• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

دیالوگ های من و او

  • شروع کننده موضوع
  • #1

hamoon

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
163
امتیاز
130
نام مرکز سمپاد
شهید اژه ایی2
شهر
اصفهان
دانشگاه
MIT:masachusets institiute of technology
تو این 19 ساله از سه شنبه ها متنفر بودم(اون روزایی که حتی نمیدونستم سه شنبه اصلا چیه رو هم حساب کردم) به هزار دلیل اما حالا,این روزا فقط به یه دلیل عاشقش شدم وپیش ِ خودم میگم کاش همیشه سه شنبه بود با اینکه گاهی اوقات روزای دیگه جاشو میگیرن اما سه شنبه ی من همیشه واسم سه شنبه میمونه مگه اینکه....
اصلا نمیخوام در مورد این "مگه" فکر کنم مثه تمومه اگه ها و کاش ها چطوره اون "کاش" ها همیشه آرزو میمونن فقط این مگه های مسخره نباید "مگه" بمونن؟ واسه اینکه همه چیمو ازم بگیرن؟ با اینکه وقتی بیشتر بهش فکر میکنم چیزی واسه از دست دادن ندارم به جز همون سه شنبه ها...
- اصلا چرا سه شنبه فقط؟ بقیه روزا هم که بعضی موقع ها خوبن مثه مثلا عصر جمعه ها,حس ِ تنهاییه فوق العادش,هوم؟
- خب آره راست میگی ولی میدونی واسه ی من سه شنبه ها یه کم بیشترن,یه چیزایی دارن که اگه بارونم بگیره دیگه صد تا جمعه هم به پاش نمیرسن,سه شنبه های ترسناک ِ من...
- استرس داری؟
- آره,مخصوصا سه شنبه ها
- پس کی ها آروم میشی؟
- نمیدونم دقیق ولی راستش خیلی کم پیش میاد هر چی هوا سرد تر میشه استرسم بیشتر میشه شایدم وقتی استرسم زیاد میشه سردم میشه
- چه حالی میشی؟
- نمیدونم حس میکنم بدنم از درون یخ زده فکر میکنم قلبم داره به زور میزنه ولی توی شلوغی ِ اعصاب خورد کن ِ شهر صداش و خیلی واضح میشنوم کوپ کوپ کوپ...
- خسته نشدی؟
- چرا خب,ولی سه شنبه ها رو چیکار کنم؟ مجبورم تحمل کنم...
- تا کجا؟
- تا وقتی که دیگه سه شنبه ای نباشه...
- میشه بیشتر واسم بگی؟
- خیلی دلم میخواد ولی راستش نمیتونم همین که در موردش فکر میکنم حس میکنم دارم روانی میشم اگه بخوام در موردش حرف بزنم واقعا اذیت میشم,راستشو بخوای فقط میتونم حسش کنم فقط همین...
تمومه ذهنم پر شده از مکالمه های تکراری که هیچوقت یه هیج جا نمیرسه,دوست دارم بلند شم و از این خونه ی لعنتی بزنم بیرون برم یه جایی که انقدر شلوغ باشه که مجبور بشم صدای آیپادم و تا ته زیاد کنم و گوشام درد بگیره,انقدر درد بگیره که همه چیو یادم بره حتی سه شنبه ها ولی بازم نمیشه آخه هر آهنگی که میاد من و یاد سه شنبه ها میندازه...
"آتش شدن زیر ِ حجم ِ تنت
با بوی تند ِ پس ِ گردنت
سنگینی ِ چشم ِ تو روی ِ من
آثارِ چنگ ِ تو روی بدن..."
فکر کنم الان ِ که روانی بشم دیگه,هر روشی و که انتخاب میکنم به بن بست میخورم,مثه یه بچه ام که بین ِ یه عالمه مادر و پدری که بچشون و گم کردن گم شده ولی هیچکودوم ِ اونا مامان و باباش نیستن,حس میکنم جایی که همه چی و میشناسم گم شدم و این خیلی بد ِ...خیلی بد ِ که آدم بین ِ داشته های خودش گم بشه,بین ِ چیزایی که باهاشون زندگی کرده گم بشه این اصلا شرایط خوبی نیست و منم هیچ راه ِ فراری به ذهنم نمیرسه…
- خب چرا از خونه نمیزنی بیرون؟ شاید یه کم راه بری حالت بهتر بشه,نظرت چیه؟
- آخه بارون نمیاد:(
- خب هوا که گرفت ست شاید بارونم گرفت
- میدونم ولی فقط شاید,نمیتونم این ریسک و بکنم اگه بزنم از خونه بیرون باید خیلی چیزا رو تحمل کنم و واقعا واسم سخته.
- مثلا چیا؟
- آدما,ماشینا,سروصداها...یا حتی...
- حتی چی؟
- خاطره ها...
- منظورت چیه؟
- آخه من با تمومه این خیابونای لعنتی زندگی کردم,توی همه ی این پارکا روی چمنا دراز کشیدم و ستاره ها رو شمردم توی این کوچه های لعنتی...میشه اینجاشو نگم؟
- چرا آخه؟ خیلی دوست دارم بدونم...
- آخه...آخه دیگه نمیتونم جلوی بغضمو بگیرم الان ِ که...
- مرد که گریه نمیکنه
- ...
- بسه دیگه,باشه در موردش حرف نمیزنیم پاشو برو یه آبی به صورتت بزن و بیا
- ...

شاید ادامه داشته باشه,فقط شاید...
 
بالا