• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

خاطرات سوتی‌ها

پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

یه پست گذاشته بودم اینستا .اون اوایل که صفحه باز کرده بودم
تازه از فیس بوک ومده بودم


پستی که گذاشتم در واقع تبلیغ پادکست سمپادیا بود

برای این که بازدید ش بیشتر بشه دو نفر از بچه هایی که فالوور زیاد داشتن رو هم تگ کردم :|

فک میکردم تگ شون کنم مث اف بی اون پست میره تو صفحه شون :|
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

مشاورم اسم کتابایی که واسه کنکور لازم بود بگیرم و رو یه برگه نوشته بود منم از رو برگه عکس گرفتم بعد شب دوستم زنگ زده میگه ملیکا اسم کتابارو بگو بنویسم.ماشالا یه لیست بلند بالا هم بود :-" :D
من: خب بنویس زبان کیاسالار یا شهاب اناری یا...
دوستم: خب خب آرومتر دارم مینویسم
من: عه ببین ول کن اصلا حوصله ندارم بخونم بنویسی.ام ام اس داری؟
دوستم: نه اینم زبانه؟؟؟نویسندش کیه؟؟
من: :O جاااان؟؟؟نویسنده آخه؟؟؟ام ام اس دلبندم :-" :D پیام تصویری فوتو عکس :D :-"

خدایااا من به تو پناه میارم از شر جمیع سوتی دهندگان :-" :D :-"
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

اولین جلسه ای بود که با معلم جدیدمون داشتیم و کلا سه نفر تو کلاس بودیم ...
هیچ کدوممون هم معلم رو قبلا ندیده بود ...
هنوز معلم نیومده بود گفتیم یه عکس سلفی بگیریم ...
همه داشتیم از تو صفحه گوشی یکیو میدیدیم که داره میاد تو ...
من در حالی که گوشی دستمه: برو بیرون ...
مهدی هم با لگد در و هل داد تا بسته شه ...
یارو هم داشت درو باز میکرد بیاد تو ...
من با صدای بلندتر : میگم برو بیرون ...
اومد تو و فهمیدیم معلممونه ...
اون لحظه بود که تمام رنگای رنگین کمونو به خودم گرفتم ( بیشتر از همه صورتی ) ...
خب معلم جوون میارن با دانش آموزا قاطی میشه دیگه ... اه ...
 
ﭘﺎﺳﺦ : ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺳﻮﺗﯽ‌ﻫﺎ

سر ي جرياني با خواهرم دعوام شد! تو جمع خانواده بوديم ک درگيري لفظي ي نمه بالا گرفت...بهش گفتم:بله؟؟با من اينجوري حرف ميزني؟پررو شدي واسه من؟باباتو درميارم!!!!!!!!!!!!يهو ي صداي آشنايي سرفه کرد...برگشتم ميبينم بابامه!!!گفتم:عهههه...شما اينجاييد؟؟؟بابام گفت:خب ميفرموديد...!!!!!صوبتي ندارم...
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

یه استاد فیزیک داشتیم تعریف می‎کرد سرکلاس یکی از دخترا رو میفرسته پای تابلو و خودش میره آخر کلاس وایمیسته ،، به دختره میگه بنویس یک به تی ( 1/ t ) بعد میبینه دختره هیچی نمینویسه و فقط نگاش میکنه ، دوباره میگه بنویس یک به تی.
باز دختره نمینویسه ((: بهش میگه چرا نمینویسی یک به تی ؟
دختره میگه : استاد چرا به من میگین ،، نکبــِتی. :(
خلاصه میگفت کلاس رفت رو هوا. :))
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

امروز با ایشون بیرون بودیم ی ماشین دیدم ک ظاهر خفنی داشت بعد من گفتم این چیه دیگههه بعد همین دوستم فرمودن که از این سه پراست دیگه
من : :O :O :O

بعد رفتم جلو دیدم منظورش میتسوبیشی بوده
دوستم : :D :D ;;) ;;)

میتسوبیشی: :-< :| :|
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

1.png

^-^
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

سال سوم اولین جلسه ای که با دبیر شیمیمون که تازه اومده بود مدرسمون کلاس داشتیم,
ایشون از همون اول شروع کرد به تعریف کردن از خودش
که آره من چند سال طراح نهایی بودمو چند تا تقدیر نامه دارمو...
بچه ها که کلا کلافه شده بودنو اینا
یهو این دبیرمون گفت من عضو فلان تیم والیبال هستم,
پستمم, چیزه...چیز دیگه...بعد اسمشو یادش نمیومد حرکتشو رفت
بعد من یهو گفتم "توپ جمع کن" [nb]لیبرو منظورم بود :D[/nb]!!!!
کلاس که کلا رفت رو هوا ,
بچه هاهم که ازم تشکر میکردن همزمان که آره خوب ضایعش کردی :))
به جونه خودم سوتی بود از قصد نبود
معلممونم تایید کرد وگرنه تا آخر سال بیچاره میشدم :D
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

سال سوم دبیرستان از طرف مدرسه رفتیم دانشکده پزشکی دانشگاه تبریز واسه تشریح جسد
بعد از اینکه اومدیم بیرون دیدیم یه نمایشگاهی هست ما هم همینطوری سرخود رفتیم تو
فهمیدیم بغل اون نمایشگاه یه تالاره بعد یه همایش خیلی مهم دارن از بسیج و اینا اومده بودن و فرمانده و ....
گویا اینا کمبود ادم دارن و توی یه سالن سی نفر اینا بیشتر نیس
اومدن به ما گفتن شما بچه های ساکتی هستین میاین بشینین تو یه همایش؟
ما هم از خدا خواسته روشونو زمین ننداختیم :D تازه بهمون شال و یه پکیج خوردنی دادن که بریم بشینیم
رفتیم تو دیدیم واقعا جو خیلی سنگینه خیلی اروم و محترمانه نشستیم ( خودشم ردیفای جلو) البته تو دلمون داشتیم میخندیدیم که معلم فیزیکو سر کار گذاشتیم تو مدرسه
بعد یه ربع اینا ناظممون به یکی از بچه ها گفت مدیر زنگ زده و معلمتون عصبانیه
گفتن حتما پاشین بیاین وگرنه ......و در همان حین یه رئیسی چیزی (با لباس نظامی)رفت حرف بزنه به افتخارش پاشدن و صلوات فرستادن
همین که شروع کرد حرف زدن مجبور شدیم پاشیم بریم
یهویی سی نفری با هم پا شدیم بعد این اقاهه که داشت حرف میزد فکر کرد اعتراض اینا کردیم همه حضار اول :O شدن
بعد کل مجلس بهم ریخت و ابروی اونارو بردیم
یعنی سی تایی گند زدیم به همایششون :))
حالا چندتامون میخوایم از مهر اون جا دانشجو شیم!!!!!!!!!!
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

تو سایت مدرسمون دانلود فیلم اینا ممنوع بود.یه بار دوستان داشتن فیلم دانلود می کردن.معلم کامپیوتر گفت بسه دیگه بچه ها الان زنگ میخوره کامپیوتر ها رو خاموش کنید.منم نا خود آگاه گفتم:خانم چند لحظه صب کنید الان تموم میشه گناه دارن انقدر صبر کردن.
معلم کامیوتر:چی تموم میشه؟؟
دوستام: ~X( ~X( L-: L-: X-( X-(
من: :-" :-" :-"
معلممون فهمید دارن فیلم دانلود میکنن و :D
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

اول سال بود، دبیر عربی داشت خودشُ معرفی میکرد: بچه ها من انواری هستم ;;)
یکی از بچه ها: چی واری؟ =)) =))
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

مامانم وسواس داره...بعد پتو و فرشامونو خودمون باید بشوریم چون معتقده بیرون تمیز نمیشورن!!!!
چن روز پیشم بساط پتوشویی داشتیم و چون کسی نبود جز من و مامانم٬من باید تنهایی میشستم(مامان پاش درد میکنه...)
ب پنجمی ک اخری بود و مال خودم ک رسیدم٬دیگه نا نداشتم...
-مامان بسه دیگه...تمیز شد... :(( :(( :((
-نه بابا....هنوز تایدا توشن...اب بکش....
-(با نهایت خستگی)اهههه.....مامان....اصن میدونی چیه؟؟؟؟ من عاشق تایدم!!!میخوام باهاش بخوابم!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ~X( :O :-[ X_X
قیافه ی من و مامانم و برخی همسایه های کمی(تاکید میکنم...کمی....!!!!) کنجکاومونو تصور کنید....!!!!!
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

از کلاس زبانمون اومدم بیرون بعد یه پسره یه کم جلوتر وایساده بود
من:عه چه خوش بوعه عطرش
الیکا:اسمه عطرش چیه؟
(حرف زدن من و برگشتن اون شخص همزمان اتفاق افتاد و باعث شد من اسم عطر رو دو بخشی بگم)
من:ل ِ (برگشت دیدم یکی از استاداس)ج*ن*د*ه* (لجند)
دوستم: :O =))
من :-[
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

دیشب با رفقا رفتیم بیرون.
بعد وسط صحبت گوشی یه بنده خدایی زنگ خورد.یه مداحی خیلی تند و سریع بود.
من اومدم گفتم: "آخه این چه صدای زننده ایه که گذاشتی زنگت؟ :-w"
بعد پسره گفت:"این که صدای آقاسیده(مداح هیئت محل :)) )"
در همون حال آقاسید هم اونجا حضور داشت :|

من: #-o
پسره: (<
آقاسید: [-(
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

من امشب قرار بود برم تولّدِ دوستم، ولی ساعت9 تازه از کلاس رسیدم خونه. زنگ زدم خونه ی دوستم ببینم اگه بچّه‌ها هنوز دورِهم‌ن برم،اگه نه که هیچ.
بعد این دوستم و خواهرِ بزرگ‌ترش و مادرش صداهاشون مو نمی‌زنه با هم.
حالا مکالمات به این شکل بود:
من- سلام،خوبین خانومِ فُلانی؟ الهه هست‌ش؟
مادرِ دوستم- سلام گلم، آره یه لحظه گوشی.
[صدای صحبت: الهه بیا فکر کنم حنانه‌س.]
[شخصی گوشی را می‌گیرد.]
اوشون- شما؟
من- کوفت و شما احمق منو نمی‎شناسی؟
اوشون- وا، کوفت تو دلت.
من- اِلی *ُس‌خُل‌بازی در نیار خسته‌م، مامانت منو نشناخت؟می‌گف حنانه! حالا بیخی..بکس هنوز هستن؟
[شخص دیگری گوشی را می‌گیرد.]
الهه- سلام. خوبی؟ فازی تویی؟
من- عجب. :/ وایسا وایسا ببینم.. می‌خوای بگی اونی که الآن من باش حرف زدم تو نبودی؟ :/
الهه- نه ننه‌م بود.
من- یعنی حتّی فاطی[nb]خواهرِ داستان.[/nb] هم نبود؟
الهه- نه دیگه، می‌گم مامانم بود خره. چیزی گفتی بش مگه؟
من- من میرم شامپو با نون بخورم، کادو تولّدتم بیا دم خونه ازم بگیر من اون‌ورا آفتابی نمی‌شم. بای. :|
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

رفتم پست واسه کارای کارت ملی‎م.
عکس درمحل میگیرن واسه کارت ملی‎ـای هوشمند، درجریانید که ؟
نوبت من شد رفتم تو اتاقی که عکس میگرفتن. خانومی که عکس میگرفت عکاس نبود، کارای دیگه هم میکرد و سرش خیلی شلوغ بود. من حدودا 10دیقه‎ای توی اتاق بودم دیدم خبری نشد :-< در اتاقم باز بود. رفتم جلوی آینه مقنعه‌ام رو درست کردم، دیدم باز خبری نشد. خلاصه خیلی حوصلم سر رفته بود. همونطوری که جلوی آینه بودم شروع کردم به ادا درآوردن توی آینه ((: [چشمک و زبون‌درازی و غنچه کردن لب و از این قبیل موارد ((=] یهو سرمو چرخوندم دیدم یه آقاهه به این حالت [O.O] داره نگام میکنه ((: فک کنم فک کرد دیوونه‎م. ((:
آبروم رفت :-" بعد عکاسی ، روم نمیشد از اتاق بیام بیرون ((:
 
اندر احوالات عروسی‌

عروسیه خواهرم بودو خب مسلما همه اومدن کادو دادن واینا بعد حالا یه بنده خدایی از فامیلای نسبتا نزدیک زنگ زده خونه که عاغا من برای ریحانه جون کارت هدیه گرفته بودم واین صوبتا اما خب اخر سر که اومدم بذارمش تو پاکت که بدم عابر بانکمو گذاشتم جاش و دادم و کارت هدیه هنوز دست خودمه .
خودش : :D :D :-"
مامانم: :O :-s
من: :)) =)) مامان,مامان بگو جای کارت هدیه رمز عابرشو بده بسه :))
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

تبریک میگم ایشالا غم اخرتون باشه
:)) :)) :))
خیلی شوت بود این :))
 
پاسخ : خاطرات سوتی‌ها

چند روز پیش داشتیم با بابا و مامانم بحث میکردیم سر موفقیت و اینا بعد بابام بهم گفت:
"بیچاره فک کردی با این وضع درس خووندن و اینا به جایی میرسی؟!؟ تو مدارس خودتو میکشی تازه با انگیزه نیفتادن 5 ساعتم نمیتونی بخوونی خوابت میبره و اینا...آخه تو میتونی کنکور زیر 1000 شی مثلا؟!؟ یا المپیاد به جایی برسی؟!؟ "
بعد در حال مثال زدنِ افراد موفق و اینا بودن ایشون منم کمک میکردم در این کار که گفتم:" طلا1 المپیاد جهانی ریاضی امسال که FULL MARK کرد[nb]https://www.imo-official.org/participant_r.aspx?id=19624[/nb] به اصطلاح..." بعد بابامم گفت آره مثلا اون حتما خیلی کار کرده علاوه بر اینکه باهوش بوده و اینا...

بعد من گفتم:" نه بابا! عمه منم 6 بار میرفت المپیاد جهانی دیگه سال آخرو فول مارک میکرد! " :-" هیچی بعدش که جملرو تموم کردم یادم اومد که عمه من=خواهر بابام :)) :)) :))...[nb]عجب![/nb]مامانم که داشت منفجر میشد از خنده ولی بابام بنده خدا دید من فهمیدم به روی خودش نیوورد :D

#بنده خدا عمه ها :-"
 
Back
بالا