Giso0
کاربر فعال

- ارسالها
- 44
- امتیاز
- 1,117
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- داراب
- سال فارغ التحصیلی
- 1397
قطعا ی وجود برتری این دنیا رو با عظمتش درست کرده ولی دین و.. رو ن و همش سیاست بازی ای بیش نیست برا مدیریت ادمها و قدرت .
در رابطه با این نقلِ قول، دو انتقاد وارده.این نسل ملتهب، هرگز خواهان آن نیست که اسلام، به یاری قوانین علمی و یا اختراعات و اکتشافات اروپا و آمریکا توجیه شود. […] اساسا از هر چه به نام تکنیک و تکنولوژی و فلسفه و علوم جدید است شدیدا نفرت دارد، چه این همه را آلت قتاله خویش مییابد. [...] من و همه کسانی که در این خط مشی راه میسپارند بیش از آنچه از ارتجاع و کهنگی بیزاریم، از تجددمآبی و تشبه به فرهنگ و تمدن و حتی خط مشی علم و هنر و ادب و فلسفه و سیاست و صنعت حاکم بر جهان امروز، بیزاری توأم با دشمنی و کینه داریم. [...] ما نیازی به رنگآمیزی تجددمآبانه اسلام نداریم."
× شیعه
- "اسلام صلح نیست، اسلام جنگ است. نباید از اتهام کشیشها و استعمارگران و شبهروشنفکران کاردستی آنها ترسید و جا زد. با بزک کردن و امروزی وانمود کردن اسلام کاری از پیش نمیرود، حقیقت را باید آنچنان که هست شناخت، نه آنچنانکه میپسندند. [...] اسلام تنها مذهبی است که فقط به موعظه و پند و اندرز نمیپردازد بلکه خود برای تحقق کلمه، شمشیر میکشد. اگر بخواهند از پیغمبر اسلام مجسمهای بریزند باید در یک دستش کتاب باشد و در دست دیگرش شمشیر."
× ما و اقبال
- "عامل استحمار در زمان بنیعباس علم است، تمدن است، هنر و ادبیات است و تحقیق [...] علم به خودآگاهی انسانی و خودآگاهی اجتماعی صدمه میزند [...] امت جامعهای است از افراد انسانی که همفکر، همعقیده، هممذهب و همراهند، نهتنها در اندیشه مشترکند، که در عمل نیز اشتراک دارند [...] افراد یک امت یکگونه میاندیشند و ایمانی همسان دارند و در عین حال در یک رهبری مشترک اجتماعی، تعهد دارند که به سوی تکامل حرکت کنند [...] آدم مسلمان است که دشمنیاش به خاطر دین است."
× خودآگاهی و استحمار
پس ما با دوحالت مواجهایم:... علم برای علم به طورِ مجرد یک عامل انحراف است ... همان چیزی که هایدگر، بزرگترین فیلسوف زمانه ما و استاد سارتر میگوید: علم ثمرهی لحظات انبوه و متراکمیست که انسان در آن لحظات از خود بیخود شده است! ... ما وقتی مشغول مطالعهای هستیم یا غرق در کشف و اختراعی هستیم، در آن حالت خودآگاهی نداریم، احساس نمیکنیم، ابزاری هستیم برای آن عمل ... و اینجاست که علم به خودآگاهی انسانی و خودآگاهی اجتماعی صدمه میزند.
و از اونجایی که به جای نقدِ حرفِ من، خواستید بگید که شریعتی با موضوع مخالفه، توجهتون رو به صفحاتِ ۱۳۰ تا ۱۳۸ م.آ ۲۶ جلب میکنم که انگار اون «یک نگاه"تون شاملش نشده:ضمنِ اینکه ناگفته نمونه که من این قضیهی فهمهای متفاوت رو درست میدونم.
و طبیعیه که نه تنها بینِ این دو حرفِ شریعتی تضادی وجود نداره، که حتی مکمل هماند.جامعهی زنده، جامعهای است که در آن عقلها میاندیشند، و بشریت این جور است که هر عقلی به جوری میاندیشد و یک حقیقتِ واحد را به گونهای تلقی میکند که با تلقیِ دیگری فرق دارد. گرچه من به این حقیقت را به یک شکلی میفهمم و تو همان حقیقت را مثلِ من معتقدی اما به شکلِ دیگری میفهمی، ولی این اختلافاتِ فهمِ ما در یک حقیقتِ واحد، دلیلِ باطل بودنِ یا باطل بودنِ تو نیست؛ هر دو بر حقیم، اما حقیقت در قالبهای ذهنیِ من و قالبهای ذهنیِ تو، اختلافِ شکل و اختلافِ تصویرِ ذهنی پیدا کرده [...] اما هر کدام در سطحِ ذهن و شعور و شکلِ فهم و سطحِ فهم و عمقِ فهم و رنگِ روحِ خودمان [...] چرا؟ برای اینکه اعلامِ این حرف، ارزشش عبارت است از: امکان دادن به همهی اندیشهها و عقلها که در صحنهی حرکت و خلاقیت و پیشرفت و پرورشِ فکری و معنوی، آزاد تلاش کنند و جولان داشته باشند.[...] دیکتاتوری برای چه بد است؟ به قولِ روسو؛ برای آنکه یک تن میاندیشد و دیگران حقِ اندیشیدن ندارند. این است که یک جامعه تبدیل به یک تن میشود برای یک مغز. اما وقتی آزادیِ قلم و اندیشه هست، به میزانِ تنها عقل وجود دارد و در تصادمِ اینهاست که فرهنگ و تمدن وجود دارد.
B) اتفاقاً برخلافِ نگاهِ توام با کنایه و تحقیرِ شما، شریعتی به درستی در ص ۱۸۶ از م.آ ۲۲ این موضوع رو فخرِ خودش میدونه:آن چه که این وقایع در آن مشترک هستند نخست این است که همه الگوی مداومی از قدرت سیاسی را نمایش میدهند که به غرب دستاندازی میکند.
دوم، همه این وقایع نتیجهی هیجانِ اخلاقی و هراسآوری هستند و سوم اینکه این رخدادها پوستهی نازک و استعماریِ لیبرالیسم، سکولاریسم، سوسیالیسم و یا دموکراسی را متلاشی میکنند.
بدیهیه که حینِ سخنرانی کسی از شما ارجاع نمیخواد. ولی فکر میکنم منظورِ دکتر، بابِ ۵ انجیلِ متی باشه:... [خدای من] خداییست که پیامبر بزرگش، پیامبر شمشیر است و بقول رودنسون "پیامبر مسلح" است (او به عنوان حمله این وصف را می آورد و من به عنوان افتخار!) البته پیامبر من مثل پیامبر مسیحیت کاتولیک رومی نیست که میان ظالم و مظلوم، آقا و برده، استعمار روم و استعمارزده فلسطین، عشق و محبت تبلیغ کند و با چند تا نصیحت (که به درد موضوع انشاء می خورد) در برابر امپراتوری وحشی و نظامی جهان، بخواهد تودهء ذلیل را نجات دهد و بعد هم دو تا آجان بیایند و منجی قوم اسیر را مثل یک اسیر بگیرند و ببرندش بالای دار و پیامش هم این باشد که "ای ملت اسیر استعمار رومی! کار قیصر را به قیصر واگذار کنید و کار خدا را به خدا! اگر آنها به یک طرف صورتتان کشیده زدند رسالت شما این است که طرف دیگر صورتتان را تقدیم ظالم کنید!
که همینطور که دیدیم، در اسلام جنگ است! مسلمان جنگجوست! خلاصه نشده. از طرفی در صفحاتِ ۳۵ و۳۶ از همون کتابِ "ما و اقبال" که بهش "یه نگاهی" انداختید، چهرهی اقبال رو به عنوانِ یک مسلمانِ واقعی توصیف میکنه:خطوط سیمای محمد را، سیمایی که در پس چهارده قرن از چشمهای کم سوی ما پنهان مانده است را هم باید این گونه دید [...] باید از روانشناسی، جامعهشناسی و تاریخ، نگاهی تازه ساخت و بر سیمای محمد افکند. گاه او را در صحنههای مرگبار جنگ میبینیم که از شمشیرش خون میچکد و پیشاپیش یارانش میتازد [...] گاه هم او را میبینیم که هر روز در رهگذرش یهودیی از بام خانهاش خاکستر بر سرش میریزد و او نرمتر از مسیح، همچون بایزید، روی در هم نمیکشد و یک روز که از کنار خانه وی میگذرد و از خاکستر مرد خبری نمیشود با لحن یک صوفی پر صفا میپرسد رفیق ما به سراغ ما نیامد؟ و چون میشنود که بیمار شده است به عیادتش میرود [...]
چه کسی به سادگی باور میکند که مردی که در این نیمه شب خاموش خانه را و شهر را ترک کرده است و در قبرستان بقیع سر در گریبان لطیفترین احساسهای عارفانه فرو برده و با قبرهای خاموش از سرنوشت مرموز حیات سخن میگوید همان کسی است که در پاسخ به خیانت نامردانه یهودیان بنی قریظه به مردم، سر بریدن آنها را با چشمان سرد و خشک تماشا کرده و سپس برخاسته و به کارهای دیگرش پرداخته است [...] شگفتا، آیا میتوان باور کرد که مردی که در مدتی کمتر از ده سال، شصت و پنج لشکر کشی داشته است، مردی که رهبانیت مذهب خویش را جهاد میداند و حتی گوشه خلوت آرام معبدش را "محراب" (رزمگاه) نام میکند، در دلش روحی به عمق معنوی بودا، در مغزش اندیشههایی به لطافت اوپانیشادها، در منطقش خردی به استحکام خرد سقراط و در چشمش نگاهی به ظرافت و زیبایی پر جذبه نگاه چینی "لویی" نیز هست؟ هم او که میگوید: "اگر مأمور نبودم که با مردم بیامیزم و در میان آنان زندگی کنم دو چشمام را بر این آسمان میدوختم و چندان به نگاه کردن ادامه میدادم که خداوند جانم را بستاند.
پس این شلوغبازیهایِ آشکاری که به قولِ خودتون "یه عده تصور کردن" که میتونند با استعانت از همون:اقبال؛ مردی که هم بیداری سیاسی زمان را در اوج خود داشت (به طوری که بعضی او را فقط یک چهره سیاسی و یک رهبر آزادی ملی و ضد استعماری در قرن بیستم میدانند)و هم در اندیشیدن فلسفی و علمی به پایهای بود که در غرب امروز او را یک متفکر و فیلسوف معاصر میدانند. درعینحال مردی که ما به عنوان یک مصلح جامعه اسلامی میدانیم و مینامیم که به وضع جامعه بشری و اسلامی و جامعهای که خودش در آن زندگی میکند میاندیشد و برای نجات و بیداری و آزادیاش جهاد میکند؛ نه تنها به صورت تفننی و علمی بلکه به صورت یک آدم متعهد و ملتزم نگاه میکند و تلاش میکند. و درعینحال عاشق مولوی هم هست و با معراجهای روحانی او همسفر و از آتش عاشقی و درد و اضطرابهای روحی، داغ، سوخته و گداخته. اما بزرگ مردی که یک بعدی نشده، تجزیه نشده، مسلمانی که یک جنبهای و یک جانبه نشده . یعنی مسلمان تمام، اگر به مولوی هم عشق میورزد در او محو نمیشود، به یک پهلو کج نمیشود.
انجام بدند تا به سادگی نتیجه بگیرند که "چون شریعتی از جنگ گفت، پس مرتجعه" ، در بهترین حالت جز همون مطالبِ طنز قرار میگیرهیه اصلی در جامعهشناسی داریم، به نامِ "حاشیهرانی و برجستهسازی" . به این شکل که شما اون بخشی از ماجرا که به دردتون میخوره رو برجسته میکنید و عامدانه بقیهش رو به حاشیه میرونید
بله، همینطوره. اول اینکه شریعتی در ص۲۲۰ م.آ ۲۴ به شما حق میده که اینها رو "پیشرفت" بدونید:ایشان هیچکدام از دستاوردهای جامعۀ بشری رو «پیشرفت» نمیدونه؛
و فکر میکنم حالا واضح شده باشه که چرا شریعتی:ستایش از پیشرفت، شاخصهی روح و فرهنگ بورژوایی و حماسهی بزرگ رژیمهای استعماری و نیایش ویژهی کیش قدرتپرستی و پول است. و تاریخ و جغرافی شاهد است که در زیر شعارِ پیشرفت، همیشه این حقیقت و عدالت و حق بوده که پامال شده و از یاد رفته و این مردم گرسنه، فقیر و اسیر بودهاند که قربانی شدهاند و جه بسا ارزشهای انسانی که در زیر ارابهی بیرحم پیشرفت له شده و مسخ و محو گشتهاست. وانگهی ترقی و تکامل دو مفهومِ متفاوت است. ترقی مترادف توسعه است و تکامل مترادف تصاعد. ترقی بیشتر مفهومی کمیست و تکامل کیفی. ترقی بیشتر به قدرت و امکانات انسان عنایت دارد و تکامل به حقیقت و صفاتِ وجودیِ وی. بیشک بورژوازی مترقیترین مرحلهی رشد تاریخ در جامعهی بشریست و کیست که نداند؟ در عین حال از نظر انسانی و اخلاقی، در هیچ مرحلهای، انسانیت تا بدین سطح، به پستی، ابتذال و ضعف، یا مرگ ارزشهای معنوی انحطاط روح افتاده باشد. اگر مترقی بودن یک نظام اجتماعی، یک ارزش تلقی شود و وجودِ آن را بتواند در نظر یک روشنفکر مسئول توجیه کند، پیدایش بردگی را باید در مسیر تکامل انسانی تلقی نمود (...) زیرا کیست که نداند که پایههای نخستینِ مدنیت را رژیمِ بردگی نهاده است و با پیدایشِ این رژیم، در تاریخ، جهشی سریع در راه پیشرفت جامعه بشری پدید آمد... [م.آ ۲۳؛ صص ۲۱۳_۲۱۵]
البته باید بگم که اینکه شما دستآوردهای فعلیِ بشر رو "پیشرفت" بدونید، برای من که چیزِ عجیبی نبود. ریچارد رورتی آموزههای فلسفی و گفتمانهای سیاسی رو به دو دسته تقسیم کرده بود و معتقد بود، کسانی که زیاد از کلماتِ غلیظ استفاده میکنند عموماً به "اخلاقِ سیاسی" معتقداند و برعکس، کسانی که واژگانِ رقیق رو به کار میبرند، به «سیاستِ اخلاقی" باور دارند و در نتیجه، در جایی که اولی به "نتیجه" فکر میکنه و در مسیرِ نِیل به هدف، بهرهگیری از هر وسیلهای [مثلِ بردهداری] رو جایز میدونه، دومی خودش رو به "انجامِ وظیفه" در کادرِ ضابطه و با بهرهگیری از ابزارِ مشروع موظف میدونه.در ماوراء طبیعت در پی کشف «حقیقت»های پنهان هزار و چند سد ساله در متون «مقدس»ه.
که اولاً مطابقِ نقلِ قولِ خودتون و «مبانیِ دموکراسی" رد میشه:[کسی که رنج مردم برای او اهمیتی نداره]
و ثانیاً، دیدیم که این موضوع نه تنها درموردِ شریعتی موضوعیت نداره، که در رابطه با خودِ شما صادقه که "رنجِ مردم" در طیِ دورهی بردهداری براتون اهمیتی نداشت بلکه "پیشرفت" بود که مهم بود.البته رنجی که اکثریت، آگاهانه پذیرفتهاند، نه که بر آنها تحمیل کرده باشند
اول اینکه برای کسی که "استدلالهای منطقی" داره، درست نیست که در برابرِ کسانی که به "زوالِ عقل" دچاراند از "مغالطهی توسل به تجدد" استفاده کنه.اما پسرفت به اسلام 1400 سال پیش [با نام «سرچشمههای اصلی انقلاب اسلامی»] رو «تعالی» و «کمال» میدونه.
۲_ از نظرِ جامعهشناسی نگاهِ شریعتی و آلِ احمد زیر مجموعهی "بومیگرایی" [Nativism] طبقه بندی میشه. ویلیامز و کریسمن نوشتهاند:
بومیگرایی را در گستردهترین معنا میتوان آموزهای دانست که خواستارِ بازآمدن، باز آوردن، یا ادامهی رسوم، باورها و ارزشهای فرهنگیِ بومیست [...]
و همین گفتمان هست که شریعتی و آلاحمد رو در پیوند با کسانی مثلِ فرانتس فانون، امه سرز و آلبر ممی تعریف میکنه. گفتمانی که همزمان با اونها در ایران هم آغاز شد. آغازی که ادوارد سعید در انتهای کتابِ "فرهنگ و امپریالیسم" پس از ارجاع به قطعهای از متنِ شریعتی در رابطه با "انزجارآور بودنِ معیارِ ثابت" و تعریفِ انسان به عنوانِ "یک انتخاب، یک مبارزه، یک شدنِ دائم، یک مهاجرِ دائمی" درموردِش مینویسه:باید افزود برخلافِ کلیشههای رایج، بومیگرایی به معنای ناآگاهی از تجدد نیست، بلکه برعکس، باید آن را یک پدیدهی مدرن دانست زیرا پیامِ آن یعنی "خودت باش" که آدمی را به اصالت توجه میدهد، خود، ساختهی عصرِ مدرن است.
فکر میکنم اینکه "نظرِ ناشی از ورقخوانی" رو نمیپذیریم بدیهی باشه دیگه، نه؟در هر صورت، از نظر من ایشان مرتجع محسوب میشه.
جداً ؟البته مفهوم «غربزدگی» برای خودِ آل احمد واضح نبود
بنابراین برای آل احمد، غرب و شرق هنوز مفاهیمی جغرافیایی بودن.
حالا اون به کنار؛ آلاحمد در صفحات ۳۷۵ و ۳۷۶ از کتابِ سفرِ آمریکا [لینکِ خرید] هر سه مفهومِ "شرق" و "غرب" و "غربزدگی" رو تعریف میکنه که برای جلوگیری از چنین برداشتِ غلطی، صرفاً کافی بود که علاوه بر "غربزدگی" به بقیهی آثارِ آلاحمد هم به قولِ خودتون "یک نگاهی" میانداختید:شرق و غرب در نظر من ديگر دو مفهوم جغرافيايی نيست. برای يک اروپايی يا آمريكايی، غرب يعني اروپا و آمريكا و شرق يعنی روسيه شوروی و چين و ممالک شرقی اروپا. اما برای من، غرب و شرق نه معنای سياسی دارد و نه معنای جغرافيايی؛ بلكه دو مفهوم اقتصادی است؛ غرب، يعنی ممالک سير و شرق يعنی ممالک گرسنه.
سعی کنیم ضمنِ بحث، تعبیرها را هم معنی کنیم تا معلوم باشد با چه ملاکهایی حرف میزنیم. اینجوری بهتر مکالمه ایجاد میشود [...] من میگویم غرب، و غرضم از غرب، تنها اروپا یا آمریکا نیست. به تمامِ ممالکی میگویم غرب که سازنده، و مهمتر از آن، صادرکنندهی ماشین اند. به کجا؟ به تمامِ ممالکی که محتاجِ ماشین و مصنوعاتِ ماشینیاند و مصرفکنندهاند. این دستهی دوم را میگویم شرق. که برای پرداختِ ماشین و مصنوعاتِ ماشینی چیزی جز موادِ خام ندارند.
بدین ترتیب در مقولهی غرب و غربی _برای من_ شوروی هم جا دارد
[...] اما برای من که از ایران میآیم غرب و شرق تنها دو مفهومِ جغرافیایی نیست، بلکه پیش از آن، دو مفهومِ اقتصادیست. برای من دولتِ آفریقای جنوبی هم تکهای از غرب است، گرچه در منتهاالیه جنوبیِ آفریقاست و اغلبِ ممالکِ آمریکای لاتین برای من جز شرق به حساب میآیند گرچه از نظرِ جغرافیایی در حدودِ ۱۸۰ درجهی غربیِ سرزمینِ ایران آن طرفِ کرهی زمین قرار گرفتهاند.
و حتی اگر آلاحمد اینقدر صریح هم از غربزدگی، غرب و شرق نمیگفت، میتونستیم با قیاسِ مفاهیمِ کتابِ غربزدگی و همینطور کتابِ سفرِ آمریکا با مطالبی که در کتابِ سفرِ روس [لینکِ خرید] درموردِ مشاهداتش در شوروی نوشته:[...ص ۳۷۶:] این مفهومِ غرب و شرق. اما میگویم غربزدگی؛ یعنی عوارضِ رابطهی خاص اقتصادی و لاجرم سیاسی میان این دو دسته ممالک. که رابطهی دو طرف یک معامله نیست؛ یا دو طرفِ یک معاهده. بلکه چیزیست در حدودِ رابطهی ارباب و بنده، یعنی همان استعمارِ کلاسیک.
A) اینجور که تاکنون دیدم خشونت طبق برنامه بودن و نظارت حزب و آن حرف و سخن ها روز به روز دارد کمتر میشود و زندگی مردم نزدیک میشود به زندگی غربی امروز. همه در جستجوی رفاه و زیر سلطه ماشین بی اعتنا شده به اصول و فروع و هرکس در فکر خویش و آرمان های بشری فراموش شده (سفرِ روس ۱۶۱)
B) اصلاً هر چه از مسکو دورتر میشویم زندگی فزنات تر میشود و ماستمالی تر (همان ص۱۹۵)
C) اینطور که پیداست اینجا فرهنگ و ادبیات محلی دیگر نوعی رابطه نیست. نوعی زینت است. و سیله تظاهر است. زیر جل همه چیز را روسی دارد می پوشاند. اما تظاهر به دموکراسی و ولایت شوراها ... هیچ دلم نمی خواهد حکم کلی کنم. نان و نمک هم که خورده ام. اما مگر می شود سکوت کرد؟ این همه آنهای دیگر که به مهمانی آمدهاند اینجاها و سکوت و صامت برگشته؟ و این خرنگ کن عظیم را عین مترسکی همچنان سرپا حفظ کرده؟ (همان ص۱۹۸)
D) روسها قبل از همه دول بزرگ فهمیدند استعمار را چه جوری غسل تعمید بدهند. به اسم ولایت شوراها و با ظاهر امری آراسته و در حضور مجلس و پارلمان و شخصیتها و لباس محلی زیراب هرچه فرهنگ و ادب و رسم و راه محلی را زدند. فرهنگ و شخصیت اصلی را از تمام این جمهوریهای برادر گرفته اند و در عوض بهشان خانه و پنکه و کانال و راهآهن دادنده اند. تازه مثل همه جای عالم غرب آیا نه به این علت بوده است که فرهنگهای محلی لیاقت مقاومت را نداشتهاند؟ (همان ص۱۹۹)
E) آمار محصول کارخانهها و کلخوزها هم سال به سال بالا میرود و چه بهتر. اما همه بریده از خویش. و از تاریخ و جغرافیای محل. دست دهان مسکو و لنینگراد و پوشکین و گورکی و لنین. حضرت مارکس که آن همه از « آلیه ناسیون » دم میزد باید می آمد تاشکند و میدید که زیر سایه حکومت شوراها « آلیه ناسیون » چه صورت زشتی به خود گرفته ... (همان ص۲۰۰)
متوجه بشیم که شوروی رو هم "غرب" میدونست. و خب، طبیعتاً برداشتِ شما در این بخش [که اصلاً پایهی همهی صحبتهای آلاحمده!] کاملاً اشتباه بوده.F) به هر صورت من چاره ای ندارم جز این که انسانیت شوروی را انسانیت کاهش یافتهای بخوانم. و تازه این تنها سرگذشت اقلیت های مذهبی و نژادی نیست، سرگذشت خود روزها هم هست. به این ترتیب سیستم شوروی در نظر آدمی مثل من حتی بر سیستم حکومت ولایت خود من هم برتری ندارد. به همین صراحت. چرا که انسانیت کاسته شوروی از اصل خود به دور مانده است از تاریخ و سنت خود بریده اند. شخصیت بازگشت کننده به اساطیر در ایشان مرده (همان ص۲۲۸- ۲۲۹)
بدیهیه که این یک مشکل درونیه، و ربطی به غریبه نداره.آیا صحیح است که روشنفکرِ ایرانی بهجای ایستادگی در مقابلِ این هجومِ همهجانبه، شریک جرمِ استعمار بشود؟ و رفتارِ او نسبت به این محیطهای بومی چیست جز حکومتهای مستبدِ نظامی برای ایشان گماشتن و ... همان استعمار؟ [به نامِ دموکراسی!] چنین روشنفکری عاملِ استعمار است و به این دلیل با محیطِ بومیِ خود بریده است. متوجه مسائل سنتی و قومی نیست!
نام کتاب : دانش خطرناک ، شرق شناسی و مصائب آن
نویسنده : رابرت اروین
این کتاب نوشته ای در نقدِ شرق شناسی ، اثر ارزشمند ادوارد سعید است که به روشنی خاستگاه فکری نویسنده را نشان می دهد . انسانی با سواد اما لیبرال مسلک .
نویسنده در این کتاب به سعید انتقاد می کند که چرا نگرش استعماری / امپریالیستی غرب را نمایان ساخته است !
برای نمونه نویسنده سعی دارد ثابت کند که نوشته های سعید " متعصبانه " و " ایدئولوژیک " اند . انگار داشتن تعصب و ایدئولوژی برای آن که نمی خواهیم " فرودست " باشیم ، بد است !
مشکل اصلی این جاست که نگرش امثال اروین به غرب "واداده" است . در نگاه آنان ، داشتن "تعصب" و "عقیده" توهم توطئه است !
اروین می گوید اعتماد به نفسِ سعید که تمدن غرب را به طور جدی به نقد نظری کشید تنها مانند یک " رمانِ خوب و هیجان انگیز " است ! وی حتی پا را فراتر گذاشته و تلاشِ سعید ، وقتی پرده از چهره کریه و پر مدعا و موضع بالای مستشرقان بر داشت را "افسانه وار" و "خیال انگیز" می داند که این بسیار توهین آمیز است !
چرا که مسیرِ آلاحمد تا حدی مشابه ادوارد سعید بود. سعید در شرقشناسی بیان میکنه استعمار، نه فقط از طریقِ ارتش، که از طریق ادبیات، نه فقط از طریقِ پیروزی، که از طریقِ انسانشناسی و نه فقط از طریقِ ظلم و ستم که از طریقِ تصدیق در داستان هم عمل میکنه و نشون داد که غرب، شرق رو چطور به تصویر میکشه : رقاصانِ مار ، رقاصاتِ شکم ، دزد ، هوسران ، عجیب و غریب ، ظالم ، مستبد و ...جان مایه نگرش امثالِ اروین این است که باید فرادستی غرب را پذیرفت و دم نزد . این نگرش صدای خرد شدن استخوان انسان ها را می شنود و می گوید ؛ غرب استعمارگر / امپریالیست نیست .
و سعید [و تا حدی، آلاحمد] نشون دادند که چطور تصویری که از شرقی ساخته شده بود، به خودِ شرقی القا شد و "یه عده تصور کردن" که برای رسیدن به "پیشرفت" باید خودشون رو از ریشههای هویتیِ فرهنگی/ملیش _که در علوم اجتماعی، لفظِ "هویتِ محوری" برای اون به کار میره جدا کنند!... غرب با بد معرفی کردن ما، و خوب نشان دادن خودش به ما، و همچنین با بد نشان دادن خود ما به ما، خودش را به صورت یک کلی، مطلق بینقص، بیعیب، دارای نژاد برتر، دارای همه فضائل انسانی و دارای همه امکاناتی که نوع برگزیده و برتر انسان میتواند داشته باشد، معرفی کرد ...
سوالم اینه که کدوم روشنفکرها؟ کی ها رو دیدید و خوندید؟ از هر کدوم چند تا کتاب؟ شریعتی؟ سروش؟ اقبال؟ آل احمد؟ موسی صدر؟ مطهری؟ بهشتی؟ بازرگان؟ حکیمی؟ عنایت؟ شادمان؟ نصر؟ فردید؟ نراقی؟
حالا اینها فقط "ایرانیهایی که من میشناسم" بودند؛
غیرِ ایرانیها و همینطور "ایرانیهایی که من نمیشناسم" چطور؟![]()
[که متاسفانه هر دو بار پاسخِ روشنی ندادید،]دوباره میپرسم، کی رو بهتون نشون دادند که این روشنفکرِ دینیه و شما هم خوندید؟
بزرگوار! مطمئناید که همون مفاهیمِ اولیه رو میدونید؟لازم نیست حتماً در حیطهای مثل علم متخصص یا خالق باشیم تا با مبانی و اصول اولیهی اون آشنا باشیم.
A) در مواجهه با عبارتِ بنفش رنگ، من اینجوری شدم. درواقع جملهی اولتون مثلِ این بود که بگید "من در آفتابه شیرموز خوردم." حالا ما متوجه میشیم که منظورتون از "آفتابه" احتمالاً "لیوان" بوده، اما به هر حال "آفتابه" دقیقاً "لیوان" نیست. همچنان که مقولهی اجتماعی [Social Category] و امرِ اجتماعی [Social Fact] یکی نیستند و چه خوب میشد اگر لطف میکردید و پیش از به کار بردنِ واژگان، کتاب نه اما حداقل یک بار عبارتِ مفاهیمِ جامعهشناختی [Sociological Cocepts] رو در گوگل جستوجو میکردید تا معنیِ اونها رو یاد بگیرید. علیایحال در صفحهی ۵۹۵ کتابِ مفاهیمِ اساسی جامعهشناسی [لینکِ خرید] در موردِ مقولهی اجتماعی میخونیم:اینکه همهی مفاهیم رو مقولاتی اجتماعی-تاریخی در نظر بگیریم و بعد در جواب به هر نقدی بگیم: «خواه ناخواه این امر اجتماعی رخ داده، خنثی است و حاضره؛ شما هم اگر میخواید بهش فحش بدین مهم نیست»، مثل این میمونه که انتقادات اصلاً اهمیتی نداشته باشن و ارزشگذاری برای امور اجتماعی ناممکن باشه. من به این میگم مغالطۀ استدلال از راه سنگ و میشه تعمیمِش داد به فاشیسم، نژادپرستی یا هر نوع عقیده و فکر دیگهای تا از تیغ نقد در امان باشه.
B) وقتی یک چیزی رو متوجه نشدید، بگید که دوباره براتون توضیح داده بشه تا مثلِ همین موضوع و یا تعریفِ روشنفکر در نگاهِ فوکو، به ورطهی تقلیلگرایی نیفتید.واژگان بار معنایی دارن.
این حضورِ مجددِ دین، ناشی از فعالیتِ شریعتیها و آلِ احمدهاست که طبیعتاً برای آتئیستها قابلِ تحمل نیست.
متاسفانه اینکه "خروجِ امرِ قدسی از خانه برای شما قابلِ تحمل نیست" برای بنده اهمیتی نداره. تا اونجایی که به من مربوطه؛ لازم نیست اندیشمند بزرگی باشیم تا مشاهده کنیم که امر دینی که تا دیروز به عنوان بازمانده هایی کم و بیش باستانی قلمداد می شد، امروز بازگشت نیرومندی از هر طرف داشته است. خوب یا بد؟ برای برخی این بازگشت توضیح دهنده ی آتش خشونتی ست که جهان را در بر گرفته است، برای برخی دیگر اما، این نه دین، بلکه برعکس، عقب نشینی دین و انحراف از آن است که باعث خشونت است. درحالی که هستند کسانی که فکر می کنند اصل این مناقشه بیهوده است چرا که جامعه یا فرهنگی نیست که کاملا و عملا غیر دینی باشد. حتی جوامع و فرهنگ هایی مه بیش از همه غیر دینی به نظر می آیند. از دین هیچ گاه نمی توان خارج شد.بله همینطوره. حکومت دینی با دموکراسی سازگار نیست.
"آزاد اندیشی پیشه میکنید" و در کنارِ بقیه برای کاهشِ رنجِ انسانها [که انگار از حذفِ دموکراسی میگذره] تلاش میکنید. مطمئن نیستم، اما امیدوارم که مُدِل سوم درست باشه.فردی که خود را به یک ایده و مرام ویژهای پایبند میداند، میتواند آزاداندیشی پیشه نموده، و در جامعه مدنی از عدالت و آزادی انسان در مقابل قدرت سیاسی حاکم دفاع نماید
اول اینکه اذعان میکنم که برای این "دیدگاه هر کسی محترم نیست" از "مثالِ اشتباه"ی استفاده کردم که البته در ویرایش حذفش کردید.در این مورد خیر؛ چرا که فرض کردن «بدیهیات» [بر اساس عقل و تجربه] با فرض کردن موارد غیر بدیهی [مثل اصول دین و ارزشهای کلی - به شکلی غیر عقلانی و غیر تجربی] تفاوت داره. خداناباوری یک نگاه سلبی هست و مقایسهش با «دین» [که ایجابی هست] قیاس مع الفارقه. همانطور که فرد مسلمان، گوشت گاو رو میخوره و نسبت به «گاوپرستی» دیدگاه حصرگرایی داره و فقط استدلال خودِش رو منطقی میدونه.[این مثال رو صرفاً به این دلیل آوردم که خودِتون قبلاً از همین «گاو پرستی» استفاده کردین تا نشون بدین دیدگاه هر کسی محترم نیست.]پس شاید «جذاب» به نظر نیاد؛ اما قابل قبوله.
ضمنِ اینکه یک مسلمان، نسبت به یک گاوپرست، دیدگاهِ حصرگرایانهای نداره [یا به عبارتِ بهتر، نباید داشته باشه] بلکه شمولگرایانه نگاه میکنه [باید بکنه] که همهی گفتمانها بویی از حقیقت بردهاند، اما به میزانی و مرتبهای! این نگرشِ شمولگرایانه، با ردِ "استراتژیِ غیریتساز" و بدونِ "به زوالِ عقل دچار شده" و "نفهم" دانستنِ بقیه، دامنهی وسیعی از افراد رو در بر میگیره.عقیدهی یک داعشی که علیه دیگران [خواستم بگم آتئیستها، دیدم فرقی نداره، همه رو میزنند!] عملیاتِ تروریستی انجام میده "مالِ خودش" نیست.
عقیدهی یک آتئیست که به یک مسلمانِ محجبه کنایه میزنه و تیکه میندازه "مالِ خودش" نیست.
اتفاقاً این رو هم پاسخ داده بودم، اما باز هم لطف کردید و نادیده گرفتید. ابتدا تعریفِ روشنفکریِ دینی:موضوعاتی مثل «عدالت»، «اختلاف طبقاتی» و «متعهد بودن» معمولاً در حوزۀ جامعهشناسی، اقتصاد و سیاست مطرح میشن؛ اما منظور من، حیطۀ «اونتولوژی» و انتقادات وارد بر همون اصول اولیه بود. بله، شریعتی هم مثال خوبیه که به قول شما، در دفاع از تِز «امت و امامت» از مفاهیم سوسیالیسم و نظرات مارکس استفاده میکنه؛ اما وقتی در حوزۀ «هستیشناسی» به خودِ «اسلام» نقد وارد کنیم چطور؟ وقتی بگیم «روح چیه»، «اثبات کنین که خدا وجود داره»، «این تناقضات قرآن رو چطور میپذیرین» چه جوابی داده میشه؟ چرا باید رهبر جامعۀ مد نظر شریعتی به تکامل مذهبی اهمیت بده و مشکل مردم براش اهمیتی نداشته باشه؟ زمانی که به «جامعۀ مدنی دینی» سروش نقد وارد کنیم که «چرا نظام حاکم باید دینی باشه در حالی که مسئلۀ "خدا و شر دنیا" جمع شدنی نیست؟»، به غیر از اینکه دلیل بیارن «عدۀ زیادی از مردم ایران دیندار هستن» چه جوابی دارن؟ یا مثلاً در مورد «عرفان». آیا در اینجا هم از زبانی غیر از «دین» برای توضیح استفاده میکنن؟
حالا فعلاً با اون "پشتوانهی علمی" کاری ندارم. بحثم روی "جامعهشناسی" هست.دباغ روشنفکر/نواندیشِ دینی رو کسی میدونه که "با به کار بستن روشهایی چون پدیدارشناسی تاریخی و عطف نظر کردن به مختصات اقلیمی- معیشتی- فرهنگی- معرفتیِ شبه جزیرهٔ عربستانِ چهارده قرن پیش، زمینه و زمانهٔ پیداییِ متن مقدس و سنت دینی را دریابند و قصهٔ گیسویی را که در دل آن شب سروده شده، بفهمند."
اول اینکه مطابقِ این تعریف، از "بازی با کلماتِ" روشنفکر/نواندیش/مصلحِ دینی رها میشیم چرا که مرادِ دباغ، کسی هست که با "فهم های نو" در جهتِ "اصلاحِ" دین باشه اون هم درست در زمانی که با "گفتمانِ انتقادی" میتونه "ویرانکنندهی باور و تعمیم" های قدیمی باشه و در "زمانِ حال" ممکنه به یک فهمِ جدید برسه. از طرفی "در جهانی بیقید"تر از فهمهای سنتی زندگی میکنه.
چرا با این موافقم؟ چرا که _بر خلافِ تعریفِ سروش_ بخشِ وسیعتری از متفکرینِ اسلامی رو شامل میشه و همینطور، "پشتوانهی علمی" داره و به اصلِ جامعهشناختیِ "سنجشِ وقایع با ظرفِ مکانی و زمانیِ آنها" [از ژان برک] تکیه میکنه.
روشنفکرانِ دینی به تاسی از رژی دوبره، به دین به عنوانِ یک "امرِ اجتماعیِ تام" [Total social fact] نگاه میکنند. مفهومی که مارسل موس در رسالهی پیشکش ابداع کرد و معتقد بود که تفکیکهای "طبیعی" بینِ حوزههای مختلفِ زیستِ اجتماعی رو به پرسش میکشه. از نظر موس، در امورِ اجتماعیِ تام؛ تمام نهادهای اجتماعی یا لااقل بخشِ مهمی از آن یکباره و با هم دیگر درگیر می شوند: دینی، حقوقی، اخلاقی، سیاسی، خانوادگی و هم چنین اقتصادی، با اشکالِ خاصِ تولید و مصرف یا دریافت و توزیع، بی آن که پدیدههای زیبایی شناختی _که امور به آن ها ختم میشوند_ و پدیدههای مرفولوژیِک را _که نهادها بیانگرِ آنها هستند_ از قلم بیندازیم. [پیشکش، ص۲]میشل فوکو هم رویای روشنفکری رو در سر داشت که "ویران کنندهی باور و تعمیم است، کسی که در درماندگیها و محدودیتهای زمانِ حال، نقاطِ ضعف، خطوطِ قدرت، و فضاهای خالی را شناسایی و نشانه گذاری میکند؛ کسی که دائماً خود را تغییر میدهد، نه میداند دقیقاً به کجا خواهد رسید و نه اینکه فردا چگونه خواهد اندیشید؛ چرا که مراقبِ زمانِ حال است."
ماهیتِ اصلی تاریخ رو اقتصاد تشکیل میده و به این نظریه "ماتریالیسم تاریخی (مادیت تاریخی)" گفته میشه.
اولین ویژگی یک روشن فکر عدم تعلق به سه دسته است :
صاحبان قدرت
اصحاب دین
صاحبان ثروت
چون خیلی داره تکرار میشه یه توضیح دربارش بدم که یک روحانی عملا نمیتونه روشنفکر باشه یا یک حاکم و وزیر یا یک سرمایه دار بزرگ .
ویژگی بعدی هم که روشنفکر باید داشته باشه دغدغه رشد و پیشرفت جامعه است. دقت کنید که رشد و پیشرفت دو مفهوم در خودش داره :
1. رشدی که مقبول همه ادم هاست ( بهبود سطح بهداشت، بهبود قدرت خرید مردم، کاهش آمار جرم و جنایت، افزایش سطح آگاهی مردم ) و هیچ مرام و مسلکی مخالف با این رشد نیست
2. رشدی که در فضای یک عقیده یا ایدئولوژی تعریف میشه ( مثلن افزایش تعداد افرادی که به مسجد میرن با دیدگاه اسلامی پیشرفت حساب میشه ولی از دیدگاه مسیحی ممکنه بی مفهوم یا پسرفت حساب بشه. یا گسترش مالکیت فردی میتونه از دیدگاه لیبرالیسم پیشرفت باشه و از دیدگاه مارکسیسم پسرفت ) که خب واقعا مناقشه زیاده تو داشتن همچین دغدغه هایی ولی اون چه که مسلمه بین همه متفکرین اینه که دغدغه های مذهبی و دغدغه در بقیه ایدئولوژی ها متفاوته و دغدغه مذهبی نمیتونه روشنفکری باشه ولی دغدغه های مربوط به بقیه ایدئولوژی ها ممکنه دغدغه های روشنفکری باشه ممکنه نباشه ( بسته به تعریف متفاوتی که هر مرجع ارائه میده )
شاید تعریف مشخصی از روشن فکر وجود نداشته باشه ولی فکر کنم حس خوبی با توجه به ویژگی هایی که ازش گفته شده ایجاد بشه که دو تا از مهم تریناشو همین بالا گفتم
بد شد کهسارتر، برتراند راسل، گاندی، لعل نهرو، لوتر کینگ، ماندلا، تولستوی، پرویز ناتل خانلری، محمد تقی بهار، محمدعلی فروغی، حسن پیرنیا، حسن تقیزاده، میرزا آخوندزاده، میرزا آقاخان کرمانی و دیگرانی که به خاطر تعهد اجتماعی و برای آزادی انسانها تلاش کردن.
این حرفتون کلاً خیلی "جالبه".جالبه که خودِ آقای شایگان با «ایدئولوژی کردن دین/مذهب» مخالفه؛ اما شریعتی دقیقاً به همین موضوع میپردازه. متوجه نمیشم که شما چگونه هم شریعتی رو قبول دارین و هم مثل داریوش شایگان فکر میکنین.
پاسخ که همونه اما در اینجا سوالِ من اینه که میشه نشون بدید که من با امت و امامت موافقم؟جالبه که خودِ آقای شایگان با «ایدئولوژی کردن دین/مذهب» مخالفه؛ اما شریعتی دقیقاً به همین موضوع میپردازه. متوجه نمیشم که شما چگونه هم تز شریعتی رو قبول دارین و هم مثل داریوش شایگان فکر میکنین.
اینکه شما از سخنرانیِ سروش "به این نتیجه رسیدید" من رو یادِ "برداشت"تون از سخنانِ شریعتی و آلاحمد میاندازه. بذارید به جای اینکه خودمون برداشت کنیم، خیلی خلاصه و البته، به طورِ مشخص صحبت کنیم که دکتر سروش دقیقاً چی گفت. در کانالِ تلگرامیِ دکتر سروش، پرسشهایی که از ایشون _به واسطهی ایمیل_ پرسیده میشه قرار میگیره. در اینجا، شخصی از سروش در رابطه با فرگشت پرسیده و این کپیِ پاسخه:از جایی استخراج (!) نکردم؛ صرفاً از سخنرانی ایشان با عنوان «داروینیسم در ترازو» به این نتیجه رسیدم. در این سخنرانی، او چنین استدلال میکنه که 1)طبیعتگرایی محض و تکامل داروین، نمیتواند پدیدههایی مثل «ارزش»، «آگاهی»، «حیات»، «خودآگاهی» را توضیح بدهد. [به همین خاطر گفتم «علم رو تخفیف میده»] 2)علم نمیتونه این موضوع رو توضیح بده، اما ما بالاخره باید اون رو توضیح بدیم. [در الهیات و فلسفه]
از این دو نتیجه میگیره که ماده «شعور» و «آگاهی» داره، «زنده» است و با همین استدلال [نبود توضیحات کافی برای همه چیز در علم] وجود خدا هم ثابت میشه. [در صورتی که در علم، تکامل میتونه «آگاهی» و «خودآگاهی» رو توضیح بده. از طرف دیگه، درسته که قضیۀ «حیات» در حوزۀ تکامل نیست؛ اما در تکامل مولکولی و بیوشیمی، نظریات علمی موجهی دربارۀ اون ارائه شده. اگر منظور ایشون از «ارزش»، ارزش اخلاقی (خوب/بد) باشه، در فلسفۀ اخلاق «اخلاق فرگشتی» مطرح شده که اساس اون «علم» هست - این استدلال برای خدا هم نادرسته، چون همون شیوۀ خدای حفرههاست] پس اینکه «سروش جامعۀ آکادمیک ایران رو با پوپر آشنا کرد» ربطی به این دست تقلیلگراییها نداره.
علم ابطالپذیره؛ بدین معنا که مدلها و تئوریهای علمی با گذشت زمان تغییر میکنن و بهتر میشن
اونوقت؛یک بیان علمی، باید در خودش خاصیت «ابطال پذیری» [Falsifiability] داشته باشه؛ یعنی این امکان وجود داشته باشه که از طریق تجربه، مشاهده و آزمایش هایِ دقیقتر در آینده، گزارهها (فرضیهها و تئوریهای علمی[1]) رو باطل کرد.
و اتفاقاً برعکس! من _به قولِ خودتون_ جنابعالی رو یک تقلیلگرا در علم میدونم! چرا که اساساً اصول، مفاهیم و شیوههای پژوهش و تحلیل در جامعهشناسی رو نمیپذیرید و بعضاً نمیدونید، برخیها رو به حاشیه میرونید و برای الباقی هم، معانی رو تغییر میدید و از اونها به سودِ خودتون "برداشت" میکنید و البته، مدعیِ "استدلالِ منطقی" هم هستید.سروش شد تقلیلگرا در علم؟![+امین: الله اکبر!
]
این بخش به صحبتهای من ربطی نداشت، اما اگر به تاسی از هانری دومهری، بینِ امرِ زیسته و امرِ بازاندیشیده تمایز قائل بشیم، هدفِ بررسی، به جای این صحبتهای جدلی و تکیه بر دین خُرد، زیسته و روزمره، باید بر مطالعهی نهادها، اصول و باورها قرار بگیره چرا که طیِ این زاویهی دید، تصویرِ یکدست و مشخصی از دین داریم، در حالی که دینِ زیسته، بنا به تعریف، متکثر، متناقض نما و مبهمه.گویا نیکی و خوبی برخی از دینداران، بیشتر به خاطر پاداش آخرت و کلاً یه چیز شرطیه.
خب، اینکه منطقیه و نه فقط درموردِ شریعتی و آلاحمد، که تقریباً راجع به همهی متفکرینِ دیگه هم صادقه. ولی مشکل جایِ دیگهست. مشکل اینه که عبارتِ نقلِ قول شده، اصلاً این حرفتون نیست؛نگفتم به «هیچ» چیزی نمیرسیم؛ بلکه منظورم این بود که صرفاً با استناد به ایشان، نمیشه گزارهای کلی داد یا همهی تعاریفی که ارائه میدن رو صحیح دونست:
از طرفی:مثلاً یه عده تصور کردن که با نقل قول از شریعتی و آل احمد و امثال اینها، میتونن تشخیص بدن کی روشنفکره و کی نیست یا کی عالِمه و کی نیست.
۱_ بنا به تعریف، در برابرِ امرِ اجتماعی "نباید نادیده بگیریم" معنی نداره بلکه "نمیتونیم نادیده بگیریم".ما تجربهی «انقلاب اسلامی» رو داریم و روشنفکران دینی قدیم نداشتند؛ پس درسته که نباید نظرات اونها رو نادیده بگیریم، اما باید احتیاط کنیم تحت تأثیر مفاهیمی مثل «غربزدگی» و «بازگشت به خویش»، مجدداً باعث تشکیل حکومتی فاجعهبار نشیم.
[حالا این موضوع که "چرا اینطوری میشه؟" مربوط به حرفهای من نیست و میتونید جوابش رو در آراء گیدنز، هابز و فوکو درموردِ "ماهیت و اثرِ قدرت" پیدا کنید]مرحوم دکتر شریعتی بیانِ جامعهشناسانهای در بابِ تحولِ گرایشهای عقیدتی و "نهضتهای مبتنی بر عقیده" دارد و میگوید که پس از مدتی موومانها [منظورش Movement هست] تبدیل به انستیتیون [درواقع Institution] میشوند؛ یعنی نهضتها و حرکتها بدل به نهاد میشوند یا به تعبیرِ اشپنگلر [مورخِ آلمانی] فرهنگها تبدیل به تمدن میشوند. فرهنگ از آنِ دورانِ پویایی یک اندیشه و نظام است، مالِ وقتیست که پیش میرود، با دشمن مقابله میکند، میبلعد، میزند، خُرد میکند، راه را میشکافد و عمده رسالت او در درهم شکستنِ دشمن و تثبیتِ وجودِ خویش میباشد. اما پس از مدتی این رودخانهی پرخروش به دریا یا آبگیری میرسد و حالتِ خروشندگی، فواریت، سیلان، حرکت و بلعندگی از او زائل میشود و نوعی سکون بر آن حاکم میشود. دورهی دوم همان دورهی تمدن است [...] جامعهشناسان [مثلِ فوکو*] کرارا گفتهاند که اکثرِ نهضتهای انقلابی که در ابتدای رشد و پیدایش خود، یکپارچه شور و انگیزانندگی بودهاند، پس از مدتی بدل به نهادی شدهاند ساکن و تنبل و بی روح و محافظهکار. حکومتی شدهاند در میانِ حکومتها و راه و رسمِ مبادله با آنها را آموختهاند و در عدادِ آنها درآمدهاند
بله، شما این رو نگفتید. فرمودید که کلاً دینداری بهزوالِ عقل منتج میشه. حالا مگر اینکه روشنفکرِ دینیِ غیرِدیندار داشته باشیم که بتونه از عقلش استفاده کنه.البته جایی هم نگفتم که این روشنفکران دینی به «زوال عقل» دچار شدن و وقتی گفتم «روشنفکر نیستن» یا برخیشون «مرتجع» هستن، به این معنی نبود که از عقلِشون هیچ استفادهای نمیکنن.
که البته انگار حذفیاتی داشت:از اونجایی که بحث «جامعهشناسی» پیش اومد و تعاریف هر شخصی از «روشنفکری» انتزاعیه و میتونه از بقیه متفاوت باشه، نحوۀ نام نهادن اون عزیزان دیگه برام اهمیتی نداره و شاید من هم از این به بعد برخی از اونها رو «فیلسوف» یا «روشنفکر» بنامم؛ چرا که فیلسوفان اسلامی و روشنفکران دینی با هم تفاوتهایی دارن.
متاسفم. من نمیتونم مثلِ شما _با نگاهِ پلورالیستی_ منکرِ فضیلتِ "تخصص" و "تبحر" بشم.به عبارتِ بهتر، بدونِ اینکه از مغالطهی توسل به شخص استفاده کنم، برای تعاریفِ "خودم، آلِ احمد و شریعتی" و همینطور، "شما، هودشتیان و عبدالکریمی" در قبالِ "فوکو، شیلز و مانهایم"، شانی قائل نیستم؛تعاریف هر شخصی از «روشنفکری» میتونه گستردهتر باشه،
میشل فوکو هم رویای روشنفکری رو در سر داشت که "ویران کنندهی باور و تعمیم است، کسی که در درماندگیها و محدودیتهای زمانِ حال، نقاطِ ضعف، خطوطِ قدرت، و فضاهای خالی را شناسایی و نشانه گذاری میکند؛ کسی که دائماً خود را تغییر میدهد، نه میداند دقیقاً به کجا خواهد رسید و نه اینکه فردا چگونه خواهد اندیشید؛ چرا که مراقبِ زمانِ حال است."
ماکس وبرِ روشنفکرها رو گروهی میدونه که به علتِ ویژگیهای خاصشون دسترسیِ خوبی به دستاوردهای معینی دارند و ارزشهای فرهنگی تلقی میشه و میتونند رهبریِ یک "جامعه فرهنگی" رو به عهده بگیرند.
+ شاید بگید که چرا اینها رو انتخاب کردی. خب، خواستم به هر سه مَهدِ جامعهشناسی توجه بشه. فوکو به عنوانِ نمایندهی سنتِ فکری فرانسه، مانهایم به عنوانِ نمایندهی سنتِ فکریِ آلمان و شیلز به عنوانِ نمایندهی سنتِ فکریِ ایالاتِ متحده.کارل مانهایم هم روشنفکران رو "یک قشرِ بی طبقه" و از نظرِ اجتماعی "ناوابسته" میدونست که ادعایِ سرپرستیِ فرهنگی را دارند.
پس در حیطهای که باز هم درستی اشاره کردید:کاری ندارم با اینکه یه جامعهشناس در این مورد چه گفته؛ معمولاً وقتی از «اثبات» یک چیز صحبت میکنیم، وارد حوزۀ «فلسفه» میشیم که باید استدلالها رو بررسی کنیم.
بنده هم "کاری ندارم با اینکه یه فیلسوف* در این مورد چه گفته" و به قولی، عرصهای را برای متخصصینش باقی بگذارید.از اونجایی که بحث «جامعهشناسی» پیش اومد
__________________________________________مانهایم بر آن بود که نقشِ نخبگان یا روشناندیشان را در چارچوبِ "جامعه"ی مبتنی بر برنامهریزی تبیین کند. آیا حاملانِ فرهنگِ روشنفکری را باید اعضای جامعهی اشرافی نخبگان دانست یا اعضای تودهی مردم، با توجه به اینکه آنان به قدرت فردی متکیاند؟
مانهایم در [کتابِ] ایدئولوژی و اتوپیا توضیح میدهد که روشناندیشان یک طبقهی اجتماعی نیستند، به این معنی که منافعی مشترک ندارند و نمیتوانند گروهی مجزا تشکیل دهند. ایشان در واقع ایدئولوژیپرداز [ایدئولوگ] هستند. آنان یک "اجتماعِ بیطبقه" یا یک "قشرِ بینابینی" هستند و "برتر" از دیگران نیستند. اما قادر به انجام کارهاییاند که بیشتر اعضای سایر قشرهای اجتماعی قادر به انجام دادنِ آنها نیستند. تحصیلاتِ دانشگاهیشان آنان را در مواجه شدن با مسائلِ زمانه، از چشماندازهای گوناگون آماده کرده است، در حالی که بیشترِ مردم تنها از یک منظر با مسائل برخورد میکنند. [قبل از اینکه به سیاقِ دفعاتِ پیشین بقیهش رو نادیده بگیرید و برای پاسخدادن نقل قول کنید، توجه کنید که] مانهایم تاکید میکند که روشن اندیشان به طورِ بالقوه از این قابلیت برخوردارند که از چشماندازهای گوناگونی به موضوع یا پدیدهی اجتماعی مشخصی بنگرند، اما این بدان معنا نیست که همواره چنین میکنند.
اما حیرتآوره که "یه عده تصور کردن" که با تکیه بر فلسفه، میتونند به حریمِ یک علمِ تجربی [=جامعهشناسی] تجاوز کنند و بدونِ آگاهیِ درست از ابتداییترین مفهومِ این علم [=امرِ اجتماعی] تمامِ مسائل و مباحثش رو حل کنند. ضمنِ اینکه از موضعِ بالا بیان میکنند که "ما"ی دیندار به "زوالِ عقل" دچاریم. بعد اینکه من گفتم:به نظرم بهتره که به جای توهین، نقد منطقی صورت بگیره.
بیادبانه تلقی میشه. حالا حرفِ من که توهینآمیز نبود، اما من با جدیت حقِ خودم میدونم که در برابرِ کسی که ناآگاهانه توهین میکنه، مانندِ خودش حرف بزنم و متاسفانه کلاً کسی نیستم که در این اوضاع، گونهی چپم رو هم جلو بیارم و "عبا"م رو هم تقدیمتون کنم.ترجیح میدم طرفِ مقابلم "یک مجموعهدان"ی مثلِ آقای حنیفی باشه که با ارجاعات از ادعاهای خودشون دفاع کنند و افکارِ من رو زیرِ سوال ببرند. نه کسانی که "کمی" از کنارِ متفکرینِ دینی رد شدند و نهایتاً "ورقخوانی" کردند و به هر چیزی که پسوندِ "دینی/مذهبی" داشت برچسبِ ارتجاعی، عقبمانده، واپسگرا و امثالِ اینها بزنند و فکر کنند که بقیه به "زوالِ عقل" دچار اند و فقط خودشون دارای استدلالهای منطقی!
دچارِ "تعمیمِ شتابزده" شدید، اما از پیامتون متوجه شدم که "شتابزدگی" واژهی اشتباهی بوده و حرفتون ناشی از مقولهای هست که در بخشهای دوم، چهارم و علیالخصوص پنجم بیان کردم.بر اساس استدلالهایی که تا به حال از روشنفکران و فیلسوفان اسلامی دیدم، به این نتیجه رسیدم که این عزیزان نه روشنفکرن و نه فیلسوف. چرا؟ چون استدلالهاشون سراسر مغلطه و سفسطهست
ولی به سادگی اذعان کردم که:نه اینکه «هیچ»ی نخونده باشم؛ کمی خوندم.
شما هم در موضوعاتی که شرایطِ مشابهی دارید، چنین حرفی بزنید، که متاسفانه به نظر میرسه که انتظارِ اشتباهی بوده. اتفاقاً بنده میپذیرم که زوالِ عقل دارم چرا که باید متوجه میشدم که کسی که از نمیتونه از سطحِ تحقیر و توهین، به عُمِق تئوریکِ تحلیل بره، لاجرم متصور میشه که در همهی حیطههای علومِ انسانی "استدلالِ منطقی" داره! [بدیهیه که خودِ من نه جامعهشناسم، نه عمیق شدم و الخ. ولی ادعایی هم نداشتم.]بحثِ فلسفی کارِ من نیست
+ حقیقتش اشتیاقی به ادامهی این صحبتها ندارم، چرا که تکلیفِ بنده که مشخصه، به "زوالِ عقل دچارم" و شما هم که "دارای استدلالهای منطقی" هستید! و خب، میدونیم که:مثلِ بوقلمونهای نر [چنان] پرباد راه میروند و حکیمانه به عالم و آدم نگاه میکنند
[البته "من ترجیح میدم" این "طاماتهایی که باهاشون مجلس بیاراستید" رو "احترام" تلقی کنم، وگرنه بیشتر یادآورِ فریادِ "منم خوندم!" بود و خب، این خبر رو هم میدم که باشه، فهمیدم که کمی خوندید]اینبار سعی کردم به آثار شریعتی و آل احمد ارجاع بدم.
+ پستتون رو با اجتماعِ نقیضین بودنِ روشنفکرِ دینی تموم کردید، بدونِ اینکه معنیش رو بدونید و حتی مایل باشید که بدونید. میخوام نقلِ قولی از صفحاتِ ۳۳۴ و ۳۳۵ کتابِ رازدانی، روشنفکری و دینداری [لینکِ خرید] بیارم که به جای اتکا به همون یک جمله از دکتر سروش، برای نقد حداقل "متن" داشته باشید؛البته که صراحت لهجه با گستاخی و بیادبی فرق دارن؛ ولی برخی افراد قادر به تشخیص مرز این دو نیستند متأسفانه. مثلاً بین افراد دچار اختلال شخصیت خودشیفته این گستاخی بولدتره.[امین: عه -__-] با این حال، من صحبتهام و حرفهام دربارهی دیدگاه شما رو گفتم و مخاطب میتونه از استدلالهای پستها و اطلاعاتشون بهتر استفاده کنه. موفق باشید. [امین: سلامت باشید!
]
بله، پست قبلی رو زیاد ویرایش کردم. سعی میکنم اینبار طوری بنویسم که نیاز به ویرایش نداشته باشه. دوستان لطف دارن، وگرنه من هم ادعای فاخر بودن نداشتم. به یاد ندارم به شخص شما یا کسی دشنام داده باشم؛ نمیدونم، شاید هم داخل نقل قولها بوده.A) ویرایشِ دیگهای نیست که انجام بدید؟ دروغِ دیگهای بنویسید، متنِ تقطیعشدهی دیگهای بذارید، دشنامِ دیگهای اضافه کنید، مفاهیمِ دیگهای رو تقلیل بدید الخ؟ نه، تهمت نیست، این پست رو مینویسم تا تکتکِ این کارهای _به قولِ دوستان_ فاخرِ "جنابعالی" رو نشون بدم.
این انتقاد درسته و من پوزش میخوام؛ چون در برخی موارد زمینهساز خطا شد. هرچند حتی اگر برخی از اون نقل قولها رو با توجه به کل بندهایی که داشتن بررسی کنیم، نتیجهی متفاوتی نمیگیریم. [شمارهگذاری صفحات هم لازم بود که متأسفانه یادم نبود و انجام ندادم]اول اینکه هر کدوم از اینکتابهای نامبرده بالغ بر ۴۰۰ صفحهاند. این ها رو از چه صفحاتی انتخاب کردید؟ چرا پراکندهست و حتی شمارهی صفحاتش هم مشخص نیست؟ به جای اینطور گیلاس چیدن ها، از سرِ رَبوه نظر کن در دمشق!-مولانا [ربوه: بلندی]
این انتقاد از این جهت مهمه که شما بعضی جملهها رو بدونِ توجه به جملاتِ قبلی و بعدی [و به طورِ کلی، بدونِ توجه به منظومهی فکریِ شریعتی] برجسته کردید و بقیه رو به حاشیه روندید [که جلوتر نشون میدم] و این زمینهسازِ خطا در فهمه. [البته اذعان می کنم که زمانی "زمینهسازِ خطا در فهمه" که خوشبینانه متصور بشیم که اینکار عامدانه و با غرضورزی نبوده]
نقل قولهایی که آوردم در راستای جواب به این بخش بود: [نامربوط نبود]مگه من گفتم که شما بیسواد هستید یا "کلاً هیچی نخوندی پس حرف نزن" که نامربوط با صحبتها، نقلِ قولِ گلچینشده مینویسید؟
همچنین، کاری نداشتم با اینکه فکر میکنین من بیسواد هستم یا نه.لذا من از شما میخوام که بهم نشون بدید، شریعتی، آل احمد و امثالِ اینها مرتجعاند.
حرف شما در مورد شریعتی بود. پس برای نقد حرف شما قائدتاً باید بتونم از خود شریعی نقل قول کنم. نمیفهمم این «به جای نقد من» یعنی چه.و از اونجایی که به جای نقدِ حرفِ من، خواستید بگید که شریعتی با موضوع مخالفه
از چه نظر مکمل هم هستن؟و طبیعیه که نه تنها بینِ این دو حرفِ شریعتی تضادی وجود نداره، که حتی مکمل هماند.
جامعهی زنده، جامعهای است که در آن عقلها میاندیشند، و بشریت این جور است که هر عقلی به جوری میاندیشد و یک حقیقتِ واحد را به گونهای تلقی میکند که با تلقیِ دیگری فرق دارد. گرچه من به این حقیقت را به یک شکلی میفهمم و تو همان حقیقت را مثلِ من معتقدی اما به شکلِ دیگری میفهمی، ولی این اختلافاتِ فهمِ ما در یک حقیقتِ واحد، دلیلِ باطل بودنِ یا باطل بودنِ تو نیست؛ هر دو بر حقیم، اما حقیقت در قالبهای ذهنیِ من و قالبهای ذهنیِ تو، اختلافِ شکل و اختلافِ تصویرِ ذهنی پیدا کرده [...] اما هر کدام در سطحِ ذهن و شعور و شکلِ فهم و سطحِ فهم و عمقِ فهم و رنگِ روحِ خودمان [...] چرا؟ برای اینکه اعلامِ این حرف، ارزشش عبارت است از: امکان دادن به همهی اندیشهها و عقلها که در صحنهی حرکت و خلاقیت و پیشرفت و پرورشِ فکری و معنوی، آزاد تلاش کنند و جولان داشته باشند.[...] دیکتاتوری برای چه بد است؟ به قولِ روسو؛ برای آنکه یک تن میاندیشد و دیگران حقِ اندیشیدن ندارند. این است که یک جامعه تبدیل به یک تن میشود برای یک مغز. اما وقتی آزادیِ قلم و اندیشه هست، به میزانِ تنها عقل وجود دارد و در تصادمِ اینهاست که فرهنگ و تمدن وجود دارد.
بخش اول تا حدودی در مورد آزادی بیان و آزادی عقیده است. [هرچند میشه برداشت پست مدرن هم داشت و گفت «همهچیز پرپسکتیو افراد است» که در این صورت مخالفم] بخش دوم هم در این مورده که نیازی به تفسیر مدرن از اسلام نیست. از کنار هم قرار دادن این دو به این نتیجه میرسیم که اسلام به عنوان یک عقیده در مورد حقیقت[و هنجارها]، باید بتونه خودش رو ابراز کنه و مسلمانان حق اندیشیدن و بیان عقایدشون رو داشته باشن. اما همچنان در بررسی صحت و درستی این عقاید میشه نتیجه گرفت و گفت که «درسته/نادرسته» یا «خوبه/بده».ما نیازی به رنگآمیزی تجددمآبانه اسلام نداریم.
من یه قسمتی از کتاب رو نقل قول کردم و گفتم «این خوب نیست». شما یه قسمت دیگه رو نقل قول کردین [که بحثش کلاً فرق داشته] و فرمودین «در اینجا اون ارزشگذاری شما و نگاهتون برقرار نیست». نویسندگان در تمام بندهای کتبی که مینویسن، همهی عقایدشون رو مکرراً بیان نمیکنن. شریعتی هم در این صفحاتی که نقل قول کردین اصلاً به تفسیر از اسلام نپرداخته و لزومی نداره که «یک نگاه» من رو در اینجا هم بشه دید.توجهتون رو به صفحاتِ ۱۳۰ تا ۱۳۸ م.آ ۲۶ جلب میکنم که انگار اون «یک نگاه"تون شاملش نشده:
بر تحلیل ادوارد سعید و رویکرد شرقشناسی هم نقدهایی وارد هست. برای اینکه بعداً نفرمایید نامربوط بحث کردم، فعلاً در مورد ادوارد سعید چیزی نمینویسم. اگر صلاح دونستین، بفرمایید تا بهش بپردازیم.A) اولاً که این تحلیل مختصِ شریعتی نیست. ادوارد سعیدِ عزیز، در صفحهی ۹۹ کتابِ [لینکِ خرید]، برای تحلیلِ وقایعِ فیلیپین، ایران، فلسطین و سایرِ کشورها بیان میکنه که:
بله، روحیهی جنگجویی در راستای دستیابی به عدالت مفیده؛ اما از همین روحیهی جنگجویی برای مخالفت با دگراندیشان و قتل و غارت هم استفاده میشه.B) اتفاقاً برخلافِ نگاهِ توام با کنایه و تحقیرِ شما، شریعتی به درستی در ص ۱۸۶ از م.آ ۲۲ این موضوع رو فخرِ خودش میدونه:
نقل قولی که آوردهاید برای من کامل نمایش داده نمیشه. اما در مورد اون بخش آخر:C) متاسفانه باز هم در یک "استدلالِ منطقی" دچار مغالطهی نقلِ قولِ ناقص شدید. چرا که این فقط یک وجه قضیهست. شریعتی در صفحهی ۲۱ تا ۴۵ از کتابِ "سیمای محمد" تصویرِ کاملی از محمد و "مسلمانِ ایدهآل" ارائه میده:
عمادالدین باقی از کسانی هست که سعی میکنه با گفتمانی دروندینی، ارتدوکسها رو قانع کنه تا حکم اعدام حذف بشه. اما نقدهای دروندینی دیگهای که بر این شیوه وارد شدن، نشون میدن که با چنین رویکردی نمیشه حکم اعدام رو حذف کرد. بخش بولد شدهی نقل قول بالا هم چندتا سوال به همراه میاره: آیا همیشه یهودیان خیانتکار بودن و مسلمانان رو آزار میدادن؟ آیا مسلمانان همواره به قصد دفاع به قبایل دیگه حمله میکردن؟ آیا در اسلام مجازات مجرمین اهمیت بیشتری داره یا پیشگیری از جرم و جنایت؟ آیا مجازاتهای اسلام در جامعهی متمدن، عقلانی هستن؟ آیا چیزی مثل ارتداد که در اسلام جرمه، واقعاً باید جرم محسوب بشه؟چه کسی به سادگی باور میکند که مردی که در این نیمه شب خاموش خانه را و شهر را ترک کرده است و در قبرستان بقیع سر در گریبان لطیفترین احساسهای عارفانه فرو برده و با قبرهای خاموش از سرنوشت مرموز حیات سخن میگوید همان کسی است که در پاسخ به خیانت نامردانه یهودیان بنی قریظه به مردم، سر بریدن آنها را با چشمان سرد و خشک تماشا کرده و سپس برخاسته و به کارهای دیگرش پرداخته است
البته من هم نتیجهی یک جملهای نگرفته بودم و «اسلام جنگ است» فقط یکی از اون نقل قولها بود:تا به سادگی نتیجه بگیرند که "چون شریعتی از جنگ گفت، پس مرتجعه" ، در بهترین حالت جز همون مطالبِ طنز قرار میگیره![]()
انسانی که امام خود را نمیشناسد به مانند گوسفندی است که شبان خود را گم کرده باشد. این انسان، اگر خداپرست هم باشد، اگر موحد و مسلمان هم باشد، و اگر به دقت همۀ اصول اسلامی را بشناسد و باور داشته باشد و به همۀ احکام هم عمل کند اما در زندگی امامش را نشناسد، مانند گوسفندی است که گله خودش را گم کرده باشد. این گوسفند، آواره است، مدتها، شبها و روزها، در صحراها و دشتها و چراگاهها و مزرعههای بیگانه باید سرگردان و آواره بگردد تا به گلهای برخورد و مدتی خود را در این گله مشغول دارد و تحت رهبری چوپانی در آید ببیند این چوپان او را به چراگاهی بیگانه، و دهی بیگانه، کشانده است و پس از مدتها بیدار و شود و ببیند که این شبان، شبان او نیست و این گله، گله او نیست و سپس از آنها جدا شود و در پی گله خود و شبان خود، سر به صحراها و بیابانها نهد. سر در گم و راه گم کرده تا باز به چوپانی دیگر و گلهای دیگر برسد و پس از مدتی که فریب گله تازه و چوپان تازه را میخورد باز درد ناکانه احساس میکند که این گله، گله او نیست و این چوپان، چوپان او نیست و او را به سرزمین خود و خانه خود هدایت نخواهد کرد. و باز مأیوسانه از این گله و چوپان بر میگردد و آواره و پریشان در بیابانهای وحشت و صحراهای نومید و بیگانه به دنبال گله خود و شبان خود سرگردان، تا بالاخره، به کام گرگ میافتد. [...] امام، در کنار قدرت اجرایی نیست، هم پیمان و هم پیوند با دولت نیست، نوعی هم سازی با سیاست حاکم ندارد، او خود مسئولیت مستقیم سیاسی جامعه را دارا است، و رهبری مستقیم اقتصاد، فرهنگ، سیاست خارجی و اداره امور داخلی جامعه با او است، ائمه در شیعه «السادت الولات و ساسه العباد و ارکان البلاد و قاده الامم» هستند. یعنی امام هم رئیس دولت است (سیاستمدار) و هم رئیس حکومت و جامعه (رکن اجتماع) و هم پیشوای فکر و رهنمونی هدایت (معالم الطّریق، معالم نشانهها و علائم راهنمایی و یافتن راه است) با او است. [...] این جانشین امام در برابر امام و مکتب او مسئول است. یعنی بر خلاف نمایندهای که با نظام دموکراتیک انتخاب شده، مسئول این نیست که ایدهها و ایدهآلها و نیازهای مردمی که او را انتخاب کردهاند بر آورده کند، بلکه مسئول است که مردم را بر اساس قانون و مکتبی که امام رهبر و هدایت کننده آن مکتب است هدایت کند و آنها را بر اساس این مکتب تغییر و پرورش دهد. [...] اسلام به عنوان عقیده را باید در قرآن، زندگی پیغمبر، شناخت اصحاب و پروردگان نمونه مکتب اسلام شناخت؛ یعنی همان منابعی که امروز حتی در میان دانشمندان اسلامی و برنامۀ رسمی تحصیلات اسلامی متروک مانده و در میان مردم مهجور است. اشعار شعرای جاهلیت عرب در مدارس اسلام به عنوان متن ادبی تدریس میشد و نهج البلاغه هرگز به هیچ عنوان! فلسفه یونانیها و منطق ارسطو برنامه درسی بود و تفسیر قرآن نه، سیره پیغمبر اسلام و شرح حال و افکار و شیوه زندگی و مبارزات ائمه مطرح نیست و اگر هم استثنائاً چند نفری به خواست فردی خود تحقیق کنند، علوم اصلی حساب نمیشود، فضل است! این است که متأسفانه طرز تفکر و بینش ما در مسائل اسلامی، با روش اسلامی و روح و اثر آن بیگانه است.
× امت و امامت
تأکید بر روی عدالت و درک طبقاتی جامعه، خودش یکی از همین «پیشرفت»های تجدد هست و کسانی مثل مارکس به خوبی بهش پرداختن. من هم اینها رو پیشرفت حساب میکنم؛ عدالتخواهی و دادخواهی رو در مدرنیته میبینم. مدرنیته فقط علم تجربی نیست تا اون رو به «بیاخلاقی» و «ایجاد جامعهی طبقاتی» متهم کنیم. اینکه علوم تجربی و طبیعی صرفاً به «هستها» میپردازن دلیل نمیشه که کسی مثل کانت در مورد عقل عملی ننویسه و چیزهای مثل حقوق بشر پدیدار نشن.بله، همینطوره. اول اینکه شریعتی در ص۲۲۰ م.آ ۲۴ به شما حق میده که اینها رو "پیشرفت" بدونید:
یک متجدد، یک عالمِ بیطرف، یک نیمهروشنفکری که عقلش به چشمش است، یک خانم و آقای "امروزی" حق دارند، "پیشرفت" را به طورِ مطلق ستایش کنند و نفهمند که در چه زمینهای و به چه قیمتی و در چه جهتی و به سودِ چه طبقهای؟ حق دارند به اصالتِ علم تکیه کنند و آن را از جامعه و انسان مجرد ببینند و علم را فقط فرمولهای علمی پندارند و همچنان که خود کارِ علمی میکنند و نمیدانند کارگزارانِ چه نظامی و پیشکارانِ چه قدرتی هستند، نفهمند که بینشِ علمی، روحِ علمی، روشِ علمی، جهتِ علمی، تعهدِ علمی و مسئولیتِ علمی و بالاخره استخدامِ علمی چیست و چگونه هر یک از اینها بسته به نظامِ اجتماعی، بنیادِ اقتصادی، جهتِ سیاسی، ایدئولوژی و روحِ حاکم، پایگاهِ طبقاتی و نوع و کیفیتِ ساختِ جامعه، میتواند متفاوت و حتی متضاد باشد.
منظور من از «پیشرفت» در بخش قبل، «ترفی» مد نظر شریعتی و توسعهی جامعهی سرمایهداری و بورژوازی نبود. بیتفاوتی ایشان نسبت به رنج انسان رو هم از نقل قول «امت و امامت» نتیجه گرفتم؛ چون اون «امام» مد نظر ایشان فرقی با یک «دیکتاتور» نداره و برای تکامل جامعه حاضره که مردم رنج بکشن.و صرفاً کافی بود که "یه نگاهی" به بقیهی آثارِ شریعتی هم میانداختید تا ببینید که دقیقاً به خاطرِ رنجِ انسان [که به طرزِ عجیبی شریعتی رو به بیتفاوتی نسبت بهش متهم کردید] هست که در نگاهِ شریعتی، "ترقی" و "تکامل" دو مفهومِ مختلفاند:
من نگفتم «بشر به پیشرفتهترین حالت خودش رسیده و دیگر جایی برای پیشرفت باقی نمونده».البته باید بگم که اینکه شما دستآوردهای فعلیِ بشر رو "پیشرفت" بدونید
در اینجا هم به نظرم تمام مدرنیته رو در «فایدهگرایی شخصی در اخلاق» خلاصه کردین. همین توجه به «وظیفه» در اخلاق یکی از اون پیشرفتهای مد نظر من بود؛ هرچند گویا شما اون رو حاصل مدرنیته نمیدونید. [البته در فایدهگرایی جمعی هم این بهرهگیری بد مد نظر شما و یا بردهداری، غیر اخلاقی محسوب میشه]و در نتیجه، در جایی که اولی به "نتیجه" فکر میکنه و در مسیرِ نِیل به هدف، بهرهگیری از هر وسیلهای [مثلِ بردهداری] رو جایز میدونه، دومی خودش رو به "انجامِ وظیفه" در کادرِ ضابطه و با بهرهگیری از ابزارِ مشروع موظف میدونه.
اون رنج اتفاقاً در جامعهی مد نظر شریعتی تحمیل میشه؛ چون دموکراسی اصلاً معنایی نداره وقتی که امام، در کنار قدرت اجرایی نیست، هم پیمان و هم پیوند با دولت نیست، نوعی هم سازی با سیاست حاکم ندارد، او خود مسئولیت مستقیم سیاسی جامعه را دارا است، و رهبری مستقیم اقتصاد، فرهنگ، سیاست خارجی و اداره امور داخلی جامعه با او است، ائمه در شیعه «السادت الولات و ساسه العباد و ارکان البلاد و قاده الامم» هستند. یعنی امام هم رئیس دولت است (سیاستمدار) و هم رئیس حکومت و جامعه (رکن اجتماع) و هم پیشوای فکر و رهنمونی هدایت (معالم الطّریق، معالم نشانهها و علائم راهنمایی و یافتن راه است) با او است.که اولاً مطابقِ نقلِ قولِ خودتون و «مبانیِ دموکراسی" رد میشه:
شما اون «پیشرفت»های مد نظر من رو به چیزهایی وصل میکنین که خودم بهشون باور ندارم؛ من تمام مدرنیته رو پیشرفت و دستاورد خوب نمیدونم؛ اما بخش بزرگی از دستاوردهای خوب و حقیقی بشر رو متعلق به مدرنیته میدونم. از جمله توجه به نابرابریها. [یک زمان مقابله با بردهداری بود، الآن رسیدگی به حقوق دگرباشان]"رنجِ مردم" در طیِ دورهی بردهداری براتون اهمیتی نداشت بلکه "پیشرفت" بود که مهم بود.
نه اتفاقاً؛ من لزوماً همیشه مشکلی با ساختن موشک ندارم؛ مثلاً تا زمانی که برای دفاع و جلوگیری از حملات ترورسیتها و موارد مشابه باشه. اون برچسب اسلامی هم بیدلیل نسبت داده نمیشه؛ چون عقاید سران نظام و دیدگاهشون نسبت به حقایق و باید و نبایدها رو به همراه داره. اگر این دیدگاهها اشتباه باشن، استفاده از اون موشکها هم میتونن در راستای اهدافی باشن که رنج مردم رو افزایش میده. در صورتی که میشد با راههایی دیگه یا با داشتن اهدافی عقلانیتر، از این رنج جلوگیری کرد.+ سوال؛ دستآوردهای فعلیِ جمهوریِ اسلامی در حیطهی موشکی رو پیشرفت میدونید حتی اگر به قیمتِ رنجِ میلیونها انسان باشه؟! تردیدی ندارم که پاسخ منفیه. البته نه به خاطرِ رنجِ مردم، که به خاطرِ برچسبِ "اسلامی"!
از قبل، غیر اخلاقی بودن و غیر عقلانی بودنش مشخص بوده که این جمله رو به کار بردم.اول اینکه برای کسی که "استدلالهای منطقی" داره، درست نیست که در برابرِ کسانی که به "زوالِ عقل" دچاراند از "مغالطهی توسل به تجدد" استفاده کنه.
توضیح شما در این مورد بود که عقاید ایشان زیرمجموعهی بومیگرایی قرار میگیره و بومیگرایی را در گستردهترین معنا میتوان آموزهای دانست که خواستارِ بازآمدن، باز آوردن، یا ادامهی رسوم، باورها و ارزشهای فرهنگیِ بومیست. از طرفی، اگر این ارزشهای بومی و آداب و رسوم قدیمی «بد» یا «نادرست» باشن، نباید مکرراً بر اونها تأکید کنیم. شما فرمودین که باید بومیگرایی را یک پدیدهی مدرن دانست زیرا پیامِ آن یعنی "خودت باش" که آدمی را به اصالت توجه میدهد، خود، ساختهی عصرِ مدرن است. اما این «خودت» باش در برخی موارد یعنی یادآوری اون سنتها و ارزشهایی که با معیارهای مدرنیته سازگار نیستن. «خودت باش»ِ تجدد لزوماً ربطی به «حفظ تمامی سنتها و ارزشهای قدیمی» نداره؛ چه بسا رویکرد اصلی نقد این ارزشها و بیانات و سپس کنار گذاشتن اونهایی بود که غیر عقلانی شمرده میشدن.در ثانی، اگر لطف میکردید و بخشی از پستِ قبلیِ من رو کلاً نادیده نمیگرفتید، میدیدید که راجع بهش کاملاً توضیح دادهام:
کل گفتمان بومیگرایی رو زیر سوال نمیبرم؛ بومیگرایی زمانی ارتجاعی محسوب میشه که سنتهایی رو حفظ کنه که خوب نیستن و بیانات اشتباهی در مورد حقایق دارن.نمیتونید کُلِ گفتمان رو زیرِ سوال ببرید و اون رو ارتجاعی و و معتقدینش رو "دچار به زوالِ عقل" بدونید، درحالی که حتی وسیلهی اصلیش [=متن] رو ندارید!
خیر. من هم نوشته بودم «از نظر من» تا بگم بر اساس اون دلایلی که بهشون رسیده بودم چنین نتایجی گرفته بودم و خوشحال میشدم که اون دلایل نقد بشن و حتی دلایلی برای رسیدن به نتایج متفاوت بیان بشه.آیا صرفِ "بر حق دونستنِ" خود، دلیلی برای "بر حق بودن"ه؟ به عبارتِ دیگه، آیا مُحِق بودن از منظرِ درونی، دلیلِ کافی برای مُحِق بودن از منظرِ بیرونی هست؟
اون نقل قول از ضیاء موحد متوجه شخص آلاحمد بود و نقل قول از عبدالکریمی هم برای اندیشهی آلاحمد.من متوجه نشدم که مشکلِ شما "شخصِ" شریعتی و آلاحمده یا "اندیشه"ی شریعتی و آلاحمد؟
قالبها و رویکردهای کلی متون روشنفکران دینی مد نظرم بود؛ متون همگیشون رو نخوندم و میپذیرم که در یکسری مصادیق ممکنه اشتباه کنم.خب، شما باید در ابتدا، متن رو در سه وجه درونمتنی، بینامتنی و فرامتنی تحلیل کنید و بعد پرکتیسهای گفتمانی و اجتماعیش رو بررسی کنید. حالا پرکتیس گفتمانی و اجتماعی پیشکش، شما همون متن رو دارید؟!
حقیقتاً من اینطور فکر نمیکنم که تماماً فحش دادم و اصلاً نقد نکردم! اما اگر چنین بوده، عذر میخوام.B) وقتی یک چیزی رو متوجه نشدید، بگید که دوباره براتون توضیح داده بشه تا مثلِ همین موضوع و یا تعریفِ روشنفکر در نگاهِ فوکو، به ورطهی تقلیلگرایی نیفتید.
درنظر گرفتنِ یک گفتمان به عنوانِ امرِ اجتماعی [علیالخصوص گفتمانی که قرائتی از اون، گفتمانِ حکومته] به این معنی نیست که نباید بهش انتقاد باشه [البته که "انتقاد" و نه "فحش"!] بلکه اساساً هدفِ بیانِ امرِ اجتماعی و تعریفِ دورکیم این بود که اگر شما هم به سیاقِ افرادی که کریسمن گفت، بخواید با چند تا توهینِ "متحجر" و "مرتجع" و "عقب افتاده" و "پرادعا" پرونده رو ببینید، باید توجه کنید که شاید این صحبتها، شما رو در بینِ اطرافیانتون به عنوانِ یک روشنفکرِ فاخر معرفی کنه، اما برای جامعهشناسی [که خودتون بیان کردید که صحبتها در این حیطهست] ارزش و اهمیتی نخواهد داشت.
+ درمورد که نقد هم گفتم دیگه.
++ موضوعِ مضحک و خندهدار و البته، تلخ، اینجاست که ما سالها زمان صرفِ این کردیم که مبانی جامعهشناسی و یا "شیوهی علمیِ" نقدِ توام با تحلیل رو یاد بگیریم و البته، همیشه هم ساکت بودیم چون خودمون رو شایسته این کار نمیدونستیم، بعد یه عده که از قضا، "ادعا"ی علمی بودنِ افکارِشون گوشِ فلک رو کر کرده، بدونِ آگاهی از معنیِ لفظ به لفظِ مفاهیمِ اولیهی این علم، تصور کردن که با چهارتا برچسب، "استدلالِ منطقی" دارند و مسئله رو حل و عملاً شاهکار کردند و متاسفانه توجه نمیکنند که بچهی پنجساله هم میتونه فحش بده. بچهی پنجساله که سهله، حتی طوطی!
کسر شأن نیست. همینجا صراحتاً میگم که در حوزهی «جامعهشناسی» مطالعه نداشتم و تفاوت امر اجتماعی و مقولهی اجتماعی رو هم نمیدونستم.حقیقتاً بنده متوجه نمیشم که چرا گفتنِ "نمیدونم" یا "نخوندم" کسرِ شان دونسته میشه.
کاهش رنج انسانها لزوماً از حذف دموکراسی نمیگذره. دموکراسی فقط در مورد مشارکت سیاسی مردم و حق تصمیمگیری بر اموری مثل انتخاب دولتها هست. مشخصاً دموکراسی به تنهایی نمیتونه تمام مشکلات رو حل کنه و باید به دنبال آلترناتیوهای سیاسی خوب و کارآمدی در کنار این دموکراسی باشیم که مشکلات هر چه بیشتری رو حل کنه. دموکراسی هم یه نظریه مشخصه، بله. اما این نظر فقط در یک مورد خاصه که از وضعیت موارد سیاسی/اقتصادی دیگه به شدت تأثیر میپذیره. [مثلاً بازار آزاد، مالکیت خصوصی، اختلاف طبقاتی و غیره] اما چیزی مثل فقه یک نظریهی خاص نیست. فقه یک مجموعه بزرگه که شامل هنجارها و دیدگاههای صریح در مورد حقایق میشه.به این موضوع توجه کنید که دیگه دموکراسی پاسخگوی نیازهای انسان نیست و نمیتونه رضایتش رو جلب کنه.
بد نیست یک نگاهی به این لینک، و یا به طورِ خلاصه به این عکس بندازید.
A) بنابر مطالعاتی که انجام شده، ۵۲٪ افرادِ مصاحبه شده از عملکردِ دموکراسی در کشورشون رضایت نداشتند.
B) نه خیر، این موضوع مختصِ کشورهای جهانسوم نیست، فیالمثل در بینِ مردمِ ایالاتِ متحده، فرانسه، ایتالیا، بلغارستان و یونان به ترتیب ۵۹، ۵۸، ۶۸، ۷۱ و ۷۴ درصدِ مردم از دموکراسی ناراضیاند. [برزیل، آرژانتین، مصر و مکزیک رو کنار گذاشتم درحالی که جز همین گروه بودند]
C) احتمالاً الان میگید که این کشورها مطابقِ شاخصِ دموکراسی [Democracy index] جز کشورهای دارای دموکراسیِ ناقص [Flawed democracy] هستند. ضمن تشکر، باید بگم که در کشورهای بریتانیا، اسپانیا، ژاپن _که جز کشورهاییاند که دموکراسیِ کامل [Full democracy] دارند_ به ترتیب، ۶۹، ۶۸ و ۵۳ درصد از مردم از دموکراسی ناراضیاند و فکر میکنند که نتونسته رنجهای اونها رو کاهش بِده.
پس در اینجا _ورای اینکه ملاکِ سنجشتون با نظرِ عُموم سازگار نیست_ سه حالت پیش میاد؛
1) اولی _که بعید هم نیست!_ اینه که مردمِ اون کشورها رو "به زوالِ عقل دچار شده" و "مرتجع" و الخ، بدونید و معتقد باشید که این نفهمها، "استدلالهای منطقیِ" شما رو نمیفهمند. پس باید دموکراسی رو بیتوجه به خواستِ اونها، برقرار کرد. حالا اینکه "به روشهای قهرآمیز و جبری دموکراسی را اجرا کنیم" تا چه اندازه با "مفهومِ دموکراسی" همخوانی داره یا "مردمِ به زوالِ عقل دچار شده چطور صلاحیتِ تصمیمگیریهای کلانِ سیاسی، اقتصادی و اجتماعی رو دارند؟" هم که مطابقِ روالِ معمول، اهمیتی نداره
2) معتقد باشید که "دموکراسی به ذاتِ خود ندارد عیبی! هر عیب که هست از نظامِ دموکراتیکِ ماست!" که خب، یعنی برای شاخصهای مطرح شده ارزشی قائل نیستید. چنین صحبتی، به خودیِ خود مشکلی نداره، ولی نباید از جانبِ کسی مطرح بشه که حتی فقه [که بنا به تعریف زمان و شخصمحوره] رو هم پویا نمیبینه و برای سهولتِ نقد کردنش، اساساً نمیپذیره! باز دموکراسی که "یک نظریهی مشخص"ه نه یک "علمِ انسانی"! برای اینکه چرا اینجور میشه هم بد نیست در اینجا آراء آلاحمد رو به یاری بطلبیم که در صفحهی ۶۴ کتابِ سفرِ فرنگ [لینکِ خرید] گفته:
قمعمع را کنار بگذار و راحت بنویس! و بعد هم دقت کن که اینها ظواهرِ امور است. ظاهرِ دموکراسی. حقِ اصلیِ هرکس و هرچیز را کمپانی دزدیده. در مطبوعات و در رادیو و در انتخابات و ... الخ!
و حرفش هم درسته. به گواهِ رایِ موافقِ دادگاه عالیِ ایالاتِ متحده مبنی بر حمایتِ شرکتهای بزرگ از کاندیداها که به قولِ چامسکی، جز پوستهای از دموکراسیِ ایالاتِ متحده باقی نگذاشت.
3) دو حالتِ قبلی شما رو در مقابلِ رنجِ مردم قرار میداد، اما شما که اینطور نیستید، شما آدمِ دردمندی هستید، این شریعتیها و "کسانی که شریعتیها رو قبول دارند" اند که بیدرد و بیتفاوتاند و فقط "پیشرفت" براشون مهمه، پس به اصولِ دموکراسی و حقوقِ بشر احترام میگذارید، مطابقِ:
"آزاد اندیشی پیشه میکنید" و در کنارِ بقیه برای کاهشِ رنجِ انسانها [که انگار از حذفِ دموکراسی میگذره] تلاش میکنید. مطمئن نیستم، اما امیدوارم که مُدِل سوم درست باشه.
نه اتفاقاً. من الآن خیلی خوب متوجه شدم که در جامعهشناسی بیسوادم و از شما هم برای اطلاعاتی که دادین ممنونم. اما همچنان این حق رو از شما نمیگیرم که با من تند برخورد کنید. توهین رو هم ناقض آزادی بیان نمیدونم. البته من فکر نمیکردم واقعاً انقدر بد برداشت بشه و کل اون دو پست «فحش» و «توهین» باشن. در هر حال، مجدداً عذر میخوام اگر باعث آزار و اذیتتون شدم.+ ضمنِ اینکه خیلی "جالب"ه که از دموکراسی حرف میزنید. خواهش میکنم شما یکی حداقل دم از دموکراسی نزنید که حالمون بد میشه. آخه این خیلی موضوعِ مسخرهای هست که کسی میخواد دموکراسی بیاره که حتی هنگامِ ناتوانی هم، تابِ چندگانگیِ فکری و پخشِ اندیشهای که نمیپسنده رو نداره و بالاجبار اونها رو با برچسبهای "دچار به زوالِ عقل" و "مرتجع"، از خودش میرونه.این شخص بیتردید به هنگامِ توانایی، اون مغزی رو میترکونه که بخواد اندیشهای بکنه، سوای چیزی که خودش دیکته کرده. [خیلی مودبانه نوشتنِ این، سخت بود] خلاصه که دموکراسیِ شما جمهوری اسلامیهای کوچک یک دروغِ بزرگ و سرقتِ ماهیتِ دموکراسیه!
راستش من نمیتونم بگم «همهی گفتمانها بویی از حقیقت بردهاند»؛ چون وارد ادبیات نسبیگرایانه و پستمدرن میشیم. هرچند این هم دلیل بر این نمیشه که بگم «گاوپرستان حق ندارن عقاید خودشون رو بیان کنن». اما میشه وقتی که میخوایم در مورد درستی یا نادرستی این گفتمان صحبت کنیم، بگیم این عقیده ارتجاعیه؛ یا به بیان بهتر بگیم «این عقیده درست/خوب نیست». منظورم از اون دیدگاه حصرگرایانه هم این بود که یک مسلمان به خاطر عقاید گاوپرستان، خوردن گوشت گاو رو غیر اخلاقی و غیر قانونی نمیدونه. این حصرگرایی برای زمانی هست که سر قوانین، حقایق و اخلاق حرف میزنیم. هرچند نه به معنای جزماندیشی و بستن راه تفکر انتقادی.ضمنِ اینکه یک مسلمان، نسبت به یک گاوپرست، دیدگاهِ حصرگرایانهای نداره [یا به عبارتِ بهتر، نباید داشته باشه] بلکه شمولگرایانه نگاه میکنه [باید بکنه] که همهی گفتمانها بویی از حقیقت بردهاند، اما به میزانی و مرتبهای! این نگرشِ شمولگرایانه، با ردِ "استراتژیِ غیریتساز" و بدونِ "به زوالِ عقل دچار شده" و "نفهم" دانستنِ بقیه، دامنهی وسیعی از افراد رو در بر میگیره.
اتفاقاً برعکس، این جزمگرایی در پُستِ شما کاملاً مشهوده، که با تکیه بر فلسفه، به سهولت به حیطهی علومِ اجتماعی دستدرازی میکنید و به خودتون اجازه میدید بیتوجه به بررسیهای جامعهشناختی یک عده رو "نفهم" و "به زوالِ عقل دچار شده" بدونید.
با اینحال، باز هم فحش میدید؟ ملالی نیست، من که برای این شرایط، به قولِ صائب، "شستِ صاف و کمانِ کشیدهای دارم" اما به فرمودهی قرآن بر دشنامها صبوری میکنیم: سلام!
خیر. من خود «دین» رو در تضاد با نواندیشی دین میدونم. این نقل قول از جناب یحیی یثربی مرتبطه:ابتدا بذارید به یک موضوعی اشاره کنم. شما "سنتگراییِ" دینی رو در تضاد با "نواندیشیِ" دینی تعریف کردید که دومی از فهمهای نو حرف میزنه و الخ. و اتفاقاً اشتباهتون دقیقاً همینجاست! چرا که اگر روشنفکرِ دینی در مسائلی مثلِ حجاب، جزا، ارث، جهاد و شیوه حکومت بر مردم، حرفهای متفاوتی گفتهاند، مجتهدانِ سنتی هم در مسائلی مثلِ نمازِ جمعه و اعتکاف احکام جدیدی آوردند! برای نمونه، میشه در تاریخچهی احکام نگاه کرد [البته مطمئن نیستم که "ویکیشیعه" این رو براتون آماده کرده باشه] تا معلوم بشه که هر چه جلوتر اومدیم احکامِ این دو مورد بیشتر تغییر کرده. فقهای بزرگِ شیعه در اعصارِ قبلی [مثلِ شیخ طوسی و ابن ادریس] نماز جمعه رو جز در زمانِ حضور امامِ معصوم یا نایبِ خاصش، حرام میدونستند. درباره اعتکاف هم، بیشترِ فقهای گذشته، اون رو جز در مسجدی که امامِ معصوم در اون نماز خونده [مثلِ مسجد الحرام، مسجد مدینه و مسجد کوفه] درست نمیدونستند. با این وجود، فقهای معاصرِ ما تونستند برای نماز جمعه در عصرِ غیبت و اعتکافِ در هر مسجدی، وجه شرعی پیدا کنند. بنابراین از راه اجتهاد در متون، به فتواهایی رسیدند که بر خلافِ انبوهی از روایاته. در مقابل، روشنفکران دینی، موضوعات و مسائلی دیگهای رو انتخاب کردند؛ ارث زنان، جزا، دیات، حقوق بشر، آزادیهای مدنی و حتی وحی. و از همینجا میشه فهمید که صفتهایی مثلِ سنتی و روشنفکر، بیشتر از اینکه از دو "شیوه" در دینشناسی خبر بدند، از دو "مسئلهشناسی" حرف میزنند. و اگر شیوه این دو گروه با هم متفاوته، بیش از اینکه نمایانگرِ پایبندی بیشترِ یکی به متون یا گستردگیِ دانشِ دینی باشه، در گرو حساسیتهای جامعهشناختیِ اونهاست.
این "مسئلهشناسی" که فرمودین خیلی مهمه. مسائل مد نظر مجتهدین قدیم، چیزهایی بود که صریحاً در «متن» نبودن و بنابر «روایات» برقرار بودن. بنابراین، با تحلیل روایات دیگه و نگاه به وضعیت کنونی میشد احکام جدیدی صادر کرد. اما مسائل مد نظر روشنفکران دینی امروزه خیلی متفاوتن. به طوری که نتایج نهاییشون با نص صریح کاملاً فرق میکنن. مثال مناسب، تفسیر آرش نراقی از قرآنه که سعی میکنه نشون بده حتی همجنسگرایان هم در اسلام حقوق دارن!ما در اسلام چیزی به غیر از متن نداریم. هرچه هست، متن و سنت است. دیدگاه های مجتهدین ما فهم متن است، نه ایجاد احکام و قوانین تازه. اگر قوانینی داشتیم که واضع آنها فقها بودند، می توانستیم بگوییم که این احکام و قوانین را نمی پذیریم. برای مثال می توان علیه قمه زنی اقدام کرد، ولی نمی توان علیه نماز سخنی گفت. چون اولی نه در سنت است و نه در متن، ولی دومی در هردو هست. اگر 50 یا 60 درصد از شریعت در کتاب و سنت نبود، می توانستیم «لوتر»هایی داشته باشیم تا علیه آنها بپا خیزند. ولی ما چیزی نداریم که ساختهی فقها باشد تا بتوانیم آن را کنار بگذاریم. لوتر کسی بود که مرجعیت دین را پذیرفته بود، اما عده ای هم بودند که به کلی مرجعیت دینی را رد می کردند. از کانت به این سو، عقل و خرد جای مرجعیت دینی را گرفت. گروه تازه، حقوق نوشتند، قواعد اخلاقی وضع کردند و به طور کلی طرحی نو در انداختند که مبتنی بر عقل بشری بود و منشاء دینی نداشت. اشکال کار ما اینجاست که می خواهیم با استناد به قرآن و سنت، شریعت را حذف کنیم. این یک تناقض آشکار است! چگونه می خواهیم با استناد به این دو، شریعت را حذف کنیم؟ حذف شریعت از سوی جریان روشنفکری غرب به خاطر این بود که آنها با دین مخالف بودند و به طور کلی آن را کنار گذاشتند. ولی وقتی که ما خود را دیندار می دانیم، چگونه می خواهیم شریعت اسلام را که عین کتاب و سنت است، حذف کنیم؟
این موقعیت جدید مد نظر شما خوبه؛ اما گاهی اصلاً دین نیست که بهش بگیم «دینی». همچنین گاهی برای اینکه دین باقی بمونه، روشنفکری رو کنار میگذاره.این موقعیتِ جدیدِ دین [که شما سعی میکنید اون رو نادیده بگیرید یا با توهین و تحقیر اون رو به حاشیه برونید] باعثِ تکثرِ امرِ دینی و گستردگی در حوزههای مختلفِ اجتماعی شده و با توجه به اینکه به تعبیرِ فوکو، روشنفکر باید مراقبِ زمانِ حال باشه:
مجدداً بگم که من در جامعهشناسی بیسوادم. این رویکرد مد نظر شما که دینداری رو به عنوان یک امر اجتماعی [اگر لفظ اشتباهی هست، عذر میخوام] ابژهی پژوهش قرار داده، خیلی هم خوبه و اصلاً مشکلی باهاش ندارم. بحث من سر خود «دین» بود؛ فلسفهی دین. شما مکرراً دارین بر بررسی جامعهشناسانهی دین تأکید میکنین. برای مثال، رویکرد دورکیم و کارکردگرایی. اما من بحثم سر اینها نبود؛ در مورد تفسیرهای روشنفکران دینی از متون شکاکم؛ در مورد هرمنوتیک و اصلاحگری دین. وقتی در مورد روح پرسیدم، منظورم این بود که چه تفسیری میشه کرد که ارزش معرفتی [در فلسفهی ذهن مثلاً] داشته باشه؟ شما مجدداً این روح رو ابژهی جامعهشناختی قرار دادین و مصادره به مطلوب کردین. تعریف روشنفکر دینی از روح اگر بخواد بنابر قرآن باشه، هیچ صدقی نداره و خب روشنگری هم محسوب نمیشه. مگر بیایم مثلاً سوالی مطرح کنیم مثل اینکه «اعتقاد مردم به روح چه تأثیری در زندگی اجتماعی و فردی آنها دارد؟» که باز میشه رویکرد جامعهشناسانه. [من مشکلی با این رویکرد ندارم]روشنفکرانِ دینی به تاسی از رژی دوبره، به دین به عنوانِ یک "امرِ اجتماعیِ تام" [Total social fact] نگاه میکنند. مفهومی که مارسل موس در رسالهی پیشکش ابداع کرد و معتقد بود که تفکیکهای "طبیعی" بینِ حوزههای مختلفِ زیستِ اجتماعی رو به پرسش میکشه. از نظر موس، در امورِ اجتماعیِ تام؛ تمام نهادهای اجتماعی یا لااقل بخشِ مهمی از آن یکباره و با هم دیگر درگیر می شوند: دینی، حقوقی، اخلاقی، سیاسی، خانوادگی و هم چنین اقتصادی، با اشکالِ خاصِ تولید و مصرف یا دریافت و توزیع، بی آن که پدیدههای زیبایی شناختی _که امور به آن ها ختم میشوند_ و پدیدههای مرفولوژیِک را _که نهادها بیانگرِ آنها هستند_ از قلم بیندازیم. [پیشکش، ص۲]
پس بنا به تعریف، یک امرِ اجتماعیِ تام؛
A) به همهی افرادِ جامعه ارتباط داره.
B) همهی سطوح و نهادهای اجتماعی رو درگیر میکنه.
C) همهی ابعادِ سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی در آن حضور دارند.
D) در زندگیِ روزمرهی افراد به شدت اثرگذاره.
ارجاع به این مفهوم به نوعی به پرسش گرفتنِ تفکیک های رایج حوزههای مختلف اجتماعی هست که مفهوم تام و همچنین رابطهی عرضی که موس در این نوع مبادلات شناسایی میکنه، در هم آمیخته میشه. و خب، این مفهوم به پژوهشگران [مِن جمله روشنفکران دینی] اجازه میده تا تعاملگراییِ روششناختی [Methodological interactionism] رو در مطالعاتِ دین به کار بگیرند و تعاملی که با سطوحِ دیگهی اجتماعی، اقتصادی و سیاسی برقرار میکنه رو بررسی کنند.
در واقع دین دیگه یک مقولهی صرفاً دینی نیست بلکه به یک مسئلهی اجتماعی تبدیل شده. برای نمونه، ایران رو درنظر بگیرید. همه نمادهای دینی، حجابِ خانمها، مناسکِ مذهبی، عزاداری ها و جشن ها، اماکن مذهبی و زیارت و ... موقعیتی اجتماعی، سیاسی، حقوقی و اقتصادی پیدا کردهاند. حریم و حرم دین به کلِ جامعه تسری پیدا کرده و وجه قدسیِ دین با حیاتِ اجتماعی ترکیب، و دچارِ دگردیسی شده و تحلیل رفته و در نتیجه، نمی تونیم دین رو صرفاً در محدودهی مطالعاتِ فردی [فلسفی، روان شناختی و ...] بررسی و توصیف کنیم.
پس شرطِ لازمِ "روشنفکریِ دینی" اینه که شخص "بینشِ جامعهشناختی" داشته باشه. شروطِ کافیش هم محلِ بحثِ ما نیست.
+ فرمودید که در تعریفِ [چیزی مثلِ] روح، یک روشنفکرِ دینی نباید از کتابِ دینیش استفاده کنه. این چه حرفیه دیگه؟ مثلِ اینه که شما کُتُبِ گروندریسه، ایدئولوژیِ آلمانی، دستنوشتههای سیاسی_فلسفی و کاپیتال رو از یک مارکسیست بگیرید و ازش معنیِ ماتریالیسمِ تاریخی رو بپرسید.
فرار نمیکنیم. اتفاقاتی که افتاده رو هم نادیده نمیگیریم. اما همچنان میتونیم نقد کنیم.1) به شریعتیها و آلاحمدها فحش میدید؟ بدید. ولی نمیتونید از وزنِ سنگینِ امورِ اجتماعی فرار کنید.
صرفاً فحش ندادم. البته تا من یه «ارتجاعی» در آخر بند میگم، تکرار میکنین «فحش نده! فحش نده!» =))))2) به گفتمانِ بومیگرایی فحش میدید؟ بدید، ولی ادعای استدلال داشتن و علمی صحبت کردن رو نداشته باشید.
.--. اون واژهی «پیشرفت» که به کار برده بودم به معنی توسعهی اقتصادی به هر قیمت با بیشترین بهرهوری یا موارد مشابه نبود که بهم میگین «نئولیبرال».3) رنجِ مردم و پیشرفتِ مطلق، توامان براتون مهمه؟ به لطفِ شما با سوسیالیسمِ نئولیبرال هم آشنا شدیم.
بله؛ سواد کافی ندارم.وقتی ازتون خواستم که "حداقل روشنفکر نشون بدید!"، حدس میزدم که متاسفانه شعاعِ دایرهتون برای تعیین روشنفکر اونقدر کوچک باشه که حتی کسانی که اونها رو روشنفکر میدونید هم در اون قرار نگیرند!![]()
درست فرمودین. من عقاید عبدالکریمی رو خیلی اوقات قبول ندارم؛ اون بخش که به شریعتی و شایگان اشاره کردم رو کلاً نادیده بگیرین.9) حرفهای "جالب"!
بله. به همین خاطر گفتم:درموردِ نگاهِ جامعهشناختی و خالی از ایدئولوژیای که شما مدعیِ اون هستید باید عرض کنم که عصارهی بحثِ متخصصانِ هرمنوتیک، از شلایدماخر و دیلتای تا گادامر و هایدگر اینه که ما به عنوانِ موجودِ انسانی هیچوقت خالی از ایدئولوژی نیستیم. کارِ عَمَلی که سهله، حتی در مقامِ کارِ علمی! لذا مطلقاً این ایده مبنی بر فارغ بودن از ایدئولوژی رو قبول ندارم.
یعنی همچنان اگر رویکرد انتقادی نشون بده که ایدئولوژی فرد کاذبه، جزمگرایانه انکار نمیکنه.این امر ناشی از تعهد به ایدئولوژی همراه با عقلانیت هست که منجر به آگاهی کاذب نمیشه.
اون سخنرانی، ربطی به پرسش و پاسخ تلگرامی نداشت که برداشت بنده رو ابطال کنه. یکجا سروش گفته «فرگشت فقط یک تئوری است» [البته فقط یک تئوری ساده هم نیست و احتمال ابطالش بسیار بسیار کمه] و در جای دیگر گفته که «طبیعتگرایی کافی نیست و در نتیجه به دین نیاز هست».اینکه شما از سخنرانیِ سروش "به این نتیجه رسیدید" من رو یادِ "برداشت"تون از سخنانِ شریعتی و آلاحمد میاندازه. بذارید به جای اینکه خودمون برداشت کنیم، خیلی خلاصه و البته، به طورِ مشخص صحبت کنیم که دکتر سروش دقیقاً چی گفت. در کانالِ تلگرامیِ دکتر سروش، پرسشهایی که از ایشون _به واسطهی ایمیل_ پرسیده میشه قرار میگیره. در اینجا، شخصی از سروش در رابطه با فرگشت پرسیده و این کپیِ پاسخه:
البته به تئوریِ داروین هم ارزشِ مطلق نباید داد. چنانچه به هیچ تئوریِ دیگر هم.
اون مواردی که کاملاً جامعهشناختی بودن تقلیل داده شد و مجدداً عذر میخوام.و اتفاقاً برعکس! من _به قولِ خودتون_ جنابعالی رو یک تقلیلگرا در علم میدونم! چرا که اساساً اصول، مفاهیم و شیوههای پژوهش و تحلیل در جامعهشناسی رو نمیپذیرید و بعضاً نمیدونید، برخیها رو به حاشیه میرونید و برای الباقی هم، معانی رو تغییر میدید و از اونها به سودِ خودتون "برداشت" میکنید و البته، مدعیِ "استدلالِ منطقی" هم هستید.
متن رو خوندم. باید بگم که بنده نه سلطنتطلب هستم، نه فاشیست و نه نئولیبرال. [یا حتی لیبرال]1) ترجیح میدم به طورِ مشخص به دکتر یوسف اباذری ارجاع بدم:
همچنین.+ موفق و سلامت باشید
سلام
اميدوارم دليلاتون غير از اينكه حسش ميكنم و دوسش دارم و.... چون من از يه زماني نه خدايي حس كردم نه وجود چيزي غير از ماده رو ...
منم توصیه میکنم ۱۰ صفحه اخر این تاپیکو بخونینسلام
من پیشنهاد میکنم برهان ها ی مختلف رو بخونی
مثلا برهان فقر و قناع میتونه وجود یک شخص بی نیاز رو اثبات کنه...
با توجه به این میتونیم یکتا بودن و چیز های دیگه رو هم ثابت کنیم
خیلی چیز های جالبی هست که میاد و وجود خداوند رو اثبات میکنه میتونی دنبالش بری یا تو دوره های مختلف شرکت کنی مثلا دوره بی نهایت خیلی برای من خوب بود
در تایید این پست بگم که این تاپیک به من کمک کردهر کسی میتونه بگه "تفکر من درسته"، همینجور هم هر کسی میتونه همه این اندیشههارو بررسی کنه و انتخاب خودشو بکنه یا اندیشهای جدید به وجود بیاره.
اینکه من میخوام بگم حرفت غلطه و حرف من درسته(کاری که دارم انجام میدم) مانع فکر کردن تو یا هر کس دیگه روی حرف من نمیشه.
نیت و قصد من از بحث کردن قرار نیست روی موافقت یا مخالفت کسی تاثیر بذاره، موافقت یا مخالفت بقیه وابسته به حرفیه که میزنم.
این متن برای دوری از توییتر عالیههیچکی توی این سبک تاپیک ها دنبال حقیقت نیست،بلکه میخواد بگه تفکر من درسته..چه نیازی هست به هم بخوایم تفکر همو غالب کنیم.
یکی اعتقادی به تصادف های مکرر نداره و میگه این سیستم پیچیده منظم آفریننده خلاق داره،نه جهانی که خودش همه ی سیستم ها رو به سمت بی نظمی سوق میده....
یکی میگه نه حاصل فلان بوده و فلان در یک مقطع خاص.
یکی تجربی دست یاری آفریننده ش رو در موقعیت های مختلف حس کرده ...
یکی حاصل انرژی های خودش و شانس میدونه.
....
یکی خوشش میاد گیاه خوار باشه یکی گوشتخوار،بهتره دست از این نوع هدایت کردن هم برداریم