ماه: ژانویه 2009

افسردگی های تابستانی

دلم برای افسردگی های تابستانی تنگ شده.

یه سری آهنگ رو از توی فولدرهای تو در تویی که ساختم پیدا میکنم. خیلی رک و مسقیم من رو میبرن یه جاهایی..

ما همه میدونیم هیچوقت برنمیگردن. واسه من یکی نه تنها برنمیگردن بلکه حتی یه کمی تکرار هم نمیشن. حتی تکرار. حتی یه کمی.

روزایی که منتظر تموم شدن هر چه زودترشون بودم الان شدن خاطره.

خیلی دردناک و تلخ اما شیرین و خیلی شیرین. به اندازه وصف نشدنی ای.

و منم که دارم با حس خوب یاد دوران شاید زجرآور گذشته میکنم.

چی شد؟؟ چرا؟

همچنان گوش میدم. همه این سالها الان تو کله منه و نه در مقابلم.

انگار صرفا تابستونی نیست. عقب و عقبتر.  آره.

افسردگی های بچه تری هایم..

دیگه الان به جایی رسیدم که با خودم فکر میکنم بیچاره من چی کشیده.

نگرانم. هنوز به اندازه n<12) 17-n>یک- ) سالگیهام سخت هستم؟ اونقدر که نشکنم؟ یا حداقل اجازه ندم کسی بفهمه من حتی یه کم یه چیزیشه؟؟

.

.

افسردگی های تابستانی دلم برایتان تنگ شده.

خطر مرگ

با سمپادیا غریبه شدم.
همیشه سر می زنم و نه چیزی برای نوشتن دارم و نه حرفی برای زدن..
دلیل ش، نه آزمون جامع فردا ست و نه تمرینات فشرده ی کاراته بعد از یک ماه غیبت و نه حتی تحقیق فراماسونری تاریخ!
دلیل ش، بی حوصلگی ست!
رِخوَت ِ حاد!

نوزده روز به کارگاه علوم هشتاد و هفت مانده و منِ سال بالایی، هنوز هیچ کمکی ازدستم بر نیامده..
حتی نمی دانم، آن راهنمایی های جلسه ی “سوما با دوما” تاثیری داشت یا نه!
حتی نمی دانم دفترچه ی یادداشت های کارگاهِ ملیکا را که خواندم، تاثیری داشت یا نه!
نمی دانم خواندن هر روزه ی برد کارگاه علوم به امید یک کاری که از دستم بر بیاید، تاثیری دارد یا نه.

نمی خندم. گریه نمی کنم. مسخره بازی در نمی آورم.
فقط هر روز، یک تلفنی می زنم و یک تعدادی اس ام اس می زنم و چند تا فحش هم به ایرانسل می دهم! آهنگ های تکراری گوش می دهم، فکر می کنم یادم باشد فردا لَبِلّو و کِرِم بخرم، روی دستم برای خریدن آدامس سیب علامت می زنم، و هیچ کدام شان را هم انجام نمی دهم!!

شاید نوشته را خوب شروع نکردم!
باید می نوشتم:
من غریبه شدم.
با سردرد ها و  نفس تنگی هایم غریبه شدم. ایستک میوه های استوایی و هلو و ساده هم فرقی ندارد. جزوه ی مرتب و نامرتب هم فرق شان با هم نا چیز است (آن اندک تفاوت هم بگذارید پای ته مانده های وسواس!). ساندویچ را قبل از من کسی گاز بزند یا نه تفاوتی ندارد. درخت های پارک ساعی هم می خواهند کج باشند یا راست! به ما چه؟!

همم… غریبه شدم!
صاف نشستم وسط دنیای دیوار دار خودم!
از تو به بیرون راه دارد و از بیرون به داخل نه!
همم..
چه دنیای امنی!! فقط خطر خفگی دارد.. خطر مرگ! مثل همان جعبه های فلزی گنده ی زرد رنگ، توی پیاده رو ها.. مادربزرگ نوشته ی مشکی اش را برایم می خواند : خطر مرگ..

امضای تشکر از دکتر اژه ای

برای تشکر از دکتر اژه این نامه را امضا کنید :

http://www.persianpetition.com/Signs.aspx?id=5f4ea440-9f4d-48d8-8718-7217e170086a

هم چنین توصیه می کنم نامه دکتر فتاح زاده، دانش آموخته سمپاد و مدیر مسؤول هفته نامه سلامت که به عنوان سرمقاله این هفته نامه به چاپ رسیده رو بخونید.

این لینک رو هم به دوستانتون بفرستید.

خط قرمز

یک :

پشت خط قرمز ، زیر خط فقر

سر یه 2راهی گیر کردم

یه ور جنگ و قحطی

یه ور بدبختی

نه می تونم برم نه برگردم

دهقان فداکار ، دربدر و بیکار

نگفتی ؟ علم بهتر بود یا ثروت

علم بنده ی پوله

پول تو دست زوره

دنیا و پول و زور می گردن

آقا نگه دار… همینجا پیاده می شم …

ناطق پیش از دستور ، سخنران پر شور ، ناجی وضع اقتصادی

مشکلات ما اینه ، تبرج و چکمه ، طرح امنیت اجتماعی

فساد توی ده ، فحشا توی شهر ، فساد مالی و اداری

صحبت از فساد شد ، حرف از فحشاست ، شما از کسی خبر نداری ؟

مافیای فوتبال ، مافیای نفتی ، مافیای موسیقی و شکر

یه لطفی به من کن …

آقا نگه دار … من پیاده می شم!

مشارکت مدنی

تنبیه بدنی

سازندگی و خریدن

عدالت و فروختن

آخرش اصلاحات رو اصلاح کردن …

آقا نگه دار … من همینجا پیاده می شم!

 

دو :

 

بعد از یه روز پرکار توی ماشین دوستم نشستم و دردلاشو گوش می دم …

یه عالمه راه الکی ، یه عالمه درد دل … اسم من نیماست! اسم اونم نیماست …

توی سهروردی ایم که میگم :

” _ نیما، سرما که نخوردی ؟

_ نه

_ بسه انقدر نق زدی … میدون پالیزی وایسا 2تا بستنی بگیرم تو آرامش بخوریم “

میریم تا پالیزی ، شلوغی و ماشینها و پلیس مارو به جلوتر راهنمایی می کنن تا آخر جلوی پارک اندیشه ، ماشینمون پارک می شه … کیف پولمو از رو داشبورد بر می دارم و قدم میزارم رو آسفالت …

 

از ادم های جورواجور، از دخترای قشنگ ، از پسرای فشن ، از کنار ون بی ام و یگان ویژه ، از کنارجوی آب ، از کنار عروسک فروشی و  همه چیز می گذرم … جلوی مغازه کمی معطل می شوم …

” _ جانم ؟

_ 2تا ازون ویتامینه ویژه هات بده …

_ ویژه یا مخصوص ؟

_ ویژه ی همیشه

_ آهان ، 5 تومن!

_ بفرمایید

_ مرسی “

دستم برای گرفتن فیش دراز می شود …

فیش رو می گیرم و  سرمو از رنگهای و نورهای مغازه به سیاهی آسفالت و صداهای سهروردی می کشم …

 

دختر کوچولوی فال فروش بعد ازینکه موفق نمی شود فالی به دختر پسر جوانی که حالا با این دست های محکمی که از هم گرفته اند معلوم نیست به کجا تکیه زدند بفروشد ، نگاهش آرام به دخترک صورتی پوش ملوسی می رسد که حالا در کنار من ، دست در دستان پدرش رو بروی مغازه وایساده …

” _ بابا … از کودوم بستنیا دوس داری ؟ “

نگاه دختر فال فروش اما لحظه ای از دختر صورتی قطع نمی شود. نکند یادش رفته اگر بی پول برگردد کتک می خورد ؟

آرام آرام نگاهم را می چرخانم … دختر موبایل بدست می پرسد:

” _ سلام عسل … کجایی ؟؟  ا ا ا ! چرا ؟ دیر میای که بازم … پیاده؟ مگه بابات ماشینو نداد؟ نداد؟ پس چرا صدای ضبط میاد ؟ …. “

به کف پیاده رو خیره می شوم … خسته کننده است … یکنواخت … سرم را از روی یکی از پاهای دور بالا می آورم … نه ژولیده است و نه لباس هایش پاره … فقط مثل کارگرها کمی تی شرت سفیدش به سیاهی می زند و شلوار جین آبیش کثیف و خشک شده!

دستش یک لیوانه که نصفش بستنیه و یه قاشق معمولی توشه … نگاهش اما همه جا می چرخه … نزدیک و نزدیک تر میشه … نزدیک تر … به سمت آشغالی متمایل میشه و میره جلو … در پلاستیکی آشغالی گرد رو ور میداره ، کمی با دست توشو جابجا می کنه ، دستشو داخل تر می بره و به قدر نصف کف دست با سر انگشتانش مقداری بستنی رو بیرون میاره و به دارایی بستنی هاش اضافه می کنه … میره … جلوتر …

 

دستمو دراز می کنم ، لیوانهارو می گیرم و به سمت ماشین میرم … کاش شوخی بود زندگی !

 

روزانه

وقتي كه يه روز خيلي سخت سخت با يه درس بيخود و بي دليل كه صعودي ايم يا اكيدا صعودي شروع شد و البته دقتي كه بايد لازم  بداري كه تابع اكيدا صغودي يا نزولي 1-1 بوده ولي نه بالعكس!!

و پس از تنها اندكي آرامش فكر كني كه دختر مسيحي در نقطه اي از دنيا كه در دين خود بسيار مومن اسن چه جاهليست؟؟                        

  و در نهايت باز بدين رسي كه مهم نيست چه بوده اي و چه كرده اي!!قصد انسان بودن مهم نيست بلكه اين نام دين توست كه اسلام باشد كار تمام است و تمام نيات پاك!!

و اگر مسيحي باشي و كاري كني از كجا اطميناني هست كه كارت درسته ؟؟ابن ملجم هم فكر ميكرد كار درستي ميكند!

و سوالي نميدانم خنده دار؟؟تفكر برانگيز؟؟

-خانوم؟تو بهشت  حوصله آدم سر نميره؟

كه جدا اگه ابديتي باشه كه تو نميتوني به هيچ وجه بودنشو و بدون زمان بودنو درك كني ، و قرار باشه تو توي اين ابديت باشي،كه نه كاري و نه گزارشي و نه در حال حاضر كه برگه اي گذر نام زير دستت باشه كارگاهي(!) جدا چه ميكني؟؟؟؟؟؟؟

(البته با فرض وجود تمام موارد خوب بودن!!)

و البته در ادامه آموختي روشهاي پيدا نودن كتاب براي مايي كه از ابتدا مجبور به استفاده از سيستم مسخره بسته بوده ايم  و يادداشت برداري كه زمان به روز شدنش به دوران دانش آموز بودن معلم مدرس درس باز ميگردد!!

و همراه با سوالاتي موازي كه “انسان بايد آدميت بياموزد يا آدم انسانيت؟؟(با عرض پوزش به دليل به كار بردن كلمات شيواي فارسي در مصدر هاي عربي!!)

و فيلترهايي بسي جالب.مانند سايتها كه حرف X فيلتر ميباشد،كلمات كليدي در:ذرتشت،مقاله بوده و گاهي به شل سيلور استاين هم ميرسد!

و در آخر فقط نوشتن براي نشان دادن گذري از آفتاب به انساني كه براي خود و ميل خود نشريه مدرسه را بدين نام منتشر ميكند!!

….فقط و فقط جلساتي همزمانو ديدن آدمهاي سيمي و …است و شنيدن ايده هايي كه تماما داراي عدد 8(به روايتي و دلايلي عدد سمپاد!)عنكبوت-آدم سيمي ميباشند كمي اميد ميدهد به از خاطر بردن تمام تابعهاي اكيدا صعودي و نزولي تا فقط صبح سه شنبه!

.

.

.

هذيان!!