویسنده‌ی معروف. یه سری اتفاقات هم می‌افته که می‌تونه هیجان داستان رو ببره بالا!
اول این که خیلی قابل پیش‌بینی بود همه‌چیزش. یعنی از اون اول که قاتل، کتاب‌فروش رو می‌بینه و می‌خواد کتاب‌ها رو بخره، مشخصه که یه‌جوری قاتل و نویسنده به پُست هم می‌خورن و یه کنشی بین‌شون اتفاق می‌افته. یا اون جایی که رسپشن هتل می‌گه که اتاق رو اشتباهی گفته مشخصه که یه‌اتفاقی افتاده که قاتل، اشتباهی یکی دیگه رو نکشته.
بعد این که بیش‌ازحد نرمال متکی به اتفاق بود. خیلی یهویی همه‌ی این جریانا با هم همزمان شده‌بودن و اینا؛ که من نمایش‌نامه‌های این‌جوری رو دوست ندارم :D خیلی غیرعادی بود.

در کل از مونولوگ اولیه بیشتر خوشم اومد شخصا، و از اونایی که این کتاب رو خونده‌بودن هم که پرسیدم همین نظر رو داشتن.

چیزِ خوبیه؛ بخونید!

پی‌نوشت. نمایش‌نامه‌ها به‌شدت کم‌حجمن! کتاب توی قطع جیبی چاپ شده [اونی که از همه کوچیک‌تره جیبیه دیگه؟] و حدود شصت-هفتاد صفحه‌س. بعد نصف‌ش رو ترجمه‌ی همین دو تا نمایش‌نامه به انگلیسی تشکیل می‌ده؛ کلا خود نمایشنامه‌ها خیلی‌خیلی‌کوتاهن. من شخصا توی نیم ساعت متروسواری خوندم دو تاش رو :D
 
  • شروع کننده موضوع
  • #34

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
روی ماه خداوند را ببوس - مصطفی مستور

روی ماه خداوند را ببوس | مصطفی مستور | نشر مرکز | تابستان 91

●●●●●●●●●●

برای این که خیلی نقدم «کوبیدن» نشه، همه‌ی نقدهای بچه‌ها از این کتاب رو خوندم و سعی کردم یه ذره منصف باشم؛ ولی باز هم می‌گم که به‌راحتی می‌تونست جزو «افتضاح»هایی باشه که خونده‌م!

داستان، یه برش از زندگی یونسه، دانشجوی دکترا، که داره تزش رو راجع به خودکشی یه استاد دانشگاه می‌نویسه و همه‌ش شک داره به وجود خدا. خط کلی داستان همینه. حتی یه‌جاهایی به‌نظر می‌اومد که آقای مستور می‌خواسته یه‌جوری حرف‌هاش رو بزنه؛ حرف‌هاش رو نوشته و یه سیر داستانی چپونده وسطش.
کاری به مفهومی که می‌خواست برسونه ندارم و این که خودم قبول دارم حرف‌هاش رو یا نه -چون کتابیه که باید تا حدی حرف‌هایی که می‌خواد بزنه رو قبول داشته‌باشی که ازش خوشت بیاد- ، از نظر ادبی واقعا افتضاح بود. من خیلی نقد بلد نیستم؛ ولی خیلی‌چیزها توی نثر، توی سیر داستان، توی همه‌چیز اذیت می‌کرد منو.
دیالوگ‌ها یه سری جمله‌ی قصار بودن که به هم چسبونده‌بودشون. اصلا نمی‌شد تصور کرد که آدمی مثل سایه -هر آدمی اصلا!- ، اون تیکه‌ی «توی توبه. توی توبه های مکرّری که دائم شکسته می‌شن. توی ... » رو بگه. جداً هیچ آدمی نمی‌تونه اون‌جوری بداهتاً حرف بزنه خب!
بعد این که خیلی‌زیاد لحن عوض می‌شد. توی دیالوگ‌ها حتی. یه‌جایی محاوره‌ای بود و یه‌جایی کاملا کتابی. مثلا طرف از وسط جمله‌ش شروع می‌کرد به محاوره‌ای حرف زدن.
شخصیت‌پردازی‌ها ... خدای من! بیشتر از این نمی‌تونست شخصیت‌ها رو سطحی نشون بده. مثلا شخصیتی مثل پرویز، یا حتی علیرضا و سایه! همه‌شون تیپ بودن. همه‌شون به جز یونس شاید.
نثرش و اینا رو واقعا نپسندیدم؛ واقعا بد بود از این نظر!
ولی توی این دوره‌های سنی‌ای که ما هستیم، که خیلی‌هامون شک می‌کنیم به خدا و وجودش، این کتاب خیلی می‌تونه کمک کنه؛ خیلی. راحت می‌شه با شخصیت‌ها همذات‌پنداری کرد؛ کلا کتابیه که برای این دوره‌ی خاص مناسبه.

نمره‌ش هم فقط به‌خاطر مفهوم‌ش ـه ولاغیر :-"
 
  • شروع کننده موضوع
  • #35

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
صد سال تنهایی - گابریل گارسیا مارکز

صد سال تنهایی | گابریل گارسیا مارکز | ترجمه: بهمن فرزانه | نشر امیرکبیر | تابستان 91

●●●●●●●●●

یکی از عجیب‌ترین کتاب‌هایی بود که تا حالا خونده‌م! خلاصه‌ی یه‌خطی بخوام بگم براش، می‌شه داستان سقوط خانواده‌ی بوئندیا. بعضی‌وقت‌ها انقدر کسل‌کننده می‌شه که فقط می‌خوندم که تموم بشه و بذارمش کنار، بعضی‌وقت‌ها اونقدر پرکشش و جذابه که نمی‌شه گذاشت‌ش زمین. یه سیر سینوسی داشت! اولش خوب بود، اون گذشته‌ی خوزه‌آرکادیو بوئندیا و کشف یخ و اینا که انقدر خوب توصیف شده‌بود که محشر بود؛ بعد نوبت به ماجراهای جنگ سرهنگ و آرکادیو و اینا که رسید خیلی کسل‌کننده شد -حداقل برای من، که خیلی به این‌جور ماجراها علاقه‌مند نیستم- ، بعد که نوبت آئورلیانوی دوم و خوزه‌آرکادیوی دوم و اینا شد دوباره خوب بود اما از قضیه‌ی کارخونه‌ی موز باز بد شد؛ از اون‌جایی که مه‌مه -رناتا رمدیوس؛ بچه‌ی آئورلیانوی دوم و فرناندا- بزرگ شد و اینا دوباره خوب شد؛ و پایانش عالی بود؛ عــالی! چند صفحه‌ی آخر آدم رو واقعا میخ‌کوب می‌کرد.
شخصیت‌ها فوق‌العاده‌ن. جزئیاتی که گفته‌شده خیلی‌خیلی‌دقیقن. اورسولا، رمدیوس خوشگله، آئورلیانو -نوه‌ی فرناندا و آئورلیانوی دوم- ، ملکیادس ... عالی عالی عالی. شخصیت‌پردازی عــالی.
روایت داستان خیلی تاریخ‌گونه‌س. این‌جوریه که خـُـب؛ فلانی به‌دنیا اومد؛ یه‌سری اتفاق افتاد براش؛ زن گرفت؛ بچه‌ش فولانی شد؛ مُرد؛ نفر بعدی! نکته‌ی بد. کسل‌کننده می‌شد یه‌سری جاها. برای توضیح دادن ماجراها به تیتروار ذکر کردن وقایع اکتفا کرده [ر.ک ماجراهای جنگ سرهنگ آئورلیانو که اون‌همه جنگ رو توی سه-چهار صفحه گفته و تموم کرده]. نکته‌ی هم خوب و هم بد! یه‌سری جاهاش اگه بیشتر توضیح می‌داد خیلی جذاب‌تر می‌شد باشه و خیلی جاهای کسل‌کننده، همون بهتر که زود تموم‌ش کرد :ی اما به‌جاش روی فکرها و رفتارهای افراد بیشتر زوم کرده. تقریبا هر تیکه از کتاب به یکی مربوطه؛ یه‌جا زوم می‌کنه روی اورسولا، یه‌جا زوم می‌کنه رو فرناندا، ... و این‌جوری دونه‌دونه‌ی شخصیت‌ها رو توضیح داده و رفتارهاشون در مقابل اتفاقات رو. نکته‌ی مثبت. شخصیت‌پردازی رو تقویت کرده. [البته نمی‌دونم چرا تقریبا هیچی راجع به سانتا سوفیا -زن آرکادیو- نگفته. :-?]
نکته‌های منفی‌ش یکی همین سیر سینوسی‌ای که داشت بود، که تیکه‌های کسل‌کننده‌ش خیلی طولانی بود و بعد یهو عوض می‌شد حال کتاب کلاً! اگه خیلی مصمم نبودم به تموم کردن کتاب، همون اوایل می‌ذاشتم‌ش کنار.
اسامی‌شون و نسبت‌های خانوادگی‌شون هم خیلی مشکل بود حفظ کردن‌شون :-" اسم مذکرها یا آئورلیانو بود یا آرکادیو، و می‌شد به دلخواه اول یا آخر آئورلیانو یا آرکادیو، خوزه هم اضافه کرد؛ اسم مونث‌ها هم تقریبا همه‌شون رمدیوس بود :ی بعد نگهداری از بچه‌ها رو می‌دادن به هم‌دیگه؛ کلاً مشخص نبود اینی که الان فلان بچه رو داره تربیت می‌کنه بچه‌هه دقیقاً چه نسبتی باهاش داره :ی توصیه می‌کنم موقع خوندن‌ش یه شجره‌نامه بکشین برای خودتون که قاطی نکنین :D
نکته‌ی منفی دیگه هم این که برای دوستان زیر 16 سال اصلا مناسب نبود کتاب.

پی‌نوشت. رئالیسم جادویی‌ش خیـــلی خوب بود. 8->>>>
 
  • شروع کننده موضوع
  • #36

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
شب‌های روشن - فئودور داستایفسکی

شب‌های روشن | فئودور داستایفسکی | ترجمه: سروش حبیبی | نشر ماهی | تابستان 91

●●●●●●●●●●

کتاب خیلی خاصی نبود، اما من دوستش داشتم.
به نقل از قفسه‌ی نرگس :-" :
داستان دو تا شخصيت اصلي داره: يه دختره و يه پسره! البته دو تا شخصيت ديگه‌ي كتاب،‌يني مادربزرگ دختر و نامزدشُ تقريباً نمي‌بينيم تو داستان.
كل كتاب توي چهار شب، تو سن پترزبورگ مي‌گذره. پسر، كه يه شخصيتِ خيال‌پردازه، و خيلي تنهائه و هيچوقت با كسي دوست نبوده و اينا، توي خيابون دخترُ مي‌بينه كه داره گريه مي‌كنه. با هم آشنا مي‌شن، و داستانشونُ براي هم تعريف مي‌كنن. سال پيش يه فردي به دختر قول داده كه امسال بياد و باهاش ازدواج كنه، اما نيومده و اينا! پسر از بچگيش مي‌گه و اينا. كلاً پسر موجوديه كه تو حاشيه‌س و داستان خاصي نداره و دوست خاصي نداره و اينا!
طي اين چهار شب، پسر و دختر با هم دوست مي‌شن و پسر مي‌ره يه نامه مي‌ده به نامزد دختر تا بياد و اينا، اما نامزده نمي‌آد. دختره، ابراز علاقه مي‌كنه به اين پسره و پسره‌عم كه خيلي دوسش داشته. بعد تو همين بين، يهو نامزده پيداش مي‌شه! دختره هم كم نمي‌ذاره و يهو اين پسره رو ول مي‌كنه مي‌ره تو بغل نامزدش!
بله، داستانش اینه. :-"""

از نکات منفیش می‌شه دیالوگ‌های طولانی‌ - و بعضا نامفهوم حتّی! -ـش رو ذکر کرد. اون تیکه‌ای که پسره داره داستان زندگی‌ش رو می‌گه به طرز عجیبی کسل‌کننده و طولانیه. در حدی که وقتی دیدم سه-چهار صفحه گذشت و همین‌جوری پسره داره حرف می‌زنه می‌خواستم کتابو ببندم بذارم کنار. بعد این که تا حد خیلی خیلی زیادی کتاب رمانتیکه و خیلی‌ها ممکنه خوششون نیاد؛ هرچند این رمانتیک بودن خیلی اذیت نمی‌کنه. کلا سوژه‌ی خیلی خاص و نابی نداره؛ بیشتر نثر خوبشه که آدمُ می‌کشونه دنبال خودش.

از نکات مثبتش هم مثلا می‌شه پرداخت خوب شخصیت‌ها رو ذکر کرد. توی صد صفحه تا حد خوبی شخصیت‌ها رو می‌شناسونه به آدم. تعداد شخصیت‌ها هم مناسبه برای اون حجم داستان. حجم کمش هم نکته‌ی مثبتیه :د ترجمه‌ش هم خوبه.

همین دیگه :د بخونید، می‌ارزه به خوندنش.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #37

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
خاک غریب - جومپا لاهیری

خاک غریب | جومپا لاهیری | ترجمه: امیرمهدی حقیقت | نشر ماهی | تابستان 91

●●●●●●●●●●

از رنگ اون بالا مشخصه که مجموعه داستانه. اما چه جور مجموعه داستانی؟
همه‌ی داستان‌ها درباره‌ی هندی‌های مهاجر به امریکا هستن. توی همه‌ی داستان‌ها یه شخصیت هست - معمولا شخصیت «مادر» یا «زن» - که تا تهش نمی‌تونه با مهاجرت و اینا کنار بیاد؛ یه شخصیت هست که کلا هندی بودنش رو می‌ذاره کنار؛ یکی هست که خیلی نان‌سنس برخورد می‌کنه با این که مهاجره؛ یکی - معمولا یه زن جوونه - که هندی بودن رو در کنار زندگی امریکاییش داره و خیلی هم ایده‌آل و خوب؛ ... توی همه‌ی داستانا داره یه چیز رو تکرار می‌کنه؛ فقط جزئیات رو تغییر می‌ده؛ و همین باعث می‌شه که کسل‌کننده باشن. نه که شخصیت‌پردازی‌ها و گره‌ها و اینا «بد» باشن ها؛ نه. برای بار اول خیلی خیلی خوبن حتی. ولی بعدش که مدام همینا تکرار می‌شن کسل‌کننده و تکراری می‌شه.
تنها نقطه‌ی قوتش به نظرم ترجمه‌ش بود. ترجمه‌های امیرمهدی حقیقت خیلی خوبَن واقعا. ولی صرفا یه ترجمه‌ی خوب دلیل نمی‌شه برای خوندن یه کتاب :D
توصیه نمی‌شه. رمان «همنام» یا مجموعه‌ داستان «مترجم دردها» از همین نویسنده خیلی بهترن.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #38

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
مارک و پلو - منصور ضابطیان

مارک و پلو | منصور ضابطیان | نشر مثلث | تابستان 91

●●●●●●●●●●

«مارک و پلو» سفرنامه‌ی منصور ضابطیانه به اسپانیا، ایتالیا، اتریش، فرانسه، امریکا، سوریه، هند، کره جنوبی و ارمنستان. نثرش خیلی خیلی روون و دوست‌داشتنی‌ئه. اتفاق‌هایی که برای ضابطیان می‌افته توی این سفرها، می‌تونن یه دید خیلی متفاوت بدن به خواننده از اون کشورها؛ با آدم‌های اون کشورها و کشورهای دیگه - توریست‌هاشون منظورمه :د - تا حدی می‌تونه آشنامون کنه و کلا تو این زمینه‌ی دید متفاوت دادن و اینا، خیلی خوب کارش رو انجام داده :د عکس‌های کتاب هم به این تغییر تصورات ذهنی‌مون کمک می‌کنن. عکس‌هاش کلا خیلی خوبن :د
تنها مشکلش قیمتشه :-" که خب چون صفحات کتاب ضخیم‌ئن و رنگی و اینا، منطقیه همچین قیمتی. :-"
در کل به یه بار خوندنش می‌ارزه.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #39

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
شاهدخت سرزمین ابدیت - آرش حجازی

شاهدخت سرزمین ابدیت | آرش حجازی | نشر کاروان | زمستان 90

●●●●●●●●●●

× آه؛ قفسه‌م 8->

داستان اصلی کتاب درباره‌ی پسریه به اسم پوریا که می‌خواد گذشته‌ی واقعی مادرش که تازگی‌ها مُرده رو بدونه؛ با یه زن و یه مرد که مادرش رو می‌شناختن آشنا می‌شه و هر کدوم یه داستان براش تعریف می‌کنن. چیزهایی که اونا می‌گن، داستان‌های فرعی رو تشکیل می‌ده. داستانی که زن می‌گه، درباره‌ی آناهیتا و پوریاس که آناهیتا نابیناس؛ و داستانی که مرد می‌گه یه افسانه‌س درباره‌ی سرزمین ابدیت. این دو تا داستان فرعی اول‌هاش ممکنه به نظر خیلی بی‌ربط بیان؛ ولی از یه جایی به بعد به هم پیوند می‌خورن.
اواسط داستان می‌فهمیم که مردی که داستان می‌گه، پوریای داستان زن‌ـه و مادر پوریای داستان اصلی، آناهیتای داستان زن‌ـه. اول‌های کتاب ممکنه یه کم گنگ به نظر بیاد و گیج بشیم؛ ولی بعدش که می‌شه داستان‌ها رو با هم تطبیق داد کم‌کم همه‌چی روشن می‌شه. برای همین شخصا توصیه می‌کنم این کتاب رو دو بار بخونین. بار اول سیر داستان رو کشف کنین و بار دوم جزئیات رو. جزئیات فقط با دونستن این که پوریای داستان زن کیه و بهرام کیه و آناهیتا چه نقشی داره جلب توجه می‌کنن و خب این جزئیات رو آرش حجازی خیلی با دقت پرورونده و کشف‌شون خالی از لطف نیست.
قبلا هم گفتم؛ داستان سه تا داستان جدا داره و برای این که این سه تا داستان با هم اشتباه نشن و خواننده گیج نشه، هر کدوم با یه فونت نوشته‌شده‌ن. [مثل «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم» که تغییر زمان‌ها رو با تغییر فونت‌ها نشون داده‌بود.] این سه تا داستان موازی رو خیلی خوب روایت کرده‌بود؛ خیلی خوب. یه اتصال جزئی‌ای بین داستان‌ها بود؛ مثلا اون گوشواره‌ی زمرد یه موتیفی بود که همه‌ش تکرار می‌شد. تو حرف‌های مادر پوریای بزرگ، تو زندگی پوریای بزرگ؛ تو زندگی پوریای کوچیک؛ تو افسانه‌ی پوریای بزرگ... یا یه سری عبارت خاص. چند جا آناهیتا می‌گه: «مگر جز قصه چیز دیگری هم در این دنیا هست؟ من قصه‌ام؛ تو قصه‌ای... همه قصه‌ایم...» که هم تو داستان پوریای بزرگ و هم تو داستان اصلی تکرار می‌شه. یا مثلا درد پاشنه‌ی آناهیتا.
کشش داستان بی‌اندازه زیاد بود! چند وقت پیش که دوباره خوندمش، صبح تا شب یه نفس خوندم :ی واقعا نمی‌شه گذاشتش زمین. تو جاهایی که ممکنه مخاطب خسته بشه، یه چیزی آورده که باز ترغیب کنه به خوندن.
شخصیت‌پردازی‌ها قابل‌قبول بود. به نظرم فقط کاراکتر «بهرام» یه کم می‌لنگید که خب تو داستان‌ها خیلی نمی‌دیدیمش و اصلا داستان حول محور پوریا و آناهیتا می‌گشت؛ که خیلی به چشم نمی‌خورد.
همم.. دیگه؟ آها! شروع و پایانش به نظرم خیلی خوب نبود. شروعش ترغیب‌کننده بود و یه سری سوال طرح می‌کرد که اصلا پوریای داستان اصلی برای پیدا کردن جواب همون سوالا می‌ره و این داستان‌ها رو می‌شنوه؛ ولی به تهش که می‌رسیدی عملا حالت «خب که چی؟» بهت دست می‌داد. اون قضیه‌ی بخش سفید روزنامه رو که کلا نفهمیدم چی شد و ربطش به داستان چی بود و اینا؛ توی جعبه‌ی دربسته‌ی آناهیتا هم ظاهرا اون کتاب بزرگ بود که تهش معلوم نبود چی شد؛ گوشواره‌های زمرد هم که غیب شدن؛... خیلی عبث‌طور تموم شد! انگار فقط می‌خواست جمعش کنه بره. یا مثلا لیلا یهو ناپدید شد از داستان پوریای بزرگ. یحیی رو هم کلا نفهمیدم چرا گنجونده‌بود تو داستان. اون صحنه‌های جنگ و اینا هم خیلی نامتناسب بود با بقیه‌ی کتاب. ایده‌ی کلی داستان هم ممکنه به مذاق خیلی‌ها خوش نیاد؛ ولی من شخصا مشکلی باهاش نداشتم :ی
 
  • شروع کننده موضوع
  • #40

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم - زویا پیرزاد

چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم | زویا پیرزاد | نشر مرکز | زمستان 88

●●●●●●●●●●

خلاصه بخوام بگم؛ می‌شه داستان روزمرگی‌های یه زن خونه‌دار ارمنی تو سال‌های قبل از انقلاب. کلاریس تو آبادان زندگی می‌کنه و سه تا بچه داره. صبح به صبح بچه‌هاش و شوهرش رو می‌فرسته مدرسه و سر کار، تا عصر که بیان خونه به کارهای خونه می‌رسه و با همسایه‌هاش معاشرت می‌کنه و اینا؛ عصر که بچه‌هاش و شوهرش برمی‌گردن خونه عصرونه و شام‌شون رو می‌ده و فردا روز از نو، روزی از نو.

ریتم داستان خیلی یکنواخت و کسل‌کننده‌س؛ ممکنه خیلی جاها خسته کنه مخاطب رو. فیلم «به همین سادگی» ِ رضا میرکریمی رو دیده‌این؟ تو همون مایه‌ها. :ی
شخصیت‌پردازی‌هاش خیلی ملموسه؛ هر چند بعضی‌هاشون تقریبا «تیپ»ئن - مثلا خواهر کلاریس [اسمش چی بود؟ :D] یا مادرش. کاراکتر اضافی نداره تقریبا! همه‌شون یه جایی وارد داستان می‌شن. از آرمن بگیر تا نینا و گارنیک. فضاسازی‌هاش هم که عالی![nb]من خودم متولد آبادانم؛ و کلی با فضاسازی‌هاش حال کردم حقیقتا :D همه‌ی جاهایی که می‌رفتن رو می‌شناختم و اینا؛ کلی ذوق‌زده شدم موقع خوندنش. :ی
البته به جز این مورد، توصیف‌های دقیق و خوبی داشت کلا.[/nb]
چیز خوبی که توش بود، نثرش بود. نثرش و لحنش دقیقا یه زن میانسال خونه‌دار رو نشون می‌داد با درگیری‌های ذهنی‌ش و اینا. مثلا همین که به لباس پوشیدن آدم‌ها دقت می‌کرد نشون می‌داد یه بخشی از شخصیت کلاریس رو.
نکته‌ی بدی هم من به نظرم نمی‌رسه به جز همون کسل‌کنندگی‌ش. هر چند که موضوعش اقتضا می‌کرد که این‌جوری باشه؛ ولی خب دیگه. :ی
 
بالا