دسته: عمومی

حیات پیروز میشود …

سه هزار سال پیش به خاطر مردی رسید که میتواند پرواز کند و بال هایی برای خود ساخت.پسر او به این بال ها اعتماد کرد و آن را بر خود بست و خواست پرواز کند.اما به دریا افتاد.اما حیات گستاخانه این رویا و آرزو را ادامه داد.پس از سی سال روح مجسمی به نام لئوناردو داوینچی آمد و در میان طرح ها و رسم های خود نقشه محاسبات یک مایشین پرواز کننده را کشید و بر آن تعلیقی نوشت که مثل زنگ در حافظه ی انسان صدا کرد(اینجا باید بال گذاشته شود)لئوناردو موفق نشد و مرد.ولی زندگی به این رویا ادامه داد.نسل ها گذشت و مردم بر این بودند که انسان نباید پرواز کند زیرا خدا نخواسته است.اما سرانجام مردم پرواز کردند.حیات آن چیزی است که سه هزار سال صبر میکند و سر فرود نمیآورد..فرد شکست میخورد ولی زندگی پیروز میشود.فرد میمیرد ولی زندگی بی آنکه خسته و نومید شود به راه خود ادامه میدهد.بالا میرود و به مقصد میرسد و دوباره به هوس و شوق دیگر می افتد. ما میمیریم و از میان میرویم تا حیات جوان و نیرومند بماند.اگر همیشه زنده میماندیم رشد متوقف میشد و جوانی دیگر جای خود را روی زمین نمییافت.مرگ مانند سبک نویسندگی ، حذف زواید و فضولات است .ما پیش از آنکه بمیریم نشاط و حیات خود را عاشقانه به موجود تازه تری میدهیم.مرگ فقط برای اجزا است و گرچه که ما اجزا هستیم میمیریم اما حیات کل را مرگی نیست. اینجا پیرمردی است که بر بستر مرگ دراز کشیده.دوستان او به دورش جمع شده اند و در کارش فرو مانده اند،خویشاوندانش گریه میکنند،چه منظره وحشتناکی،بنی است سست و از کار افتاده.دهانی بی دندان و چهره ای بی خون.زبانی بی حرکت و چشمانی بی نور.جوانی پس از آن همه سعی و تلاش به این بن بست رسیده است.مردی پس از این همه رنج و درد کارش به اینجا رسیده است.این بازویی که ضربات محکم میزد و در بازی های مردانه برای پیروزی میکوشید ،آن همه دانش و علم و حکمت،آخر به این وضع افتده است،این مرد هفتاد سال با رنج و زحمت به کسب علم و دانش و حکمت پرداخت.دلش از راه درد درس مهر آموخت و ذهنش فهم و کمال یاد گرفت،هفتاد سال گذشت تا از حیوانی به آدمیت رسید و توانست حقیقت را بجوید و زیبایی را بیفزاید.ولی اکنون مرگ بالای سر اوست و در کامش نفوذ کرده است.دلش را میفشارد ،مغزش را میترکاند،نفسش را بند میآورد، مرگ پیروز میشود … در بیرون،بر روی آلاچیق های سبز،مرغان چهچه میزنند و خروس سرود طلوع آفتاب را میخواند و روشنی مزارع را فرا میگیرد،جوانه باز میشود.شاخ ها سر بر می آورند،شیره ی نباتی در تنه ی درختان بالا میرود.این جا کودکانی دیده میشوند.با چه شادی جنون آمیزی بر چمن های نمناک از شبنم سحری راه میروند و میخندند و همدیگر را صدا میکنند و یکدیگر را دنبال میکنند و نفس نفس میزنند بی آنکه خسته شوند.چه نشاطی،چه روحی و چه وجدی!آن ها هیچ توجهی به مرگ دارند؟آنها رشد خواهند کرد و یاد خواهند گرفت و عشق خواهند ورزید و شاید پیش از مردن کیفیت حیات را کمی بالاتر خواهند برد.به هنگام مرگ فرزندانی خواهند داشت که با پرستاری و مراقبت ، آنها را بهتر از خود ساخته اند و بدین گونه مرگ را گول خواهند زد.در زیر سایه درختی دو دلداده راه میروند و خیال میکنند که کسی آنها را نمیبیند.سخنان نرم و آهسته ی آنها با صدای مرغان و حشراتی که جفت خود را میخوانند در میامیزد.آن عطش و گرسنگی از راه چشمان حریص و نیمه خوابیده سخن میگوید و شیفتگی والایی از راه دست های به هم فشرده جاری میگردد. زندگی پیروز میشود … از کتاب “لذات فلسفه” اثر ویل دورانت

با تو اَم…

من همه شماها رو دوست دارم،همه رو. یعنی تو تا حالا نفهمیده بودی؟
اصلا همین که همه اش داشتیم تو سر و کله ی هم می زدیم و با هم دعوا می کردیم… واسه همینه که دوستتون دارم…
آخه تا کی می خوای دماغتو بالا بگیری و نیگام نکنی، هوم؟
مگه دنیای زیرِ دماغ چه اشکالی داره که گاهی، فقط گاهی، بهش سر نمی زنی؟
آخه که چی؟
با تو ام، تو….
الآن دارم صدای دوستان عزیز رو می شنوم که: اَه… زهرا! تو رو خدا اینقد شخصی ننویس بابا!
عزیزِ دل، من همیشه با تو بودم، روی صحبتم با تو بود، ولی تو هیچ وقت مطلبو نگرفتی و همیشه گفتی: شخصی نوشتی. بابا ناسلامتی ما سمپادی بودیم ها، از شما بعیده قربان …

این حرف ها، اینجا، تو گلوم گیر کرده بود. الآن حس می کنم بهترم.

تفاوت دو عشق

سلام به همه!

می‌خوام امروز تفاوت دو نوعشقو ودوست داشتن رو به طور خلاصه بگم و اینکه کدوم بهتره! اما بذارید اول با یه مقدمهٔ کوچیک شروع کنم!

خیلی از ادما ممکنه عشق یا چیزی که ما اسمشو عشق گذاشتیم (در صورتی که عشق نیست) رو تجربه کردن! خیلی از یه خواننده یا بازیگر خوششون می‌اد و تا مرز عشق می‌رن! خیلی‌ها از یکی که می‌شناسنش خوششون می‌اد و عاشقش می‌شن! و خیلی انواع دیگه…

اما الان می‌خوام همون دو تارو مقایسه کنم! اما این دفعه یه مثال راجع به خودم می‌زنم!

من تا چند وقت پیش یکی از طرفدارای پرو پا قرص جاستین بیبر بودم…. و به طور وحشتناک عاشثش… راستش نمی‌دونم چی شد دست از دوست داشتنش بر داشتم… چند وقت بعد از اون هم عشق به یکی از کسایی که نزدیکم بودن رو تجربه کردم! اما به دلیل یه سری اتفاقات ازش هیچ خیری ندیدم! اکثر کسانی که یه نفر نزدیکشون رو دوست دارن شکست خوردن!

می‌دونید دوست داشتن جاستین یه جور دیگه بود.. ممکنه احمقانه به نظر بیاد چون جاستین حتی نمی‌دونست کسی مثه من وجود داره و خوبیش هم به همین بود.. چون اینجوری هیچ وقت باعث شکسته شدنم نمی‌شد و اگر هم می‌شد خیلی زود فراموش می‌شد! سر دوست داشتن جاستین خیلی چیزهارو یاد گرفتم! خیلی چیزاییو که راجع به خودم نمی‌دونستم فهمیدم.. خیلی چیزا رو تجربه کردم و ازشون درس گرفتم… اما این عشق دومی هیچ فایده‌ای جز شکست واسم نداشت… شکستی که اثراتش تا الانم باقیه!

حد اقل هنوز هم با گوش دادن به اهنگ‌های جاستین ارامش می‌گیرم اما اون….

فکر کنم واضح گفته باشم و خودتون بتونید راحت منظورم رو بقهمید!

همه می‌گن به کسی عشق بورز که بهش می‌تونی برسی و نزدیکته!

اما من می‌گم….

سعی نکن به کسی که نزدیکته و ممکنه باعث خرد شدنت بشه عشق بورزی سعی کن عاشق کسی بشی که عاشق اون بودن حتی در صورت شکست به تو درس بده!

دقیقا «مثل همون چیزی که من تجربه کردم!

اما ارزو می‌کنم هیچ وقت پس از هر عشقی شکست نباشه و این عشق تا ابد ادامه پیدا کنه!!!! به بی‌‌‌نهایت برسه!

تقدیم به همهٔ هم عقیده‌ها

فاطمه

مادر…

سکون! عدم! غیبت! تشویش! خبر می‌اید از تحرک و پویایی، وجود، حضور و نظم. قلب تپش می‌کند. خون جای می‌شود در تمام رگ‌ها. هول و هراس، دردناک، دردناک… شوق و هیجان، نگرانی و ترس و آمدن، آمدن وجود و قلب می‌تپد و خون جاری می‌شود. دست و پایی می‌جنبد و صدای گریه می‌پیچد و یک انسان به وجود می‌اید: خون جاری می‌شود… یک امید، یک سرآغاز که امید به پایان بردنی نیکو دارد. مفهوم انسانیت شکل می‌گیرد. انسان: استعداد، فکر، انتخاب، خطا، عصیان و… اینجا وجودی است نقطه اتکای بشریت، آنجا که آغازگر است. آنجا که مسیر را طی می‌کند… و مفهوم کمک و یاری، استغنای زندگانی، مفهوم همیشه شادابی و چالاکی. منبعی به غایت عظیم از نیروی هستی… و سرانجام مفهوم عشق، ایثار، زندگی، جلوه‌ای از خوبی مطلق از انگیزه….

مفهوم فرای گفتار است، فرای زبان، فرای تفکر. مفهوم مادری است و مادر عشق مطلق است…

آن موجودی که با اراده و اختیار خود سر بر بالین مقاربت می‌گذارد و ماه‌ها از این نطفه نارس با عشق و مهر محافظت می‌کند. وجود او را در وجود خود، بقایش را پایداری خود و تولدش را موفقیتی برای خود می‌پندارد. و سرانجام نوزادی و باز آغاز با مادر است. لحظه لحظه با او بودن، غم و اشک او را دیدن و در شادیش خندیدن و به او آدمی آموختن، مادر می‌خواهد… می‌خواهد…

… و آن اوج اعتلایی اعتلایی که در محبت می‌توان دید: در اینجا سخن از نیاز نیست، همه جا سخن از خواستن است. انتخاب مسیر مهر، عشق. و زمان اینجا حرفی برای گفتن ندارد. تحدید شکست می‌خورد: دوستی مادر و فرزند که حدی ندارد. هر حدی هم شکستنی است. و دنبال فلسفه گشتن (!) چاره‌ای برای فکر نمی‌گذارد که اعتراف کند که هست… فقط هست… نه بیشتر و نه کمتر…

اینست که می‌گویم مطلق است. نمی‌توان مرزی قایل شد. و مهر و عشق مطلق که نه از نیاز بلکه از خواستن است زیبا‌ترین و برازنده‌ترین عشق و والا‌تر از این: زیبا‌ترین وجود مخلوق است.

مادر تنها یک انسان نیست. مادر آنی نیست که می‌زاید، شیر می‌دهد، تربیت می‌کند، فداکاری می‌کند، می‌آموزد و یاری می‌کند. مادر جسم نیست، مادر زمان و مکان نمی‌شناسد. مادر تنها یک مفهوم است. مفهومی ساده! (و انسان‌ها چقدر این مفاهیم ساده را دوست دارند).

مادر یک روحیه است که در انزوای خاطر انسان و در پی خوار و بی‌ارزش شدن تمام افکار پس از گذشت مدتی در ذهن بشر و در دنیایی که همه چیز بر پایه‌ی دادوستد بنا شده، در میان مردمی که دنیا را آنگونه که هست نمی‌بینند (آنگونه که می‌بینند هست!) مادری موهبتی است بالا‌تر از آنچه انسان طلب می‌کند. هر کسی مجموعه شگرف است از افکار، عقاید، باور‌ها و خرافه و در پی آن مجموعه‌ای از رفتار، گفتار؛ اخلاق و مذهب! هیچ دو انسانی را نمی‌توان یافت که دقیقا عین هم باشند، مثل هم رفتار کنند و مانند هم بیاموزند و عمل کنند. اگر هم باشد تلاشی و تقلیدی است در جهت یکی شدن. یعنی باز دو موجود نیستند که متفاوتند: تنها یک وجود در دو نمود متفاوت! گاهی انسان‌ها قدر طلب می‌شوند و‌گاه عدالت خواه، بعضی‌ها قارون زمان می‌شوند و بعضی زاهد خلوت نشین. بعضی محمد می‌شوند و بعضی دیگر ابوسفیان. و شاید هم آدمهایی که با یک فکر نیوتن می‌شوند و بعضی یک عمر در سیاه چاله جهل می‌مانند…

اما با همه این گونه گونی که خاص خلقت است هیچ کس از مادر متنفر نیست. اشتباه فکر نکنید. منظور از این حرف این نیست که تمام مادران عالم در اوج اعتلایند و هرکه غیر مادر باشد اینگونه نیست. مقصود تنها معنا و درون مادریست و این آنچیزیست که انسان آنرا می‌شناسد.

آنگاه که روح القدس، فرشته عشق بر وجود خالی و معصوم مریم (که هنوز مادر نیست) چیره می‌گردد و فراموشخانه عدمش را که تاریکی و نیستی و آرامشی است منتظر، خواهنده، سرشار و لبریز از هستن و وجود و عشق و صفا می‌کند و آنگاه که مسیح‌زاده می‌شود، تمام آنچه در عالم هستی است، چه آنهایی که می‌بینند و نمی‌بینند، می‌فه‌مند و نمی‌فه‌مند، دور و نزدیک و هر آنچه در زمین سبز و آسمان آبیست نظاره گرند چرا که در این نقطه از هستی اتفاق مهمی در شرف وقوع است، چرا که اینجا انسانی دارد دارد پرواز می‌کند، محو می‌شود: مریم مادر می‌شود… مسیح شدن آنکس که گویند روح خدا در او جاریست، کسی که با یک اشارت بساط کفر و بت پرستی و شرک و جهل زمان برمیچیند، آن پیامبر الهی و آن نماد آزادگی مطلق در حقیقت بدون مادری مریم هیچ است و مادری چه کسی جز مریم را می‌تواند پذیرفت…؟

آری تا بشر نباشد، تا نسل نباشد، تاریخ نباشد، مرد نباشد، عشق نباشد و نوزادی نباشد هیچ کس مادر نمی‌شود. هیچ کس محبت مادری نمی‌ورزد و هیچ کس به عنوان مادر تمام سرنوشت و زندگی و رفتار خود را از دیگر تاثیر گرفته نمی‌بیند: کودکی که سرشار از استعداد و توانایی است. کودکی که خواهد گریست، راه خواهد رفت، شیر خواهد خورد، بازی خواهد کرد، رشد خواهد کرد، علم خواهد آموخت، کار خواهد کرد، عاشق خواهد شد و خود مادر خواهد شد. اما باز کودک خواهد ماند. آری فرزند حتی تا دم مرگ برای مادر، کودکی خواهد ماند… اما بدون همه این‌ها، حتی بدون وجود مادر، مادری هست. نمی‌توان آنرا انکار کرد، حتی اگر آرزویی بیش نباشد…

و انسان بدون حضور مادر چگونه می‌تواند انسان باشد. انسانی که نیازمند است. نیاز به همه چیز… همه… انسانی که که بر تمام موجودات عالم به قدمت تاریخ فخرفروشی کرده و همواره خود را خاکی دید که گوهر عشق در میانه نهان دارد و همواره محبت کرده و همیشه عاشق بوده و از تنهایی و انزوا بیزار، آن انسانی که قله‌های علم را چنان فتح کرده که توانسته همانند خود بیافریند و سالهای سال زنده بماند و فهم و کمال بیاموزد و فریاد و غرشهای غرورمندانه‌اش گوش عالم را کر کرده و آن جوانی با آن همه سعی و امید و تک و پو، آن مردی که پس از آن همه رنج و درد و فشار زندگی روزمره سربلند از پیچ و خم‌های صعب العبور و هولناک حوادث می‌گذرد، آنکس که ده‌ها سال با رنج و مشقت به کسب دانش می‌پردازد و آن دلی که از راه درد درس مهر می‌اموزد و تنی که ایثار می‌کند و وجودی که پرستش می‌کند و بشری که خلیفه مطلق بی‌همتای بی‌محابای غیور خدا بر زمین و اهل زمین می‌شود همه و همه بدون مادر، بدون آن نمود عشق حقیقی، بدون تحقق رویاهایی که انسان در ذهن می‌پرورد نمی‌تواند و نمی‌شود که انسان شود…!

پس برای طی کردن راه عشق حتما باید از گذرگاه مادری گذشت و چه زیباست زمانی که انسان خود را نمی‌بیند: از خود فاصله می‌گیرد و مرداب سکون شخصیتش را رود پر تکاپو و خروشانی می‌سازد و سوسوی شمع معیشتش خورشید تابان زندگی می‌گردد و بته خار برهوت تفکرش، بید مجنون احساس و مهر می‌شود و آسمان ابری و دل گرفته‌اش می‌گرید و بارور می‌سازد و تپه ماهورهای بی‌ارزش دغدغه و عقده‌اش کوههای با صلابت و مستحکم شرافت می‌شود و سد‌های کوته نظری و سطحی نگری‌اش به لطف سیلاب‌های آگاهی و مدنیت می‌شکند… باز خود را نمی‌بیند. تکاپو و زندگانی و احساس و مهر و اشک و شرافت و خودآگاهی و مدنیتش فدای یک موجود، یک نقطه: یک فرزند می‌شود.‌‌ همان وقت است که مادر بودن آفریده می‌شود و باز خدا دیده می‌شود. اینبار در ظاهر یک زن و باطن یک رویا زیبا‌تر و شگفت‌تر از حقیقت، بازهم در وجود یک انسان: یک مادر……………….!

کس نخارد پشت من…جز ناخن مغز من!

کلاس یکنواخت و خسته کننده ی فیزیک…

دبیر از x و y میگه و ما از اینکه “خرش از پرک”(!)شغله از “خ”یا نه…

محض تنوع ما چن تا بچه های گوشه ی کلاس بی دلیل با صدای بلند می زنیم زیر خنده و بقیه م از فرصت استفاده می کنن و  می زنن زیر خنده… حالا نخند کی بخند …

دبیر فیزیک هم گچ رو میگذاره زمین و می شینه پشت میز و :

_ قاه قاه قاه…2x…هرهرهر…2تا x…

و لبخند روی لبمون می ماسه که نمی دونی به چی می خندیم،چرا ریسه می ری؟! مگه مجبوری بگی فهمیدم به چی می خندیدن…

این اتفاق در مقیاس های گنده تر و گنده ترتر به شکلای مختلف در اطرافمون می افته.

خیلی کارا رو به پیروی از بقیه انجام می دیم. بقیه ای که ممکنه دلیلی برای کارشون نداشته باشن و ما به زور برای خودمون دلیل می تراشیم. دلیلی مثل2x که اساسا دلیل نیست …

+ مغزمونو خود کفا کنیم …

نوشدارویی پیش از مرگ سهراب – برای دانش آموزان سال اول دبیرستان

بسم الله الرحمن الرحیم

نوشدارویی پیش از مرگ سهراب

چه کسی گمان می کند که اگر نوشدارو می رسید، سهراب نمی مرد؟ آیا سهراب، به نوش دارو لب می زد؟ یا رستم اجازه رسیدن نوشدارو به سهراب را می داد؟ آیا همان دلایلی که باعث آغاز و ادامه این درگیری شد، کافی نبود تا مانع نوشیده شدن نوش دارو شود؟

اگر دیشب به امیرکبیر نمی رفتم و تعداد زیادی از دوستان دانش آموز یا دانش آموخته را چه در لباس دانش آموزان سال های مختلف دبیرستان، چه در لباس دانشجو و یا در لباس داور و مسئول مسابقات نمی دیدم، امروز این متن نوشته و این خطابه ایراد نمی شد. بگذارید بی پرده بگویم؛ دوست ندارم یک، دو، سه، یا چند سال دیگر حتی یک دانش آموز را ببینم که از آنچه در سال های دبیرستانش گذشته ناراضی و پشیمان است، که متاسفانه طی این سال ها زیاد دیده ام و می بینم.

آنچه خواهم گفت همه ماجرا نیست، بخش کوچکی است که اینجا زیاد بازش نمی کنم و امیدوارم نکات بسیاری که نمی گویم پرده ابهام بر آن اندکی که می گویم نیافکند. فکر می کنم نوشدارو باید تلخ باشد، طبیب، بخش های سالم بدن را معالجه نمی کند، بر روی تقاط آسیب دیده انگشت می گذارد که ممکن است دردناک باشد. هر چند من طبیب نیستم، ولی پیشاپیش از تلخی نوش دارو پوزش می طلبم.

به عنوان کسی صحبت می کنم که اکنون سال های معلمی ام از سال های دانش آموزی ام در سمپاد فزونی یافته است و صدها دانش آموز و دانش آموخته و صدها تجربه موفق و ناموفق را می شناسم. علامه حلی آن قدر خوبی و حسن دارد که تا با وجود خود درکش نکنید، صحبت کردن از آن چندان مفید نیست. در این خطابه به چند مساله اشاره می کنم که به نظرم بین وضعیت موجود و حالت مطلوب فاصله افکنده و امید دارم، شما بتوانید این فاصله را کم کنید. آنچه می گویم از گذشته نیست، روشن کردن بخشی از راه آینده است، باشد که برای نسل­های آینده سودمند باشد.

شب پیش به دعوت بچه ها به تماشای مسابقات روبوتیک دانشگاه امیرکبیر رفتم. چند گروه از دبیرستان علامه حلی در رشته های مختلف شرکت کرده بودند که چندتایشان مقامی کسب نکرده بودند و چندتای دیگر منتظر بودند. من از نتایج آگاه نبودم، اما اولین نگاه به چهره بچه­ها همه چیز را نشان می داد. زمان مرحله اول مسابقه روبوت مریخ نورد حلی نزدیک می شد. نزد بچه های تیم رفتم؛ سازوکارهای ربوت آزمایش شد، و پس از اعلام مسئولین، ربوت به محل مسابقه منتقل شد. حتی اگر اضطراب را در چهره بعضی ها نمی دیدی، می توانستی تپش قلب شان را درون سینه حس کنی. روز پیش بچه ها بیشترین امتیاز را در مرحله مقدماتی گرفته بودند. زمان راه اندازی گذشت ولی روبوت آماده نشد، مجری هر چند دقیق زمان را اعلام می کرد، بچه ها به شدت به پیدا کردن عیب ها مشغول بودند و دیگر دانش آموزان مدرسه، یکپارچه تشویق می کردند.

زمان تمام شد و امتیازی کسب نشد. بعضی نتوانستند حتی جلوی گریه خود را بگیرند.

هیچ کس نمی دانست چرا، جز یک نفر از بچه های سال پایین تر. اشکالی که در دستگاه های بی سیم به نظرم می رسید را به بچه ها گفتم، ولی شب هنگام نتوانستیم ابزار جایگزین را از بازار بخریم. امیدوار بودم لپ تاپ جدید مشکل را حل کند که نکرد و در پایان هیچ امتیازی به دست نیامد. امروز مرحله دوم مسابقات بود.

امروز یکی از فعالیت های اصلی دبیرستان علامه حلی، فعالیت روبوتیک است. این مورد را تنها به عنوان یک نمونه بیان می کنم. دبیرستان علامه حلی اولین دبیرستانی در کشور بود که در مسابقات ربوتیک دانش آموزی شرکت کرد. من هم سرپرست یکی از اولین گروه های ربوتیک دبیرستان بودم. آن زمان دانش چندانی در زمینه ساخت روبوت در مدرسه وجود نداشت و همه چیز باید از ابتدا اختراع می شد؛ حتی چرخ!

از آن زمان نزدیک به یک دهه می گذرد، در مورد مسابقات دانش جویی چند سالی بیشتر. دیگر سال هاست که دبیرستان ما دوره های معین روبوتیک دارد و دانش آموزان را در روندی کلاسیک آموزش می دهد. اکنون ما صدها دانش آموخته روبوتیک از دبیرستان حلی و هزاران دانش آموخته روبوتیک از دانشگاه ها داریم. به نظر شما این افراد با آموخته ها و تجربه هایشان چه قدر در توسعه و بهره وری صنعت کشور موثر بوده اند؟ چه تعداد از این عزیزان آن چه را که یاد گرفته اند به جا به کار بسته اند؟ تجربه من می گوید: «دست بالا 5 درصد.»

دیشب به همراه بچه ها گفتگوی کوتاهی با یکی از مسئولین مسابقات داشتیم در این باب که مسابقات این چنینی باید مسائل بومی را هدف بگیرند. ایشان می گفت آوار ساختمانی رشته امداد و نجات شبیه آوار ژاپن است نه ایران پس ما زمین مریخ نورد را شبیه آوار ایران کرده­ایم. این خبر خوبی بود و در عین حال جالب. نتیجه این می شود که ما ربوت های امداد و نجاتی داریم که قرار است آسیب دیدگان ژاپنی را نجات دهند! و مریخ نوردهای ما قرار است در آوارهای بم راه بروند و به جای نجات زیر آوار ماندگان، به نمونه برداری از سنگ ها و خشت های بم بپردازند! پیشنهاد من این بود که بسیار بهتر و موفقیت آمیز تر خواهد بود که در مسابقات روبوتیک، مسائل صنعت کشاورزی، صنعت نفت، صنعت معدن، صنعت راه سازی، و … به عنوان صورت مساله مطرح شود که این به اجرایی شدن بسیار نزدیک تر است و هزینه خودش را هم در می آورد و می تواند بورس هم داشته باشد و الخ.

اکنون نوع نگاه بسیاری از شرکت کنندگان در مسابقات و المپیادها، نگاه کوچک ابزاری است. المپیاد و مسابقات روبوتیک ابزاری شده است برای دور زدن کنکور نه حل مسائل ما. کنکوری که خود وسیله ای است برای ورود به دانشگاهی که او هم قرار است حل کننده مشکلات ما باشد، و دانشجوی ما درست نمی داند دانشگاه چیست و به چه دردی می خورد. مرد را دردی اگر باشد خوش است، درد بی دردی علاجش آتش است. دانش آموز سابق من می خواهد در دانشگاه اقتصاد بخواند، پس همه همتش را بر روی مسابقات روبوتیک متمرکز کرده، تا جایی که ظاهرا افت درسی داشته و الان که مقام نیاورده، ناراحت و سرخورده است. به او گفتم راه اقتصاد از روبوتیک نمی گذرد، از اقتصاد می گذرد. الان بنشین وخوب کار کن، بحث کن، بنویس، گروه راه بیانداز و از این فرصت بی نظیر دوره دبیرستان بهترین بهره را ببر تا یک اقتصاددان منحصر به فرد شوی.

***

علم کلید قفل مساله است. خنده دار است چهره کسی که حتی از وجود قفل ها خبر ندارد ولی با عجله در حال کپی کردن یا ساخت کلید است؛ برای کدام قفل کلید می خواهی عزیز من؟ تا زمانی که دیگران به درستی قفل هایشان را شناسایی می کنند و برای ساخت کلیدها، مدرسه و دانشگاه و مراکز پژوهشی و مسابقه و غیره به راه می اندازند و ما الگوی کلید ساخته شده را دانلود و با افتخار کپی می کنیم، خیر زیادی از این دانش و فناوری نمی بینیم و هیچ گاه از حد مشخصی فراتر نمی رویم. سر و صدا کردن برای این دست کارهای غیر بومی کپی برداری شده و این گونه مسابقات و موفقیت های موضعی، همانند مثال دسته  عزاداری ایست که در انتهای کوچه بن بست، سینه زنی پر سر و صدایی به راه انداخته اند.

اتفاقی مشابه داستان روبوتیک در بخش المپیاد ما در حال روی دادن است. بگذارید به عقب برگردم. زمانی بچه های ما به واسطه استعدادشان با کمی تلاش مدال های جهانی را درو می­کردند و بر سینه می آویختند. کمی که گذشت، دیگر مدرسه ها –مثل همیشه- به علامه حلی نگاه کردند و کم کم دچار توهم معکوس شدند که علامه حلی به خاطر مدال هایش علامه حلی شده است و کلاس المپیاد گذاشتند و واحد advanced به راه انداختند. چیزی نگذشت که سر و صدای مدال هایشان بلند شد. تا اینجا، همه چیز عادی است و اشکالی نیست. مساله اینجاست که در کمال ناباوری ما هم دچار همان توهم معکوس شدیم، و یادمان رفت که ما بودیم که مدال می آوردیم، و مدال ها نبودند که ما را آوردند! این گونه بود که دوره ها و رد ه ها و کلاس های فشرده و آزمون های پی در پی و مسولین مربوطه و جو و رقابت شدید و آمال و آرزوهای طولانی یکی یکی از جعبه المپیاد بیرون آمدند و بازار المپیاد که –هیچ وقت قرار نبوده بازار باشد- داغ و داغ تر شد. اگر پیش ترها دانش آموزان مستعد و علاقمند به سراغ رشته المپیاد مورد نظرشان می رفتند و کسان دیگر آزادانه فعالیت های پژوهشی مورد علاقه شان را پی می گرفتند، امروز یکی از انگیزه های اصلی برای بعضی ها از المپیادی شدن، دور زدن کنکور است و همان داستان قدیمی جابجایی هدف و وسیله. برای مثال در این فضا که تعداد زیادی از دانش آموزان به خاطر کنکور و سربازی سراغ المپیاد می روند، کسی که مثلا هیچ نسبت و علاقه و سابقه ای در فلان رشته علمی ندارد، به خاطر آسان تر بودن المپیاد آن رشته، المپیادی می شود و چه بسا مدال می آورد. و طبیعی است فکرِ به دنبال درصدهای بالاتر و طلاهای خالص تر بودن، عده ای از بهترین فرزندان ما را بی رحمانه  حذف می کند و هیچ توجهی به شخصیت و سرنوشت آسیب دیده شان نمی کند که همین حالا نمونه هایی از این دست کم نداریم.

دور از این توصیفات نیست وضعیت خوارزمی گرفتن ما. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل…

این می شود که برخلاف گذشته ها کمتر کار مفیدی از مدرسه ما بیرون می آید و سپس از دانشگاه های ما. صف دانش آموختگان ما، کلید قفل های آن سوی آب به دست، هرچه می­گردند می بینند کسی در این سوی آب قفلی را نشانشان نمی دهد و کلید در دستشان را نمی­خرد و ناچار انتظار می کشند تا کسی از آن سو با قفلی از آن سو، صدا بزند و کلیدهایی را که بهتر کپی شده اند بردارد و ببرد. و برای پدر و مادر، چه چیز سخت تر از این که فرزندشان را که به سن و سال جوانی رسیده است در کنار خود و در سرزمین خود نبینند؟ و برای معلم چه چیز گران تر از این که استعدادهای درخشان و سال های ارزشمند شاگردانش را در دوره های تحصیلی-که باید رشد دهنده باشند-، بیهوده و بی بازده ببیند. ولی پس از مرگ سهراب چه می توان کرد؟ من مشاور که رستم وار دستمالی بر چشم خویش بستم و دستمالی بر چشم سهرابم، و هر چه او به هدفی که من برایش در نظر گرفتم نزدیک تر شد، محکم تر برایش دست زدم چه می توانم بگویم؟ شاید آن روز بفهمد که بهترین انتخابش را نکرده، شاید هم نفهمد، اما این را می دانم که آن روز من از بیش از او مقصرم.

بگذارید برای نمونه شخصیتی را معرفی کنم که شاید دیگران بیش از ما او را بشناسند؛ جایی دیدم لقبش را اینگونه نوشته اند: پدر علم روبوتیک. کسی که 800 سال پیش اولین ساعت مکانیکی را ساخت، کسی که نخستین ماشین قابل برنامه ریزی را ساخت، و کسی که برای اولین بار از سازوکار میل لنگ و شاتون استفاده کرد. صدها دانشمند ایرانی و مسلمان دیگر نیز نزد ما ناشناخته  اند، هدفم این نیست که به معرفی این شخصیت ها بپردازم، هدف نوع نگاه این بزرگان به دانش و فناوری است. زمانی که الجزریِ هم وطن ما با زمان به عنوان پدیده ای که ارتباط تنگاتنگی با زندگی ما مسلمانان دارد و اهمیت سنجش آن روبرو می شود، ساعت معروفش را طراحی می کند و می سازد، یا زمانی که با مشکل انتقال آب مواجه می شود طرح اولین پمپ خلاء آب را می ریزد و آن را می سازد. دقت کنید که نوع نگاه این دانش­مندان که تمدن اسلامی را برای سده های متمادی در اوج قله علم و فناوری قرار دادند نگاهی مساله محور بوده و بر مبنای مسائل ما شکل گرفته و در نتیجه در بین ما کاربرد داشته. بسیار به جاست که الجزری را پدر فناوری روبوتیک و حتی پدر سازوکارهای مکانیکی بنامیم.

ما می توانیم شکوه گذشته را در عرصه های جدید دانش و فناوری زنده کنیم. این کار به بینش صحیح و دقیق و تلاش فراوان نیاز دارد.

چند پیشنهاد کوتاه برای دبیرستان و بعد از آن مطرح می کنم:

–        در هر شرایطی الویت اول را درس تان قرار دهید. با برنامه ریزی هوشمندانه و کمک گرفتن از دانش آموزان موفق سال های بالاتر، به راحتی می توانید نتیجه مطلوب را با وقت گذاری متعادل به دست آورید. و به کارهای مفید دیگرتان بپردازید. ماه های اول امسال را جدی بگیرید.

–        در هر رشته  یا رشته های علمی ای که وارد می شوید، در کنار مباحث نظری، نگاهتان را به خوب دیدن مساله ها عادت دهید. ببینید هم اکنون مساله کشور مان و مردم مان و زندگی مان در این بخش چیست یا دانش و فناوری آموخته شده در کجا به کارمان می آید.

–        فعالیت های پژوهشی را با پروژه های خلاقانه و با جهت گیری حل مسائل، با جدیت دنبال و فضای پژوهشی را در مدرسه زنده کنید. در پژوهش  کردن ها استفاده از منابع معتبر و متنوع را وظیفه خود بدانید. همواره پس از انجام هر کار علمی –حتی کاری کوچک- هدف، روش و نتیجه کار را بنویسید و با اساتید درمیان بگذارید.

–        علوم انسانی را بشناسید و به کاربردها و اهمیت اش فکر کنید. اگر علوم انسانی را مهم یافتید، حتما در کنار درس به شکلی جدی به مطالعات، مباحث و حل مساله­های بومی علوم انسانی و شناخت مبانی آن بپردازید و در نظر داشته باشید که مبانی علوم انسانی در جامعه اسلامی تفاوت های زیاد و مهمی با مبانی علوم انسانی غربی دارد.

–        اگر می خواهید در المپیاد یا ربوکاپ شرکت کنید و یا در سال های آینده به رتبه خوب کنکور فکر می کنید، سعی کنید آینده را خوب ببینید و از این ابزارها برای رسیدن به اهداف ارزشمندتان بهره بگیرید.

–        بدانید که همه امیدها به شما بسته است. حل مسائل کشور و تمدن اسلامی از شما انتظار می رود. علامه حلی باید مانند همیشه پیشرو و الگوی دیگران باشد. خودتان را دست کم نگیرید و در راه بیشتر دانستن و بیشتر فکر کردن بسیار تلاش کنید که ان شاء الله آینده روشن در انتظار ماست.

***

مرز را پرواز تیری می دهد سامان!

گر به نزدیكی فرودآید،

خانه هامان تنگ،

آرزومان كور…

ور بپرّد دور،

تا كجا؟…تاچند؟…

آه!..كو بازوی پولادین و كو سرپنجه ی ایمان؟

***

منم آرش –
چنین آغاز كرد آن مرد با دشمن –
منم آرش،سپاهی مرد آزاده،
به تنها تیر تركش آزمون تلختان را
اینك آماده.
مجوییدم نسب –
فرزند رنج و كار؛
گریزان چون شهاب از شب،
چو صبح آماده ی دیدار.

در این پیكار،
در این كار،
دلِ خلقی است در مشتم،
امید مردمی خاموش هم پشتم.

كمان كهكشان در دست،
كمان داری كمان گیرم.
شهاب تیزرو تیرم؛
ستیغ سربلند كوه مأوایم؛
به چشمِ آفتابِ تازه رس جایم؛
مرا تیر است آتش پر؛
مرا باد است فرمانبر.

ولیكن چاره را امروز زور پهلوانی نیست.
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
در این میدان،
بر این پیكانِ هستی سوزِ سامان ساز،
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.

***

موفق باشید!

——

پ. ن. متن سخنرانی من در جشن فارغ التحصیلی دوره 25-ام راهنمایی علامه حلی (1) تهران. منبع: khanehashtom.mihanblog.com