• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

اشعار عرفان نظر آهاری

LOVER!

کاربر فعال
ارسال‌ها
53
امتیاز
14
از خدا یک کمی وقت خواست
وای ای داد بیداد
دیدی آخر خدا مهلتش داد

*
آمد و توی قلبت قدم زد
هر کجا پا گذاشت
تکه ای از جهنم رقم زد

*
او قسم خورد و گفت
آبروی تو را می برد
توی بازار دنیا
مفت قلب تو را می خرد

*
آمد دور روح تو پیچید
بعد با قیچی تیز نامریی اش
پیش از آنکه بفهمی
بالهای تو را چید

*
آمد و با خودش
کیسه ای سنگ داشت
توی یک چشم بر هم زدن
جای قلبت
قلوه سنگی گذاشت
قلوه سنگی به اسم غرور
بعد از آن ریخت پرهای نور
وشدی کم کم از آسمان دور دور

*
برد شیطان دلت را کجا، کو؟
قلب تو آن کلید خدا ، کو؟

*
ای عزیز خداوند
پیش از آنکه درآسمان را ببندند
پیش از آنکه بمانی
توی این راههای به این دور و دیری
کاش برخیزی و با دلیری
قلب خود را از او پس بگیری.

عرفان نظرآهاری

منبع : www.nooronar.com
 
  • لایک
امتیازات: elahe
در این تاپیک اشعار عرفان نظر آهاری رو بزارید
دختری دلش شکست
رفت و هر چه پنجره
رو به نور بود
بست

***
رفت و هر چه داشت
یعنی آن دل شکسته را
توی کیسه زباله ریخت
پشت در گذاشت

***
صبح روز بعد
رفتگر
لای خاکروبه ها
یک دل شکسته دید
ناگهان توی سینه اش پرنده ای تپید
چیزی از کنار چشم های خسته اش
قطره قطره بی صدا چکید

***
رفتگر برای کفتر دلش
آب و دانه برد
رفت و تکه های آن دل شکسته را به خانه برد

***
سال هاست
توی این محله با طلوع آفتاب
پشت هر دری
یک گل شقایق است
چون که مرد رفتگر
سال هاست
عاشق است
 
  • لایک
امتیازات: elahe
پاسخ : اشعار عرفان نظر آهاری

یکم بار که عاشق شد،
قلبش کبوتر بود و تن اش از گل سرخ
. اما عشق، آن صیاد است که کبوتران را پر می دهد.
و آن باغبان است که گل های سرخ را پرپر می کند
. پس کبوترش را پراند و گل سرخ اش را پرپر کرد.
*
دوم بار که عاشق شد،
قلبش آهو بود و تن اش از ترمه و ترنم.
اما عشق، آن پلنگ است که ناز آهوان و مشک آهوان نرمش نمی کند،
پس آهویش را درید و تن اش را به توفان خود تکه تکه کرد؛
که عشق توفان است و نه ترمه می ماند و نه ترنم.
*
سوم بار که عاشق شد، قلبش عقاب بود و تن اش از تنه سرو.
اما عشق، آن آسمان است که عقابان را می بلعد و آن مرگ است که تن هر سروی را تابوت می کند.
پس عقابش در آسمان گم شد و تن اش تابوتی روان بر رود عشق.
*
و چهارم بار و پنجم بار و ششم بار و هزار بار.
هزار و یکم بار که عاشق شد،
قلبش اسبی بود از پولاد و آتش و خون و تن اش از سنگ و غیرت و استخوان.
و عشق آمد در هیئت سواری با سپری و سلاحی بر قلبش نشست و عنانش را کشید، آنچنانکه قلبش از جا کنده شد.
سوار گفت: از این پس زندگی، میدان است و حریف، خداوند.
پس قلبت را بیاموز که: عشق کار نازکان نرم نیست / عشق کار پهلوان است، ای پسر
آنگاه تازیانه ای بر سمند قلبش زد و تاخت.
و آن روز، روز نخست عاشقی بود.
 
پاسخ : اشعار عرفان نظر آهاری

این همه گندم، این همه کشتزارهای طلایی، این همه خوشه در باد را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد.
این همه گنج آویخته بر درخت، این همه ریشه در خاک را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد.
این همه مرغ هوا و این همه ماهی دریا، این همه زنده بر زمین را که می خورد؟ آدم است ، آدم است که می خورد.
هر روز و هر شب، هر شب و هر روز زنبیل ها و سفره ها پر می شود، اما آدم گرسنه است. آدم همیشه گرسنه است.
***
دست های میکائیل از رزق پر بود. از هزار خوراک و خوردنی. اما چشم های آدمی همیشه نگران بود. دست هایش خالی و دهانش باز.
میکائیل به خدا گفت: خسته ام ، خسته ام از این آدم ها که هیچ وقت سیر نمی شوند. خدایا چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر !
خداوند به میکائیل گفت: آنچه آدمی را سیر می کند نان نیست، نور است. تو مامور آن هستی که نان بیاوری. اما نور تنها نزد من است و تا هنگامی که آدمی به جای نور، نان می خورد گرسنه خواهد ماند.
***
میکائیل راز نان و نور را به فرشته ای گفت. و او نیز به فرشته ای دیگر. و هر فرشته به فرشته دیگری تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند. تنها آدم بود که نمی دانست. اما رازها سر می روند. پس راز نان و نور هم سر رفت. و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است. پس در جستجوی نور برآمد. در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع.

اما آدم، همیشه شتاب می کند. برای خوردن نور هم شتاب کرد. و نفهمید نوری که آدمی را سیر می کند نه در فانوس است و نه در شمع. نه در ستاره و نه در ماه.
او ماه را خورد و ستار ها را یکی یکی بلعید. اما باز هم گرسنه بود.
**
خداوند به جبرئیل گفت: سفره ای پهن کن و بر آن کلمه و عشق و هدایت بگذار.
و گفت: هر کس بر سر این سفره بنشیند، سیر خواهد شد.
سفره خدا گسترده شد؛ از این سر جهان تا آن سوی هستی. اما آدم ها آمدند و رفتند. از وسط سفره گذشتند و بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند.
آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند. اما گاهی، فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور برداشت. و جهان از برکت همان لقمه روشن شد. و گاهی ، فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت. و گاهی، فقط گاهی کسی جرعه ای از هدایت نوشید و هر که او را دید چنان سرمست شد که تا انتهای بهشت دوید.
***
سفره خدا پهن است اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است.
میکائیل نان قسمت می کند. آدم ها چنگ می زنند و نان ها را از او می ربایند.
میکائیل گریه می کند و می گوید: کاش می دانستید، کاش می دانستید که نور از نان بهتر است.
عرفان نظرآهاري
 
پاسخ : اشعار عرفان نظر آهاری

مادرم خواب دید که من درخت تاکم
. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان.
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت.
فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم
. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت. و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.
و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!
او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.
تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.
و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم.
همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.
وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند
، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید.
هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.
و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد.
من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری
. و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.
و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه داروندار تابستان مان را.
***
مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور.
مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه
. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت
و به نرمی گفت: خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی
. و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی!
عرفان نظرآهاری
 
پاسخ : اشعار عرفان نظر آهاری

عموی من زنجیرباف بود.
او همه زمستان برف ها را به هم بافت و سرما را به سرما، گره زد و یخ را به یخ دوخت.
و هی درختان را به زنجیر کشید و پرنده ها را به بند و آدم ها را اسیر کرد
. جهان را غل و زنجیر و بند و طناب او گرفت.

ما گفتیم: ای عموی زنجیرباف! زنجیرهایت را پاره کن که زنجیر، سزاوار دیوان است،
نه آدمیان که آزادی، سرود فرشتگان است و رهایی، آرزوی انسان.
او نمی شنید، زیرا گرفتار بندهای خود بود و هیچ زنجیربافی نیست که خود در زنجیر نباشد.
فصلی گذشت و سرانجام او دانست تنها آنکه سرود رهایی دیگران را سرمی دهد، خ
ود نیز طعم رهایی را خواهد چشید. پس زنجیرهای خود را پاره کرد و زنجیرهای دیگران را هم
و آنها را پشت کوه های دور انداخت.
پرنده آزاد شد و درخت آزاد شد و بابا آمد،
با صدای بابونه و باران با صدای جویبار و قناری.
و با خود شکوفه آورد و لبخند.
***
عموی زنجیرباف، زنجیرهای پوسیده و خودِ کهنه اش را دور انداخت؛ و از جهان نام تازه ای طلب کرد و از آن پس ما او را نوروز صدا کردیم.
***
نام مادرم ، بهار است.
و ما دوازده فرزندیم. خواهر بزرگم، فروردین و برادر کوچکم، اسفند است. پدرم، بازگشته است، پیروز و عمویم نوروز، پیش ماست. و مادر به شکرانه این شادمانی، سفره ای می چیند و جشنی می گیرد.
اولین سین سفره ما سیبی سرخ است که مادر آن را از شاخه های دورِ آفرینش چیده است، آن روز که از بهشت بیرون می آمد. ما آن را در سفره می گذاریم تا به یاد بیاوریم که جهان با سیبی سرخ شروع شد؛ همرنگ عشق.
مادر سکه هایی را در ظرف می چیند،
سکه هایی از عهد سلیمان را، سکه هایی که به نام خدا ضرب خورده است
و می گوید: باشد که به یاد آوریم که تنها خدا پادشاه جهان است و تنها نام اوست که هرگز از سکه نمی افتد و
تنها پیام آوران اویند که بر هستی حکومت می کنند و سکه آنان است که از ازل تا ابد، رونق بازار جهان است.
مادر به جای سنبل و به جای سوسن، گیاه سیاووشان را بر سفره می گذارد، که از خون سیاوش روییده است
این سومین سین هفت سین ماست. تا به یادآوریم که باید پاک بود و دلیر و از آتش گذشت
و بدانیم که پاکان و عاشقان را پروای آتش نیست.
مادر می گوید: ما عاشقی می کنیم و پاکی، آنقدر تا سوگ سیاووش را به شور سیاووش بدل کنیم.
و سین چهارممان، سرود سروش است تا از سبزپوشان آسمان یادی کنیم و یاری بخواهیم که جهان اگر سبز است، از سبزی آنان است و هر سبزه که هر جا می روید از ردّّّّّ پای فرشته ای است که پا بر خاک نهاده است.
مادر، تنگ بلور را از آب جیحون پر می کند و ماهی، بی تاب می شود.
زیرا که ماهیان بوی جوی مولیان را می شناسند.
و ما دعا می کنیم که آن ماهی از جوی مولیان تا دریای بیکران، عشق را یکریز شنا کند.
مادر می گوید: ما همه ماهیانیم بی تاب دریای دوست.
مادر، پری از سیمرغ بر سفره می گذارد تا به یادمان بیاورد که سفری هست و سیمرغی و کوه قافی و ما همه مرغانیم در پی هدهد
. باشد که پست و بلند این سفر را تاب بیاوریم که هر پرنده سزاوار سیمرغ است
. مبادا که گنجشکی کنیم و زاغی و طاووسی، که سیمرغ ما را می طلبد.
مادرم، شاخه ای سرو بر سفره می نشاند که نشان سربلندی است و می گوید: تعلق بار است، خموده و خمیده تان می کند.
و بی تعلقی سرافرازی. و سرو این چنین است، بی تعلق و سرفراز و آزاد
. باشد که در خاک جهان سرو آزاد باشیم.
سین هفتم هفت سین مان، سرمه ای است از خاک وطن که مادر آن را توتیای چشمش کرده است
. ما نیز آن را بر چشم می کشیم و از توتیای این خاک است که بینا می شویم و چشم مان روشن.
***
مادر آب می آورد و آیینه و قرآن
، و سپند را در آتشدان می ریزد و
گرداگرد این سرزمین
می چرخاند، سپندی برای دفع چشم زخم آنکه شور و شادی و شکوه این سرزمین را نتواند دید.
 
پاسخ : اشعار عرفان نظر آهاری

یک نفر دلش شکسته بود / توی ایستگاه استجابت دعا / منتظر نشسته بود / منتتظر،ولی دعای او / دیر کرده بود / او خبر نداشت که دعای کوچکش / توی چار راه آسمان / پشت یک چراغ قرمز شلوغ...
*
او نشست و باز هم نشست
روزها یکی یکی
از کنار او گذشت
*
روی هیچ چیز و هیچ جا
از دعای او اثر نبود
هیچ کس
از مسیر رفت و آمد دعای او
با خبر نبود
*
با خودش فکر کرد
پس دعای من کجاست؟
او چرا نمی رسد؟
شاید این دعا
راه را اشتباه رفته است!
پس بلند شد
رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از آمدن برای او
دست دوستی تکان دهد
رفت
پس چراغ چار راه آسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش
کوچه های خاکی زمین
جاده های کهکشان
سبز شد
*
او از این طرف، دعا از آن طرف
در میان راه
باهم آن دو رو به رو شدند
دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند
وای که چقدر حرف داشتند
*
برفها
کم کم آب می شود
شب
ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هر کسی
رفته رفته توی راه
مستجاب می شود
 
پاسخ : اشعار عرفان نظر آهاری

اين سماور جوش است ، پس چرا مي گفتي

ديگر آن خاموش است؟

باز لبخند بزن

قوري قلبت را ، زودتر بند بزن

توي آن، مهرباني دم کن


بعد بگذار که آرام آرام


چاي تو دم بکشد.


شعله اش را کم کن.


دست هايت ، سيني نقره نور


اشک هايم ، استکان هاي بلور


کاش استکان هاي مرا ، توي سيني دلت مي چيدي


کاشکي اشک مرا ميديدي.


خنده هايت قند است.


چاي هم آماده ست.


چاي با طعم خدا


بوي آن پيچيده است، از دلت تا همه جا


پاشو مهمان عزيز


توي فنجان دلم


چايي داغ بريز.
 
پاسخ : اشعار عرفان نظر آهاری


قطاري به مقصد خدا مي رفت . لحظه اي در ايستگاه دنيا توقف کرد و پيامبر رو به جهان کرد و گفت:


مقصد ما خداست. کيست که با ما سفر کند؟

کيست که رنج و عشق توامان بخواهد؟

کيست که باور کند دنيا ايستگاهي است تنها براي گذشتن؟

قرن ها گذشت اما از بي شمار آدميان جز اندکي بر آن قطار

سوار نشدند.


از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود. در هر ايستگاه که قطار مي ايستاد کسي کم مي شد. قطار مي گذشت و سبک مي شد. زيرا سبکي قانون راه خداست.


قطاري که به مقصد خدا مي رفت به ايستگاه بهشت رسيد. پيامبر گفت : اينجا بهشت است.


مسافران بهشتي پياده شوند. اما اينجا ايستگاه آخرين نيست.


مسافراني که پياده شدند. بهشتي شدند. امااندکي، باز هم ماندند. قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.


آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت :


درود بر شما ، راز من همين بود.


آن که مرا مي خواهد، در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد.


و آن هنگام که قطار به ايستگاه آخر رسيد ديگر نه قطاري بود

و نه مسافري.


کتاب پيامبري از کنار خانه ما رد شد – عرفان نظر آهاري

آري و ما هميشه فراموش کار
 
پاسخ : اشعار عرفان نظر آهاری


قشنگ كوچك


گفت : كسي دوستم ندارد. ميداني چقدر سخت است اين كه كسي دوستت نداشته باشد؟ تو براي دوست داشتن بود كه جهان را ساختي. حتي تو هم بدون دوست داشتن… !


خدا هيچ نگفت.


گفت : به پاهايم نگاه كن! ببين چقدر چندش آور است. چشم ها را آزار مي دهم. دنيا را كثيف مي كنم. آدم هايت از من ميترسند. مرا ميكشند براي اينكه زشتم. زشتي جرم من است.


خدا هيچ نگفت.


گفت : اين دنيا فقط مال قشنگ هاست.مال گل ها و پروانه ها‚مال قاصدك ها‚ مال من نيست.


خدا گفت : چرا مال تو هم هست.


دوست داشتن يك گل‚ دوست داشتن يك پروانه يا قاصدك كار چندان سختي نيست. اما دوست داشتن يك سوسك‚ دوست داشتن تو كاري دشوار است.


دوست داشتن كاري است آموختني؛ و همه رنج آموختن را نمي برند.


ببخش كسي را كه تو را دوست ندارد.زيرا كه هنوز مؤمن نيست. زيرا كه هنوز دوست داشتن را نياموخته. او ابتداي راه است.


مؤمن دوست دارد. همه را دوست دارد.زيرا همه از من است. و من زيبايم. من زيبائيم‚ چشم هاي مؤمن جز زيبا نميبينند. زشتي در چشم هاست. در اين دايره هرچه كه هست‚نيكوست. آن كه بين آفريده هاي من خط كشيد‚ شيطان بود. شيطان مسئول فاصله هاست.


حالا قشنگ كوچكم! نزديكتر بيا و غمگين نباش.


قشنگ كوچك حرفي نزد و ديگر هيچگاه نينديشيد كه نازيباست.
 
پاسخ : اشعار عرفان نظر آهاری

تو آدمی
ولی چقدر مثل بادبادکی
نخ تو، توی دست های من
ولی بی اجازه می روی

سراغ ابر های پشمکی
سراغ آفتاب تازه می روی
تو هم کلاسی پرنده ای
تو هم اتاقی ستاره ای
ورق ورق، سبک ، جدا
شبیه یک کتاب پاره پاره ای

تو شکل قاصدک
تو شکل باد
تو شکل رفتنی
و راستش کمی شبیه من
شبیه این دل منی

تو با پرنده ها
تو با تمام بال های در به در
چه زود جفت و جور می شوی
تو بی هوا
تو بی خبر
تو دور دور می شوی

آهای بادبادک عزیز!
بیا چقدر دیر کرده ای
بیا ، بیا فقط بگو
کجای آسمان
دوباره گیر کرده ای





* اگه به شعراش چند دقیقه فکر کنیم معانی خیلی خیلی قشنگی دارن.
در واقع آیینه ای خود ماهان
 
پاسخ : اشعار عرفان نظر آهاری

به نقل از لیلا .ق :
تو آدمی
ولی چقدر مثل بادبادکی
نخ تو، توی دست های من
ولی بی اجازه می روی

سراغ ابر های پشمکی
سراغ آفتاب تازه می روی
تو هم کلاسی پرنده ای
تو هم اتاقی ستاره ای
ورق ورق، سبک ، جدا
شبیه یک کتاب پاره پاره ای

تو شکل قاصدک
تو شکل باد
تو شکل رفتنی
و راستش کمی شبیه من
شبیه این دل منی

تو با پرنده ها
تو با تمام بال های در به در
چه زود جفت و جور می شوی
تو بی هوا
تو بی خبر
تو دور دور می شوی

آهای بادبادک عزیز!
بیا چقدر دیر کرده ای
بیا ، بیا فقط بگو
کجای آسمان
دوباره گیر کرده ای





* اگه به شعراش چند دقیقه فکر کنیم معانی خیلی خیلی قشنگی دارن.
در واقع آیینه ای خود ماهان
آره......
شعر واقعا زیبایی بود
ممنون
 
عرفان نظر آهاری

اینجا اگه خواستین اشعار و نوشته های خانم عرفان نظر آهاری رو بذارین.

من شروع میکنم:

دوست، واژه است
واژه ای که از لب فرشته ها چکیده است
دوست،نا مه است
نامه ای که از خدا رسیده است
نامه ی خدا همیشه خواندنیست
توی دفتر فرشته ها
واژه ی قشنگ دوست
ماندنیست

راستی،دلت چقدر
آرزوی واژه های تازه داشت
دوست گلت رسید
واژه را کنار واژه کاشت
واژه ها کتاب شد
دوستت همان دعای توست
آخرش دعای تو
مستجاب شد
 
پاسخ : عرفان نظر آهاری

دختري دلش شكست
رفت و هر چه پنجره
رو به نور بود
بست
*
رفت و هر چه داشت
يعني ان دل شكسته را
توي كيسه ي زباله ريخت
پشت در گذاشت
*
صبح روز بعد
رفتگر
لاي خاكروبه ها
يك دل شكسته ديد
ناگهان
توي سينه اش پرنده اي تپيد
چيزي از كنار چشم هاي خسته اش
قطره قطره بي صدا چكيد
رفتگر براي كفتر دلش
اب و دانه برد
رفت و تكه هاي ان دل شكسته را به
خانه برد
*
سال هاست
توي اين محله با طلوع افتاب
پشت هر دري
يك گل شقايق است
چون كه مرد رفتگر
سال هاست عاشق است
 
پاسخ : عرفان نظر آهاری

مثل نامه ای ولی
توی هیچ پاکتی
جا نمی شوی
**
جعبه جواهری
قفل نیستی ولی
وا نمی شوی
**
مثل میوه خواستم بچینمت
میوه نیستی ستاره ای
از درخت آسمان جدا نمی شوی
**
من تلاش می کنم بگیرمت
طعمه می شوم ولی
تو نهنگ می شوی
مثل کرم کوچکی مرا
تند و تیز می خوری
تور می شوم
ماهی زرنگ حوض می شوی
لیز می خوری
***
آفتاب را نمی شود
توی کیسه ای
جمع کرد و برد
*
ابر را نمی شود
مثل کهنه ای
توی مشت خود فشرد
آفتاب
توی آسمان
آفتاب می شود
ابرهم بدون آسمان فقط
چند قطره آب می شود
***
پس تو ابر باش و آفتاب
قول می دهم که آسمان شوم
یک کمی ستاره روی صورتم بپاش
سعی می کنم شبیه کهکشان شوم
***
شکل نوری و شبیه باد
توی هیچ چیز جا نمی شوی
تو کنار من کنار او ولی
تو تویی و هیچ وقت
ما نمی شوی
 
پاسخ : عرفان نظر آهاری

دستمال كاغذی به اشك گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
یك كم از طلای خود حراج می‌كنی؟
عاشقم
با من ازدواج می‌كنی؟
اشك گفت:
ازدواج اشك و دستمالِ كاغذی!
تو چقدر ساده‌ای
خوش خیال كاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله می‌شوی
چرك می‌شوی و تكه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی كجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال كاغذی، دلش شكست
گوشه‌ای كنار جعبه‌اش نشست
گریه كرد و گریه كرد و گریه كرد
در تن سفید و نازكش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال كاغذی مچاله شد
مثل تكه‌ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرك و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاك بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال‌های كاغذی
فرق داشت
چون كه در میان قلب خود
دانه‌های اشك كاشت.
 
پاسخ : عرفان نظر آهاری

با من تماس بگیر خدایا

هر روز شیطان لعنتی
خط های ذهن مرا اشغال میکند
هی با شماره های غلط زنگ میزند آنوقت من اشتباه میکنم و
او با اشتباه های دلم حال میکند

دیروز یک فرشته به من میگفت
تو گوشی دل خود را کج گذاشتی
آنوقت ها که خدا به تو میزد زنگ
آخر چرا برنداشتی؟ چرا جواب ندادی؟

اما با من تماس بگیر خدایا
حتی هزار بار
لطفا پیام خودت را روی پیغام گیر دلم بگذار!
 
پاسخ : عرفان نظر آهاری

زبون شعرای عرفان نظرآهاریو خیلی دوست دارم ؛خیلی لطیفه ! x:
 
پاسخ : عرفان نظر آهاری

دوتا کتاب شعر ازش خوندم خوشم اومد؛بد نبود!
ولی نثر هاش قشنگ تره به نظرم!
 
پاسخ : عرفان نظر آهاری

سال ها پیش از این زیر یک سنگ ..گوشه ای از زمین
من فقط یک کمی خاک بودم همین
یک کمی خاک که دعایش همیشه
پرزدن آنور پرده ی آسمان بود
آرزویش همیشه..دیدن آخرین قله ی کهکشان بود

خاک هرشب دعاکرد
ازته دل خدارا صدا کرد
یک شب آخردعایش اثرکرد
یک فرشته تمام زمین راخبر کرد

وخداتکه ای خاک برداشت
آسمان را در آن کاشت
خاک را توی دست خود ورز داد
روح خودرا به او قرض داد

خاک توی دست خدا نور شد
پرگرفت..از زمین دور شد..

راستی من همان خاک خوشبخت..
من همان نورهستم..
پس چرا گاهی اوقات..
این همه از خدا دور هستم؟؟؟؟؟؟؟؟

من خیلی متن و شعراشو دوست دارم..
شعراشو از بس خوندم حفظ شدم! :D
 
Back
بالا