نویسنده: الهام

…..!

عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم

همان یک لحظه ی اول…..

اگر یه روز می تونستید جای خدا باشید, چی کار می کردید؟این نقطه چین رو چه جوری و با چی پرش می کردید؟

تردید

“سقراط:یقین بارها شنیده ای که می گویند چگونه می توان شناخت که ما در این دم بیداریم و در حال بیداری گفت گو می کنیم,یا در خوابیم و تصورات و پندارهایی که داریم رویاست؟

ته ئه تتوس:سقراط,یافتن علامتی که به یاری آن بتوانیم خواب را از بیداری باز شناسیم به راستی دشوار است زیرا همه ی پیش آمد ها در هر دو حال شبیه یکدیگرند.مثلا آنچه تا کنون به یکدیگر گفته ایم ممکن است در خواب بوده باشد همچنانکه هر وقت در خواب سخن می گوییم می پنداریم که بیداریم و در بیداری گفت و گو  می کنیم.”

این روزا اغلب اتفاقای بد که برام می افته,اولین فکری که به ذهنم می رسه اینه:ای کاش الان خواب بودم!

اما نکته اینجاست که تو خوابم اینو می گم!توی بعضی از خوابایی که یادمه وقتی 1 اتفاق بد برام افتاده,به خودم گفتم نترس این خوابه یا ای کاش این یه خواب باشه…

برام خیلی جالبه که بتونم مواقعی رو که خوابم از یداریم تشخیص بدم یا بتونم کنترلش کنم,هر وقت که می خوام بیدار شم…

شما چی؟فکر می کنید چند درصد احتمال داره الان که این مطلب رو می خونید  بیدار باشید؟یا تا حالا شده دلتون بخواد از خواب پاشید ولی نتونید؟یا توی 1 لحظه ی خاص, خواب بوده باشید؟

ضمیمه:متن اول(راجع  به سقراط و …)از کتاب تردید انتخاب شده (نوشته ی بابک احمدی)کتاب خوبیه پیشنهاد می کنم اگه یکم هم به فلسفه و… علاقه دارید بخونیدش)

و خدایی که در این نزدیکی ست…

تا حالا شده از خودتون بپرسید خدا کیه و چه شکلیه؟

من وقتی بچه بودم هر وقت حرف از خدا وسط می اومد یاد پدر اریل توی کارتون پری دریایی می افتادم!یه خدای عضلانی,قوی و بزرگ که یه جورایی شبیه اساطیر یونان بود!وقتی مامانم بهم گفت :خدا جسم نداره<فکر کردم یه چیزی مثل خورشیده,خیلی نورانی…..اما…خورشید خیلی کوچیک بود و دور!

نمی دونستم خدامو وقتی باهاش حرف می زنم چه جوری تصورش کنم!

تا اینکه بزرگتر شدم و بیشتر شناختمش…کم کم به جای یه تصویر توی ذهنم,یه حس خاص بهم دست می داد که از هزارتا عکس برام ملموس تر بود….فکر کردم یعنی مطمئن بودم خدامو پیدا کردم,حسش می کردم …دیگه جسم نداشت,روح داشت…قدرت داشت…اما…همه جا کنارم بود..و هست…

راستی شما چی؟وقتی بچه بودید خداتون چه شکلی بود؟اصلا اگه الان بخواهید خداتونو نقاشی کنید,چی می کشید؟

پیام

نمی دونستم چی بنویسم یا از کجا شروع کنم!این اولین باریه که برای یه جمع می نویسم نه برای خودم.به کلی موضوع برای شروع فکر کرده بودم ولی یهویه شعر از کامبیز صدیقی یادم اومد,با اینکه شاید به نظر خیلیا  بی ربط بیاد اما به نظر من بهترین چیز برای شروع بود.

من اکنون دوست می دارم

دو دست پینه دوزی را,که در این کوچه می بینی

و دست خسته ی حمال پیری را

که زیر بار سنگینی,عرق از چهره می ریزد

و دست گرم دختران قالیباف را

که شبها بر حصیری پاره می خوابند.

ودست مهربان زارعینی را

که در این لحظه داسی را

میان مزرعه

در مشت خود دارند.

من اکنون دوست می دارم

دو دست ماهیگیر را,در بندر نزدیک

ودست کارگرها را

که می دانم

در این ساعت-به چرک و روغن آلوده است-

ودر آن دورها دست عشایر را

که گویا-چون عقابی بر فراز کوهساران آشیانه دارند-

تمام مردم روی زمین را ,دوست دارم

دلم امروز می خواهد:

به هر آهو بگویم:عشق من ,ای عشق!

به هر گرگی-به روی این زمین:

-ای دوست!

دلم می خواست:

تمام مردم روی زمین-اینجا کنارم-

صاحب یک دست  می بودند

ومن با یک جهان شادی

ومن با یک جهان لذت

میان دست خود,آن دست را

احساس می کردم