پاسخ : شعرای بچگیمون
یکی دیگه: اینو من تو آمادگی اجرا کردم قصه گو بودم....
یه روز صبح بهار بود
ننه حسنی بیدار بود
خونه رو تر و تمیز می کرد
سبزی آشو ریز می کرد
سماورش می جوشید قل و قل و قل می خندید
...(یادم نیس
روباهه توی باقچه مهمون اون اون کلاق بود
.....بعد انگار حسنی میره برا شکار یه دیو...