عضو افتخاری انجمن
کاربر جدید
- ارسالها
- 0
- امتیاز
- 2
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- جیرفت
- سال فارغ التحصیلی
- 1405
نه در برابر چشمی نه غایب از نظریاه بدرود گل یخ زده بی کس من
اه بدرود زن کوچک دلواپس من
نه یاد میکنی از من نه میروی از یاد
- حافظ
نه در برابر چشمی نه غایب از نظریاه بدرود گل یخ زده بی کس من
اه بدرود زن کوچک دلواپس من
دیو گیرد عشق را از غصه هم این عقل رانه در برابر چشمی نه غایب از نظری
نه یاد میکنی از من نه میروی از یاد
- حافظ
دیو گیرد عشق را از غصه هم این عقل را
ناگهان گیرد گلوی عقل آدم سان ما
(مولانا جلال الدین محمد بلخی)
امل گوید که آمد رهبر مناگر چه زندهرود آب حیات است
ولی شیراز ما از اصفهان به
نه فقط از تو اگر دل بکنم میمیرمامل گوید که آمد رهبر من
اجل گوید که آمد خنجر من
(فخرالدین اسعد گرگانی)
من شراب از ساغر جان خوردهامنه فقط از تو اگر دل بکنم میمیرم
سایه ات نیز بیفتد به تنم میمیرم
گمانم از مستر نظریه
من ارگ بم و خشت به خشتم متلاشی تو نقش جهان هر وجبت ترمه و کاشیمن شراب از ساغر جان خوردهام
نقل او از دست رضوان خوردهام
عطار
یک روز ز بند عالم آزاد نیممن ارگ بم و خشت به خشتم متلاشی تو نقش جهان هر وجبت ترمه و کاشی
ما هیچ و جهان هیچ و غم و شادی هیچیک روز ز بند عالم آزاد نیم
یک دمزدن از وجود خود شاد نیم
شاگردی روزگار کردم بسیار
در کار جهان هنوز استاد نیم
نی به آتش گفت کین آشوب چیست؟ما هیچ و جهان هیچ و غم و شادی هیچ
خوش نیست برای هیچ ناخوش بودن
ابوسعید ابوالخیر
نی به آتش گفت کین آشوب چیست؟
مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟
گفت آتش :بی سبب نفروختم
دعوی بی معنیت را سوختم
زانکه می گفتی نی ام با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
ارزو کرده ام... از تو ...متنفر بشوم
ای مرغِ بهشتی! به کدامین لبِ بامی
پر میزند از شوقِ تو آغوشِ نظرها
(حزینلاهیجی)
شعر من مزه خاکستر و الکل می دادارزو کرده ام... از تو ...متنفر بشوم
هرکه از هرچه بدش امده امد به سرش
در دلم خواستن مرگ کسی نیست ولی
کاش هر کس به تو دل بست ...بیاید خبرش
دانم چو دیده دید دل از کف رود ولیشعر من مزه خاکستر و الکل می داد
شعر من را وسط زندگی ات هل می داد
یک نفر نان داشت اما بی نوا دندان نداشتاه ای تو در جان و تن من جاری
دلم ان سوی زمان با تو ایا دارد وعده دیداری؟
چه شنیدم؟تو چه گفتی؟اری؟
تا گشت عدل و رای تو معمار روزگاریک نفر نان داشت اما بی نوا دندان نداشت
ان یکی بیچاره دندان داشت اما نان نداشت
آن که باور داشت روزی میرسد بیچاره بود
آن که در اموال دنیا غرق بود ایمان نداشت
دشت باورداشت گرگی درمیان گله ست.گله باورداشت
اما من نمیدانم چرا باور.... سگ چوپان نداشت
یک نفر پالان خر را در میان خانه پنهان کرده بود
آن یکی با بار خر میرفت و خر پالان نداشت
یک نفر فردوس را ارزان به مردم میفروخت
نقشه ها که او داشت در پندار خود شیطان نداشت
هر کجا دست نیازی بود بر سویی دراز
رعیت بیچاره بخشش داشت اما خان نداشت
راهیست راهِ عشق که هیچش کناره نیستتا گشت عدل و رای تو معمار روزگار
در هم شکسته شد در و دیوار روزگار
(حزین لاهیجی)
تو و یک وعده و فارغ ز من هر شب به خواب خوشراهیست راهِ عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند، چاره نیست
ای بی خبر از سوخته و سوختنیتو و یک وعده و فارغ ز من هر شب به خواب خوش
من و شبها و درد انتظار و دل طپیدنها
(هاتف اصفهانی)