ماه: ژانویه 2009

تاراج زمان(!)

چه بگویم از این دزد بی شرافتی که ارزش های وجودی هر موجودی را غارت میکند….این حاکم ستم پیشه ی کیهان….این قاتل ذهن آدمی که ضحاک گونه بشریت را به نابودی میکشد و حضور خود را فربه تر میکند….این زن جادوگری که لیلی وار در دل هر زنده ای رسوخ میکند….زمان….این عنصر لعنتی روزگار!
پ.ن1:ابهام آینده هیچ ارزشی برام باقی نگذاشته!

پ.ن2:تنها مهارت من در جوانی پیر شدن است!

ج – مرگ

کلی مهمون اومده خونتون. افرادی که همیشه آرزوی دیدنشون رو داشتی. حوصله نداری. در اتاق رو رو خودت بستی. حوصله‌ی کتاب نداری، حوصله‌ی درس نداری، حوصله‌ی هیچ کس رو نداری.. با این وضعیت حد اکثر 2 روز زنده ای..
چی‌کار می‌کنی؟

پ.ن:
کدوم؟
live for nothing
die for something

تردید

“سقراط:یقین بارها شنیده ای که می گویند چگونه می توان شناخت که ما در این دم بیداریم و در حال بیداری گفت گو می کنیم,یا در خوابیم و تصورات و پندارهایی که داریم رویاست؟

ته ئه تتوس:سقراط,یافتن علامتی که به یاری آن بتوانیم خواب را از بیداری باز شناسیم به راستی دشوار است زیرا همه ی پیش آمد ها در هر دو حال شبیه یکدیگرند.مثلا آنچه تا کنون به یکدیگر گفته ایم ممکن است در خواب بوده باشد همچنانکه هر وقت در خواب سخن می گوییم می پنداریم که بیداریم و در بیداری گفت و گو  می کنیم.”

این روزا اغلب اتفاقای بد که برام می افته,اولین فکری که به ذهنم می رسه اینه:ای کاش الان خواب بودم!

اما نکته اینجاست که تو خوابم اینو می گم!توی بعضی از خوابایی که یادمه وقتی 1 اتفاق بد برام افتاده,به خودم گفتم نترس این خوابه یا ای کاش این یه خواب باشه…

برام خیلی جالبه که بتونم مواقعی رو که خوابم از یداریم تشخیص بدم یا بتونم کنترلش کنم,هر وقت که می خوام بیدار شم…

شما چی؟فکر می کنید چند درصد احتمال داره الان که این مطلب رو می خونید  بیدار باشید؟یا تا حالا شده دلتون بخواد از خواب پاشید ولی نتونید؟یا توی 1 لحظه ی خاص, خواب بوده باشید؟

ضمیمه:متن اول(راجع  به سقراط و …)از کتاب تردید انتخاب شده (نوشته ی بابک احمدی)کتاب خوبیه پیشنهاد می کنم اگه یکم هم به فلسفه و… علاقه دارید بخونیدش)

کوله پشتی

سلام! متن زیر رو فقط نوشتمش. مخاطبم این سایت نیستا! مخاطب چیز دیگریست اصلا. راستش رو بخواید… هیچی. بخونید ببینم توی کامنت ها چی مینویسین، کامنت ها روی نحوه فعالیت های آینده من در این جا موثر اند. خواستم یه آزمایشی همین جوری داشته باشم. موفق باشید سمپادیای گل.

کوله پشتی ام کو؟ باید وسایلم را جمع کنم. دفترم این جاست. مدادم هم که همیشه پیشم هست. ام… همین؟! کفش هایم کو؟ آهان! این جا.
راستی اصلا چرا باید بروم؟ پاسخش… پاسخش معلوم است.
گل هایی که به سمتاتن آمدم تا بچینمتان، خدا حافظ.
گل هایی که با خار خود زخمیم کردید،‌ خدا حافظ.
گل هایی که شاید روزی به سمتتان می آمدم، رفتم،‌ خدا حافظ.
دوستان بی وفا، خدا حافظ.
دوستداران … ببخشید، دوستداری وجود ندارد. به هر حال خدا حافظ.
و پیشاپیش خدا حافظ ای کسانی که نیامده اید هنوز. کسانی که اگر خدا حافظی نمیکردم دوست داشتم جواب سلام مرا بدهید.
ولی… رفتن یعنی همین. یعنی قید همه ی سلام ها را زدن. رفتن یعنی منتظر نماندن. و این یعنی آزادی به بهای تنهایی.
خدا حافظ آرزوی با تو بودن.
آرزو می کنم وقتی به آرزویت نرسیدی، دلت نشکند. خدا نگهدار.

بهمن ۱۳۸۷

حجاب ِ او

چادر سرش می کرد.
وارد که می شد، با دست چپ کیف را می گذاشت روی صندلی و با دست راست چادر را از سرش می کشید. بعد، وسط طرف صاف ش را پیدا می کرد و از همان یک نقطه توی هوا معلق نگه ش می داشت. بعد چادر را آویزان می کرد و بر می گشت جلوی صندلی اش. می ایستاد رو به روی ما و در حال سلام علیک کردن و پرسیدن از درس و مشق، روسری اش را صاف می کرد و موهای بلندش را (که تا کمرش می رسید) از روی شانه می انداخت پشت سرش. همان مانتوی همیشگی را هم می پوشید. طوسی رنگ؛ کوتاه و تنگ..
حجاب اش این طوری بود.
برخوردش هم، گرم بود. حالا هر کسی که می خواستید باشید، باشید. ردیف اول می نشست و دوست داشت به او توجه شود. اصلا این را توی چشم هایش می شد دید.
وقتی بعد از مدت ها، یخ م باز شد و اولین بار اسمش را صدا زدم، توی چشم هایش یک چیزی بود! انگار که می خواهد بگوید: بالاخره این یکی هم شد..
و من هم عجیب سر سخت بودم. آخرین نفری که با او حرف زد..
خلاصه، سر کلاس هم همین طوری بود. برای جلب توجه معلم از شوخی و خنده گرفته تا سوال پیچ کردن و جواب سوال ها را داد زدن، از هیچ چیز کم نمی گذاشت! ردیف اول، جلوی میز معلم، با آن همه لبخند و آن مانتو ی لعنتی، که هر بار نگاهش می کنی، باید یاد چادری که آویزان کرده بیفتی!
معلم هم مرد بود.. یک طوری، من هم معذب می شدم.. به زور که بلندم می کرد، بروم مساله حل کنم، هی سرخ و سفید می شدم زیر نگاه سنگین و خیره اش. اصلا، طرف او هم نمی رفتم. ماژیک را که می داد دستم، با بیشترین فاصله می ایستادم و از دستش می گرفتم.. بعد هم می گذاشتم روی میزش و در جواب مرسی اش هم، یک خواهش می کنم زیر لبی می گفتم..
من، که یک مانتو ی بیرون نداشتم که با آن جرات کنم بروم مدرسه، این طوری، و او، با آن چادرش، آن طوری..
من که ادعا نداشتم این طوری، و او که مدعی بود، آن طوری..
پای تخته که می رفت، با صدای بلند مساله ها را توضیح می داد و اصلا حواس ش هم نبود معلم چه طوری نگاهش می کند..
من هِی لبم را می گزیدم و نگاه که می کردم، می دیدم دوستانم هم لب شان را می گزند.
آن وقت، او، عین خیال ش هم نبود..
آخر سر هم، حسرت به دلم ماند به او بگویم به نظر من مانتوی کوتاه و تنگ ش زیر همان چادر باید بماند و موهایش را هم، خوب است کوتاه کند که از زیر آن روسری لعنتی آن طوری بیرون نزند، و آن نیش بازش را هم، جمع کند..
وگرنه، می تواند مثل بقیه باشد..
مطمئن م آدم های معمولی خیلی کم تر جلب توجه می کنند..

ضمیمه:

من یک کلام گفتم من دیگه نمی نویسم! حالا عصبانی بودم، یه چیزی گفتم! باید بودید می دیدید چه استقبالی شد :دی انقدر که اس ام اس دادید “دیگه نمی نویسی، نه؟” :دی

و خدایی که در این نزدیکی ست…

تا حالا شده از خودتون بپرسید خدا کیه و چه شکلیه؟

من وقتی بچه بودم هر وقت حرف از خدا وسط می اومد یاد پدر اریل توی کارتون پری دریایی می افتادم!یه خدای عضلانی,قوی و بزرگ که یه جورایی شبیه اساطیر یونان بود!وقتی مامانم بهم گفت :خدا جسم نداره<فکر کردم یه چیزی مثل خورشیده,خیلی نورانی…..اما…خورشید خیلی کوچیک بود و دور!

نمی دونستم خدامو وقتی باهاش حرف می زنم چه جوری تصورش کنم!

تا اینکه بزرگتر شدم و بیشتر شناختمش…کم کم به جای یه تصویر توی ذهنم,یه حس خاص بهم دست می داد که از هزارتا عکس برام ملموس تر بود….فکر کردم یعنی مطمئن بودم خدامو پیدا کردم,حسش می کردم …دیگه جسم نداشت,روح داشت…قدرت داشت…اما…همه جا کنارم بود..و هست…

راستی شما چی؟وقتی بچه بودید خداتون چه شکلی بود؟اصلا اگه الان بخواهید خداتونو نقاشی کنید,چی می کشید؟