برچسب: پیش دانشگاهی

دوستی نمی ماند؟؟

با خودم فكر می كنم. 30 شهریور 77 یادم می آید. نشسته بودم پای تلویزیون و گریه می كردم. پدرم یك خط در میان می گفت :‌ “مدرسه خوبه . گریه نداره كه!” جوابش را دادم.‌”من كه نمی گم مدرسه بده. ولی دوستام چی‌؟؟”. بله. آن روز تمام مشكل من با مدرسه در این خلاصه شد كه من قرار بود بروم دبستان محمود افشار و همه ی دوستانم قرار بود بروند دبستان رازی.

وارد دبستان شدم. دوستان زیادی هم آنجا پیدا كردم. 5 سال گذشت تا رسید به آزمون ورودی راهنمایی. با چند تا از بچه ها با هم درس خواندیم ، با هم امتحان دادیم ، با هم قبول شدیم. دبستان من از دبستان های منطقه 3 تهران بود و من با دوستانم باید به راهنمایی 2 تهران می رفتم. اما چون خانه در منطقه 2 بود می توانستم انتقالی بگیرم به راهنمایی 1 . مادرم اصرار كرد. گفتم ” نه . میخوام با رفقا باشم”. گفتند “بمان!”.

با همان دوستان وارد راهنمایی شدم. با خیلی های دیگر هم دوست شدم. سه سال را با دوستان گذراندم ( اردو ، مسابقه های مختلف ، … ) تا به نقطه انفصال بعدی برسم. سال سوم بود و من درس نمی خواندم! وقتی شروع به درس خواندن كردم تنها انگیزه ام برای خواندن و آمادگی برای امتحان ورودی دبیرستان ماندن با افرادی بود كه سه سال به آنها عادت كرده بودم. وقتی نتایج اعلام شد ، خبر به این صورت منتقل می شد كه ” ع… و ا… و م… قبول نشدند. بقیه قبولند!”. وقتی این خبر به من رسید یك دقیقه شاد بودم ، 10 ثانیه طول كشید تا خبر را به یكی از دوستان ( كه جزو آن یاران دبستانی بود ) منتقل كنم و بعد ناراحتی جدایی از آن سه نفر یك ساعت مشغولم كرد.

الآن دوباره دارم به یك نقطه ی انفصال دیگر می رسم. كنكور . از وقتی سر اولین كلاس پیش دانشگاهی نشستم ، سعی می كنم به خودم بفهمانم كه امسال یك سری از دوستان از من جدا می شوند. این سعی و تلاش هم اصلا ً برای من خوشایند و قابل تحمل نیست. هر بار كه سعی كردم با این حقیقت (تلخ) مواجه شوم ، آنقدر در اخلاقم تاثیر منفی گذاشته است كه از دوستان تذكر دریافت كردم.

باز فكر می كنم. پارسال یادم می آید. مادربزرگم یك تكه روزنامه ی قدیمی آورد كه رویش دو بیت شعر بود.

بزرگا ، زندگی بخشا خدايا / مرا در دل هراس از مرگ تن نیست

من از دلمردگی ها بیمناكم / كه بیدل زنده بودن كار من نیست

نمی دانم تا آخر سال پیش دانشگاهی می توانم با این حقیقت كه “دوستی ها یك روز به وجود می آیند و یك روز از بین می روند” كنار بیایم یا باز هم در انتهای سال پیش دانشگاهی ناراحتی جدایی از چندین دوست می تواند مرا برای مدتی نه چندان كوتاه آزار دهد. شاید هم تا آن موقع آدم شوم! نمی دانم ……

پیش دانشگاهی بودن!

وارد دبیرستان میشی ،بیخیال آخرین قسمت اش،معلم ها هم بیخیالند!سال دوم کمی معلم شیمیت پیگیرش  میشه و یه اشاره هایی میکنه!(حتی بعضی از معلمهای دیگه ات هم!) و تو میپیچونیش و از موفقیتت شاد میشی!آخرهای سال اگه دیگه خیلی تو مود خرخونی باشی دغدغه هایی به دلت راه پیدا میکنه ولی محل نمیدی و صلوات!

سال سوم معلم ها یه هویی حساسیتشون میره بالا!خیلی ها مشق های تستی میدن!مثلا عید 1500 تا تست فیزیک داری و 200 تا حد که باید حل کنی و فک میکنی که خیلی زیاده!و نصفه و نیمه یا به زور تمومشون میکنی!همه معلم از واژه آشنایی استفاده میکنن و همه چیز رو به اون یا به عبارت امتحان نهایی ربط میدن!اعصابت یه کم خط خطیه!مخصوصا آخرای سال(قبل از عید!)یعد از عید یه جوری میشی!انگار پذیرفتیش!(البته نه کامل!)

تو امتحان نهایی ها میشینی خر میزنی و 20 نمیگیری!(شایدم بگیری!)همش هم 0/25 یا 0/5 نمره هاییه که کفرت رو در میارن!وقتی برای امتحان نهایی میخونی یا سر جلسه سوالا رو میبینی تازه به ابعاد درونی کُنه وجودی کتاب درسیات پی میبری!

20 روز بعد از امتحان نهایی ها تعطیلی و باتجربه ها بهت میگن این آخرین فرصت آزادته تا یه سال بعد ها!بشین پایه رو درست بخون!و تو شوت!فوقش دو سه تا از جلسه های عمومی و همایش های کنکور رو میری!

به نحو خیلی عجیبی 15 تیر کلاسات شروع میشه!اولش کلی خوشحالی که ایول تابستون مدرسه ام و نمیپوسم!

هفته اول همه چی خوب و عالی وعادی!اونقدر ها هم که فکر میکردی تو پیش دانشگاهی از اون سد/دیوار/مرحله دشوار/چیز سرنوشت ساز/… به اسم کنکور نمیشنوی!حتی هفته اول ممکنه از سبک بودن درسها و کارها حوصله ات سر بره!

هفته دوم با یه آزمون جامع عمومی شروع میشه و تو همچنان خیلی به عمق فاجعه پی نبردی1مشق ها زیر پوستی زیاد میشن ولی تو همچنان راحت انجام میدیشون!

و همین طوری میگذره!اینقدر سریع که متوجه نمیشی!درس خوندن برات میشه یه عادت!یه اوقات فراغت!گاهی ممکنه حتی به این وضع بکشه وضعت که الان جز درس خوندن چه کار دیگه ای میتونی انجام بدی!؟

شاید اون مشقهای عید سومت رو چند برابر تو همون مدت بهت بدن و تو بدون نق زدن انجام بدی!عادت میکنی به امتحانهای همیشگی ،آزمون جامع های همیشگی که حتی گاهی وقت نمیکنی به برنامه شون برسی!

و وقتی که این وضعت رو برای یکی که تازگی ها این وضع رو داشته شرح میدی و از درس خوندن خودت ابراز شگفتی میکنی جوابت اینه:

«خب اینکه طبیعیه!بلاخره پیش شدی !»