بزارین براتون اعترافی کنم بسی خنده دار
عاقا ما سه سال پیش سرویس مدرسمون اومد خواب افتاده بودیم از اونجایی که ادم بی نظمی هستم شلوار مدرسه ام معلوم نبود کجا هست بابا هم هی غر که زود باش رفت من نمیبرمتااا هیچی منم رفتم تو کمد مامان تو تاریکی فک کردم این همون شلوار سرمه ای خودمهه دیگه هیچی پوشیدم تو سرویس فهیدم ای داد بیداد این چرا این همه گشاده نگاه کردم دیدم اااا مشکیه که هیچی تا در مدرسه همینجوری شلوارمو با دست گرفته بودم تصور کنید دیگه رفتم تو مدرسه سنجاقای تابلو ها کندم شاید بشه کاری کرد دیدم نمیشه رفتم به خدمتکاره گفتم سوزن دارید با نخ گفت وااا ساعت ۶صبح سوزن میخوای چ کنی ؟گفتم حالا بده داد رفتم ت اتاق مشاوره دوختم حالا بلندم بود ت حد امکان کشیدم بالا حالا فاق شلوار هم کوناه بود
بچه ها لطفااا! اینجا محلی برای خلاقیت و اعتراف های جذاب و خنده داره ... (حالا لزوما خیلی هم خنده دار نبود نبود! ولی آخه "اعتراف می کنم با مامانم قهر کردم" هم دیگه نفرستید لطفا!)
باتشکرات فراوان
کلاس اول که بودم روزای اول مدرسه کتاب نداشتیم، معلممون گفت هر کدوم یه نقاشی برام بکشید
از اونجایی که بنده همیشه گنده تر از دهنم میخوردم و اون موقع هم تو جوّ عروسی دخترعمهم بودم، به کوه و درخت و خونه بسنده نکردم و اون عروسی رو تصویر کردم
داشته باشید که لباس عروس یه دکلته بلادکفریطور بود که همهچیو نشون میداد، منم که در نقاشی به جزئیات وفادار همونجوری کشیدمش معلمم دید کلی تشویقم کرد برای خلاقیتم، رفتم خونه مامانم چشمش به اون همه چاک و برجستگی و فرورفتگی افتاد (تقصیر خیاط بود نه من ) یه نگاه به من کرد گفت خیلی قشنگ کشیدی ولی خجالت نکشیدی اینو به معلم نشون دادی؟ منم که پای انیمیشنهای خاکبرسری بلادکفر بزرگ شده بودم و درک نمیکردم چنین چیزی واسه نشون دادن به معلم مناسب نیست (انیمیشن فرنگی رو پری دریایی دیزنی در نظر بگیرید)
وایسادم مامانم از اتاق بره بیرون بعد با عصبانیت کاغذو کندم هزار تیکه کردم انداختم آشغالی
جالبش بعد از اونه که مامانم گفت آخه چرا کندیش دیگه؟ نقاشی به اون خوشگلی رو واسه چی خراب کردی؟ (متاسفانه محتوای کلام پندآمیزش رو درک نکرده بودم و فکر میکردم اگه فقط صفحه رو امحا کنم همهچی حله) لذا از غصه به فنا دادن اون نقاشی تا خود شب گریه کردم
این بود انشای من
دیگه نبینم بیاید بگید اعتراف میکنم خیلی مهربون و ساده لوحما
اعتراف میکنم
تا کلاس سوم دبستان
تمام لقمه هایی که مامان بابام با نون لواش درست میکردن و نمیخوردمشون رو از پنجره اتاقم پرت میکردم پایین تا بگم خوردم و دعوام نکنن
همچین آدم بیشعوری بودم من
خونمونم طبقه پنجم بود و پنجره اتاقم باز میشد به پارک خیلی بزرگ پایین خونمون و من توجیح میکردم یکی پیدا میشه و این لقمه هارو میخوره یا اینکه من دارم به پرنده ها غذا میدم
مشکل اساسی این بود که من دیر یادم میومد و بعد چهار پنج روز از تو کیفم در میآوردم
و بعد چهار پنج روز قطعا خراب شده بودن و من میترسیدم که دعوام کنن
مامان بزرگ پدریم که فوت کردن من ۶سالم بود پسر عموم ۸سال پسر همسایه هم همچین چیزی ،شب خونه ی مامان بزرگم مونده بودیم و رفتیم کوچه ی اتیش درست کردیم بعد ته سیگارایی که مردم انداخته بودن زمین جمع کردیم اومدیم اونایی که یکمش مونده بود دوباره روشن کردیم کشیدیم
اَهخوبه مریض نشدیم.
اعتراف میکنم وقتی آهنگ (( اگر از تو پیشم بری شمعدونی ها دق میکنند.)) رو میشنیدم فکر میکردم داره میگه جا شمعیها دق میکنند و اصلاً نمیدونستم شمعدونی اسم یه گل هست.
خب منم راهنمایی وقتی برا سرویس مدرسع منتظر بودم یه ماشینه بود پشتش mammut زده بود همیشه پارک بود بغل خیابون
الان یادم اومد چرا تا اخر سال با خودم میگفتم ممات ینی چی ؟
فقط احساس شرمساری میکنم که تلفظای دیگه رو امتحان نکردم
اعتراف میکنم تا ماه رمضون همین امسال فرق زلوبیا و بامیه رو نمیدونستم...
همچنین اعتراف میکنم که یه مدت هم دوربین عقب و هم دوربین جلوی گوشیمو پوشونده بودم چون همش فکر میکردم یکی داره نیگام میکنه...(به خاطر یه فیلم بود البته)
اعتراف میکنم یه بار دروغی به مادربزرگم گفتم که الانم به چیز خوردن افتادم به این ترتیب که
یه بار رفتیم خونه مادربزرگم خورشت هویج داشتن منم واسه اینکه دلش نشکنه و اینا گفتم اتفاقا خیلی هم دوس دارم حالا هر وقت میرم اونجا خورشت هویج که ازش متنفرم میاره برام حالا من باید چ غلطی کنم ؟؟