• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

_saba_

  • شروع کننده موضوع
  • #1

saba.hjm

Olmazsa alışırız(:
ارسال‌ها
873
امتیاز
25,766
نام مرکز سمپاد
فزرانگان
شهر
سراب
سال فارغ التحصیلی
1400
fcize2304_a597.jpg


چشمانش را باز میکند
مثل تمام روزهایی که گذشت ، خورشید هنوز طلوع نکرده
دل کندن از تخت خواب گرم و نرم و رها شدن در دنیای هولناک همیشه برایش سخت بوده
اما
چاره ایی جز جدا شدن نداشت
هیچ صدایی جز صدای نفس های آرامش به گوشش نمیرسید
روبه روبه ی پنجره می ایستد و گرگ و میش را با لذت تماشا میکند ، با صدای زمزمه ی خود روزش را آغاز میکند
"عمری گذشت و ساخته ام با نداشتن
ای دل، چه خوب بود تورا هم نداشتم "

منظره ی دلنشین گرگ و میش را به مقصد آیینه ترک میکند
به آیینه که رسید دستی به چشمان سرخ شده اش میکشد
نشان از شب های ناآرامش دارد
با خود میگوید
"گریه هایم در مسیر عشق یادم داده اند
آنکه حسش بیش ، اشکش بیشتر...."

لبخندی بی جان به همان جسم به ظاهر جاندار داخل آیینه هدیه میکند
همه در خواب عمیق فرورفته اند و فقط صدای تپش های قلبش اورا به باور شروع روزی جدید میرساند
نگاهی لرزان به پیچ و تاب موهایش میکند
لرزیدن دو مردمک چشمم در آیینه کاملا مشهود است
صدای آشنایی به گوشش میرسد که می گفت
"لب شکر ،مو فرفری ،شیرین سخن زیبا و شوخ
یوسف کنعان بیاید هم اسیرت میشود.... "

شانه را روی موج موهایش حرکت میدهد و مثل هر صبح دیگری دنبال کش مویش لابه لای شلوغی وسایلش میگردد
موهایش را میبافد و با خود می اندیشد
" مرا بیدار در شب های تاریک
رها کردی و خفتی
یاد می دار...."

دوباره هجوم این افکار سر دردش را تشدید میکند
و با گفتن
"چرخ گردون گر ندارد سازگاری با دلت
دست در جیبت کن و جدی نگیرش بیخیال "

اتاق را ترک میکند
قدم در حیاط میگذراد و از احساس سوز خنک هوا به وجد می آید
نگاهش را روی رز های قشنگ داخل حیاط متمرکز میکند
یاد اولین رز که می افتد دست روی قلبش می گذارد
حس درد در ناحیه قلبی برایش عادتی شده است که دیگر از آن نمی رنجد
و هر بار این هنگام یاد شعری می افتد
"خداوندا اگر جایی دلی بی تاب دلدار است
نمیدانم چطور اما خودت پا در میانی کن"

شروع به آب دادن به درختان و گل هایی میکند که امید را از آنها اموخت
که زمستان سرد زندگیش را به امید بهاری همچون شکوفه های درختی و قرمزی رز های وحشی اش می گذراند
بلند بلند میخواند
"هله عاشقان بشارت که نماند این جدایی
برسد وصال دولت بکند خدا خدایی
ز کرم مزید آید دو هزار عید آید
دو جهان مرید آید تو هنوز خود کجایی"



خورشید طلوع میکند
نگاهی به آسمان آبی می اندازد
به صدای پرنده ها گوش میدهد
بوی بهار را با تمام قدرت ذخیره میکند
و زمزمه کنان به سمت زندان تنهاییش قدم برمیدارد

"رویای باران می بینم
رویای باغ هایی در شن های صحرا
در بیهودگی از خواب بیدار می‌شوم
همینطور که زمان از دستم می‌رود رویایی از عشق می بینم"
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

saba.hjm

Olmazsa alışırız(:
ارسال‌ها
873
امتیاز
25,766
نام مرکز سمپاد
فزرانگان
شهر
سراب
سال فارغ التحصیلی
1400
10531479670988359303_jnrg.jpg


هنوز هم دخترک معصوم درونم گاه و بی گاه، آرام آرام نبض میزند
دخترکی که رسم دلبری و دلدادگی را خیلی خوب می داند...
هنوز هم دلم عروسک می خواهد...
هنوز هم آغوش می خواهد...
نوازش میخواهد...
حمایت می خواهد....
تکیه گاه و پناه می خواهد...
هنوز هم دلم می خواهد با قهر و گریه و لجبازی ، به آغوشی گرم پناه برده و به تمام خواسته هایم برسم...
درون من هنوز عاشق لباس های رنگی رنگی و گلگلی است
اما
بوی کهنگی می دهد (:
من هنوز هم دور از چشم این مردم ، به دنیای خودم پناه میبرم
آنجا آواز میخوانم ، می رقصم ، مشکلاتم را به فراموشی میسپارم ، ساعاتی با دوستان خیالیم گفت و گو میکنم و در نهایت در کنج کودکی هایم های های گریه می کنم....
گاه میخندم و خنده ام گوش فلک را کر می کند
و گاه های های گریه هایم عرش را به لرزه در می آورد...
به دنیای شما بزرگ تر ها که برمیگردم ، دوباره و دوباره و دوباره میفهمم ، که دنیا چقدر بی رحم است...
ناچارم خودم را بانویی پخته و با اصلات جلوه دهم ....
بانویی که ناگزیر کودک مهر طلب و پر شورو وشوقش را از چشم های هرزه این آدمیان پنهان می کند...
اما راستش را بخواهید من هنوز همان دخترک معصوم و بازیگوش کنج حیاط مادر بزرگم هستم...
دلم آغوشی امن می خواهد تا بدون لحظه ایی فکر ، بدون هیچ دلهره ایی ، با تمام شیطنت هایم به آن پناه برم....
درون هر آدمی که میشناسید
آدمی هست که
نمیشناسید....


خودت باش و اگر دیگری هم از تو بدش آمد
به بند کفش و موی زائد و ناخن پاهایت
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

saba.hjm

Olmazsa alışırız(:
ارسال‌ها
873
امتیاز
25,766
نام مرکز سمپاد
فزرانگان
شهر
سراب
سال فارغ التحصیلی
1400
نقاشی_عاشقانه_3_1b16.jpg



من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است
اگر هستی که بسم الله، در تأخیر آفات است

مرا محتاج رحم این و آن کردی، ملالی نیست
تو هم محتاج خواهی شد، جهان دار مکافات است...

ز من اقرار با اجبار می گیرند، باور کن
شکایت های من از عشق ازین دست اعترافات است

میان خضر و موسی چون فراق افتاد، فهمیدم
که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است

اگر در اصل، دین حُبّ است و حُبّ در اصل دین، بی شک
به جز دلدادگی هر مذهبی، مُشتی خرافات است...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4

saba.hjm

Olmazsa alışırız(:
ارسال‌ها
873
امتیاز
25,766
نام مرکز سمپاد
فزرانگان
شهر
سراب
سال فارغ التحصیلی
1400
عکس_wjmm.jpg

نقاشی_gjqf.jpg



من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
میروم از رفتن من شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
گرچه تو تنها تر ازمن میشوی
آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخورد های سرد را


من آنقدر با وسعت نبودن تو زیسته ام….
که دیگر آمدنت ,دردی از من دوا نمیکند .
نیا!
مدتهاست که بجای تو ….
با جای تو انس گرفته ام …
تو یادت باشه
کم حوصله است…
شاید به ظاهر جدى باشه ولى قلب مهربونى داره…
بدقول نیست اما گاهى گرفتار است…
تو دار است…
خسته که باشه بهتره تنهاش بذارى…
…من بدم….
تو خوب باش
دیگر سراغم را نگیر
خودم را جایی در این زندگی گم کرده ام
دنبالم نگرد…
پیدایم نمیکنی
…نفس بکش
به جای من هم اگر توانستی مهربانی کن
و بعد از من، شبها به ستاره ام لبخند بزن
و ماه که کامل شد، از جانب من آرزویی کن
خودت هم منت بر سرم بگذار
و فراموش کن که زمانی بوده ام
خودم نیزاگر جانی در بدن باقی ماند....
چنین خواهم کرد…..
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5

saba.hjm

Olmazsa alışırız(:
ارسال‌ها
873
امتیاز
25,766
نام مرکز سمپاد
فزرانگان
شهر
سراب
سال فارغ التحصیلی
1400
تایتانیک رو خیلی خیلی وقت پیش دیده بودم
در حدی که اصلا یادم نبود فقط میدونستم که قراره از نصفش به اون ور گریه کنم
تنهام خونه و به سرم زد سری رو که درد نمیکنه دستمال ببندم (:
شدیدا با رز داشتم همدردی میکردم تو طی فیلم (:
همونقدر درمانده همونقدر...



صحنه ایی که خاطر تمام ادمایی که چه دیدن چه ندیدن تایتانیک رو هست و منم فقط این یادم بود
و واقعا دلم میخواد یه روز جکم رو پیدا کنم و اخرین روز زندگیمونم بوده باشه امتحانش کنیم اینو


1_6z1q.png




رزی که تو این شرایطم رفت دنبال جک اره رفت بدون فکر کردن رفت تمام تلاششو کرد که جک رو کنارش داشته باشه با اینکه احتمال داشت بمیرن (:

3_2edi.png




رزی که به هیچ قیمت نمیخواست ول کنه جک رو حتی به قیمت جون خودش (:

4_fuuu.png




رزی که رفت و نتونست و برگشت و گفت تو میپری منم میپرم ، حرف اول جک بهش که تو همون شرایطم یادش بود (:

5_vmqj.png




جکی که دید آخرشه ولی نمیخواست قبول کنه و خدافظی کنه (:

7_p1c5.png




جکی که دید از رزش جدا میشه اما ازش قول گرفت برای ادامه (:

8_mfer.png




و رزی که همینقدر زیاد همینقدر عمیق همینقدر قشنگ همینقدر غمگین یادش بود (:

10_9dxw.png




خلاصه که اره (:
جکم رو بدین به من ، به همین دوروز یک و نیم روزی که گذروندن هم راضیم
یه جک سفارشی به من رز بدین
اصلا این ماه تموم شه اسممو میزارم رز ((:
 
  • شروع کننده موضوع
  • #6

saba.hjm

Olmazsa alışırız(:
ارسال‌ها
873
امتیاز
25,766
نام مرکز سمپاد
فزرانگان
شهر
سراب
سال فارغ التحصیلی
1400
نقاشییییی_awtr.jpg


آغوشتو به غیر من به روی هیشکی وا نکن_شادمهر
بغل کردن یکی از ناب ترین تماس های فیزیکی بشریت هست
یکی از بهترین راه های ابراز عشق و علاقه و محبت
یکی از بهترین راه های تخلیه روانی ناراحتی ها و دلگیری هاست
یکی از امن ترین ها برای پناه بردن هاست
یکی از گرم ترین جاها برای روزهای سرد زمستونیه
یکی از ناب ترین ها برای گریه کردن های بی توقف
یکی از هزارن روش تخلیه عصبانیت حتی میتونه محسوب بشه
گاه دلتنگ بغل کسی میشیم که ساعت ها تو اون بغل غرق بودیم
گاه دلتنگ آغوش مادر در نصف شب های بیداری کودکی میشیم
و یه موقع هایی حسرت اینکه هیچ وقت ندونستیم این آخرین بغل هستش رو میخوریم
هر موقع کسی رو که دوست دارید بغل کردید ، طوری بغل کنید که انگار هر بار اخرین باره
از وقتی دیدمت دلم برای خودم تنگ شده است
انگار که بعد روز های کذایی خاطرات شیرینمان تو در وجودم ریشه کرده باشی
آغوش که اسمش را سر شوخی آغوش نگذاشته اند
مرا در اعماق وجودم دقیقا جایی که هیچوقت نتوانستم ببینمش غرق کردی
میشود خودت از پیشم بروی؟
نمی دانی دل کندن از تو چقدر سخت هست
ذره ذره وجودم را نابود میکنی
خیلی وقت هست دیگر خودم را نیز نمیشناسم
ولی آنقدر دوستت دارم که نمی توانم کاری بکنم
می دانی دارم زجر میکشم
می دانم که پیش تو بودن اشتباهی محض است
ولی نمی توانم بروم
اگه بروم قلبم می شکند
و تیکه هایش روحم را خراش می اندازد
هر شب در برابر احساساتی که درون من به وجود آورده ایی به زانو در می آیم

روزهایی گذشت تا فهمیدم
آدمی که بهش نیاز داشتم
بارها و بارها بهم یاد داده است
که من به هیچ کس نیاز ندارم



شده عاشق بشوی روح دهی جان بدهی
بغض شوی آه شوی
یار در آغوش دگر باشد و
بی قلب شوی
 
بالا