فرض کنیم یه پک کامل ابر قدرت داشتم. ابتدا در زمان حال با یکی از ابر قدرت هام، لیست تمام مشکلات و فجایع جهان در طول تاریخ رو درمیآوردم.
بعدش یا مجموعه از ابر قدرتهام، عوامل موثر درشون رو خیلی خیلی دقیق در می آوردم.
بعد با یه ابر قدرت دیگه خودم رو تکثیر میکردم به تعداد دو برابر اون عوامل موثر.
حالا هر دو نفر من مسئول درست کردن یک عامل هستن که مجموعه ای از اون عامل ها باعث یک فاجعه میشه.
حالا ابر قدرت رسوندن احتمال خطا به صفر درصد رو فعال میکنم، بعد هر دو نفر میرن به یک زمان مشخص و روی یک مشکل مشخص کار میکنن.
درست شدن اون مشکلات باعث بروز یه اتفاق بدتر نمیشه چون ابر قدرت فرضیم نمیزاره.
جهان از لحاظ زمانی میرسه به حال حاظر. اون جهانی که کلون های من درستش کردن یک جهان موازی با جهان ما میشه.
اما خیلی خیلی خیلی خیلی فرق داره.
شاید حتی تبدیل به آرمانشهر شده باشه.
اما یک سوام برام باقیه. آیا زندگی در اون جهان زیادی بی ارزش نیست؟ منی که معنای فاجعه رو میدونم، میتونم خوشبختی اونها رو بفهمم اما اونها که من برای خیر و صلاحشون از فاجعه در امان نگهشون داشتم و تاریخ شون پر از نقاط عطفه و خالی از هیچ گونه فاجعه، اونهایی که معنای بدبختی رو نمیدونن و خوشبخت زاده شدن و خوشبخت حفظ شدن، آیا اونها میتونن خوشبختی شون رو درک کنن؟
هر چیزخوبی تا وقتی درکش نکنی هیچ فرقی با چیزای بد یا عادی نداره برات. و مهم ترین چیز درک توعه. باید درکش کنی، این درک کردنشه که ارزشمنده.
آیا این حجم از خوشبختی و درک نکردنش، خودش بزرگترین فاجعه ممکن نیست؟ آیا من با حفظ خوشبختی تک تک لحظات تاریخشون، توانایی درک خوشبختی رو ازشون نگرفتم؟ آیا من با هدف جهانی عاری از فاجعه، خودم بزرگترین فاجعه رو سر بشریت نیاوردم؟
خاب نمیدونم، ATP م ته کشید
به طور خلاصه به نقاط مختلفی برمیگشتم، هرجایی که فجایع اتفاق افتادن.