جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

You will always be in my life, even if I'm not in your life
'Cause you're in my memory
 
انگار دو نفر درونم هستند؛یکی می‌خواهد تمام دنیا را ببیند با همه‌ی آدم‌ها بخندد و دیگری حتی نمی‌خواهد اتاقش را ترک کند!
 
ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست
درد تو بجان خسته داریم ای دوست
گفتی که به دلشکستگان نزدیکم
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست
جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه
بی یاد تو هر جا که نشستم توبه
در حضرت تو توبه شکستم صدبار
زین توبه که صد بار شکستم توبه
 
تو انقدر خوبی که اگه یه روز یه نفر بخواد یکی بهتر از تو پیدا کنه، باید سال ها تنها بمونه و بگرده...
 
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد
که به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش میخواست
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد

غضب الود به او غیظی کرد
این وسط من بودم
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر ععشقی معصوم
بین دستان پیر از دلهره یک عاشق
و لب و دندان
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم

و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام
هر دو را بغض ربود

دخترک رفت ولی زیر لب این را میگفت :
"او یقینا پی معشوق خودش می اید"
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود :
"مطمئنا پشیمان شده برمیگردد"

سال هاست که پوسیده ام ارام ارام
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذراتم
همه اندیشه کنان غرق دراین پندارند
"این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت"
 
من خراب نگه نرگس شهلای توام
بی خود از بادهٔ جام و می مینای توام
تو به تحریک فلک فتنهٔ دوران منی
من به تصدیق نظر محو تماشای توام

می‌توان یافتن از بی سر و سامانی من
که سراسیمهٔ گیسوی سمن‌سای توام
اهل معنی همه از حالت من حیرانند
بس که حیرت‌زدهٔ صورت زیبای توام
تلخ و شیرین جهان در نظرم یکسان است
بس که شوریده‌دل از لعل شکرخای توام
مرد میدان بلای دو جهان دانی کیست
من که افتادهٔ بالای دلارای توام
سر مویی به خود از شوق نپرداخته‌ام
تا گرفتار سر زلف چلیپای توام
بس که سودای تو از هر سر مویم سر زد
مو به مو با خبر از عالم سودای توام
زیر شمشیر تو امروز فروغی می‌گفت
فارغ از کشمکش شورش فردای توام
 
" چنین غمگین و هایاهای
کدامین سوگ میگریاندت ای ابر شبگیران اسفندی؟
اگر دوریم اگر نزدیک
بیا باهم بگرییم ای چو من تاریک".
 
.
.
نظر تنگ حسودان بعد باران میخواست
و بخیلی که تو را بی من و تنها میخواست
نه که مشتاق تو باشد و دلش چون من خو
که تو را همچو هوس روز مبادا میخواست
.
.
 
داستان شمع با آتش روایت شد ولی
عاقبت با دیدە‌ی گریان به پایان می‌رسد
 
داستانت برای کسی مهم نیست اگه بازی رو نبری...
 
درخت تو گر بار دانش بگیرد ،
به زیر آوری چرخ نیلوفری را ...

atlas-v-rocket_bknp.jpg

ATLAS V
 
Back
بالا