مشکل از جایی شروع شد که یک مشت آدم اشتباه؛
با هم به زیر سقفهایی رفتند،
که قرار بود میزبان آدمهای درست باشد...
مشکل از جایی شروع شد؛
که دو نفرهایی با هم جفت شدند؛
که هرکدام یا دلشان جای دیگری بود،
یا دنیاهاشان با هم فرق داشت...
دونفری که حتی سر سوزنی یکدیگر را نمیفهمیدند.
مشکل از جایی شروع شد؛
که بیشتر دو نفرهای جهان،
هم خانه شدند اما همدل نشدند،
فارغ شدند اما عاشق نشدند...
و مشکل اصلی درست همان جایی شروع شد؛
که همان دونفرهای اشتباهی؛
سه نفر شدند...
گر بنا بود تمامِ آدمهاى روىِ زمين
از ابتداى خلقت تا آخرين روزِ عمرشان،
كنارِ هم ميماندند،
به روزمرگى
به يكنواختى دچار ميشدند...
دنيا به آدمهاى رفتنى،
به ناگهانى رفتن ها،
به نيمه كاره رها شدن ها،
نياز دارد
نياز دارد تا قدر بدانيم تمامِ دو نفره هايمان را
تا قدر بدانيم كنارِ هم بودن ها را
منفى اگر نباشد،مثبت بى معناست
رفتن اگر نباشد،ماندن ارزشی ندارد...
#علی_قاضینظام
تمام خطوط تلفن دنیا پر می شود از جمله هایی مانند:
عاشقتم.
همیشه دوست داشتم.
هیچ وقت جرات نکردم بگویم "دوستت دارم".
مرا ببخش.
دلتنگتم.
و …
هزاران نفر برای دیدن کسی که دوست دارند، حاضرند کل داراییشان را بدهند تا وقت دیدن طرفشان را لحظه ای داشته باشند.
خیلی ها پشیمان میشوند که چرا خیانت کردند.
خیلی ها دنبال گرفتن یک بخشش ساده میروند، که سالها از هم دریغ کردند.
کاشکی که هر روز،
روز آخر بود..
تا ما انسان ها قدر لحظات زندگی را میفهمیدیم…
کاشکی به جای لج بازی و غرور،
لحظه ای را با عشق سپری میکردیم...
در جهانی که زندگی می کنیم،کلمات بیشتر از گلوله ها آدم کشتن...!
مهران مدیری
گاهی اوقات با یه قطره،یه لیوان لبریز میشه...
گاهی اوقات با یه اخم،دلی میشکنه...
گاهی اوقات با یه توهین،یه فردی می رنجه و میره...
گاهی اوقات با یه تهدید،امنیت رو برای یه فردی به هم می ریزیم...
آدم ها با لحظه ها پیر نمیشن،آدمها رو آدمها پیر میکنن...
دکتر انوشه
اولین بار که کم میاری گریه میکنی،
دومین بار به رفیقت میگی..
سومین بار؛سعی میکنی خودت حل کنی!
چهارمین بار؛میریزی تو خودت،
پنجمین بار؛خسته میشی..
ششمین بار؛بی احساس میشی..
آخرین بار،
دیگه هیچی برات مهم نیست..!
فقط لبخند میزنی..
***********************************
فکر میکنم یکی از بهترین حسای دنیا اینه که یه نفر خیلی واضح بهت نشون بده که چقدر براش مهمی....
هر روز به خودمان میگوییم امروز کمی مهربانتر میشوم، کمی بیشتر میخندم، کمی بیشتر محبت میکنم، و عمیقتر عشق میورزم. هر روز میگوییم و هرگز نمیشود! غرور، تعصب، خجالت، و ترس قویترند. جهان این روزها پُر است از آغوشهای امن به تعویق افتاده …
تا حالا شده بری تو صفحه چتش هی براش بنویسی و بنویسی و اخر سر نفرستی؟!
اگر شده براش چی نوشتی که هیچوقت نفرستادی؟!
یا مثلا شده بری تو صفحه چتش به اسم بخونیش،
صداش کنی، صداش کنی ، صداش کنی!
بعد که قلبت آروم شد پاکش کنی؟!
به نام بخوانیش و دلت بخواد به جان برگرده و جوابتو بده؟!
یا مثلا براش بنویسی:
«دلت می اید مرا به نام کوچکم صدا نزنی و نشنوی جانم؟!»
+آرتور، من نمیتوانم درد تو را ببینم!
-آرتور مرد، پدر مقدس. این خرمگس است که درد کشیده جلوی تو افتاده. این خود ایتالیاست پدر. این خود ایتالیاست...
+این ایتالیا نیست آرتور! این بدن پاره پاره پسر جوانیست که امیدی به آینده اش داشتم!
-هه! پس خود ایتالیاست پدر...
مواظبِ حس های مخصوصِ سنِ خودتون باشید، یه حسای قشنگی هست که فقط توی یه دوره ی سنی میشه بهش رسید و از اون سن به بعد دیگه هیچ جوره نمیشه به دستش آورد، یعنی دیگه از یه سنیم به بعد جذابیت خاصی برات نداره ، به طور مثال بچه ای که با یه ماشین شارژی ، به اندازه ی آدم بالغی که بهش یه لامبورگینی دادن کیف میکنه...
اما قیمت اون کجا و این کجا ، ولی ذوق و خوشحالیاش به یه اندازس ، ببین پس چقدر حسا با ارزشن ، حس و لحظاتِ زندگی یه آدمو با هیچ پولی نمیشه خرید برگردوند ، حتی همین لحظه ای که گذشت و در حالِ خوندنِ این متن بودی بخشی از عمرت بود، قدرشو بدون...
میخواستم جای دیگری بروم، جایی که آسمانش رنگ دیگری باشد. آسمانی به رنگ زرد عمیق با ابرهایی که نگاهشان کنم و دانه دانه آرزوهای خودم را در قد و قامت مرموز آنها تماشا کنم. میخواستم با خورشید رفیق باشم، دستان ستارهها را بگیرم و با آنها تا دریاچههای نقرهای خیالم پرواز کنم، از شاخههای درختان گردو طناب ببندم و تا قلههای رفیع آزادی، تاب بخورم.
میخواستم جای دیگری بروم، جایی که آسمانش آرامش ببارد، خورشیدش، عشق بتابد و زمینش، آزادی برویاند، جایی که بدون هراس بتوان انتخاب کرد، بدون شرمندگی عاشق بود و بدون نیاز، مهر ورزید. جایی که بتوان با پریهای کنار دریاچه، حرف زد، با پروانهها خندید، با ماهیها شنا کرد و با گنجشکها پرواز...
من خستهبودم از این حوالی، میخواستم جای دیگری بروم، در جهان بهتری نفس بکشم، در زمان دیگری باشم...
من خسته بودم از این حوالی و اتفاقات و آدمها،
من خسته بودم...