ماه: ژوئن 2009

دارد باران می بارد …

×

شد خزان گلشن آشنايي

باز هم آتش به جان زد جدايي

عمر من اين گل. طي شد بهر تو

ور تو نديدم جز بد عهدي و بي وفايي

با تو وفا كردم تا به تنم جان بود

عشق و وفاداري با تو چه دارد سود

آفت خرمن مهر ووفايي

نوگل گلشن جورو جفايي

از دل سنگت…آه

دلم از غم خونين است

روش بختم اين است

از جام غم مستم

دشمن مي پرستم

تا هستم

تو مست ازمي به چمن

چون گل خندان از مستي بر گريه من

با دگران در گلشن نوشي مي

من ز فراقت ناله كنم تا كي؟

تو و اين چون ناله كشيدن ها

من و گل چون جامه دريدنها

ز رقيبان خواري ديدنها

دلم از غم خون كردي

جه بگويم چون كردي

دردم افزون كردي

برو اي از مهر و وفا عاري

برو اي عاري ز وفاداري

كه شكستي چون زلفت عهد مرا

دريغ و درد از عمرم

كه در وفايت شد طي

ستم به ياران تا چند

جفا به عاشق تا كي؟

نمي كني اي گل يكدم يادم

كه همچو اشك از چشمت افتادم

گرچه ز محنت خوارم كردي

با غم و حسرت يارم كردي

مهر تو دارم باز

بكن اي گل با من

هرچه تواني ناز

× جای صبح ها و شب هام عوض شده ، چند روزیه قبل خواب طلوع آفتاب رو می بینم … شب ، آرامش ، فکر و اینا . پا میشم کتری رو می زارم رو گاز ، بی تفاوت به این اتفاق میرم رو تخت تو خوابگاه دراز می کشم و می رم تو فکرایی که این چند وقته بهشون اضافه می شه … گسترده ؛ از مسائل سایت و نشریه تا آدما ، اجتماع ، شروع کردن به کار ، پروژه های تحقیقاتی و خلاصه ، گستره ای از موضوعات! باران شروع به باریدن می کند …

این شب بیداری ها آدم را خیلی عوض می کنه ، آرامشی داره … عجیب اما ! اتفاقات این چند وقته عوضم کرده ( شاید داغون شدنه چند روز پیش علتش بوده! ) ، حریصم کرده به جستجو ، به پیدا کردن چیز ها ، واسه خودم از حالا واسه بعد امتحانا 3-4 تا سفر حتمی بستم … آدمایی که قبلا دورو برم بودنو یادم رفته بودشونو یادی کردم ازشون ! آدم جدیدی به لیست دوروبریام اضافه کردم ، شروع کردم به شناختن درون آدما ، که بسیار تفریح خوبیه واسم ، دنیاییه درون آدما ، دنیا …

همچنان باران می بارد …

فکر کردن ها ، نوشتن ها و پاک شدن ها از مغزم باعث شده کمی کند بشه ، یا خسته! کاملا نیازشو به دیفرگمنت حس می کنم ! چاره ش هم  توی آستین دارم ، فقط باید دیفرگمنتش کنم … :دی ساده است ، اما شاید ( حتما !!) زمان می بره

بی تفاوت به کتری ، باران هنوز می بارد …

صدای اذان سو سو می کشه  ، آرومترم می کنه ، صدای چنتا پا تو راهرو می آد … اما باعث نمی شه فکرم ازینکه باید واسه آرامش اعصابم  چاره ای کنم در بیاد …

باران نم میزند …

طلوع می کند ، بالاخره آفتاب بالا میاد ، باید برم بخوابم …

” کتری یادم رفت ، مسواک نزدم ، درس نخوندم ، نماز نخوندم ، … و دیگه چیزی یادم نمیاد “

بر باد رفته…

آرزوهـــــایم [با کنکــــور88] بر بـاد رفت..
می ترسم..

پ ن 1:
یا کامنت نده یا اگه می دی، نگو: “همه چیز که به کنکور ختم نمی شه و اینا!”

پ ن2:
این میکروبلاگ رو پاک نکن! (حالم خوش نیست، می زنم لهت می کنم ها… این یک تهدیده!)

آدمیت مرده بود …

خواستم اینجا هم یه چیزی نوشته باشم ، دیدم وقتی انقدر مشیری حرف های من رو قشنگ تر زده چرا خودم رو خسته کنم و آقای مطهری رو هم دچار افسردگی کنم . دلم یک نوشته تند سیاسی می خواست که همه چیز رو زیر سوال ببره ولی خوب حوصله مردن خودم و دیگران رو ندارم .

از همان روزی كه دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی كه فرزندان آدم
صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود

از همان روزی كه یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی كه با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود

بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت

قرن ما روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی، پاكی، مروت، ابلهی است

من كه از پژمردن یك شاخه گل
از نگاه ساكت یك كودك بیمار
از فغان یك قناری در قفس
از غم یك مرد در زنجیر
حتی قاتلی بردار،
اشك در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله، زهر مارم در سبوست
مرگ او را از كجا باور كنم؟

صحبت از پژمردن یك برگ نیست
وای، جنگل را بیابان میكنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میكنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میكنند

صحبت از پژمردن یك برگ نیست
فرض كن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض كن یك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بیابان بود از روز نخست
در كویری سوت و كور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است…

مهره ی شطرنج

خوابیده بود…اما میشنید هر صدایی رو که باید. گزارشگر فرانسوی داشت با شور خاصی از راهپیمایی خ انقلاب تا آزادی که حامیان موسوی ترتیب داده بودند حرف میزد…همه شعا و شعار و فریاد و گریه و فریاد و گریه و …میخواست بیدار شه اما گفت یه کم صبر میکنم تموم میشه همشون…خواست بخوابه که یهو صدای تیر اومد…نگاه جوون به جای گلوله رو تنش خشک شد، با خودش گفت عجب غلطی کردم این انگار جدیه…افتاد و آروم آروم نگاهش تار شد و مرد…اونورتر تو لندن ملت هرروز جلوی سفارت میرفتن و مینشستن و هرروز تعدادشون بیشتر میشد.هر روز…خواست بخوابه باز اما نمیشد انگار … پسره که حسابی جوش آورده بود گفت پدر سگا…این چه مخابراتیه بابا یه اس ام اس نمیره آخه {…}ها این چه وضعیتیه ساختین…واقعا نمیشد خوابید…پاشد رفت از اونجا بیرون یه کم بالاتر رفت و پرسید خدایا چه وضعیتیه آخه رو این زمین، این آدما هم شورشو در آوردنا، چرا تحمل میکنی؟ چرا؟ آخرش چی میشه به من یکی بگو بدونم…پس فرق فرشته با آدم چیه؟زد زیر گریه و با همون حالش گفت آخه چرا؟ چرا باید الکی بمیرن این همه آدم؟ الان که نه جنگه نه چیزی…چرا اون مادره باید بالای جنازه تیر خورده پسرش زار زار گریه کنه؟ بگو منم بدونم، بگو منم…نتونست ادامه بده هی گریه کرد اینقدر که قطره های اشکش نمیذاشت خوب ببینه،خدا نگاش کرد لبخندی زد و گفت من که لذت نمیبرم فرشته کوچولو از این احوال، فکر میکنی راحته همه ی دردها رو دیدن، همه ی گریه هارو شنیدن، همه ی گله ها رو شنیدن، همه ی دعاها رو جواب دادن؟نه.نیست.از حال تو حال من بدتره…خیلی بدتر!فرشته آروم شد و نگاهی به بالا انداخت، یه کم آروم تر شده بود، گفت تموم میشه؟خدا لبخندش خشک شد، گفت خودشون باید تمومش کنن، داستان اینطوری زیاد بوده تا حالا اما، تا حالا پایان هیچ کدوم این شکلی نبوده،چقدر تلخ خواهد بود برای منتظران پایان این داستان…کاش صبر داشته باشند بندگان من…فرشته کوچولو خیره شده بود به بالا، هیچی نمیگفت، فکر هم نمیکرد حتی…
همه تو این دنیا عادت کردیم یا اعتراض کنیم یا شاد باشیم یا با یکی مخالف باشیم یا موافق…یادم نمیاد از بچگی تا حالا آدمای زیادی بهم گفته باشن پسرم صبر کن همه چی درست میشه…همه منتظریم یه اتفاق بدی بیافته.نمیگم بی تفاوت باشیم نه اما سه روز دندون رو جیگر بذارین بد نمیشه.بابا چرا بای یه پسر بچه ی دوازده ساله بیاد بگه موسوی حمایتت میکنیم یا یه چهارده ساله بیاد بگه احمدی احمدی حمایتت میکنیم.بابا به نوجوون چه که کی به کیه وقتی که کوچکترین تاثیری تو چیزی نداره؟اوج کارش شرکت تو یه راهپیمایی باید باشه والسلام.حرف من اینه.چرا دیده به گریبانتون فرو نمیبرین که ببینین چه جوری جوگیر شدین.بابا اوضاع خرابه درست اما …
خواه پند گیر خواه…

زندانی ساخته اند

رییس جمهور جدید ایران رو می دیدم که از تلویزیون نمایش می داد… هنوز مثل چندین سال قبلش حرف هایی می زد که اصلا با ساختار جملاتش مشکل داشتم … گفته بودم 12 سال بعد بنده رییس جمهور ایران خواهم بود.. بعد از تحصیل هم به دنبال کار در شهرداری ای خواهم بود تا به این مقام برسم … لحظه ای فکر کردم اگر تا 12 سال آینده من نباشم ؟! چو ایران نباشد تن من نیز ایضا !
ایده ی بهتری به ذهنم رسید…
سر کوچه رییس جمهور عزیز می خوام برم مشغول کار بشم… کاغذ پاره که برای کارکدن مهم نیست.. هم محله ای می شویم و شاید خدا خواست و.. تورم را با یک رقم حص خواهم کرد.. تهدید جنگی نخواهد بود و اشتغالم تضمین شده..
از اینجا می روم.. ریاست جمهوری نخواهد بود که نقشه ای بکشم برایش..
– نظر تاسیس نهاد جدیدی: «دروغ و آمار»
خودم هم سخن‌گویش می شوم.. رییسش هم رییس مردم! هرچه فکر کردم دیدم سخن‌گوی دولت نمی شم؛ چون همسری به خوبی «…» نمی یابم!
پس یا باید کوچ کنم به محله ای جدید یا نهاد جدیدی تاسیس شود برای اشتغالم. شاید کوچ برای تاسیس تیری باشد به همه نشان های موجود..

باید از این زندان کوچ کنم.. ولی چگونه !؟

پ.ن: از این ناراحتم که مادرانمان کم رنگ شده اند ظاهرا ! اما شاید مادران ما نیز نگران فرزندان فرزندانشان باشند …