ماه: فوریه 2009

برف میاد؟!؟!

به نظرت عجیب ترین اتفاق ممکن چیه؟؟!

فکر کن با دو تا از دوستات داری راه میری بعد میفهمی حالا که تو آفتابی گرمت شده. همگی مشغول خوردنید. یکدفعه به خودت میای و میبینی تو همون هوای آفتابی و به خصوص بدون ابر!!! داره برف میاد!!!!! به روی خودت نمیاری و پیش خودت به این موضوع فکر میکنی. چند دقیقه که میگذره دوستم متوجه موضوع میشه و بلند اعلامش میکنه! تو راه از یک خانم میانسال میپرسی: “ببخشید، به نظرتون عجیب نیست که تو هوای آفتابی داره برف میاد؟!” ایشونم با خنده میگه: “هه! چرا!” و تو کاملاً متوجه میشی که طرفت هیچ چیز عجیبی ندیده.

دو تا دختر مدرسه ای سر این موضوع بهت تیکه بی مزه میندازن و پسر عطر فروش بهتون میگه: “یعنی واقعاً براتون عجیبه؟!؟!؟”

چند تا پسر از کنارت رد میشن و صرف شوخی و تیکه انداختن میگن: “چه ضایع که تو هوای آفتابی برف بیاد!” و اینجاست که تو میفهمی این موضوع میتونه ضایع باشه!!!

آخه پس قانون علّیت چی میگه؟!؟!؟ مگه میشه تو هوای آفتابی وگرم برف بیاد؟!؟ پس ابر واسه چیه؟!؟! اول علت میاد بعد معلول؟! یا اول معلول میاد، بعد علت دنبالش دو میزنه(همون میدود!)؟!؟!؟

دوستای سمپادی! به دادمون برسید:دی    آیا ما تا الان تو خواب غفلت بودیم یا واقعاً این واقعه عجیبه؟!؟!؟

…..!

عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم

همان یک لحظه ی اول…..

اگر یه روز می تونستید جای خدا باشید, چی کار می کردید؟این نقطه چین رو چه جوری و با چی پرش می کردید؟

دوست

دوست

دوست واژه است.

واژه ای که از لب فرشته ها چکیده است.

دوست نامه است.

نامه ای که از خدا رسیده است.

نامه خدا همیشه خواندنی ست

توی دفتر فرشته ها

واژه قشنگ دوست

ماندنی ست.

***

راستی دلت چقدر

آرزوی واژه های تازه داشت

دوست گل ات رسید

واژه را کنار واژه کاشت

واژه ها کتاب شد

دوستت همان دعای توست

آخرش دعای تو مستجاب شد.

.                            عرفان نظرآهاری

.

.

هیچ زندگی رو بدون دوستامون تصور کردیم؟؟

یا ما همیشه تنهاییم؟

قدر دوستامون رو بدونیم.

پ ن: اینا صرفا دلداری بود..

تنهای واقعی کیه؟؟

ما اینجا

این نوشته رو برای شماره 1 نشریه سمپادیا نوشته ام … اما گفتم اینجا هم بزارمش تا رفع ایراد احتمالی بشه و شما هم بخونید.

 

 

همگی ناگهان در جایی افتادیم ، با اینکه از یکجا نیامده بودیم. به ما گفتند اینجا تیزهوشان است و شما سمپادی و هر کس که راه یافته تیزهوش و حسابش از دیگران جدا است! ما هم که از خدا خواسته به به و چه چه ای گفتیم و شروع کردیم به متفاوت بودن و انتشار تفاوت ؛ و این تفاوت چه داستان پیچیده ای بود که خودمان هم سری از آن در نیاوردیم. با این وجود هیچ وقت کم نگذاشتیم و همیشه تلاشمان را کردیم…

بعضی تا جایی که جا داشت  کلاسی را نپیچانده نگذاشتند،  به هر بهانه ای!  عده ای دیگر دو صفحه از کتابی خواندند و هوار که «های و هوی که ما المپیادی شدیم و طلای جهانی هم کفافمان نمی کند». گرچه نفهمیدیم چه شد که از مرحله اول هم عبور نکردند؛ بی شک البته در سوالات ایرادی بوده. عده ای دیگر هم دست به اکتشافات و اختراعات بزرگی زدند که ما هیچ سعادت دیدنشان را پیدا نکردیم، در واقع بیشتر فک به آن زدند تا دست. برخی هم که کلاً پرت از هر دنیا درگیر بازی هایی بی انتها شدند و نفهمیدند کی به کی است. اما دسته ای دیگر که تعدادشان کم نبود آن هایی بودند که گیج زدند در این دوران، یا شایدم راه را پیدا نکردند. هر روز از شاخه ای به دیگری زدند. یک روز ادیب شدند و روز بعد بی ادب. روزی در این مسابقه رفتند و فردایش در دیگری و روزهای بعد در بعدی ها و درست نفهمیدند فرق این ها با هم چه بود، بماند که حاشیه این مسابقه ها گاهی از خودش هم وسوسه انگیزتر بود. گاهی این درس را پسندیدند و گاهی آن یکی را به فحش کشیدند؛ از داستان به سینما و سینما به تئاتر و تئاتر به موسیقی و موسیقی به نقاشی و نقاشی به داستان و همه این ها با هم چرخیدند و هر جا که دستی در چیزی می شد برد دریغ نکردند. در هر راهی هم شاخه ها را رها نکردند ، در موسیقی شاخه ها را یکی یکی و حتی دوتا دوتا پریدند ، متال به کلاسیک ، رپ به پاپ ، گیتار الکتریک میزدند و بعد چندی 3تار و کمانچه را علاقه می ورزیدند. دوستی و دشمنی های زیادی به راه انداختند و هیچ اغراق نیست اگر بگوییم دشمنی ها در مقابل دوستی ها هیچ بود. و اصل این دوستی از نوعی کم نظیر است. شبکه ای از دوستی با تعداد یال ها و راس های زیاد. شاید خیلی زیاد، گرافی پیچیده تر از سطح دبیرستان و دیپلم!

کم کم که بزرگتر شدند با پدیده های جدید  و توقعات  بالا و احساسات خاص، جدی تر روبرو شدند. پدیده های دوست داشتنی و گل گلی اما گاهی بسیار تاثیر گذار و خطرناک؛ که در سمینارها و کارگاهها فراوان ترین چیز بود. و این سمینار/کارگاه ها که خودشان اتفاقاتی بودند شگفت، از آن تفاوت های اساسی ذکر شده. آن قدر پر شور که هر چه بیشتر می گذرد بیشتر حس می کنیم که چقدر دلمان تنگش شده، خیلی ، این را مایی که اسممان فارغ التحصیل است بیشتر می فهمیم ، شاید از علائم پیری است! نه برای پدیده ها یا تعریف و تمجیدها و صدا در کردن هایش؛ که برای بی خوابی ها و خستگی ها و  مسئولیت ها و شب و روز دویدن ها و فریادها و دعواها و  یکی شدن هایش.

این همه ها بودند و شدند اما تفاوت این نبود انگار… درس خواندن و نمره آوردن و افتادن و کلاس های جبرانی فقط خاص ما نبود. معلم های دوست داشتنی و بی حال و فهمیده و نفهمیده هم هر جایی هست، حتی در مدرسه ی 2تا کوچه آنورتر! پدیده های بی رنگ و چهره های ساختگی در خیابان ریخته … و ادعا چیزی نیست که سخت پیدا شود، راحت تر است.

سال کنکور اما احوالش از سال های دیگر جدا است. سالی که  کند و تند می گذرد، و وقت هایش با افکاری که ناخودآگاه به ذهن سرازیر می شوند پر می شود، که «اگر کنکور رو بدم چنین می کنم و چنان!» ، « اگر کنکور نبود من الان کارهایی می کردم که میترکوند». سوال هایی چنین که این سه سال چه شد و چه کردیم. ( و این قسمت مهمی از عذاب وجدانمان است که چرا طی دبیرستان چنین و چنان نکردیم ) . از حلی کاپ ها و ایران اپن ها و روبوکاپ ها و حلی نت ها و کارگاه ها و انجمن ها و باشگاه ها و سمینارها و المپیادهای ورزشی و غیر ورزشی و کارسوق ها برایمان جز خاطره چه ماند؟ چه ماند ؟ و این جا است که دوستی می گوید : «لذتت رو یک جا بالا نکش؛ جرعه ای هم برای فردا بذار» . و  این از سختی های سال کنکور است که گذشته و آینده ات  را روزی چند بار جلوی چشمت می آورد.

“هر جمعی بر مبنای خصوصیت مشترکی گرد می آید.” گفتند شما که اینجا هستید تیزهوشید و دلیل گرد آمدنتان این است، داشتن مازاد هوش نسبت به استاندارد خدا! ما هم به به گویان این جمله را تکرار کردیم، اما بعد از هفت سال و شایدم هم کمتر دیگر مبهم و احمقانه است. اشتراک ما در چیست؟ ریاضی مان خوب است؟ رتبه های کنکورمان بالا می شود؟ پژوهش کردن بلدیم؟ روبات های حسابی می سازیم؟ درک فیزیکی بالایی داریم ؟  در حال حاضر می دانیم که هیچ کدام این ها نیست.

ما انگار دور هم جمع شده ایم چون هر کدام روزی و جایی از چیزی لذت بردیم که دیگران کم تر آن را حس کرده اند، شاید اصلا حس نکرده اند! از رشد کردن یک درخت، حل شدن یک مسئله پیچ در پیچ، از طرح یک انفجار، پرواز هواپیماها، از راه رفتن و فکر کردن و جان گرفتن و بازی کردن یک شی آهنی بی جان، قصه شنیدن ها و قصه گفتن ها، از دوست داشتن سختی ها و سخت ترها و … درست است انگار ؛ این چیزی است که ما در آن مشترکیم. لذت بردن از لذت هایی که در تلویزیون ها و آهنگ ها و شبکه ها تبلیغ نمی شود. برچسب مارک های رنگارنگ بر آن نخورده است. بو ندارد و حتی خطرناک هم نیست. اعتیادآور است و مست کننده اما ضرر ندارد که سود هم دارد! آن چه باعث می شود فراموش کنیم از کجا آمده ایم تا به اینجا برسیم. لذت هایی که هر کسی نچشیده.

شاید این تفاوت کذایی همین است. ما یاد گرفته ایم و می توانیم لذت هایی را تجربه کنیم که دلیل انتخابشان، انتخاب دیگران نیست، و بعضی هامان چیزهای دیگری هم در طول این سال ها آموخته و بسی جرعه ها برای فرداهای سخت ذخیره کرده ایم؛ فرداهایی که حتما می سازیمشان ، زیباتر و آرمانی تر.

پس این  آغاز یک دوران است. با دانسته های جدید. جایی جدید که دیگر کسی برچسب تیزهوش بر پیشانی اش ندارد و توهمی ویرانگر از این جنس در کار نیست. ما هستیم و اگر بدانیم و بخواهیم دنیایی از لذت های قدیمی و جدید.

 اِنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــجــــــــــــوی لایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــف!

 

پ ن : این پست بوسیله ی ورد 2007 و بدون تماس مستقیم با سمپادیا منتشر شده. بزودی آموزش انتشار پست بوسیله ی ورد 2007 که از لایو رایتر آسونتره رو میزاریم.