• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

هردم از این باغ بری می‌رسد...
 
... هر که در خود کاوه ای دارد نهان
ای برادر کاوه ات را وا رهان!
کاوه را آزاد کن تا برجهد
خیره سر را تیغ بر گردن نهد
ای خوشا روزی که خلق دادخواه
بگسلد از دست و پا زنجیر شاه
بانگ نی _ ه.ا.سایه
 
آخرین ویرایش:
دوست مَشمار،
آنکه در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی

دوست آن دانم
که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
 
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم...
 
ما بی غمان مست دل از دست داده‌ایم
همراز عشق و همنفس جام باده‌ایم

بر ما بسی کمان ملامت کشیده‌اند
تا کار خود ز ابروی جانان گشاده‌ایم

ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده‌ای
ما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم
 
در دیاری که دَر او نیست
کسی یار کسی

کاش یا رَب که نَیفتد به
کسی کار کسی

شهریار
 
کاش میشد سرنوشت خویش را از سر نوشت...
 
... ای آرزوی آرزو ، وان پرده را بردار زو
من کس نمی دانم جز او ، مستان سلامت می کنند
...

آن میر غوغا را بگو ، وان شور و سودا را بگو
وان سرو خضرا را بگو ، مستان سلامت می کنند ...
 
ماییم و موج سودا
شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا
خواهی برو جفا کن
 
گیرم از چنگ
جان به در ببری
گیرم از تن فرار خواهی کرد
عقل من هم فدای چشمانت
با جنونم چکار خواهی کرد؟

علیرضا اذر
 
چه مبارک است این غم
که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم
ندهم به هییییچ شادی
"ابتهاجِ جان"
 
آخرین ویرایش:
Back
بالا