• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

تا کجا می‌خوای به این فاصله مجبورم کنی
من به هر دری زدم تو رو از دستت ندم
تا کجا می‌خوای به این فاصله مجبورم کنی....
 
تمام مشکلات ما زمانی آغاز می‌شود، که تصمیم می‌گیریم از اتاق‌مان خارج شویم.
 
درسته وقتی ناراحتم شوخی میکنن
نمیتونم بخندم
اما
هیچوقت یادم نمیره کی باهام شوخی میکرد تا بخندمx:
 
بزرگی روحت را میان دستانت پنهان کن
که بزرگ بودن میان مردم کوچک سخت است !
 
به شانه‌ام زَدی که
تَنهایی‌ام را تَکانده‌باشی...

به چه دِل خوش کرده‌‌ای؟
تَکاندنِ بَرف از شانه هایِ آدَم بَرفی؟ ☃
 
«النّاسُ ثَلاثَةٌ: فَعالِمٌ رَبّانِىٌّ، وَ مُتَعَلِّمٌ عَلى سَبيلِ نَجاة، وَ هَمَجٌ رَعاعٌ، اَتْباعُ كُلِّ ناعِق، يَميلُونَ مَعَ كُلِّ ريح، لَمْ يَسْتَضيئُوا بِنُورِ الْعِلْمِ، وَ لَمْ يَلْجَاُوا اِلى رُكْن وَثيق. مردم سه گروهند: دانشمند ربّانى، دانشجوى بر راه نجات، و مگسانى ناتوان که به دنبال هر صدایى مى روند، و با هر بادى حرکت مى کنند، به نور دانش روشنى نیافته، و به رکنى محکم پناه نبرده‌اند.»
 
دیدی آن غزال وحشی جنوب
از تو گرگ پیر وحشتی نكرد
دیدی آن پلنگ جنگل شمال
حرمت تو را رعایتی نكرد
هیچ كس تو را زمن نمی‌خرد
ای دل من ای تفنگ دیر سال
بر جدار دنده‌های خسته‌ام
سر بنه ز درد خویشتن بنال ...

یوسفعلی میرشکّاک
 
پینوکیو کجایی؟ یادت بخیر …
اینجا هر روز “دماغ ها” کوچکتر می شود و دروغ ها بـزرگـتـر !
 
از برکه
به دریا بزن!
تنهایی‌اَت
بزرگ شده است مرد...
 
ریحانه سلام! سلول‌هاى مسخره‌ى مغزم پلاکارد‌هایی توی دستشان گرفته‌اند و دارند راهپیمایى می‌کنند. چندین سوالِ جورواجور توى سرم می‌پرسند. چند روز است که تظاهراتشان به پایان نرسیده و دارد تمامِ اعضا و جوارحم را نابود مى‌کند. امروز مى‌خواهم به این اعتراضات پایان بدهم. مى‌خواهم این سوالات را از تو بپرسم، هرچند مى‌دانم جوابم را نمى‌دهى. هرچند حتی اگر هم جوابم را بدهی پرت‌و‌پلا می‌دهی. تو قبلاها هم به من پرت‌و‌پلا می‌گفتی ریحانه! مى‌شود بگویى دقیقا باید چه شکلى باشم که دوستم داشته‌باشى؟ چرا وقتی از تیپم می‌پرسم چیزی نمی‌گویی؟ از مدل موهایم بدت می‌آید؟ تی‌شرت پوشیدنم اذیتت می‌کند؟ راستی چرا اکانت اینستاگرامت را عوض کرده‌اى؟ چرا روزهایى که دانشکده نمى‌آیى، آن پسرکِ دانشکده هنر هم این‌ور‌ها آفتابى نمى‌شود؟ اصلا یادت مى‌آید که قرار بود مخ بابات را بزنیم و با هم برویم مجارستان؟ سلول‌هاى مسخره‌ى مغزم سوال‌هاى تکرارىِ مسخره‌اى دارند. اصلا کلِ زندگى‌ام تکرارى و مسخره شده‌است. این سوال‌ها شبیه مورچه‌هایی که روی شیرینی‌های خامه‌ای راه می‌روند، دور و برم را گرفته‌اند. چرا جوابشان را نمی‌دهی ریحانه؟! دارم دیوانه می‌شوم. ممکن است کاری بکنم که فقط دیوانه‌ها می‌کنند. آن وقت کدام خر می‌خواهد باقالی‌های ریخته شده را بار بزند؟ از تو دلگیر نیستم ولی دوستانم مسخره‌ام می‌کنند. اذیت می‌شوم وقتی می‌گویند این عشق یک‌طرفه است. نمی‌توانم هم بهشان ثابت کنم. اما بالاخره بایدیک کاری انجام بدهم. باید کار را یک‌سره کنم. شاید خبرش را در وبلاگم نوشتم
دوست دارت. نویسنده


کامل غلامی
 
عاشقت بودم و هستم که نباشی پیشم
توی تکراریِ یک بچه دبیرستانی
می نویسم بر شیشه "به تو می اندیشم"
 
گفتم که با خیالِ تو دلی خوش کنم، ولی

با این عطش سراب قبولم نمی کند ...


*محمدعلی بهمنی
 
6ntv_photo_2019-01-16_20-44-43.jpg


^_^​
 
Back
بالا