• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

مشاعره

مرا گویی که رایی من چه دانم
چنین مجنون چرایی من چه دانم
منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی کجایی من چه دانم

مولانا
 
مهجور تو را شب خیالی که مپرس
رنجور تو را روز ملالی که مپرس
گفتی هاتف چه حال داری بی من
در گوشه‌ای افتاده به حالی که مپرس

هاتف اصفهانی
ساقیا بده جامی زان شراب روحانی
تا دمی براسایم زین حجاب ظلمانی
 
یار چون سنگدلان خانه‌ ما را بشکست
تا که هر خانه شکسته به سرایی برسد

مولانا
 
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزذه ای سوخنه بود
 
  • لایک
امتیازات: panah
دیدمت دورنمای در و بام ای شیراز
سرم آمد به بر سینه سلام ای شیراز
 
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بربادم
 
من اگر نیکم وگر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
حافظ
 
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

سعدی
 
ترکیب طبایع چو به کام تو دمی است
رو شاد بزی، اگرچه برتو ستمی است
با اهلِ خرد باش، که اصلِ تنِ تو
گردی و نسیمی و غباری و دمی است

خیام
 
تا کسی رخ ننماید ز کسی دل نبرد
دلبر ما دل ما برد به یک تار سبیل
 
لاله دیدم روی زیبای توام آمد به یاد
شعله دیدم سرکشی های توام آمد به یاد
رهی معیری
 
لاله دیدم روی زیبای توام آمد به یاد
شعله دیدم سرکشی های توام آمد به یاد
رهی معیری
دلا تا کی در این زندان فریب این و آن بینی
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
 
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان مارا بس
 
سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
 
در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد
 
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
 
ترس از دوچشم، وارد تاریکی ام شده
خود را یواشکی تو به خواب می زنم
تو نیستی بهانه ی بیداری ام شوی
با اشک ها به صورت خود آب می زنم

وحید نجفی
 
مرگ ما هست عروسی ابد
سِرّ آن چیست هو الله احد

مولانا
 
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
 
آن گل که هر دم در دست بادیست
گو شرم بادش از عندلیبان
 
Back
بالا