• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

مشاعره

رفت از بر من آنکه مرا مونس جان بود
دیگر به چه امید در این شهر توان بود
 
درین کنج غم آباد نشانش نتوان داد
اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید
سایه
 
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که می شنویم نا مکرر است
 
زین آتش نهفته که در سینه ی من است
خورشید شعله ای است که در آسمان گرفت
 
تو كیستی، كه من اینگونه بی تو بی تابم؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
فریدون مشیری
 
من و انکار شراب این چه حکایت باشد
غالباً آنقدر عقل و درایت باشد
 
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد
مولانا
 
دیریست زهجر روی مهش،خوابم نمیبرد
حیران میان سیلم و آبم نمیبرد
 
دلا تا کی درین زندان فریب این و آن بینی
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
 
Back
بالا