شمع خاموش شد از تندی باد، اثر از سایه به دیوار نماند!
کس نپرسید کجا رفت؟ که بود؟، که دمی چند در اینجا گذراند
این منم خسته در این کلبه ی تنگ، جسم درماندهام از روح جداست
من اگر سایهٔ خویشم یا رب! روح آوارهٔ من کیست؟ کجاست؟
نیمه شب بود و غمی تازهنفس، ره خوابم زد و ماندم بیدار
ریخت از پرتو لرزندهٔ شمع، سایهٔ دستهگلی بر دیوار
همه گل بود ولی روح نداشت، سایهای مضطرب و لرزان بود
چهرهای سرد و غمانگیز و سیاه، گوییا مردهٔ سرگردان بود