یه روز یکی از دوستا که برنامه نویس بود گفت می خوام برم بازار کار کنم به زودی بعد منم اصن حواسم نبود کافه بازار منظورشه فک کردم منظورش بازار تهرانه هعی با خودم می گفتم می خواد بره بازار چی کار کنه اخه. هیچی دیگه شانس اوردم که افکارم و تو مغزم نگه داشتم :-“"
تو بیمارستان بودم بعد یه دختر یه پاش شکسته بود با عصا اینا با کلی مشقت داشت راه میرفت .
با جدیت تمام با خودم گفتم " خب تو ک پات شکسته چرا نموندی خونه استراحت کنی پاشدی اومدی اینجا چیکار ؟ "
یبار اول راهنمایی رفته بودیم کارگاه کامپیوتر
منم سرم درد میکرد واسه همین سرمو گذاشتم رو میز و خوابم برد
بعد یه چند مین دیدم معلم اومده بالا سرم!
بچه ها هم بر و بر منو نگاه میکنن ^-^
معلم:یه مستمری بهت بدم خواب بودی؟!
من:نه!فقط دراز کشیده بودم :) ^-^
پ.ن:کارگامون گوشه حیاط بود و اون روز هم یه روز تاریک دل مرده بود! (
قبل برگزاری یه کلاس که همون افراد اعضای ژورنال کلاب خاصی هم هستن، داشتیم در مورد تشکیل ژورنال کلاب دیگه ای حرف میزدیم، اون وسط دوستم که خودشم قراره مسءول باشه گفت اره هر جلسه یه ناظر از رزیدنتا هم بیاریم، هرچند هیچ غلطی نمیکنن..
نفری که جلوش نشسته بود رزیدنتی بود که معمولا ژورنال کلابامونو میومد و ما هی تو گروه میگفتیم ممنون که میایید و لول علمی جلسات رو بالا میبرید.
با عجله می خواستم از خونه برم بیرون، تو راهرو یه دستم کتاب بود و بند کیف، با اون یکی دستم هم سعی می کردم هندزفری پیچ خورده ی متصل به گوشی رو یه جور معقولی بچپونم تو کیفه، زیرچشمی هم حواسم به گریه هه بود که کنار گلدون لم داده. تو ذهنم برنامه ریختم حتمن قبل از بیرون رفتن بوس کنم این دلبرُ گوشی رو انداختم تو کیف، کتابا رو هم جا دادم، زیپ شُ کشیدم، کیفمُ محکم بوس کردم از خونه رفتم بیرون
بچه که بودم،خیلی زنگ میزدم به این برنامه کودکا که تو مسابقشون شرکت کنم و این حرفا...بعد ی روز جمعه خیلی مصر نشستم پای تلفن که زنگ بزنم فیتیله..همیشه خدا هم مشغلول بود..هی زنگ زدم هی زنگ زدم..بالاخره بعد از ساعتی ی. خانومه گوشیو برداشت،منم هول شدم گوشیو گذاشتم
دیگه هم جواب ندادن
بابا من روی ماهواره خیلی حساسن بعد وقتی خونه نیستن فقط نگاه میکنیم یکی هم مراقبه صدای ماشین اومدخبربده میزنیم ی کانال دیگه
دیروز خواهرم ایناخونمون بودن منم حواسم ب بابام نبود
گفتم میثم(شوهر خواهرم)بالاخره مسابقه کی اول شد؟؟!!
میثم:امیرحسین
من:جدی!!؟؟؟
خواهرم:امیرحسین کدوم بود؟؟!!
من:همون که لپاش سوراخ میشدن نسبتا سنتی میخوند...
من:میثم کی دوم شد؟
بابام :زهرامگه تواینارو نگاه میکنی؟؟؟
من که تازه حواسم جمع شده بودگفتم:نننهههههههه ی بار دیدم توذهنم مونده
مامانم جهت دفاع کردن ومسخره کردن من زهرا نگاه نمیکنه میشنوه
اونروز داشتم میرفتم یه جایی خیلی هم عجله داشتم اتفاقا؛یه آدم قد کوتاهی هم جلوم بود نمیتونستم رد شم؛
من[با لحن بچگانه و مهربانانه]:آقا پسر میزاری من رد شم؟
برگشت یه نگاهی بهم انداخت دیدم سن بابامو داره اصن بقیه شو یادم نیست دیگه
مدال که نه...اما سه تا مرحله یک دارم...
دو تا ادبی، ی زیست...
دانشگاه
علومپزشکی تهران
رشته دانشگاه
ژنتیک
پاسخ : خاطرات سوتیها
جاتون خالی اومدیم شمال[البته فک کنم خیلیاتونم اومدین!!!] ...
الآنم لب ساحلیم...
چند دقیقه پیشم سیب زمینی آتیشی خوردیم...
[دلتون سوخت؟؟ ببخشید...بالا ک گفتم جاتون خالی...]
داداشم بعد این ک سیب زمینیشو خورد و دستاشو قشنگ سیاه کرد...برگشته میگه مامان آب واسه شست و شو آوردی؟؟؟!!!! مامان آب بده میخوام دستامو بشورم!!!!
من واقعا چی باید بگم به این برادر عزیزم...ها؟؟
تنها چیزی ک اون لحظه گفتم این بود:
عزیزم فکر کنم تو از اون دسته آدمایی میشی که دریا میرن یه آفتابه آبم میبرن...!!!!
یکی از سوتی هایه اخیرم اینه که از هیربد حیدری پرسیدم شیمیشو چند زده تو کنکور
چون دیدم مدال جهانی داره میخواستم ببینم چند زده تو کنکور که جوا پ.خمو نداد
بعد گفتم چقدر خودشو میگیره و این حرفها تازه پی بردم مدال طلاییای المپیاد لازم نیست کنکور بدن
پسرداییم بچه بود خیلی منودوست داشت الان دیگه بزرگ شده خجالتی شده (5 سال ازمن کوچیکتره )
اسم خواهرش زهراست تازه به دنیا اومده بود بعد مامانم داشت باابوالفضل شوخی میکرد میگفت باید یه شوهر خوب برا زهرا پیداکنی ابوالفضلم حواسش نبود مامانم کیو میگه گفت خودم :)
حالت بقیه
مامانم گفت منظورم زهرا خودتون بود
ابوالفضل:آهان :-[ :-[ :-[ :-[
امروز داشتم از ازمون برمیگشتم...گشنه و.خسته و اینا...شکلاتامم تموم شده لودن اصن مخ تعطیل
اومدم از خیابون رد شم،یه ماشین سفیده شاسی بلند داشت میومد منم خواستم رد شم یهو معزم گف وایسا میزنه بهت منم پامو.کشیدم واستادم .اون بنده خدا ترمز کرد منم دوباره رفتم جلو که رد شم دوباره برگشتم عقب اونم خواست حرکت کنه من دوباره اراده کردم رد شم...خلاصه دو سه بار این جریان تکرار شد،یهو.پسره پیاده شد.گفت :«خانم بیا من پیاده شدم بیا رد شو.برو،»ولی من همونجوری واستاده بودم وسط خیابون،گفتم بخدا شرمنده معذرت میخوام...نگاه کردم تو ماشین دیدم یه خانم مسنی غش کرده بودن از خنده،پسره گف بیا برو دیگه منم هول کرده بودم...حلاصه بالاخره رفتم اونطرف...شانس اوردم جمعه بود همشهریای عشقمون حال ندارن خلوت بود،وگرنه من تا الان تو.خیابون بودم :)