اسمان تاریک و شب تاریک و
من تاریک تاریکم
از خودم دورم ولی
به رویای تو نزدیکم
تو ولی دور از منو
دور از تمام دور تر هایی
تو کجایی
تو کجایی
تو کجایی
تو کجایی..؟!
ادبیات برای من تخدیر و خلسهای بود. ساباطهای کاشغر بود. که میشد در آن دزدانه عشق ورزید. دورافتادهترین لحظه بود که میشد در آن اسکان کرد؛ آن وقت موسوم میشدی به «عقبافتاده»!
زندگی در «عقب» و در «دوردست بکر خالی از سکنه» تنها خلسهای بود که با یک صدای غریب میشکست؛ بیدار میشد، و زندگی «به جلو» میرفت، «نزدیک» میشد، و آن وقت، دوباره درد، دایرهی تداوم رفت و برگشت بین این دو دنیا را کامل میکرد...
[ نویسنده: میم. ، رسالةالعشق سهروردی ، تمام آنچه که نگفتیم ، یا شاید دیر گفتیم ]
سحرگه گفتم آن مه را که ای من جسم و تو جانی
بدین حالم که میبینی وزان نالم که میدانی
ورای کفر و ایمانی و مرکب تند میرانی
چه بس بیباک سلطانی همین میکن که تو آنی
یکی بازآ به ما بگذر به بیشه جانها بنگر
درختان بین ز خون تر به شکل شاخ مرجانی
شنودی تو که یک خامی ز مردان میبرد نامی
نمیترسد که خودکامی نهد داغش به پیشانی
مشو تو منکر پاکان بترس از زخم بیباکان
که صبر جان غمناکان تو را فانی کند فانی
تو باخویشی به بیخویشان مپیچ ای خصم درویشان
مزن تو پنجه با ایشان به دستانی که نتوانی
که شمس الدین تبریزی به جان بخشی و خون ریزی
ز آتش برکند تیزی به قدرتهای ربانی