• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

ارغـوان اس. - ۹۹۸۹

  • شروع کننده موضوع
  • #81

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
بال‍اخره یه روزی.. - دیوید سداریس

بال‍اخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم | دیوید سداریس | ترجمه: پیمان خاکسار | نشر چشمه | پاییز 92

●●●●●●●●●

از اون کتاب‌های شدیداً دوست‌داشتنی و پرکشش ه!
مجموعه‌ی یه‌سری روایته از زندگیِ نویسنده که پیوستگی خاصی ندارن. «عطر سنبل، عطر کاج» چه‌جوری بود؟ همون‌طور. :ی با لحنِ طنزآمیز و حقیقتاً و عمیقاً بامزه.

به نقل از صفحه‌ی 65 :
وقتی بچه بودیم حق نداشتیم بگوییم «خفه شو» ولی وقتی خروس به سن بلوغ رسید دیگر فریاد زدن «ببند فاضلاب رو» قابل‌قبول بود. قوانین مربوط به موادمخدر هم تغییر کرد. «علف ممنوع» تبدیل شد به «علف در خانه ممنوع» بعدش هم «لطفاً انقدر تو پذیرایی علف نکش».
نویسنده سعی نمی‌کنه بامزه باشه؛ ذاتاً بامزه تعریف می‌کنه همه‌چیز رو انگار. تعارف نداره با مای خواننده. اعتراف می‌کنه که الکلیه، که معتاد بوده، که دوره‌ای از زندگی‌ش از اون هنرمندهای مثل‍اًکانسپچوال‌آرت‌طورِ خودروشنفکرپندار بوده و حال‍ا که از بیرون به قضایا نگاه می‌کنه، طنز می‌بیندشون و خودِ اون‌موقع‌ش رو به شوخی می‌گیره. و این بی‌تعارف‌بودن، توی لحن‌ش هم مشخص ه؛ خیلی بی‌تکلف و صریح -و البته روون و دوست‌داشتنی- . خیلی هم خوب.
به نقل از صفحه‌ی 216 :
وقتی به بیست‌وچندسالگی رسیدم، داروندار مغزم با ترکیبی از مواد و الکل و محلول‌های شیمیایی‌یی که در محل کارم استفاده می‌شد به یعما رفته‌بود. هنوز هم لحظاتی وجود داشتند که علی‌رغم همه‌چیز احساس نبوغ به من دست بدهد. این لحظات مثل‍اً در پی یک موفقیت به‌خصوص نمی‌آمد؛ عامل تمام‌شان کوکائین بود و کریستال متاآمفتامین -- موادی که به تو اجازه می‌دهند در حالی‌که یک نِی توی دماغ‌ت است و تا قِرانِ آخر حقوق یک هفته‌ات را بال‍ا کشیده‌ای با خودت فکر کنی «خدایا؛ من چقدر باهوشم.»

ترجمه‌ش خیلی خوبه و بارِ طنز رو به‌خوبی انتقال می‌ده. اگه فکر می‌کنید طنزِ ترجمه‌شده لوس یا مزخرف یا بی‌مزه‌ست، بخونید این رو و توبه کنید از حرف‌تون. :-" خیلی هم خوب پیش می‌ره کتاب و سریع تموم می‌شه. فصل‌هاش هم کوتاه ه و اگه حوصله‌ی فصلِ طول‍انی ندارید مناسبه براتون :-" شدیداً اوصیکم به‌طورکلّی؛ با هر سلیقه‌ی کتاب‌خوندن ـی که دارید حتّی.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #82

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
راز فال ورق - یاستین گوردر

راز فال ورق | یاستین گوردر | ترجمه: عباس مخبر | نشر مرکز | پاییز 92

●●●●●●●●●●

× راهنمایی که بودم خوندم اینُ؛ چند روز پیش دیدم خیلی گذشته از اون موقع و ل‍ازم دیدم برگردم دوباره بخونم‌ش.

داستان، همون‌طور که احتمال‍اً می‌دونید، درباره‌ی هانس‌توماس و پدرش ه که از نروژ راه می‌افتن برن آتن دنبالِ مادرِ هانس‌توماس بگردن؛ و توی راه یه کتابی به دستِ پسره می‌رسه.
کتاب ترکیبی از متنِ اون کتابه‌س و سفرِ هانس‌توماس و پدرش؛ که در نهایت این دو تا موضوع به هم پیوند می‌خورن.

کتاب از لحاظِ ادبی -جُز روایت‌های تودرتوش- چیز خاصی نداره. شخصیت‌پردازی‌ها در حدّ صرفاً«کافی» بود؛ توصیف‌ها و فضاسازی‌ها و امثالهم هم. صرفاً «خوب و کافی». چیزهایی که توجه‌م رو خیلی جلب کرد، یکی خل‍اقیتِ نویسنده بود توی استفاده از ورق‌ها و ربط دادن‌شون به جهان و پیدا کردنِ یه سری روابطِ عددی خاصی بین‌شون و اینا؛ یکی هم که خودِ مضمونِ داستان.
به نقل از صفحه‌ی 216 :
«مگر نگفتید که نوشابه‌ی رنگین‌کمان، حواس را ضعیف و انسان را از خود بی‌خود می‌کند؟»
«البته؛ اما نه بل‍افاصله. این نوشابه اوّل شخص را بسیار هوشیار می‌کند، چون تمامِ حواس را همزمان تحریک می‌کند. سپس حالت خواب‌آلودگی به‌تدریج غلبه می‌کند. این چیزی‌ست که این نوشابه را بسیار خطرناک می‌کند.»
کوتوله‌های ورق و کل‍اً جزیره‌ی جادو، تمثیلِ خیلی خوبی بود از دنیایِ انسان‌ها. ان‌قدر «نوشابه‌ی رنگین‌کمان» نوشیده‌بودن و به تجربه‌کردنِ همه‌ی طعم‌های دنیا عادت کرده‌بودن -چیزی که می‌شه نمادی برای عادت کردن به شگفتی‌های دنیا درنظر گرفت‌ش- که ذهن‌شون کرخت شده‌بود و نمی‌تونستن به چیزی مثل منشاء وجودشون فکر کنن. و در مقابل، ژوکر و فرود که بعد از چندین بار تجربه‌ی نوشابه‌ی رنگین‌کمان، ترک‌ش کرده‌بودن به‌جای عادت کردن به همچین پدیده‌ی عجیبی، هشیارتر شده‌بودن و غریب‌بودن‌ش رو احساس می‌کردن.
به نقل از صفحه‌ی 300 :
«...علت‌ش آن است که بیش‌ازحد نوشابه‌ی رنگین‌کمان می‌نوشید. ژوکر می‌گوید او یک عروسک خیمه‌شب‌بازی رازآمیز است - و شما هم به اندازه‌ی او رازآمیز هستید، فقط نمی‌توانید آن را بفهمید. حتی آن را احساس هم نمی‌کنید، چون وقتی نوشابه‌ی رنگین‌کمان می‌نوشید، فقط می‌توانید طعم عسل، اسطوخودوس، کوربری، ریشه‌ی حلقه‌ای و گرامین را حس کنید. شما با باغ یگانه شده‌اید، بدون آن که بفهمید وجود دارید، چون کسی که همه‌ی جهان را در جهان خود دارد، فراموش می‌کند که دهان دارد. ...»
همون حرف‌هایی که توی فصل‌های ابتداییِ «دنیای سوفی» هم می‌زد درواقع. :D یه سری چیزها هم درباره‌ی سرنوشت و خدا و اینا می‌گفت پدر هانس‌توماس؛ که بعضاً به‌نظرم متناقض بودن با هم! یه جا می‌گفت به سرنوشت اعتقاد نداره؛ بعد می‌گفت کسی نمی‌تونه با سرنوشت مقابله کنه؛ مثل‍اً.
اون روابطِ عددی‌ای که بین ورق‌ها و سال‌ها و اینا پیدا کرده‌بود هم خیلی خوب بود؛ هیجان‌انگیز بود. :-" شخصاً «8->» شدم. :-"

کتابِ بسیار بسیار خوبی بود، حرف‌های خوبی می‌زد، خیلی می‌تونه آدم رو به فکر واداره، فلذا حتّی اگه یاستین‌گوردرخون نیستید هم اوصیکم!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #83

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
کافه‌ی زیر دریا - استفانو بنّی

کافه‌ی زیر دریا | استفانو بنّی | ترجمه: رضا قیصریه | نشر خورشید | پاییز 92

●●●●●●●●●●

داستانِ کلّی، توی یه کافه‌ی زیر دریا می‌گذره. کافه‌ای که هر کسی که واردش می‌شه باید یه قصّه تعریف کنه. تمامِ کتاب، قصّه‌هاییه که در طولِ یه شب، توی اون کافه تعریف می‌شه. و انـــقدر خوب ن این قصّه‌ها که. 8->
همه جور داستانی هست توی این مجموعه. «اوله‌رُن» یه داستانِ ترسناکِ تمام‌عیاره؛ «اتوره و آکیلّه» شبیهِ اون قصّه‌هاییه که یه روز اتفاق افتاده‌ن و بعداً ان‌قدر شاخ‌وبرگ گرفته‌ن که خیــلی اغراق‌آمیز شده‌ن؛ «چهار روسری کول‍ال‍ا» شبیهِ داستان‌های آموزنده‌ی کودکانه‌ی فولکلور ه؛ و «لولوی آدم‌ضایع‌کن» همه‌ش دیالوگه -بدون این که گوینده‌ی هر دیالوگ مشخص باشه- . و ان‌قدر سبک و نثرِ هر داستان با داستان‌های دیگه فرق داره که حقیقتاً آدم نمی‌تونه باور کنه که همه‌شون رو یه نفر نوشته! این تفاوتِ سبک و لحنِ داستان‌ها ان‌قدر زیاده که اون بی‌ربطیِ درنگاهِ‌اوّلِ داستان‌ها، در نهایت یه‌جور پیوستگی به‌نظر می‌یاد. نمی‌دونم؛ حداقل من اذیت نشدم موقعِ خوندن‌ش. خل‍اقیتِ نویسنده هم خیلی خیلی توی چشم می‌زنه! ارجاع می‌دم به داستانِ «ماتو-مالوآ»؛ داستانی که یه نهنگ عاشقِ ناخدای انگلیسی می‌شه. و در عینِ این که غیرعادی ه، خیلی عادی نشون داده‌شده و توصیف شده توی داستان. این خل‍اقیتِ عادی‌پنداشته‌شده‌ی بعضی داستان‌ها، و حسّ فولکلورطور و «قصّه» بودنی که یه عدّه از داستان‌هاش منتقل می‌کردن باعث شدن که این همه دوست‌ش داشته‌باشم این رو؛ درواقع.
از اون‌هایی ه که می‌تونه جزو «دوست‌داشتنی‌ترین‌ها»ی هر کسی باشه واقعاً. خیلی حال‌خوب‌کن ه اصن. :}
 
  • شروع کننده موضوع
  • #84

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
برادران سیسترز - پاتریک دوویت

برادران سیسترز | پاتریک دوویت | ترجمه: پیمان خاکسار | نشر به‌نگار | پاییز 92

●●●●●●●●●

ایل‍ای و چارلی سیسترز، برادرانِ آدم‌کشِ مشهور، از طرف «ناخدا» مامور می‌شن برن کالیفرنیا و مردی به اسمِ «هرمن کرمیت وارم» رو به قتل برسونن..

طرح جلدِ کتاب و اسم‌ش، خیلی ترغیب‌به‌خریدن‌کننده‌س برای کسی که می‌بیندش؛ و تعریف‌هایی که پشت جلد و توی مقدمه شده ازش. و البته این کتاب جزوِ اون موارد انگشت‌شماری ه که بعد از این‌که حسابی سطح توقع‌تون ازش رفت بال‍ا، ناامیدتون نمی‌کنه.
از همون اوّل من رو یادِ «هیول‍ای هاوکل‍این»ِ براتیگان انداخت. فضای وسترن و کاریکاتورطورش از همون اوّل خودش رو نشون می‌ده؛ و خیلی سریع ما با ماجرایی مواجه می‌شیم که از زبونِ ایل‍ای، برادرِ کوچیک‌تر، روایت می‌شه. ایل‍ایِ اوّل کتاب، صرفاً یه آدم‌کش ه که خیلی دل‌ش نمی‌خواد آدم‌کش بمونه؛ ولی به مرور و با اتفاقاتی که براشون توی مسیر می‌افته خیلی آدم نرمالی به‌نظر می‌رسه. مسواک می‌زنه؛ عاشق می‌شه؛ دنبالِ زندگیِ آروم و بی‌دردسر ه؛ می‌خواد ل‍اغر بشه و خیلی چیزهای دیگه. که خب، هم‌ذات‌پنداریِ خواننده باهاش قُل‌قُل می‌کنه. :-" در برابرش چارلی قرار داره که خیلی «بلی، رسم روزگار چنین است»طور برخورد می‌کنه با کُشتنِ آدم‌ها. :ی ولی اون هم طی اتفاقاتِ این سفر، تا حدودی تغییر می‌کنه.
توی پرانتز این رو هم اضافه کنم که این «اتفاقاتی که براشون می‌افته» خیلی اغراق‌شده‌س -همون «کاریکاتورطور» که گفتم :ی- و بارِ طنزِ کتاب رو بیش‌تر می‌کنه؛ طوری که تقریباً توی کلّ کتاب یه لب‌خندی گوشه‌ی لبِ آدم هست. :ی و این‌که خیلی متنوع ن؛ از ماجرای کُشتنِ یه خرس تا قصّه‌ی پسری که همه‌ی خانواده‌ش مُرده‌ن و اون هنوز امیدوار ه به ادامه‌دادنِ مسیرش و دعوایی که رسماً مثلِ جنگِ گل‍ادیاتورها برگزار می‌شه و غیره؛ که توی تغییر شخصیتِ برادرها و توی نشون‌دادنِ دیدگاه‌شون به چیزهای مختلف -و درنتیجه شخصیت‌پردازیِ بیش‌تر- تاثیر دارن خیلی. پرانتز بسته.
روند اتفاقات خیلی فراز و فرود نداره و می‌شه گفت ریتمِ کلّ کتاب «یک‌نواخت» ه. نه که «یک‌نواخت» بودن بد باشه! اتفاقاً هیجان و تعلیق و کشش و اینا خیلی هم زیاده توی کتاب. ولی فراز و فرودِ آن‌چنانی نداره.
ترجمه‌ی کتاب خیـلی خوب ه؛ خیلی روون و راحت‌خون.
و در نهایت این‌که، خیلی کتاب «فوق‌العاده»ای نبود. صرفاً دوست‌داشتنی و کیوت بود؛ ولی اون‌قدرها هم ویژه نبود. هیچ ایرادی هم نداشت و شخصاً خیلی لذّت بردم از خوندن‌ش؛ ولی خیلی «ویژه» نبود. :-? و البته که اگه در دست‌رس‌تون هست، حتماً بخونیدش. چیزِ خوبی ه.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #85

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
پاسخ : ارغـوان اس. - ۹۹۸۹

منگی | ژوئل اگلوف | ترجمه: اصغر نوری | نشر افق | زمستان 92

●●●●●●●●●●

داستان توی یه ل‍امکانِ بی‌زمان روایت می‌شه؛ از زبانِ یه راوی که اسم‌ش رو نمی‌دونیم. راوی توی یه کشتارگاه کار می‌کنه و از شغل‌ش متنفره؛ با مادربزرگ‌ش زندگی می‌کنه؛ و به‌عنوان تفریح می‌ره توی جنگل، دنبالِ تیکه‌های ماشین‌های اسقاطی می‌گرده.
فضای کتاب کامل‍اً «نمور» و «تاریک» ه و این فضاسازی رو از صفحه‌ی اوّل کتاب می‌شه حس کرد. درواقع بیش‌ترِ کتاب، روی «حس کردن»ِ فضا و شخصیت‌ها می‌چرخه! شخصیت‌های Comfortably Numb طورِ منفعل که عادت کرده‌ن به کارشون، به این که درباره‌ی قرارگذاشتن با دخترهای روی تقویم خیال‌پردازی کنن. جلدِ کتاب فوق‌العاده‌س از لحاظِ تناسب با مضمون و فضای کتاب؛ پترنِ نم‌ناک‌طورِ خوش‌رنگِ کهنه‌ای که گوشه‌ش یه سوسک ه. چیزی که راوی و مادربزرگ‌ش ن. که قبل‍اً چه زندگیِ شاد-طورِ خوبی داشته‌ن و حال‍ا نم کشیده‌ن و سوسک ازشون بال‍ا می‌ره. .. حتّی جنسِ کاغذ کتاب هم متناسب بود با مضمون‌ش به زعمِ من. :‌))
شخصاً با راوی خیلی هم‌ذات‌پنداری کردم؛ به‌خصوص توی دو فصل. یکی اون‌جایی که ماجرای عشق‌ش رو تعریف می‌کنه؛ و دوّم اون تیکه‌ای که هم‌کارشون کشته می‌شه و با «بورچ» -تنها دوست‌ش- می‌رن به هم‌سرِ یارو خبر بدن و درنهایت خبر نمی‌دن.
به نقل از صفحه‌ی 63 :
اون‌قدر خاطره از خودم درآوردم که دست‌آخر قصه‌ی خودمون رو باور کردم، ولی این‌جاش عجیب ه که این باور به‌م قوت‌قلب نمی‌داد که برم باهاش حرف بزنم. برعکس، روزبه‌روز شل‌تر می‌شدم. ما همین‌جوری خوش‌بخت بودیم، جامون تو سر من گرم‌ونرم بود. نمی‌تونستیم به‌تر از این باشیم. پس چه فایده‌ای داشت؟
روایتِ داستان، صرفاً تعریف کردنِ یه سری اتفاق کوتاه ه که توی زندگی‌شون می‌افته و یه سری خاطره‌ی ساده. هیچ نقطه‌ی اوجی نداره؛ هیچ اتفاق خاصی نمی‌افته. ولی عمیقاً جذاب بود برای من. اگه فضاسازیِ کتاب و شخصیت‌پردازی‌ش ان‌قدر خوب نبود، به‌راحتی می‌شد واردش کنم به تاپ‌تِنِ کتاب‌های کسل‌کننده‌ی مزخرفی که خونده‌م؛ ولی فضاسازی‌ش؛ فضاسازی‌ش؛ فضاسازی‌ش... فراتر از خوب بود! بی‌نظیر بود حقیقتاً. 8)
به نقل از صفحه‌ی 12 :
خاطره‌هایی که دارم شبیه پرنده‌هایی هستن که افتاده‌ن تو نفت سیاه. ولی به‌هرحال، خاطره‌ن. آدم به بدترین جاها هم وابسته می‌شه. این‌جوری ه.
من رو یادِ رادیو چهرازی هم می‌نداخت حتّی بعضی‌وقت‌ها.

خیلی دوست‌ش داشتم. اگه سلیقه‌تون شبیه ه به سلیقه‌ی من، حقیقتاً اوصیکم. از دست ندیدش! در غیر این صورت، نمی‌دونم. :-? احتمالِ این که دوست‌ش نداشته‌باشید و بعد از خوندن به‌م فحش بدین زیاد ه. :-"
 
  • شروع کننده موضوع
  • #86

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
بیابان تاتارها - دینو بوتزاتی

بیابان تاتارها | دینو بوتزاتی | ترجمه: سروش حبیبی | نشر خورشید | تابستان 93

●●●●●●●●●●

قلعه‌ی باستیانی یه پادگان دورافتاده س و از یه طرف چسبیده به یه دشتِ بزرگ و خالی که به «بیابان تاتارها» معروف ه. بینِ افسرها یه قصه‌ای هست که می‌گن قرار ه تاتارها از این بیابون به قلعه حمله کنن. جووانی دروگو و بقیه‌ی افسرها، چندین سال از عمرشون رو اون‌جا خدمت کرده‌ن به امیدِ رسیدنِ اون روزی که تاتارها حمله کنن. که سیستمِ کسل‌کننده‌ی معمولیِ قلعه به هم بریزه و یه اتفاقِ بزرگ ومهم بیفته. جووانی از بیست‌سالگی تا پنجاه‌وچهارسالگی، اون‌جا خدمت می‌کنه. از درجه‌ی ستوانی می‌رسه به سرگردی و پیر و مریض می‌شه و هنوز اون اتفاقی که اون همه منتظرش ه، نیفتاده. حدس‌هایی بوده البته؛ اون اوایلِ خدمت‌ش یه اسبِ ناشناس پای دیوار قلعه پیدا می‌شه؛ مدت‌ها با یکی از ستوان‌ها بیابون رو با دوربین نگاه می‌کنن و روزها لکه‌ی سیاه متحرک دور رو می‌پان و شب‌ها نورهای دور رو و خیال می‌کنن تاتارها ن که دارن جاده می‌سازن که راحت‌تر باشه حمله‌شون به قلعه. جاده واقعا ساخته می‌شه و هیچ اتفاقی نمی‌افته. پونزده سال بعد، وقتی جووانی پنجاه‌وچهارساله س، بال‍اخره حمله می‌کنن به قلعه. اون اتفاق بزرگی که به انتظارش، سی‌‍وچهار سال از عمرش رو توی اون قلعه گذرونده می‌افته. ولی مجبور ه که بره ازقلعه. بره به شهر که بیماری‌ش رو درمان کنه. که اتاق‌ش خالی بشه و جا باز بشه برای نیروی اضافی کمکی‌ای که به قلعه‌ی باستیانی دارن می‌فرستن. چون پیر شده و به دردی نمی‌خوره توی جنگ. اون اتفاقِ بزرگی که منتظرش بوده، حال‍ا واقعاً افتاده و داره با اختیارِ خودش ازش کناره می‌گیره. دور می‌شه. می‌ره.

می‌تونم با قاطعیت بگم که یکی از خوب‌ترین چیزهایی بود که خونده‌م؛ و ایمان‌م نسبت به این که ادبیاتِ ایتالیا خوب‌ترینِ دنیا س رو قوی‌تر کرد. :-"
جدّاً عالی بود. لحنِِ نوشته کامل‍اً متناسب با فضا بود؛ اوایلِ کتاب که جووانی تازه واردِ قلعه شده و همه‌چیز براش جدید و جالب ه، خیلی جذاب ه کتاب. توصیف‌ها به اندازه س؛ با کم‌ترین کلماتِ ممکن بیش‌ترین وصفِ ممکن رو می‌رسونه و در عین حال، همه‌چیز رو با جزئیات شرح می‌ده. اواسطِ کتاب، شدیداً Boring می‌شه کتاب و به راحتی می‌شه گذاشت‌ش کتاب؛ ولی به‌خاطرِ این نیست که نویسنده نتونسته کتاب رو خوب پیش ببره؛ به‌خاطرِ این ه که دقیقاً به همون کسالت‌باری و مزخرفیِ متنِ کتاب ه روزهایی که توی دژ باستیانی می‌گذرن. جاهایی که جووانی و سیمئونی با دوربین بیابون رو نگاه می‌کنن و امیدوار ن که اتفاقی بیفته، همون‌قدر سریع و هیجان‌زده‌طور خونده می‌شه کتاب. و اواخرش -که جووانی و بقیه پیر شده‌ن- حال و لحنِ پیر بودن از کلمات می‌زنه بیرون. می‌خوام بگم کلمات به کامل‌ترین و به‌ترین صورتِ ممکن دارن فضای داستان رو منتقل می‌کنن. و این که فضا، کل‍اً یه پادگان مرزی ه خیلی جدید بود برام. چیزی بود که تا حال‍ا ان‌قد دقیق نخونده‌بودم درباره‌ش؛ و خب کل‍اً همه‌ی فضا و شخصیت‌ها و اینا برام غریبه بود و انتظار داشتم نتونم درک‌ش کنم؛ ولی خب تونستم. صد امتیاز برای آقای بوتزاتی.

× دوّمین کتابی بود که بعد از کنکور می‌خوندم؛ و من رو لِه کرد. اگه سعی کنید تعمیم‌ش بدید به خودتون، لِه می‌شید. تعمیم ندید. ؛؛)
 
  • شروع کننده موضوع
  • #87

Arghavan S

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,191
امتیاز
17,146
نام مرکز سمپاد
---
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0
مارگریتا دُلچه‌ویتا - استفانو بنّی

مارگریتا دُلچه‌ویتا | استفانو بنّی | ترجمه: حانیه اینانلو | نشر خورشید | پاییز 93

●●●●●●●●●●

داستان از زبانِ مارگریتا ست، دخترِ چهارده-پونزده‌ساله‌ای که به شدّت حاضرجواب و به شدّت خیال‌باف ه. قضیه از این‌جا شروع می‌شه که یه خونه‌ی غریبی توی همسایگی‌شون ساخته می‌شه که به شکلِ یه مکعبِ سیاه ه؛ و با ساختنِ این خونه و آشناشدن با همسایه‌های جدیدشون ه که کم‌کم رفتارهای اعضای خانواده‌ی مارگریتا تغییر می‌کنه؛ و محیطِ اطراف هم. امّا داستان به همین‌جا ختم نمی‌شه. مارگریتا و برادرِ کوچیک‌ترش -ارمینیو، که اراکلیتو صداش می‌کنن- حدس می‌زنن تغییرهای آدم‌ها و محیطِ اطراف‌شون همه‌ش زیرِ سرِ خانواده‌ی همسایه س و سعی می‌کنن از کارشون سردربیارن..

من حقیقتاً استفانو بنّی رو دوست دارم. "-: از وقتی «کافه‌ی زیر دریا» رو خوندم شیفته‌ش شدم. خل‍اقیتِ بامزه‌ی خوبی داره لحنِ نوشته‌هاش؛ یه جوری ه که آدم ذوق می‌کنه حینِ خوندنِ کتاب. "-: تقریباً بزرگ‌ترین دلیلی که برای خوندنِ این کتاب داشتم هم همین بود. ولی خب، اون‌طور که انتظار داشتم ذوق‌م رو برآورده نکرد.

«مومو» رو خونده‌یید؟ میشائیل اِنده نوشته‌ش. درباره‌ی شهری ه که خیلی شاد و سرزنده و اینا ست؛ ولی طی یه سری اتفاقاتی، آدم‌های خاکستری‌پوش عجیبی می‌یان و زمانِ «غیرمفید»ِ مردمِ شهر رو می‌دزدن. زمانی که صرف می‌کنن برای خانواده و دوست‌هاشون، زمانی که به گل‌ها آب می‌دن، زمانی که برای قدم زدن یا کتاب‌خوندن صرف می‌کنن، هر زمانی که صرفِ «کار کردن و درآمد داشتن» نشه، غیرمفید محسوب می‌شه. مردم کم‌کم «مدرن» می‌شن. ساختمون‌های بلند و خیابون‌های تاریک و رنگِ خاکستری، همه‌جا رو پر می‌کنه و مومو، دختربچه‌ای ه که می‌خواد شهر رو نجات بده از این وضعیت. و توی این کتاب؟ ساکنینِ مکعب سیاه -همسایه‌های جدید- انگار که آدم‌های خاکستری‌پوشِ «مومو» ن و از لحظه‌ای که پا می‌ذارن به اون محیط، شروع می‌کنن به عوض کردنِ آدم‌ها و چیزها. خانواده‌ی جدید در نهایتِ مدرنیته ن، طبقِ عرف ن، همه‌شون جذاب و خوش‌برخورد و خوش‌پوش ن، «کامل» ن؛ و خانواده‌ی مارگریتا بی‌عیب‌ونقص نیستن طبیعتاً، هر کدوم ویژگی‌های عجیب‌وغریبِ خودشون رو دارن و به نحوِ خودشون «خاص» ن، و خب «مدرن» محسوب نمی‌شن. در طولِ کتاب، مارگریتا دقیقاً جوری برخورد می‌کنه که انگار رسالت داره مومو باشه. کنار نمی‌اومدم با این وجهِ شخصیت‌ش -و با این وجهِ کتاب- . این حجم از تضاد، زیادی گل‌درشت بود برای کتابی که توی سال 2005 بگذره. و خب، من دوست نداشتم اصل‍اً. در حالی که کتابِ «مومو» رو خیلی دوست داشتم، با وجودِ این که همه‌ش توی همین فضاهای به‌شدت‌متضاد می‌گذشت. چون خیلی ساده‌تر و معصومانه‌تر بود. خیلی «قصّه» بود. ولی این کتاب رئال‌تر از اون بود که بتونم قبول کنم این حجمِ تضاد رو.
ولی چیزی که به شدّت دوست داشتم حینِ خوندن، همون «لحن»ِ مارگریتا بود. تعبیرها و تشبیه‌هاش و خیال‌پردازی‌هاش و اسم‌هایی که برای هر چیزی می‌ذاره و یه حالِ بی‌خیال‌طورش. بعضی‌جاها واقعاً بامزه بود کتاب. لحنِ مارگریتا به شدّت خل‍اقانه و به شدّت دوست‌داشتنی بود. (: شخصیت‌پردازی‌ها خیلی خوب و کامل بودن. جزئیاتِ رفتارهای هر شخصیت واقعاً دوست‌داشتنی و خوب بود.

خل‍اصه این که، کاش این‌همه گل‌درشت پرداخته نمی‌شد به این مسئله‌ی تضادِ بین دو خانواده. یه ذرّه طبیعی‌تر می‌بود. لحنِ کتاب و خل‍اقیت‌ش و همه‌چیز بی‌نظیر بود؛ مطلقاً بی‌نظیر! ولی نحوه‌ی پرداختن به موضوع‌ش رو دوست نداشتم خیلی.. ؟-:


× یادم بندازید درمورد «مرد صدساله‌ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد» بنویسم بعدتر.
 
بالا