• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

ترس دوران بچگی..!

  • شروع کننده موضوع meli
  • تاریخ شروع
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

لعنت به سازمان آتش نشانی!

ما رو برده بودن آتش نشانی

بعد بهمون درباره چرخ گوشت که دست رو نکنیم توش میگفتن

یه انیمیشن هم بود که یه چرخه گوشته تبدیل شد به هیولا

با صدای کلفت

بعد چشاش میچرخید

که مثلا بچه هه رو هیپنوتیزم کنه که دستشو بکنه توش!

من از این بی نهایت ترسیدم!

به طوری که چرخ گوشت رو کاملا باز کردن و هر تیکش رو تو یه کمد گذاشتن

با این حال بازم میرفتم اتاق مامانم اینا میخوابیدم

حتی خونه اقوام هم که میرفتیم همه چرخ گوشتا جمع بود!

اصن یه وضی
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

زمان بچگی های ما یه آقاهه بود تو شهرداری تهران بود(ما تهران بودیم) بعد این قیافش خیلی ترسناک بود بهش میگفن ا.ن بعد میگفن میگیم ا.ن بیاد بخورت بعد دیگه این آقاهه شد رئیس جمهور و ما هیچی نشدیم :-<
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

بچه که بودم چندتا عروسک جوجه بود که خاله هام با کاموا بافته بودن آورده بودن تولدم ( تنها بچه فامیل بودیم دیگه! :D) من نمیدونم چی شده بود که با نگاه اول از اون جوجه ها ترسیدم و کلا تا یک مدت طولانی خیلی میترسیدم برم طرفشون!این هم شده بود دستمایه طنز و شوخی فامیل با من!
هنوز دلیلشو نمیدونم ولی الآن که فکرشو می کنم کلی شاد میشم!
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

منم از لولو و سگ همسایه میترسیدم :))
همیشه بهم میگفتن اگه کار بدی بکنم سگ همسایه میاد منو میخوره :-" ( اصن همسایه سگ نداشت و من خر نفهمیدم :-" )
هر کار بدی میکردم میگفتم من نبودم دختر همسایه بود :-" بعد کم کم این دختر همسایه یه موجود زشت و بی ادب و ... شده بود واسم، یعنی خودم هم باور کرده بودم که وجود داره ! ( میگن آدم که خیلی دروغ بگه کم کم دروغ هاشو خودشم باور میکنه ;))) و ازش خیلی میترسیدم ! فکر های پلید که به سرم میزد همش میگفتم اونه که داره بهم میگه این کارا رو بکنم! بعد چون میخواستم روشو کم کنم بیخیال افکار پلیدم میشدم :-" گاهی هم باش کل مینداختم و نتیجه ی عکس میداد ;))
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

ما بچه بوديم خر اما اونجوري از چيزي نميترسيديم
اما پسرخالم تو محلشون يه يارويي بود نميدونم خاله هام اين اسمو از كجا براش آورده بودن (دونمسنه=DONEMSANA) :D
بعد هر وقت اين ما رو يكم اذيت ميكرد مام دست اينو ميگرفتيم ميگفتيم بيا ببرمت پيش دونمسنه (< اينم از ترس سر جاش مينشست
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

آناستازیا تازه اومده بود
بچه بودیم دیدیم

شب هی یاد راسپیوتین میافتادم خوابم نمی برد :D

بعد داستان سه خرس برادر بود که یکی تنبل بود خونه با کاه ساخت یکی با چوب یکی با اجر.....

من همیشه تو تاریکی یاد گرگش میافتادم :D
 
ترسه دوران کودکی

پسته علی لایک شدید=))
من از نمکی میترسیدم
بعدش ازش جوجو خریدم ترسم ریخت
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من از تاریکی به شدت میترسیدم و با چراغ روشن میخوابیدم :-" بعد خونمون حیاط بزرگ داشت که اتاق من 1 پنجره ی بزرگ داشت به حیاط... من و خواهرم اتاقی که توش میخوابیدیم 1کی بود... 1تخت دو طبقه بود که من طبقه بالا بودم ! این خواهر من عادت داشت تابستوتا پنجره رو باز کنه 1کم... باد میومد پرده تکون میخورد به شدت میترسیدم :D بعد چوب لباسیم جلوی تختمون بود چراغ که خاموش میشد مثلا فکر میکردم 1 آدمی لولویی چیزیه میترسیدم :D البته جای چوب لباسی رو به این دلیل عوض کردن اما مشکل ترس از تاریکی حل نمیشد... چون خواهرم با چراغ روشن خوابش نمیبرد !!! بعد مامانم میومد میگفت نگا اتاق روشنه... بعد چراغ رو خاموش میکرد میگفت نگا اتاق همونه فقط حالا نمیتونی ببینیش... بعد دوباره روشن میکرد میگفت نگا ! هیچی عوض نشد :)) در اتاقمونم همیشه باز میزاشتم :D خلاصه این فکر کنم تا 4ام دبستان ادامه داشت کم کم عادی شد و حالا هم که دیگه با چراغ روشن و در باز اصلا خوابَم نمیبره :-"

الان یکی باید بیاد بگه:په نـــــــه په ! میخوای با چراغ روشن بخواب هنوزم:D
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

همین یکی رو یادمه :D
1 وقتی بود از تاب سوار شدن میترسیدم :D انقدر خاطه بد تعریف می کردند L-: بچه ترسیده بود خوب L-:
هی همه میگفتن بیا تاب سوار شو :D من نمیرفتم ! L-:
اخرش 1 بار رفتم ;;) خوشحال :D بعد از اون به بعد عاشقه تاب شدم ! الان هم دوس دارم :-" :D
حالا من میگم بریم تاب سواری ! بچه ها میگن نه ! زشته ! گنده ایم ! :-w
:D
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

یه اتاقی تو خونمون بود فاصله کلید چراغ تا درش دو قدم بود وقتی چراغ و خاموش می کردم اون دوقدم و چشم بسته می دوییدم کلا از حیاط و اون اتاقه شبا خیلی می ترسیدم
حقیقت اینه که من هنوزم که هنوزه شدیدا می ترسم از اون اتاق
یه اقایی قبلا می اومد گازوییل برامون می اورد این خیلی خوشگل بود قدشم به یه متر نمی رسید خواهرم می گفت جنه #-oمنم باور کرده بودم وحشت داشتم ازش
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

خونه مامان بزگم اینا یه لوله بود زنگ زده بود من ازش وحشت داشتم هر وق می دیدمش به همه میگفتم لولس نترسین اما خودم... :D
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

یه کارتونه بود یه سری اسباب بازی داغون بودن
بعد یه جارو برقی میومد می خوردشون یادم نیست چه کارتونی بود
درسته آخرش جاروبرقیه از برق میکشنش ولی تاثیر بدی روم گذاشت
تا چند وقت از کمدم که توش جارو برقی بود میترسیدم و بهش نزدیک نمیشدم
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

من بچه که بودم داداشم مدال هانر یا رمبو 6 بازی میکرد تا صدای تیر میشنیدم گریه میکردم و پلی استیشن رو خاموش میکردم X_X

بعد داداشم عصبانی میشد که وسط بازیش خاموش کردم کلی دعوام میکرد... :((

آخه کلی ترسناک بود... هنوزم همون ترس بچگی توم مونده... از این بازیا تنفر دارم :|

از بس هم مامانم ترسونده بودم که تو خیابون دستشو ول نکنم تا یکی تو خیابون میدیدم که داره نیگام میکنه در میرفتم فکر میکردم این الان میخواد منو بدزده :-"
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

بچه که بودم عین سگ از گربه سیاهه تو مدرسه موش ها می ترسیدم!تا دوربین اونو نشون میداد دِ درو تو اتاق.انقدم حرفه ای شده بودم می دونستم بعد چن دیقه صحنه عوض میشه...بر می گشتم تو اتاق.شبام همش خواب می دیدم تو پاسیون خونه مامان بزرگمینا گیر کردم... گربه هه دمر رو سقف شیشه ای پاسیون دراز کشیده بود منو نیگا می کرد... (<بعضی شبام گربه هه مامانمو می دزدید من دنبالش می دویدم مامانمو پس بگیرم... :-s
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

یه اتاقی داشتیم ما ، خیلی بزرگ بود !
بعد من خیلی از اون میترسیدم فک میکردم امام علی اون توئه ! :D
آخه یه روز رفتی از این نمایشگاها ، بعد یه اتاق تو همون مایه ها درست کرده بودن که امام علیم توش بود !
اصن یه وضـــعــــیـــا ! :)) :D

+ اینُ یادم رف بگم که یه بار واقعا فک کردم امام علیُ دیدم !! :))
از اتاق پریدم بیرون به مامانم اینا میگفتم من یه نوری دیدم !!!! :D :))
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

جيزه!!

لولو داره!!

مي گم آقا چاقو تيز كنيه بياد ببرتت!!

اهه!!

دهنت كثيف ميشه فوش بدي!!!!
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

یادمه از این دستکش پلاستیکیای مخصوص شست وشو هم خیلی می ترسیدم.همیشه خدا یه جفتش بغل دوش حموممون آویزون بود.یه دفعه یه لنگه اش تالاپ افتاد روم... X_Xخیسم بود انگشتای شل و ولش... :-s حالا یکی بیاد منو که هوااااااااااااااار هوااااااااااااار جیغ می زدم تو حموم رو جمع کنه... :(( :D
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

بچه بودم کلا نمیترسیدم از هیچی
بر عکس خیلی چیزای ترسناکو دوس داشتم
مخصوصا ارتفاع
یه کارایی کردم که نگو
ساختمونمون 78 طبقه بود اون موقع
بهد از طبقه ششم هم یه پشت بام داشت
یه پنجره کوچیک
یه بار از اونجا رفتم رو اون پشت بومه
فقط اندازه یه جا پای کوچیک جا داشت
بعد منم عشق بلندی
همیشه هم فکر میکردم از بلندی بپری خدا یه نیرویی بهت میده میشی مرد موزی
مثه این کارتونه :D
 
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

... تَرس ؟؟!! من ُ ترس ؟؟

من بچه بودم یه شیری بودم ... :D بیا و ببین ! :D

از شوخی گذشته از تاریکی یکم می ترسیدم همش فک می کردم یه شیطانی گربه ای چیزی ( چقدم اینا نزدیکن بهم ) تو تاریکیه

خصوصن وختی می ترسیدم که اغما و او یک فرشته بود رو می داد :D

آخه بگو بچه ی بی شوعور ( والا :D ) الیاس میاد پشت ِ دیوار دَس شویی تو رو بترسونه و برگرده ؟!! :D
 
  • لایک
امتیازات: sk1v
پاسخ : ترس دوران بچگی...!

برخلاف الانم ،بچه که بودم اصلا از چیز خاصی نمی ترسیدم...اصلانا!
نه از تاریکی نه از جک و جونور و حیوون و ...
:-<
 
Back
بالا