• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

داستان بسازیم (یک جمله اضافه کنید)

پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

غير از خدا هيشك نبود!
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

...
یه دختری بود به نام خاطره.
...
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

که در روستایی سرسبز و خوش آب و هوا زندگی میکرد.........
پسر عمویی داشت که.......... :-"
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

توسمپاد درس میخوند و عشقه .......
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

ریاضی داشت...
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

دختره تصميم گرفت به شهر بياد و توي آزمون سمپاد شركت كنه!
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

ولی قبلش باید حسابی درس میخوند و پیشرفت میکرد
یاد پسرعموش افتاد...
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

یاد اون یکی پسرعموش افتاد تازه مرده بود یه مدتم عاشق اون بود!
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

خلاصه خاطره خانم قصه ما تصمیمی جدی گرفت تا شروع کنه به درس خوندن...
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

ولی هدف اصلی تور کردن پسرعموش بود نه قبولی تیزهوشان...
:D
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

اسم اصلي پسرعموش يوسف بود :-&
ولي از وقتي كه تيزهوشان قبول شده بود دوستاش جوزف صداش ميكردن :|
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

عاشق هم بودن ولی از علاقشون بهم هیچی نگفته بودن(هیچ کدوم نمی دونستن که اون یکی دوسش داره...)! :D

یه روز خاطره تو مدرسه فهمید که یوسف با چنتا دوستاش دوسته ولی واقعا اینطور نبود،براش حرف درآورده بودن...
:|
اما نه خاطره می دونست که واقعیت نداره نه یوسف از موضوع خبر داشت که اینو به خاطره ثابت کنه... :|
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

تصمیم گرفت علاقه اش رو نسبت به جوزف کم تر کنه :((
ولی مگه میتونست :|
یه هفته به خاطر این موضوع تب داشت #-o...........
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

از شدت تب صورتش سرخ شده بود تا..................
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

با رامین (دوست جوزف) آشنا شد.
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

تصمیم گرفت باکمک رامین یک بلایی سر یوسف بیاره که.......
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

اما رامین به جای اینکه شماره یوسفو بده شماره خودشو داد!!!

خاطره هم که بی خبر بود شماره رو گرفت و....
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

واین دفعه تصمیم گرفت که ابروی خاطره رو ببره!! (<

امانمیخواست به یوسف بگه!!

پس.....
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

خاطره تصمیم گرفت برگرده به روستاشون!!!

که دید پسرعموش پرید جلوش و گفت سلااااااااااااام خاطره جوووووووون!!!

خاطره...
 
پاسخ : داستان بسازیم(یک جمله اضافه کنید)

درهمون لحظه بود که خاطره احساس کرد یکی داره میکشش!!

ودیدبعععله!!!برادارن و خواهران گشت ارشاد...... X_X
 
Back
بالا