• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

نیلوفر - ۱۰۵۳

  • شروع کننده موضوع Lorca
  • تاریخ شروع
  • شروع کننده موضوع
  • #1

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,844
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
اکانتِ من.

CSTEP_Swirl_Borders_Short_005.png



[برخی از][nb]این لیست مشتمل بر کتاب‌هایی‌ست که قصد دارم اگر بتونم نقد کنم. طبیعتاً نمی‌تونم تمام کتاب‌هایی که خوندم رو نقد کنم، به دلایل مختلف.[/nb] کتاب‌هایی که خوانده‌ام

ژانر : علمی / تخیلی

زیر گروه : مدرن

1. سریِ هری پاتر | ج. ک. رولینگ
2. سریِ در سرزمین اشباح | دارن اوشانسی (دارن شان)
3. سریِ حلقه‌ی سرّی | ال جی اسمیت
4. سری ارباب حلقه‌ها | جان رونالد روئل تالکین
5. سیلماریلیون | جان رونالد روئل تالکین
6. هابیت | جان رونالد روئل تالکین
7. سری سرودِ آتش و یخ | جورج ریموند ریچارد مارتین
8. اودیسه‌ی کیهان: 2001 | آرتور سی کلارک
9. عقب‌نشینی از زمین | آرتور سی کلارک
10. ماشین زمان | اچ.جی. ولز
11. مرد نامرئی | اچ.جی. ولز
12. جنگ جهان‌ها | اچ.جی. ولز
13. جزیره‌ی دکتر مورو | اچ.جی. ولز
14. من، روبات | آیزاک آسیموف
15. 1984 | جورج اورول
16. مزرعه‌ی حیوانات | جورج اورول [nb]این دو کتاب از اورول می توانند جزء ژانر فلسفی / اعتقادی هم طبقه بندی شوند.[/nb]
17. شهر نامرئی | ایتالو کالوینو
18. هرلند | گیلمن

زیر گروه : کلاسیک

1. انه‌اید | ویرژیل
2. ایلیاد | هومر
3. اودیسه | هومر
4. آلیس در سرزمین عجایب | لوئیس کارول
5. فرانکنشتاین | ماری ولستنکرافت شلی
6. بیست هزار فرسنگ زیر دریا | ژول ورن
7. دور دنیا در 80 روز | ژول ورن
8. افسانه‌های برادران گریم | برادران گریم (ویلهلم و یاکوب)
9. مجموعه افسانه‌ها | هانس کریستین اندرسن
10. دراکولا | برام استوکر
10. بابا گوریو | اونوره دو بالزاک
11. زنبق دره | اونوره دو بالزاک

ژانر : رمان / داستان کوتاه

1. آنا کارنینا | لئو تولستوی
2. جنگ و صلح | لئو تولستوی
3. برادران کارامازوف | فئودور داستایوفسکی
4. جنایت و مکافات | فئودور داستایوفسکی
5. قمارباز | فئودور داستایوفسکی
6. دُن کیشوت | میگوئل دِ سروانتس
7. ازدواج رندانه | میگوئل دِ سروانتس
8. مرشد و مارگاریتا | میخائیل بولگاکف
9. شهرزاد (L'Egyptienne) | ژیلبر سینوئه
10. ماشنکا | ولادیمیر ناباکوف
11. لولیتا | ولادیمیر ناباکوف
12. دفاع لوژین | ولادیمیر ناباکوف
13. سریِ رویای سبز (آنی شرلی) | لوسی مد مونتگومری
14. منسفیلد پارک | جین آستین
15. غرور و تعصب | جین آستین
16. اما | جین آستین
17. بلندی‌های بادگیر | امیلی برونته
18. زنان کوچک | لوئیزا می آلکوت
19. ربه‌کا | دافنه دوموریه
20. آرزوهای بزرگ | چارلز دیکنز
21. دیوید کاپرفیلد | چارلز دیکنز
22. بی‌نوایان | ویکتور هوگو
23. وزارت ترس | گراهام گرین
24. جانِ کلام | گراهام گرین
25. شوخی | میلان کوندرا
26. دمیان | هرمان هسه
27. نارسیس و گلدموند | هرمان هسه
28. خانم دالاوی | ویرجینیا وولف
29. حادثه‌ای عجیب برای سگی در شب | مارک هادون
30. پیرمرد و دریا | ارنست همینگوی
31. زنگ‌ها برای چه کسی به صدا درمی‌آیند | ارنست همینگوی
32. به یاد کاتالونیا | جورج اورول
33. کافکا در ساحل | هاروکی موراکامی
34. وقتی از دویدن حرف می‌زنم، از چه حرف می‌زنم | هاروکی موراکامی
35. پرنده‌ی خارزار | کالین مکالو
36. خشم و هیاهو | ویلیام فاکنر
37. سال‌های سگی | ماریو بارگاس یوسا
38. نامه‌هایی به یک نویسنده‌ی جوان | ماریو بارگاس یوسا
39. موبی دیک | هرمان ملویل
40. گتسبی بزرگ | اسکات فیتزجرالد
41. طرف خانه‌ی سوان (جلد اوّل از مجموعه‌ی در جست‌وجوی زمان از دست رفته) | مارسل پروست
42. در سایه‌ی دوشیزگان شکوفا (جلد دوّم از مجموعه‌ی در جست‌وجوی زمان از دست رفته) | مارسل پروست
43. طرف گرمانت (جلد سوّم از مجموعه‌ی در جست‌وجوی زمان از دست رفته) | مارسل پروست
44. کوری | ژوزه ساراماگو
45. صد سال تنهایی | گابریل گارسیا مارکز
46. پاییز پدرسالار | گابریل گارسیا مارکز
47. سرگذشت یک غریق | گابریل گارسیا مارکز
48. شوالیه‌ی ناموجود | ایتالو کالوینو
49. بارون درخت‌نشین | ایتالو کالوینو
50. ویکنت دو‌نیم شده | ایتالو کالوینو
51. شهر‌های ناپیدا | ایتالو کالوینو
52. منگی | ژوئل اگلوف
53. در کافه‌ی جوانی از‌دست‌رفته | پاتریک مودیانو
54. خیابان بوتیک‌های تاریک | پاتریک مودیانو
55. بیراه (Les Boulevards de ceinture) | پاتریک مودیانو
56. صید قزل‌آلا در آمریکا | ریچارد براتیگان
57. در قند هندوانه | ریچارد براتیگان
58. پس باد همه‌چیز را با خود نخواهدبرد | ریچارد براتیگان
59. ناطور دشت | جی. دی. سلینجر
60. دلتنگی‌های نقّاش خیابان چهل و هشتم | جی. دی. سلینجر
61. جنایت خفته | آگاتا کریستی
62. خداحافظ گری کوپر | رومن گاری
63. زمانی که یک اثر هنری بودم | اریک امانوئل اشمیت
64. یک روز قشنگ بارانی | اریک امانوئل اشمیت
65. صدای کوهستان | یاسوناری کاواباتا
66. درخت زیبای من | خوزه مائورو د واسکونسولس
67. موز وحشی | خوزه مائورو د واسکونسولس
68. زمان‌لرزه | کرت ونه‌گات
69. سلّاخ‌خانه‌ی شماره‌ی پنج | کرت ونه‌گات
70. گالاپاگوس | کرت ونه‌گات
71. احساس یک پایان | جولیان بارنز
72. بردگان تنهایی | پاتریک همیلتون
73. کشتن یک مرغ مقلّد[nb]To Kill a Mockingbird[/nb] | هارپر لی
74. دُن کاسمورو | خوآکیم ماشادو دِآسیس

ژانر : نمایشنامه

1. هملت | ویلیام شکسپیر
2. رومیو و جولیت | ویلیام شکسپیر
3. آنتونی و کلئوپاترا |ویلیام شکسپیر
4. ژولیوس سزار | ویلیام شکسپیر
5. شاه لیر | ویلیام شکسپیر
6. مکبث | ویلیام شکسپیر
7. اتللو | ویلیام شکسپیر
8. رویای نیمه‌شب تابستان | ویلیام شکسپیر
9. عشق‌لرزه | اریک امانوئل اشمیت
10. خرده جنایت‌های زن و شوهری | اریک امانوئل اشمیت
11. مهمان سرای دو دنیا | اریک امانوئل اشمیت
12. زندگی گالیله | برتولت برشت
13. ننه دلاور و فرزندانش | برتولت برشت
14. در انتظار گودو | ساموئل بکت
15. صالحان | آلبر کامو
16. کالیگولا | آلبر کامو
17. باغ‌وحش شیشه‌ای | تنسی ویلیامز

ژانر : شعر

1. مجموعه‌ی اشعار | امیلی دیکینسون
2. کلاغ | ادگار آلن پو
3. عشق یک سگِ جهنّمی است | چارلز بوکووسکی
4. بانوی شالوت | آلفرد تنیسون
5. چهار کوارتت | توماس استرنس الیوت
6. مجموعه‌ی اشعار و تصانیف | الجرنون چارلز سوئین‌برن
7. توقّف در کنار جنگل در یک بعدازظهر زمستانی | رابرت فراست
8. گل‌های شَر | شارل بودلر


ژانر : فلسفی / اعتقادی

1. فراسوی نیک و بد | نیچه
2. چنین گفت زرتشت | نیچه
3. دنیای سوفی | یوستین گردر
4. جهان هولوگرافیک | مایکل تالبوت
5. توهم خدا | ریچارد داوکینز
6. ساعت‌ساز کور | ریچارد داوکینز
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,844
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
The Defense by Vladimir Nabokov

دفاع لوژین ؛ ولادیمیر ناباکوف
نسخه‌ی پیشنهادی من : انتشارات کارنامه ؛ ترجمه‌ی رضا رضایی
●●●●●●●●●●

نیم نگاه

نکته‌ای که خوانندگان کارهای ناباکوف دیر یا زود متوجّه‌اش می‌شن، اینه که ناباکوف از جمله نویسندگانیه که کتاب‌هاش به دو دسته‌ی کارهای پخته و کارهای خام تقسیم می‌شن. در دوران پختگی نویسندگی ناباکوف، نقد کتاب‌هاش کار بسیار مشکلیه. کتاب‌های دوران پختگی ناباکوف، ساختاری بسیار محکم، صریح و حاکی از بی توجّهی کامل و اهمیت ندادن به نقدهاییه که در توصیفش نوشته می‌شدن. امّا کتابهای دوران ابتدائی نویسندگی او، از تیغ نقد مصون نموندن؛ چرا که بی‌نقص نیستن.
کتاب دفاع لوژین رو میشه عبوری از دوران خامی نویسندگی ناباکوف، به دوران پختگی دانست. داستان به توصیف زندگی لوژین، شطرنج‌بازی نابغه، با شور و هیجانی توصیف ناپذیر در قبال شطرنج، اما ناتوان و شکست‌خورده در پیچیدگی‌های زندگی می‌پردازه. لوژین، با دغدغه‌های طوفانی‌اش برای یافتن بهترین دفاع‌ها در شطرنج، در فصل‌های ابتدائی کتاب با پیچیدگی ها و فراز و نشیب های زندگی مواجه می‌شه و ناچاره راهی برای دفاع از خودش پیدا کنه. از این رو، زمینه ی اصلی کتاب، بر پایه‌ی رویارویی لوژین با دنیای اطرافش، رویارویی یک نابغه با جامعه، شکل می‌گیره.

خطوط اصلی

"نابغه‌ای در برابر جامعه" زمینه‌ی بسیاری از کارهای ناباکوف رو تشکیل می‌ده. اما دفاع لوژین با همه‌ی کارهای دیگه‌ی ناباکوف که چنین زمینه‌ای دارن، فرق می‌کنه. در کتاب‌های مشابهی از ناباکوف، خواننده دعوت می‌شه تا با افکار و مبارزات شخصیت اصلی همراهی و هم‌دردی کنه؛ شخصیت اصلی اعتقاداتش رو فریاد می‌زنه و هویتش رو برای خواننده به یک قهرمان تبدیل می‌کنه. اما در کتاب دفاع لوژین، این آزادی از لوژین سلب شده. ما در کتاب افکار لوژین رو می‌بینیم: گیج و گنگ شدنش در برابر احساسات دیگران، بیشتر و بیشتر غرق شدنش در مسیر کشف دفاع‌های شطرنج، بدون اینکه به ذات اعتیاد‌آور این کار توجّهی داشته باشه... و همین اعتیاد، کلید کشف رمز متفاوت بودن لوژین به حساب میاد. دفاع لوژین کتابی درباره ی اعتیاد یک نابغه به کاری است که در اون مهارت داره. نحوه‌ی نوشته شدن کتاب به گونه‌ایه که به ما اجازه ی نزدیک شدن با شخصیت لوژین رو نمی‌ده؛ انگار خواننده ناظری است که مأمور شده لوژین رو به عنوان یک نمونه بیمار زیر نظر بگیره، گزارشات سوّم شخص رو در باره‌ش بخونه و براش دل‌سوزی کنه و افسوس بخوره؛ اما احساساتِ حقیقی‌ش رو کشف نکنه.

این کتاب ناباکوف نمایان‌گر بخشی از کارهای اوست که هنوز برای خوانندگان وفادار کتاب‌هایش، ناشناخته‌ست. در زمانی نوشته شده که سبک مخصوص کارهای ناباکوف هنوز شکل نگرفته؛ با این حال، نمی‌تونم بگم از خوندن این کتاب لذّت نبردم :‌‌‌‌)

چند خط...
...دیگر هر دو پایش بیرون بود و فقط کافی بود چیزی را که گرفته بود رها کند - تا نجات پیدا کند. قبل از رها کردن خودش، به پایین نگاه کرد. آن جا تدارک عجولانه ای در جریان بود : انعکاس پنجره ها جمع شد و هم سطح شد، تمامی آن ورطه انگار به مربع های تیره و روشن تقسیم شد، و لحظه ای لوژین دستش را رها کرد، لحظه ای که هوای یخ زده به دهانش هجوم برد، دقیقاً دید که چه نوع ابدیتی به اجبار و بی رحمانه در برابرش گسترده می شود.
در شکست و چند نفر با هم صدا زدند : "الکساندر ایوانوویچ، الکساندر ایوانوویچ"
اما الکساندر ایوانوویچ آنجا نبود.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,844
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
Wuthering Heights by Emily Bronte

بلندی‌های بادگیر ؛ امیلی برونته
نسخه پیشنهادی من : نشر نی ؛ ترجمه‌ی رضا رضایی
●●●●●●●●●●


پیش از هر چیز...

اوّلین چیزی که من رو درباره‌ی این کتاب شگفت زده کرد، تضاد کاملش با یک رمان کلاسیک بود. بلندی‌های بادگیر زمانی نوشته شد که زنان با اسم مستعار مردانه کتاب می‌نوشتند، زمانی که رمان‌های عاشقانه همه دارای پیام‌هایی بودند که پاک دامنی و وظایف زنان رو بهشون یادآوری کنند؛ زمانی که هیچ داستان عاشقانه‌ای تا این حد تراژیک و تاریک نبود. بلندی‌های بادگیر کتابی‌ست کاملاً جلوتر از زمان خود؛ داستانی از تنفّر و عشق و اینکه چطور این دو، دو روی یک سکه هستند.
بلندی‌های بادگیر کتابیه که بارها خوندم و هر بار، یک جور خاص من رو حیرت‌زده کرد؛ کتابی که در پایانش، انگار در ابتدا قرار داریم؛ ابتدایی که این بار قراره زیباتر و بهتر جلو بره؛ اما حتی در صفحه‌ی پایانی کتاب هم سنگینی ابرهای دودی، برخاسته از آتش یک عشق آمیخته به نفرت، هر چند متعلّق به شخصیت‌هایی که دیگه توی داستان نیستن، در هوا موج می‌زنه.


نیم‌نگاه

کتاب ماجرای عشق دختر یک نجیب زاده‌ی اشرافی، به نام کاترین، و پسر بچّه‌ای یتیم و درمانده به نام هیت کلیف را که پدر کاترین به فرزندخواندگی می‌گیرد، تعریف می‌کند. عشقی که به نتیجه نمی‌رسد و آتش تاریک آن، دامن نسل‌های بعدی خانواده را هم می‌گیرد.

خطوط اصلی

شخصیت‌های کتاب بلندی‌های بادگیر، همگی ابعاد تاریک دارند. کاترین و هیت‌کلیف، به عنوان شخصیت‌های اصلی، چنان غرق در نفرت و خودخواهی هستند که هم‌دردی با آنها، از ابتدا تا انتهای کتاب، کاری بسیار مشکل است. در حقیقت تمامی شخصیت‌های این کتاب، کاملاً انسان هستند...غرق در اشتباه و انتقام‌جویی و درد. خواننده از ابتدا میخکوب داستانی از عشق و نفرت می‌شود و پیامی که در انتها دریافت می‌کند، با تمام پیام‌های آموزنده‌ی کتاب‌های هم دوره با بلندی های بادگیر متفاوت است؛ به جای دنبال کردن عقل در برابر احساسات کورکورانه، پیام این کتاب این است که به ندای قلبتان گوش کنید، حتی اگر عاقلانه نباشد، چرا که در غیر این صورت، احساسات از شما انتقام می‌گیرند.
نیمه‌ی اوّل این کتاب به زندگی کاترین، برادرش هیندلی و هیت‌کلیف، در زیر یک سقف می‌پردازد؛ نیمه ی دوّم، به این می‌پردازد که چطور هیت‌کلیف پس از مرگ کاترین، شروع به گرفتن انتقام از بچّه‌ی کاترین می‌کند؛ دختر کاترین را می‌دزدد و به خانه‌ی ارنشاو می‌آورد. با مرگ هیندلی، پسر او، هیرتون و همچنین پسرِ خودِ هیت‌کلیف، لینتون، در ارنشاو هستند. این سه، جای سه نفر ابتدای داستان، یعنی کاترین، هیندلی و هیت‌کلیف را پر می‌کنند؛ اما بر خلاف تصوّرات هیت‌کلیف، رفتار این بچّه‌ها با هم به جای اینکه از روی نفرت و مشابه رفتار والدینشان با یکدیگر باشد، در راستای اتّحاد و نزدیک شدن به هم است. هیت‌کلیف، تشنه‌ی انتقام، دختر کاترین را مجبور به ازدواج با لینتون می‌کند، اما با مرگ لینتون، و بعد از مدّت کوتاهی، مرگ خود هیت‌کلیف، از انتقام او چیزی جز سایه‌ای از خاطرات تاریک باقی نمی‌ماند. به درستی می‌توان گفت بسیاری از تاریکی‌های این کتاب از غرور رقم می‌خورد؛ تمام اشخاص کتاب، بدون استثناء، انسان‌هایی هستند که ایستادن و سیاه‌بخت شدن را به لحظه‌ای تحقیر شدن ترجیح می‌دهند.

چند خط...

[quote author= فصل ۹]

اگر حالا با هیت کلیف ازدواج کنم، شأن خود را پایین آورده ام، به همین دلیل او هرگز نباید باخبر شود که عاشقش هستم؛ و نه به این دلیل که او خوش قیافه است، نلی، نه...من عاشق هیت کلیف هستم چون او بیشتر از من، به من شبیه است. آنچه روح او از آن ساخته شده، هر چه باشد، با روح من یکی است، و از روح لینتون بسیار متفاوت است؛ مثل آتش و یخ، یا مهتاب و رعد و برق

[/quote]

[quote author= فصل ۹]
اگر همه چیز نابود شود و او باقی بماند، من می توانم به زندگی ادامه دهم؛ اما اگر تمام جهان باقی بماند و او از بین برود، جهان به ناشناخته ای سهمگین تبدیل می شود...من نخواهم توانست بخشی از آن باشم.
[/quote]

[quote author= فصل ۱۱]
اگر نتوانم هیت کلیف را به عنوان دوستم داشته باشم - اگر ادگار حسادت کند، من قلبشان را خواهم شکست، با شکستن قلب خودم...این پایانی قطعی برای همه چیز خواهد بود؛ اگر مجبور شوم تا پایان پیش بروم.
[/quote]

[quote author= فصل ۱۶]
و من تنها یک دعا خواهم کرد، آنقدر آن را تکرار می کنم تا زبانم خشک شود؛ کاترین ارنشاو، امیدوارم تا آخرین لحظه ای که زنده ام، آسوده در گور نخوابی؛ تو گفتی که من تو را به قتل رساندم، پس مرا تعقیب کن! روح کسانی که به قتل می رسند هرگز دست از قاتل بر نمی دارد، من می دانم که همواره روح انسان ها بر روی زمین گام بر داشته است. پس با من بمان. به هر شکلی که می خواهی در بیا، مرا دیوانه کن! فقط مرا در این جهنم تنها نگذار، اینجا نمی توانم پیدایت کنم! خدای من! غیر قابل تحمل است! نمی توانم بدون زندگی ام زندگی کنم، نمی توانم بدون روحم زندگی کنم!
[/quote]
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,844
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
Demian by Hermann Hesse

دمیان ؛ هرمان هسه
●●●●●●●●●●

نیم نگاه

شخصیت اصلی این کتاب، امیل سینکلیر، تا مدّت‌ها پس از چاپ کتاب، به عنوان نویسنده‌ی آن هم شهرت داشت؛ سرانجام در چاپ دهم کتاب بود که هرمان هسه، پذیرفت که نام خودش روی جلد کتاب نوشته شود. کتاب دمیان یکی از همان کتاب‌هایی است که در مدّتی کوتاه، نویسنده‌اش را به اوج شهرت می‌رساند. داستان دو مسیر موازی را دنبال می‌کند؛ یکی مسیر بزرگ شدن امیل سینکلیر است؛ تبدیل شدن اون از یک پسربچّه به مرد. خواننده با دردهای بالغ شدن احساس همدردی می کند و گام به گام با شخصیت اصلی، با مشکلات زندگی او روبرو می‌شود.
مسیر دیگر، بر خلاف مسیر اوّلی، خطّی نیست. این مسیر به گذرگاه سهمناک به دست آوردن خودآگاهی در جهانی می‌پردازد که پر از فریب است. امیل با پسری اسرارآمیز به نام دمیان آشنا می‌شود، کسی که اون را با وجود نیروهای متضاد درونی، با لزوم کشف هویتش آشنا می‌کند؛ هر چند دمیان تنها کسی نیست که امیل در این مسیر از اون کمک می‌گیرد.

خطوط اصلی

قلم هرمان هسه در دمیان صادقانه، روشن و دلنشین است. هسه در این کتاب با خود خواننده، مانند مبارزی در مسیر کشف هویت خود سخن گفته است. این کتاب تأثیر بسیار زیاد و آشکاری از نظریات روان‌شناسی دکتر کارل یونگ گرفته، و دیدگاه فلسفی نویسنده در بین خطوط قابل خواندن است؛ در عین حال، رسیدن به درجه ی شناختن خود، و شکستن تضاد نیروهای درونی، می توانند به نوعی رسیدن به درجه ی "ابرمرد" توصیف شود؛ اصطلاحی که اولین بار توسط فردریش نیچه، فیلسوف نامدار، عنوان شد؛ گفتنی است نام نیچه بارها در این کتاب آورده شده است. در انتهای دمیان می‌خوانیم:

"ما و همه‌ی کسانی که نشان را کسب کردند، از مسیر شناخت خود، آگاه بودیم و کوشش ما در مسیر رسیدن به درجاتی بالاتر و بالاتر از خودآگاهی بود؛ حال آنکه دیگر انسان‌ها هر روز بیشتر و بیشتر برای درگیر کردن احساسات، عقاید، وظایف و ثروت‌هایشان با دیگر انسان‌ها می‌کوشند."​

شاید عمده‌ترین تفاوت دیدگاه هسه در این کتاب با نظریات نیچه این باشد که دمیان به مبارزات درونی می‌پردازد، با بیانی انسانی و نرم و عاری از سیاست‌زدگی؛ بر خلاف نیچه که به مبارزات بیرونی و درگیری با دنیای بیرون می‌پردازد. ادبیات پرمعنای کتاب، انگار انعکاس روشن شدن ابعاد وجود و هویت امیل سینکلیر برای خود او و خواننده، در مسیر رشد عرفانی اوست.

این کتاب حقیقتاً فوق العاده‌ست؛ داستان مبارزه‌ای که قبل از شروع شدن کتاب شروع می شود و پس از آن ادامه می‌یابد.

"هرکس بخواهد متوّلد شود، باید جهانی را نابود کند"
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,844
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
Homage to Catalonia by George Orwell

به یاد کاتالونیا ؛ جورج اورول
نسخه‌ی پیشنهادی من : نشر خوارزمی ؛ ترجمه‌ی عزت‌الله فولادوند
●●●●●●●●●●


پیش از هر چیز...

من این کتاب رو سال‌ها پیش، ته یک کارتن کشف کردم؛ نسخه‌ای مربوط به سال ۱۳۶۱، که احتمالا پدرم چند سال بعد، زمان دانشجویی هدیه گرفته؛ کتابی که با ماشین تایپ نوشته شده و بوی کاغذ سوخته میده. شروع به نوشتن هر چیز در باره‌ی این کتاب، خیلی برای من سخته؛ این اولین کتاب جورج اورول بود که خوندم؛ حتی قبل از 1984 و مزرعه‌ی حیوانات. به طور عمومی، کتاب به یاد کاتالونیا رو در کنار این دو کتاب ذکر شده قرار می‌دن تا سه گانه‌ای رو تشکیل بدن که بر یک اصل واحد دلالت می‌کنه؛ دورِ باطل بودن تلاش‌های انسان در قالب برقراری یک نظام راستین سیاسی.

نیم‌نگاه

اون چیزی که من رو سخت دلباخته‌ی این کتاب کرد، حقیقی بودن این کتابه؛ به یاد کاتالونیا، چه مثل من به اسپانیا علاقه داشته باشین چه نه، چه از تاریخ غم انگیز جنگ داخلی اسپانیا مطّلع باشین چه نه، جاذبه‌ای جادویی داره؛ رپرتاژی در وصف یک جنگ، یک انقلاب، با جزئیات ملموس و دقیق. اگر از سیاست و تاریخ هم خوشتون نیاد، این کتاب، به هر حال، شما رو میخکوب خواهد کرد.

نام حقیقی جورج اورول، اریک بلر است. اورول سال ۱۹۰۳ به دنیا آمد و سال ۱۹۵۰ از دنیا رفت - در حقیقت، سال‌های زندگی او متقارن با خشونت‌بارترین سال‌های تاریخ بشریت بود. مهم‌ترین انقلاب‌های تاریخ بشریت در زمانی شکل گرفتند که اورول، در دبیرستان درس می‌خواند... هنگامی که لنین و بلشویک‌ها سنگ بنای حکومتی تک حزبی در روسیه را بنا گذاشتند، اورول تنها ۱۴ سال داشت؛ در ۱۹۲۲، هنگامی که جامعه‌ی ملل کم‌کم با نخستین معضلات خود روبرو می‌شد و استالین و موسولینی بر مسند قدرت نشستند، اورول در آستانه‌ی زندگی مستقل بود. در ۱۹۲۹، با به وجود آمدن بحران اقتصادی، اورول آه در بساط نداشت و در رستوران‌ها ظرف می‌شست و شب‌ها با گدایان و مجرمان بیتوته می‌کرد. او در ۱۹۳۶، هنگامی که جنگ داخلی اسپانیا شروع شد، در انگلستان یک دکّه‌ی کتاب‌فروشی داشت. کتاب به یاد کاتالونیا ثمره‌ی تجربه‌ی اورول در جنگی است که از سراسر جهان، ده‌ها و بلکه صدها روشنفکر و نویسنده به جبهه‌های آن شتافتند، تا از آخرین سنگر محفوظ از چنگال فاشیسم دفاع کنند. تنها از انگلستان، دو هزار اندیشمند داوطلبانه و بدون انتظار هیچ گونه پاداش به اسپانیا رفتند و ۵۰۰ تن از آنان در خون غلتیدند. جنگ داخلی اسپانیا یکی از دراماتیک‌ترین جنگ‌ها تاریخ بشریت است؛ هنگامی که در یک هارمونی غم‌انگیز چندین کشور اروپایی در چنگال دیکتاتورها بودند و باقی کشورها، اعتراض علنی نمی‌کردند. در این شرایط، ژنرال فرانکو، دیکتاتورِ نامیِ اسپانیا، تقریباً به محض تلاش برای در دست گرفتن حکومت، ناگهان یک ملّت را در برابر خود ایستاده دید...تنها مردمی که اعتراض کردند.

خطوط اصلی

حقیقت کوبنده‌ی بین خطوط کتاب به یاد کاتالونیا، ناامید شدن خواننده، که با توجّه به رپرتاژ بودن کتاب، خود ناظر وقایع است، از هرگونه نظام سیاسی با هر عنوانی، برای دست‌یابی به عدالت و حقیقت است. دو واقعه‌ی تاریخی جنگ داخلی اسپانیا و تصفیه‌های خونین استالین، که در دو سوی متفاوت اروپا رخ دادند، نقطه ی عطف زندگی سیاسی اورول بودند و عملاً به او نشان دادند یکّه‌تازی و خودکامگی، فراسوی ایدئولوژی است؛ و حتّی جناح های انقلابی که در مقابل فاشیسم بلند می‌شوند، خود در نهایت به دروغ و فریب آلوده می‌شوند و دست به تحریف واقعیات می‌زنند.
آرمان اورول، در نتیجه، نه تعهّد به یک حزب، که تعهد به حق‌گویی است. یه یاد کاتالونیا دادخواستی علنی بر علیه دروغ پردازی است؛ دادخواستی که در 1984 شکلی چنان هراسناک به خود می‌گیرد که میلیون ها نفر را در سراسر جهان از رویای خوشِ آرمان‌شهر بیرون میاورد.
اورول، شاید در قالب یکی از پیامبران روزگار ما، همواره "زندگی را جنگی تن‌به‌تن با دروغ می‌دانست." [nb]پائول پاتز ؛ از کتاب Dante called you Beatrice[/nb]

چند خط...

در مونته پوسرو[nb]Monte Pocero[/nb] آدم کمتر از پانزده ساله نداشتیم و متوسط سن یقیناً بسیار کمتر بیست سال بود. از پسر بچه ها در این سنین هرگز نباید در جبهه استفاده کرد چون نمی توانند کم خوابی را، که جزء لاینفک جنگ های خندقی است، تحمل کنند. اوایل تقریباً به هیچ وجه نمی توانستیم درست از موضع محافظت کنیم. برای بیدار کردن بچه های بدبختی که در جوخه ی من خدمت می کردند، تنها راه این بود که پاهایشان را بگیری و از سنگر بیرون بکشی و باز به محض اینکه سرت را بر می گرداندی محل نگهبانی را ترک می کردند و به پناهگاه می خزیدند یا به رغم سرمای وحشتناک، به دیوار کانال تکیه می دادند و همانجا به خواب عمیق می رفتند. خوشبختانه دشمن جرأت و جسارت چندانی نداشت، چون شبهایی بود که به نظر من بیست پسر پیشاهنگ مسلح به تفنگ های بادی، یا حتی بیست دختر پیشاهنگ با چوب دستی می توانستند موضع ما را با حمله بگیرند.

به این نارنجک ها، 'نارنجک بی طرف' لقب داده بودند، چون هم کسی را که نارنجک به سویش پرتاب شده بود می کشت هم پرتاب کننده را.

با اینکه همگی ماه ها زیر آتش دشمن بودیم، اما از لحاظ اینکه وقتی دستوری بدهم اطاعت کنند، یا وقتی برای مأموریت خطرناکی داوطلب بخواهم کسی داوطلب بشود، هرگز کوچکترین مشکلی پیش نیامد. انضباط "انقلابی" وابسته به آگاهی سیاسی است، یعنی اینکه شخص بفهمد چرا باید از دستور اطاعت کند. اساس این گونه انضباط، وفاداری طبقاتی است. در یک ارتش بورژوا و متشکل از سرباز و افسر وظیفه، انضباط نهایتاً بر ترس مبتنی است.

یکی دیگر از چیزهایی که خطر ایجاد می کرد، اسم شب بود. بعضی اوقات اسم شب از دو کلمه تشکیل می شد و یک کلمه را می بایست با کلمه ی معین دیگری جواب داد؛ که بسیار احمقانه بود. معمولا یک زوج کلمه ی انقلابی برای این منظور انتخاب می شد مثل "فرهنگ - پیشرفت" یا "ما خواهیم بود - شکست ناپذیر" و اغلب محال بود بتوان کاری کرد که نگهبانان بی سواد این گونه الفاظ پرطمطراق را به یاد بیاورند. یک شب که اسم شب "کاتالونیا - قهرمان" بود، یک پسربچه ی دهاتی به نام خائیمه دومنچ که صورت گردی داشت با حیرت از من پرسید : "قهرمان یعنی چه؟"
گفتم یعنی شجاع. اندکی بعد، وقتی خائیمه در تاریکی در کانال راه می رفت نگهبان فریاد زد: "ایست! کاتالونیا!"
پسرک که یقین داشت لفظ صحیح را می گوید، داد زد: "شجاع!"
شترق! صدای تیر بلند شد.
خوشبختانه تیر نگهبان به هدف نخورد. در این جنگ تا جایی که امکان داشت، تیر هیچکس به هیچکس نمی خورد.

همه ی جنگ ها همینطور است. جنگ را سربازها می کنند، نعره ها را روزنامه نگار ها می کشند، و هیچ میهن پرست حقیقی پایش حتی به نزدیک سنگرهای خط مقدم جبهه نمی رسد، مگر برای بازدیدهای بسیار مختصر و برای مقاصد تبلیغاتی. گاهی از این موضوع بسیار تسکین پیدا می کنم که می بینم هواپیما وضع جنگ را تغییر می دهد. شاید به این ترتیب، در جنگ بزرگ آینده، بالاخره بتوانیم منظره ای را ببینیم که تاکنون در تاریخ به چشم هیچکس نیامده، اینکه سرانجام یک جنگ پرست میهن دوست، خودش با گلوله سوراخ شده است.

شاید بد نباشد در رساله های هواداران صلح عکس بزرگی هم از شپش چاپ شود. فکر می کنم دیدنش برای کسانی که از شکوه و جلال جنگ صحبت می کنند سودمند باشد.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #6

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,844
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
The Sound and the Fury by William Faulkner

خشم و هیاهو ؛ ویلیام فاکنر
نسخه‌ی پیشنهادی : ترجیحاً به زبان اصلی بخونین؛ اگر نه، نسخه‌ی نشر نگاه، ترجمه‌ی بهمن شعله‌ور
●●●●●●●●●●


پیش از هر چیز...

دور اوّلی که این کتاب رو می‌خوندم، ۴ بار به سمت دیگه‌ی اتاق پرتش کردم و با خودم گفتم دیگه هرگز دوباره بهش نگاه نخواهم کرد. بهتون اطمینان میدم، اگر این کتاب رو چند بار با حوصله بخونین، فاکنر یکی از بزرگ‌ترین نوابغی خواهد شد که می‌شناسین...امّا اگر این کار رو نکنین، اصلاً شاید بهتر باشه سراغ این کتاب نرین.

نیم نگاه

کتاب خشم و هیاهو، همواره از سوی کارشناسان آکادمیک، یکی از بهترین رمان‌های کلّ تاریخ نامیده شده، و اغلب به عنوان شاهکاری شناخته می‌شه که ویلیام فاکنر به خاطرش موفّق به کسب نوبل ادبیات شد.

این کتاب داستان زندگی یک خانواده‌ی ثروتمند و سفید‌پوست در شمال می‌سی‌سی‌پی آمریکا، در اوایل قرن بیستم است. پدر خانواده یک دائم‌الخمر، و مادر خانواده مبتلا به هایپوکندری است. آن‌ها سه پسر و یک دختر دارند. یکی از پسرها مبتلا به عقب‌ماندگی ذهنی است و کر و لال است. یک پسر خشونت غیر‌عادّی دارد، و دیگری، خودکشی می‌کند. دختر خانواده نیز گویا مورد علاقه و پذیرش هیچکس نیست.

خطوط اصلی

گفته شده است که این کتاب را باید پیش از مرگ خواند؛ با این حال، نوشتن نقدی برای این کتاب، کاری بسیار بسیار مشکل است؛ دلیل اصلی این امر، شاید این باشد که هنوز حتی توافق عمومی بر سر اینکه داستان این کتاب حقیقتاً چیست وجود ندارد. چرا؟ این کتاب آکنده از پیچیدگی‌های نوشتاری و نامشخّص است. مانند تکّه‌پاره‌هایی از حافظه‌ی یک انسان مست یا دیوانه که بی‌وقفه روی کاغذ آورده شده‌اند، مظهر هیچ‌چیز و همه‌چیز است. داستان خانواده‌ی کمپسون ابتدا از زبان بنجامین، پسری که عقب مانده‌ی ذهنی است نقل می‌شود. مشکل روانی بنجامین، در ۵ سالگی برای خانواده مشخّص شده، و از آنجا که اسم او به افتخار عمویش که قهرمان جنگی بوده ابتدا موری (Maury) انتخاب شده، برای احترام به عمویش، او را بنجامین یا بنجی (Benji) صدا می‌زنند. بنجی از زندگی فقط قادر به گرفتن تأثیرات حسّی آن است. این نیز قسمتی از سبک فاکنر است که خواننده را درون صحنه‌ای فرو می برد و او را در آنجا باقی می‌گذارد تا خود دریابد هر کس درباره‌ی چه چیز حرف می‌زند. به خصوص که در این کتاب اشخاص به چند اسامی خواننده می‌شوند؛ بنجی گاهی موری و در آخر هم بن (Ben) نامیده می‌شود، نام جیسون (Jason) بین پسر بزرگتر خانواده و پدر خانواده مشترک است، نام کوئنتین به دختر نامشروع کدی (Caddy)، خواهر بنجی داده می‌شود و... نویسنده گویا پس از نوشتن کتاب آن را به صورت بی‌شیرازه در هم ریخته و به چاپ رسانده و تا سر حد امکان به پیچیده کردن آن کمک کرده است. در در بسیاری بندهای فصل دوّم کتاب، که از زبان کوئنتین (Quentin) نقل می شود، از هر گونه علامت‌گذاری در جملات پرهیز شده و جملات مرز مشخّصی ندارند، چرا که کوشش شده جریانات، همان‌گونه که در مغزی مغشوش و گیج و پریشان، مانند ذهن کوئینتین، پیش می‌روند، عرضه شود. و شاید، این درهم دریختگی، نماد "زندگی" است. پیچیدگی، عدم ارتباط، و نابودی خانواده و نظاره‌گر بودن...

فاکنر بارها درباره‌ی کتاب‌هایش گفته : "من مسئول کارهای کاراکترهایم نیستم." ؛ این ویژگی در این کتاب به اوج می‌رسد. فاکنر محیطی وحشت‌آفرین برای نوشته‌هایش خلق می‌کند و خود را نیز درون وحشت آفریده‌هایش می‌افکند. "گذشته" در این کتاب، مانند کوله باری کابوس وار بر دوش اشخاص سنگینی می کند و هیچکس از آن خلاصی ندارد.

فصل اول کتاب (نقل شده از سوی بنجی در روز ۷ آپریل ۱۹۲۸) آکنده از جملاتی است که فقط می‌تواند زائیده‌ی یک ذهن دیوانه باشد. مثلاً :
"از سرمای روشن به سرمای تاریک رفتم"
"بوی سرما را می‌شنیدم"
"کدی یک تور صورت مثل باد بادبان انداخته بود"
"سوراخ های اریب پر از زردی های چرخنده بودند."

نقل بنجی، آکنده از خاطرات پریشانی است که دارد؛ اولی متعلق به سال ۱۸۹۸، که او هنوز موری نامیده می‌شود، سپس خاطراتی دیگر، شبیه به فلش‌بک‌هایی از یک ذهن دیوانه، از سال‌های مختلف نقل می‌شوند. تقریباً در همه ی خاطرات، نقش کدی، خواهر بنجی، پررنگ است. فصل دوّم، همان طور که گفته شد، از زبان کوئینتین نقل می‌شود، روز ۲ ژوئن ۱۹۱۰، روزی که او خودکشی کرد. کوئینتین نماد احترام به سنّت‌های جنوبی آمریکاست که با جنگ بین جنوب و شمال در هم می‌شکند. کاراکتر او در این کتاب سرشار از احترام برای ارزش‌های جنوبی است. فصل سوّم را جیسون نقل می‌کند؛ سادیست و خشن. او بیشتر از دو برادرش در زمان حال زندگی می‌کند، هر چند او هم فلش‌بک‌هایی دارد. او نیز مانند کوئینتین به نقل سقوط خانواده از ارزش‌ها و جایگاه درخشانش در گذشته می‌پردازد؛ اما با دیدگاهی بی‌رحمانه و خشن و گناه‌آلود، بر خلاف کوئنتین که به افتخار و ارزش‌ها می اندیشد. بخش چهارم و آخر کتاب، از دیدگاه ناظری آگاه، شاید خود نویسنده، نقل می‌شود...بخشی که تکّه‌پاره‌های ذهن سه نقل کننده‌ی قبلی به هم می‌پیوندد، تا تصویری، مات و تاریک، اما واحد از وقایع به دست‌ دهد.

یک پیشنهاد

این کتاب رو به کسانی پیشنهاد می‌کنم، که به معنای واقعی، اهل کشتی گرفتن با کتاب‌های سخت هستند. این کتاب به طرز وحشتناکی اعصاب‌خورد‌کنه و به راحتی از همون صفحه‌ی اوّل خواننده رو گیج می‌کنه. سبک هر فصل طوریه که شما رو درون ذهن گوینده قرار بده، و شما مثل کاراکتر گوینده فکر کنین.

شاید بزرگترین لذّت و افتخار خواندن این کتاب، این باشه که بتونین صادقانه بگین : "من این کتاب را خوانده‌ام"
 
  • شروع کننده موضوع
  • #7

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,844
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
La Ciudad y Los Perros by Mario Vargas Llosa

سال‌های سگی ؛ ماریو بارگاس یوسا
نسخه‌ی پیشنهادی من : نشر نگاه ، ترجمه‌ی احمد گلشیری
●●●●●●●●●●


نیم نگاه

وقایع کتاب سال‌های سگی، که به عقیده‌ی همگان، خشن‌ترین کتاب یوسا است، در دانشکده نظامی لئونسیو پرادو، واقع در پرو رخ می‌دهند. چهار شخصیت اصلی کتاب، چهار دانشجوی نظامی هستند؛ که اغلب با القابشان در کتاب ظاهر می‌شوند، و نه با اسامی حقیقی، همچنین سروانی که به آنان نظارت می‌کند به نام تنینته گامبوآ[nb]Teniente Gamboa[/nb]. بخش ابتدائی کتاب به سختی‌‌های دانشجویان تازه وارد می‌پردازد، مانند تحقیر شدن از سوی دانشجویان سال‌های بالاتر که تازه واردها را "سگ" خطاب می‌کنند و آنها را وادار می کنند مانند سگ‌ها با هم بجنگند. یکی از چهار شخصیت اصلی، جاگوار همکلاسی‌هایش را بر علیه سال بالایی ها تحریک می‌کند، و با شورش آنها، قوی‌ترین دانشجوی سال بالایی شکست می‌خورد و لقب "جاگوار" به وجود می‌آید؛ نام حقیقی جاگوار هیچ‌وقت معلوم نمی‌شود. بخش‌های بعدی کتاب به شکل‌گیری حلقه‌ی شورشی ۴ نفره، توسّط جاگوار و وقایع درون و بیرون دانشکده نظامی می‌پردازد.

خطوط اصلی

شاید بتوان عبارت "هرم فاسد" را برای خلاصه کردن مقصود یوسا از نوشتن این کتاب به کار برد. زمینه ی اصلی کتاب را همین فاسد بودن سیستم رئیس و مرئوس، و مهم‌تر بودن آبرو و اعتبار دانشکده نظامی از جان دانشجویانش رقم می‌زند. نوشتار توصیفی و تاریک کتاب باعث می‌شود خواننده خود را به جای دانشجویان بگذارد و تک تک ترس‌های آن‌ها را احساس کند...قدم زدن در راهروها و انجام وظایف، نظاره کردن یک جنایت یا یک رسوایی اما سکوت کردن از روی ترس، ترس از دست دادن جانتان و یا ناامید کردن پدر و مادر پیری که رویای فارغ‌التحصیل شدن فرزندشان از دانشکده‌ای خوش نام -امّا در حقیقت به غایت فاسد- را دارند. یکی از جذّاب‌ترین ویژگی‌های قلم یوسا در این کتاب، تک‌گویی‌های جاگوار و یا بوآ است که خطوط داستان را برای خواننده مشخص می‌کنند.

این کتاب هیچ شخصیت حقیقتاً سیاهی ندارد. همه خاکستری هستند و هر کاراکتر نقاط ضعف خود را دارد؛ در حقیقت حتّی دانشکدهی نظامی لئونسیو پرادو، دارای دو بُعد است؛ بُعدی که دیگران از بیرون نظاره‌گر آن هستند، سیستمی قدرتمند و خوش‌نام و دانشجویانی با دیسیپلین است، امّا بُعد زیرین، متشکّل از دانشجویانی است که تقریباً همگی درگیر گذشته‌ی آکنده از تلخی و ظلم و محدودیت هستند و گویی در حبابی حبس شده‌اند و هر یک به نحوی برای به دست آوردن آزادی و هویت خود در دانشکده، مدل کوچکی از جهانِ آن روزگار، می جنگند.

یک پیشنهاد

این کتاب رو آروم و باحوصله بخونین، سبک روایت کردن یوسا زیاد آسون نیست، اگر با حوصله باهاش کنار بیاین، به نظرتون فوق‌العاده خواهد اومد.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #8

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,844
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
Cien anos de Soledad by Gabriel Garcia Marquez

صد سال تنهایی ؛ گابریل گارسیا مارکز
نسخه‌ی پیشنهادی من : نشر نگاه ؛ ترجمه‌ی احمد گلشیری
●●●●●●●●●●


پیش از هر چیز...

از اولین بار که چهار سال پیش، مطالعه‌ی این کتاب رو تموم کردم، تا به حال، همیشه به نظرم جادویی خاص در نوشتنش به کار گرفته شده...گویا جهان اسطوره‌ای داستان مارکز، که ابتدا به زیباترین وجه ممکن خواننده رو به دل ماجراها و رویاها و سنّت‌ها می‌کشونه، کم‌کم پا رو فراتر می‌گذاره و از صفحات کتاب خارج می‌شه و جهان شخصی خود خواننده رو در بر می‌گیره...

نیم نگاه

نویسنده به توصیف ماجراهای زندگی هفت نسل از نوادگان خوزه آرکادیو بوئندیا و همسرش اورسولا می‌پردازد؛ این دو شخص، دهکده‌ی ماکوندو را در اوایل قرن نوزدهم، در حدود شمال آمریکا بنا گذاشتند. نسل اندر نسل این خانواده را می‌توان بازتابی از شخصیت این دو کاراکتر اصلی دانست، چنان که در خود کتاب آمده‌ست : "

"فرزندان، جنون والدین خود را به ارث می‌برند."

در ابتدای داستان، خوزه و اورسولا، در پی رویای خوزه مبنی بر یافتن آرامان‌شهری که در خواب دیده (یعنی همان "ماکوندو" ) کلمبیا را ترک می‌کنند و در سفری ماجراجویانه سرانجام ماکوندو را می‌یابند...شهری که توسط آب‌ها احاطه شده است.

خطوط اصلی

از معمّاهای متعدّدی که در کتاب ارائه می‌شود، یکی نامشخّص بودن مکان و زمان است. این مسئله ناشی از ندانم‌کاری مارکز نیست؛ بلکه بازتاب مستقیم ذهن کاراکترهای کتاب است. از ابتدای کتاب خواننده می‌فهمد که بوئندیا هیچ اطّلاعی راجع به مکان اصلی ماکوندو ندارد. با وجود علاقه‌ی زیادش به نقشه‌ها و قطب نماها، بوئندیا همواره درباره ی "مکان"، الهامات شخصی خود را دارد.

کتاب به روایتی تاریخی از خانواده‌ای می‌ماند؛ نه مانند شجره نامه‌ای رسمی، بلکه مانند بخش‌هایی از رویاها و افکار اعضای خانواده که به هم دوخته شده و مانند شناسنامه‌ای ارائه شوند.خوزه، همواره در حال رویاپردازی و اختراع است. جنون کشف ناشناخته‌ها در نهایت به دیوانگی حتمی او ختم می‌شود و او را به درختی در میان باغ خانوادگی می‌بندند. اورسولا، نماد حقیقی صبر و استقامت و اراده است. اوست که پس از هر فاجعه ای سر خود را بالا نگه می‌دارد و تا سنین بالا (۱۱۴ یا ۱۲۲ سالگی - طبق معمول، مشخّص نیست) ذهنی دقیق و هدفمند دارد. طوفانی از ویژگی‌های عجیب و غریب نسل‌های بعدی خانواده را در بر می‌گیرد. مردان خانواده، همگی به نام‌های آرکادیو یاآئورلیانو، به دریا می زنند، انقلاب می‌کنند، به کولی‌ها می‌پیوندند، و به گونه‌ای فاجعه بار عاشق می‌شوند؛ اما در عین حال، همگی به ثروت و افتخار خانواده اضافه می‌کنند. زنان خانواده نیز، به هیچ عنوان در سایه نیستند.

حقایق در این کتاب مانند غافلگیری ارائه می‌شوند؛ چرا که تمام اعضای خاندان اغلب از مسائل غیر واقعی یا لااقل غیر عادّی برای توصیف مسائل عادّی مانند مرگ و زندگی و جنگ و بیماری، یا حتی آب و هوا استفاده می‌کنند...وارد شدن به جزئیات، اما، داوری درباره ی کتاب صد سال تنهایی را مشکل می‌کند. این کتاب مانند شبکه‌ای از احساسات و رویاها و روابط پیچیده نوشته شده، و گویی باید از بیرون به کلیّت آن نگاه کرد و نظر داد، چرا که پیش از خواندن کتاب و درگیر شدن با تک تک خطوط این شبکه، درک زیبایی آن بسیار مشکل است. خطوط این شبکه هم به ماجراهای نسل‌های خانواده و بلایای طبیعی که به سر آن‌ها می‌آید می‌پردازد و هم به روابط آن‌ها با افراد خارج از خانواده که هر از چندگاهی سر و کلّه‌شان پیدا می‌شود.

درست طبق عنوان کتاب، "تنهایی" در تک تک صفحات و گویی در ذهن و روح تک‌تک اشخاص در کتاب احساس می‌شود. شاید تکان‌دهنده‌ترین زمینه‌ی این کتاب، جدا از سورئالیسم‌اش، تأثیر رویاها و تعصّبات اجدادی در یک خانواده بر نسل‌های بعدی باشد...رازهایی درونی که هر شخص از نسل‌های پیشین خود به ارث می‌برد.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #9

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,844
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
The Blind watchmaker by Richard Dawkins

ساعت‌ساز کور ؛ ریچارد داوکینز
نسخه‌ی پیشنهادی من : اخیراً دیدم که بر خلاف پیش بینی‌هام، این کتاب ترجمه شده، امّا به دلیل روان و شیوا بودن قلم داوکینز، ترجمه رو پیشنهاد نمی‌کنم.
●●●●●●●●●●


پیش از هر چیز...

بار اوّلی که این کتاب رو خوندم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم : بهترین کتابی بود که تا به حال خوندم. شاید به نظر اغراق آمیز بیاد؛ اما نباید فکر کنین این کتاب رو فقط کسانی درک می‌کنن که به زیست‌شناسی و تئوری تکامل علاقه دارن؛ این کتاب، برای همه نوشته شده... شاید برای شناسوندن شگفت‌آورترین تئوری قرون اخیر به همه‌ی انسان‌ها.

نیم نگاه

" عبارت ساعت‌ساز را در عنوان این کتاب، از رساله پژوهشگر دینی، ویلیام پلی[nb]William Paley[/nb] قرض گرفته‌ام... پلی دین‌شناسی طبیعی خود را با این متن معروف آغاز می‌کند:

در گذری از یک مسیر، فرض کنید پای من به سنگی گیر کند، و از من پرسیده شود این سنگ چرا در این مکان وجود دارد؟ به احتمال زیاد، من پاسخ خواهم داد که تا جایی که من اطّلاع دارم، این سنگ همواره وجود داشته است. خرده‌ای منطقی بر این پاسخ گرفتن چندان آسان نیست. اما فرض کنیم که من در مسیر به یک ساعت مچی روی زمین برخوردم و از من پرسیده شد این ساعت چرا در این مکان وجود دارد؟ بدون شک پاسخ من این نخواهد بود که این ساعت همواره وجود داشته است.

...

این ساعت مچی باید دارای خالقی باشد: باید زمانی، در مکانی، و برای هدفی مشخّص، کسی یا کسانی این ساعت را طرّاحی کرده باشند و کارایی‌اش را به آن بخشیده باشند.
"

آنچه خواندید، بخشی کوتاه از فصل آغازین کتاب ساعت ساز کور بود؛ دکترین پلی، به عنوان نقطه ی آغاز داوکینز، در دفاعی هنرمندانه از منطق تئوری تکامل، خود منشأ عنوان پرمعنای کتاب است. آنچه داوکینز حقیقتاً در اثبات منطقی آن استاد است، نفی آفریننده‌ای برای حیات زنده و کربنی در جهان است. دنیایی که او در کتابش به تصویر می‌کشد، تنها تحت نیروهای کور و نابینای طبیعت شکل می‌گیرد و پیچیدگی‌های شگفت‌آورش را می‌یابد. داوکینز اشاره می‌کند که تنها سه دسته‌اند کسانی که مکانیسم تکامل را به چالش می‌کشند : مردمانی که اعتقادات مذهبی دارند و می‌خواهند تکامل اشتباه باشد، مردمانی که می‌دانند تئوری تکامل و انتخاب طبیعی قابل اطمینان است اما به دلایل مذهبی یا سیاسی آن را نمی‌پذیرند، و سر انجام مردمانی در رسانه‌های مختلف که از اظهار مخالفت با هر تئوری لذّت می‌برند چرا که دوست دارند شاهد دفاعیات مدّعیان آن تئوری باشند.

خطوط اصلی

در کنار سفری شگفت انگیز به قلب زیست‌شناسی تکاملی که خواننده را با مکانیسم این تئوری شگفت انگیز آشنا می‌کند، کتاب با شبیه‌سازی‌هایی منطقی خواننده را با پیامدهای غافلگیرکننده‌ی کنار هم قرار گرفتن صفات گوناگون، که حاصل جهش‌های تصادفی هستند، آشنا می‌کند. برای مثال کتاب با در نظر گرفتن تکامل سازه‌هایی پیچیده مانند چشم انسان، یا سیستم مکان‌یاب خفاش‌ها، نشان می‌دهد که چگونه جهش‌ها و اثرات طبیعت بر فراوانی صفات و انتخاب شدن ژن‌های صفات، می توانند از چند سلول ابتدایی که تصادفاً در کنار هم قرار گرفته‌اند، به یک چشم کامل بدل شوند.

این کتاب در تک تک نبردهای مشهور بر سر تئوری تکامل شرکت می‌کند، به اثبات و دفاعی جانانه از آن می‌پردازد، با تئوری‌های دیگر مقایسه‌اش می‌کند و در تمام این مدت گویشی منطقی و احترام آمیز و به دوری از وارد آوردن اتّهام به مخالفان این تئوری دارد. داوکینز یک آتئیست مشهور است؛ برای بسیاری از مردم، همین برای دور ماندن از درگیری با کتاب‌هایش، یا بدتر از آن، خواندن کتاب های او و توهین آمیز پنداشتن آن‌ها، کافیست. داوکینز در کتاب‌هایش بسیار صریح است، جای شک و تردید و اندیشیدن به استدلال‌هایش را باز می‌گذارد، با این وجود با ترس از انتقادات دیگران نمی‌نویسد و با لحنی صریح و منطقی و به عقیده ی بسیاری، شجاعانه، به اثبات نظراتش می‌پردازد. کتاب او، پر از گزاره‌های منطقی است؛ همواره دانشمندان بسیاری، چه در زمان داروین و چه پس از او، به دفاع از تئوری تکامل پرداخته اند، اما دفاعیات داوکینز شاید از این جهت بهترین باشد که حتّی جزئی‌ترین و جدیدترین خرده گیری‌ها را هم صبورانه پاسخ می‌دهد. نه تنها این کتاب، که بیشتر کتاب‌های او برای بیان شیوا و منطقی و جسورانه‌ی ریچارد داوکینز، مشهور و محبوب شده‌اند.

چند خط...

تکامل هیچ هدف بلند مدتی ندارد. هیچ نقطه ی دوردستی برای رسیدن در آن نیست؛ هیچ مقصد متعالی برای رسیدن وجود ندارد که بتواند به عنوان مبنایی برای انتخاب عمل کند؛ هر چند تکبر انسان ها، ما را بسیار علاقه مند کرده است که باور کنیم گونه ی ما، هدف غایی مکانیسم تکامل بوده است.

در گزاره ی ریون، دو اشتباه وجود دارد. اشتباه اول، همان مسئله ی آشنا و آزاردهنده است : اشتباه گرفتن انتخاب طبیعی با 'شانس و تصادف'. جهش ها 'تصادفی' هستند. انتخاب طبیعی دقیقاً نقطه ی مقابل 'تصادف' است. اشتباه دوم؛ این به هیچ عنوان درست نیست که 'هر جزئی به تنهایی بی استفاده است.' و این درست نیست که 'برای درست درست کار کردن کل مجموعه، همه ی اعضا باید در کار باشند.' "
"اگر می خواهید مفهوم حیات را دریابید، به توده های سلولی ژل مانند و لرزان نیاندیشید. به فناوری اطلاهات فکر کنید.
او [ویلیام پلی] در مورد چشم انسان، با شگفتی، و با این تصور که این سوال هیچ پاسخی ندارد، می پرسد : "چگونه ممکن است ساختار پیچیده ای مانند چشم انسان خود به خود تکامل پیدا کرده باشد؟" این یک گزاره ی منطقی نیست؛ صرفاً جمله ای برای نشان دادن شگفت زدگی است.

چیزها وجود دارند، به این دلیل که به تازگی به وجود آمده اند، و یا به این دلیل که ویژگی هایی دارند که مانع نابودی آنها پیش از زمان حال شده است.

در این تصور که موجود دیگری مسئولیت دارد به زندگی شما هدف و معنا بدهد، چیزی بسیار کودکانه وجود دارد. نقطه نظر بزرگ سالانه تر این است که زندگی ما همان قدر سرشار از شگفتی و معناست که خودمان می خواهیم باشد.

یک پیشنهاد

این کتاب رو از دست ندید. شباهت این کتاب، به کتابی مانند تاریخچه ی زمان نوشته‌ی استیون هاوکینگ، از لحاظ پیچیدگی، واقعاً کمه. این کتاب برای هر انسانی که اطّلاعاتی جزئی و ابتدائی از تکامل داره و به منطق و استدلال و معمّا علاقه‌منده، کاملاً قابل فهم و جذّابه. شاید وظیفه‌ی من باشه که بگم این کتاب، اعتقادات انسان‌هایی که بی‌خیال نیستن رو کاملاً به چالش می‌کشه؛ به آدم‌های شجاع شدیداً توصیه می‌کنمش.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #10

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,844
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
The Curious Incident for a dog in midnight by Mark Haddon

حادثه‌ای عجیب برای سگی در شب ؛ مارک هادون
نسخه‌ی پیشنهادی من : نشر کاروان ؛ ترجمه‌ی گیتا گرکانی
●●●●●●●●●●


پیش از هر چیز ...

از هزاران دریچه‌ی مخفی، می‌شه دنیا رو دید؛ فقط باید هر کدوم از این دریچه‌ها رو کشف کرد. این کتاب، به من کمک کرد یکی‌ش رو کشف کنم.

نیم نگاه


کریستوفر، شخصیت اصلی کتابِ حادثه‌ای عجیب برای سگی در شب، مبتلا به بیماری اوتیسم است. ماجرای داستان، ماجرای کشف قاتل حقیقی سگ همسایه است که در آن، کریستوفر نقش کاراگاه را دارد؛ در حقیقت این کتاب از زبان او، و به دست او نوشته شده است. کریستوفر باهوش است، حافظه‌ی خارق العاده‌ای دارد، ریاضیات را درک می‌کند، علم را درک می‌کند، اما آدم ها را درک نمی‌کند. او فصل‌های کتابش را با اعداد اوّل نام گذاری می‌کند و بهترین دوستش، شاید، موش کوچکش است. در مسیر کشف قاتل سگ همسایه، کریستوفر، جهان اطرافش را دوباره کشف می‌کند.

خطوط اصلی

بیان این کتاب، با همه ی بیان‌هایی که تا به حال در کتاب‌ها خوانده بودم فرق داشت. کریستوفر، افکاری روشن و دقیق دارد و همه ی احساساتش را به لحاظ منطقی تجزیه و تحلیل می‌کند. جهان اطراف او، آمیخته ای از رنگ‌ها و احساسات نیست؛ بلکه او هر جزء این جهان را دقیق و جداگانه و واقع بینانه می‌بیند. او انسان‌ها را نمی‌فهمد، و آدم های اطرافش هم او را درک نمی‌کنند. کریستوفر، با اغلب احساسات طوفانی و انسانی، بیگانه است:

"مردم برای من گیج کننده اند. این، دو دلیل اصلی دارد. اوّلین دلیل اصلی این است که مردم بدون استفاده از کلمات، حرف می‌زنند... دوّمین دلیل این است که مردم اغلب در حرف زدن از استعاده استفاده می‌کنند."

ذهن کریستوفر، با اعداد و معمّاها و حقایق علمی جذاب، آرامش می‌یابد؛ و در فصل‌های مختلف کتاب، خواننده با این ذهن متفاوت و پیچیده و در عین حال، مرتّب و منطقی آشنا می‌شود. هنگامی که کشف قاتل سگ همسایه، نتایج غیر منتظره‌ای به بار می‌آورد، کریستوفر از شهر کوچکی که در آن زندگی می‌کند، به لندن فرار می‌کند. در طول مسیر، خواننده بارها و بارها ذهن کریستوفر را کشف می‌کند؛ ذهنی که مانند دوربین دقیق و حسّاسی است که ساده ترین و عریان‌ترین حقایق را، حقایقی که دیگر انسان‌ها حتّی بدون اینکه به آنها فکر کنند متوجّه می‌شوند، به آرامی و به دقّت هضم می‌کند و گاه شگفت‌زده، و گاه عصبی می‌شود.

نحوه‌ی بیان مارک هادون در این کتاب، بی‌نظیر است. بدون شک، تجربه‌ی مدّتی زندگی و کار کردن با بچّه‌های مبتلا به اوتیسم، باعث شده کتاب او، نه فقط جذّاب، که راهنمایی قابل اتّکا باشد. او در این کتاب، به ما نمی‌گوید که مغز یک انسان مبتلا به اتیسم چگونه کار می‌کند؛ او به ما دقیقاًنشان می دهد:

"مردم می‌گویند باید همیشه راست بگویی. اما این را جدّی نمی‌گویند. برای اینکه شما اجازه ندارید به آدم‌های پیر بگویید که پیر هستند..."

ذهن کریستوفر همه چیز را حقیقی و عریان و بدون عینک می‌‌بیند؛ خواندن کتابی که از زبان او نوشته شده، و دیدن همه چیز از دریچه ی ذهن او، مانند این است که خواننده هم، مثل خود کریستوفر، به یک نظاره گر خارجی تبدیل می‌شود؛ دور از احساساتی که مانند مه، حقایق و وقایع را می پوشانند؛ نظاره‌گری که از پشت یک دیوار شیشه ای دنیا را، آن‌طوری که هست می بیند.

چند خط...
مادر موجود کوچکی بود که بوی خوبی می‌داد.

من معمولاً کاری را که به من گفته‌اند انجام نمی دهم. و این به خاطر این است که وقتی مردم به شما می گویند چه بکنید، گیج کننده است و معنی ندارد. مثلاً، مردم اغلب می گویند "ساکت باش" اما نمی گویند تا کی ساکت باشید. یا علامتی را می بینید که روی آن نوشته اند : "روی چمن راه نروید" اما باید بنویسند : "روی چمن دور این علامت راه نروید." یا "روی چمن این پارک راه نروید." برای اینکه چمن ها زیادی هستند که اجازه دارید روی آنها راه بروید.

وقتی مردم می میرند، گاهی آنها را توی تابوت می گذارند، برای اینکه تا مدت های خیلی زیاد که چوب تابوت می پوسد، فاسد نشوند. اما مادر سوزانده شد. این یعنی او توی یک تابوت گذاشته شد، و سوزانده و خاکستر شد. من نمی دانم خاکستر چه شد، و نمی توانستم سوال کنم، چون من به مراسم تدفین نرفتم. اما دود از دودکش بیرون آمد و به هوا رفت و گاهی به آسمان نگاه می کنم و فکر میکنم مولکول های بدن مادر آن بالاست، یا در ابرها در فراز آفریقا یا قطب جنوب، یا دارد به شکل باران در جنگل های انبوه برزیل، یا به صورت برف، در جایی، فرو می ریزد.

یک پیشنهاد

این کتاب رو از دست ندید؛ سال‌های سال، این کتاب تحسین شده و در لیست کتاب‌هایی که باید پیش از مرگ بخونیم قرار گرفته؛ اگر این کتاب رو بخونین، از این موضوع هیچ تعجب نخواهید کرد.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #11

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,844
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
The Joke by Milan Kundera

شوخی ؛ میلان کوندرا
نسخه‌ی پیشنهادی من : نشر روشنگران و مطالعات زنان ؛ ترجمه ی فروغ پوریاوری[nb]در ترجمه‌ی این کتاب، برخی بخش‌ها سانسور شده؛ اگر اهل خواندن متن سانسور شده نیستید، نسخه‌ی انگلیسی کتاب را پیشنهاد می‌کنم.[/nb]
●●●●●●●●●●


پیش از هر چیز...

این کتاب، داستانی است متعلّق به کشوری که دیگر وجود ندارد...چک اسلواکی.

نیم نگاه

ماجرای این کتاب، در چک اسلواکی، در دهه ۱۹۵۰ اتفاق می‌افتد؛ زمانی که کمونیست‌ها پشتِ پرده‌یِ آهنین در اروپا و آسیا، حکمرانی می‌کردند. حاکمیت تمام و کمال توتالیتاریانیسم، در حدی که نوشتن یک شوخی بد راجع به تروتسکی، پشت یک کارت پستال، عواقب خطرناکی برای شما در پی داشت، در این کتاب با زیرکی و بدون اغراق شرح داده شده است. شخصیت اصلی داستان، لودویک جان، محض شوخی، کارت پستالی با مضمون شرح داده شده برای دختری که دوست دارد می‌فرستد، و در پی آن، به سختی مجازات می‌شود : از حزب کمونیست و مقام بالایش در آن برکنار می‌شود، و از دانشگاه نیز اخراجش می‌کنند. او مجبور می‌شود برای خدمت به عنوان سرباز وظیفه، به معدنی در شهری دوردست برود و کار کند.
لودویک در طی کار سخت در اردوگاه، عاشق دختری معصوم به نام لوسی می‌شود؛ عشق به لوسی بخش اعظم گفته‌های لودویک در کتاب را، به عنوان راوی شکل می‌دهد. لوسی تا حدّی برای خواننده ناشناخته باقی می‌ماند، و آنچه درباره‌ی او می‌فهمیم این است که عشق و روابط جـنس‍‌‍ی را از هم جدا می‌دانست، و هنگامی که از برقراری رابطه ی جـنس‍‌‍ی با لودویک سرباز زد، رابطه‌ی آن‌ها به هم خورد. در ادامه‌ی ماجرا، لوسی، بدون اّطلاع قبلی، لودویک را ترک می‌کند، و لودویک، حیران از این مسئله، پس از مدّتی تمرکز خود را روی انتقام‌گیری از یکی از سران حزبی که از آن اخراج شد متمرکز می‌کند؛ انتقامی که از راه برقراری رابطه با همسر آن شخص، شکل می‌گیرد.

خطوط اصلی

این کتاب، ماجرای خودخواهی و و سقوط انسان، هنگامی است که خود را فراتر از روند تکرار تاریخ می‌بیند. تلخی و حس شکست لودویک که در ابتدا حس هم‌دردی خواننده را بر می‌انگیزد، و به خود لودویک این حس را می‌دهد که می تواند کنترل زندگی‌اش را با میدان دادن به این شکست و انتقام‌جوییِ پس از آن به دست بگیرد، در نهایت زندگی او را به جهنّم تبدیل می‌کند و او در انتها می‌فهمد که کنترل زندگی اش را به دست این احساس تلخی و شکست داده است و خود، صاحب هیچ چیز نیست. شوخی، عنوانِ به‌جایی برای این کتاب است. نه فقط به این دلیل که سقوط زندگی لودویک از یک شوخی شروع می‌شود، بلکه به این دلیل که همه‌ی انسان ها، هنگامی که مبارزه می کنند، فریاد می شکند و با جدیّت برای رسیدن به اهدافشان سخن می گویند و می نویسند و می جنگند، و همواره گمان می‌کنند سرنوشت خود را در دست دارند، در معرض دام شوخی تاریخ هستند؛ همانطور که میلان کوندرا، خود در مقدمه ی کتابش می نویسد:

"...من همیشه اعتقاد داشته‌ام که تناقض‌های تاریخ و زندگی خصوصی صفاتی یکسان دارند : کار هلنا در دام شوخی فریب آمیزی که لودویک برایش گسترده تمام می‌شود؛ کار لودویک و تمام آن دیگران در دام شوخی‌ای که تاریخ با آن‌ها کرده تمام می‌شود: دام آوازه ی آرمانشهر؛ آنها به زور راهی به دروازه های این بهشت برای خود گشوده‌اند، اما هنگامی که در با صدا پشت سرشان بسته می‌شود، خود را در جهنّم می‌یابند. در چنین وقت‌هایی حس می کنم که تاریخ حسابی دارد می‌خندد..."

بارها در نقدها و در توصیف این کتاب، گفته شده که این کتاب، رمانی سیاسی و " ادّعانامه ای مهم بر ضد استالینیسم" است. خود کوندرا، شوخی را تنها داستانی عاشقانه می‌داند. اما واقعیت این است که شوخی داستانی درباره‌ی انسان است و غرور، خودبینی و رویای به دست گرفتنِ سرنوشت و رسیدن به مرز به حقیقت پیوستن رویاها.

چند خط...
من یک انسان ریاکار با یک چهره ی واقعی و چندین چهره ی دروغین نبودم، من انسانی چند چهره بودم، زیرا جوان بودم و هنوز نمی دانستم می خواهم چگونه انسانی باشم
من متوجه شدم که نمی توانم از خاطراتم فرار کنم؛ آن‌ها مرا احاطه کرده بودند.

اعتقادات مردم مفهومی ندارند، آنها که شادی را از پشت بام ها فریاد می زنند، معمولاً از همه غمگین ترند.

تا کنون بسیار از عشق در اولین نگاه صحبت شده؛ من به خوبی به این حقیقت واقفم که عشق، تمایل زیادی به افسانه ساختن از خود دارد، همانطور که همیشه آغاز عشق، موضوع افسانه ها و اسطوره ها بوده است، پس از آوردن نام عشق در این باره خودداری می کنم؛ اما هیچ شک ندارم که در این مورد، نوعی شهود و غیب بینی در کار بود : من بلافاصله ذات لوسی را، یا دقیق تر بگویم، ذات آن چیزی را که قرار بود او بعدها برای من بشود، احساس کردم.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #12

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,844
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
Dracula by Bram Stoker

دراکولا ؛ برام استوکر
نسخه‌ی پیشنهادی من : من این کتاب رو به زبان اصلی خوندم و آشنایی با نسخه‌های ترجمه شده‌ی احتمالی ندارم.
●●●●●●●●●●


پیش از هر چیز...

جسارت عجیبی نیاز داره نوشتن نقدی بر این شاهکار ...برام استوکر، خالق خوش آشام‌ها نبود؛ اما کسی بود که خون آشام‌ها را به شکل مدرن و امروزی توصیف کرد؛ بسیاری از ویژگی‌های ترسناک مربوط به خون آشام‌ها که در کتاب‌ها و فیلم‌های مختلف دیده می‌شود، اوّلین بار توسّط خود استوکر به آن‌ها نسبت داده شدند؛ از همین جاست که شاید بتوان استوکر را باعث و بانی شیفتگی مردم نسبت به این موجودات هراسناک دانست.

نیم نگاه

این رمان به شیوه‌ی رساله‌ای[nb]Epistolary[/nb] نوشته شده؛ یعنی هر فصل آن متشکّل از چند نامه، تلگراف، گزارش و گاهی تکّه‌هایی از روزنامه‌هاست. نویسنده‌ی نامه‌ها، اغلب شخصیت‌های اصلی خود کتاب هستند. داستان ابتدا از زبان جاناتان هارکر، یک وکیل تازه‌کار انگلیسی نقل می‌شود؛ جاناتان از انگلستان با قطار به ترنسیلوانیا سفر می‌کند و به دیدار کُنت دراکولا می‌رود؛ دیدار در قلعه‌ی بزرگ، ترسناک و دور افتاده‌ای در حاشیه‌ی کوهستان. هدف هارکر کمک کردن به دراکولا در مسائل مربوط به معامله‌ی یک زمین است. هارکر با رفتار بزرگوارانه و مهربانانه‌ی کنت دراکولا، اغوا می‌شود تا بیشتر نزد او بماند؛ اما به زودی کشف می‌کند که در قلعه‌ی او زندانی شده است. در این مدت او جنبه‌هایی از زندگی مرموز و شبانه‌ی دراکولا را کشف می‌کند. شبی، در تلاش برای فرار از قلعه، هارکر به طلسم سه زن خون آشام در قلعه گرفتار می‌شود که "خواهران" نامیده می‌شوند؛ دراکولا از راه می‌رسد و او را نجات می‌دهد چرا که موّقتاً به او نیاز دارد؛ او می‌خواهد مسائل قانونی و نصایح هارکر را درباره‌ی امور مالی در انگلستان و لندن بیاموزد. هارکر کشف می‌کند که کنت دراکولا قصد دارد نژادی از خون آشام‌ها به وجود بیاورد که بر دنیا حکومت کنند. هارکر با کمک چند تا از دوستانش، و شخصیت اصلی مبارزه کننده با دراکولا، پروفسور ون هلسینگ، به تلاش برای خنثی کردن نقشه‌ی دراکولا می پردازند.
دراکولا تصمیم می‌گیرد نقشه‌ای بریزد تا مینا، نامزد هارکر، و لوسی، دوست صمیمی مینا، به قلعه‌ی او بیایند. هر دو زن به طعمه‌ی دراکولا تبدیل می شوند. لوسی خود به خون آشام تبدیل می‌شود، و پس از مدتّی شکار کردن کودکان، کشته می‌شود؛ و مینا، تبدیل به گروگان دراکولا می شود، و دراکولا طلسمی بر او می‌نهد که ذهنش را تحت کنترل بگیرد. در پایان، مبارزه علیه دراکولا به پیروزی می‌انجامد، دراکولا به قلعه‌اش فرار می‌کند، سه عروس خون آشامش را به قتل می‌رساند، و خود توسّط دوستان هارکر کشته می‌شود.

خطوط اصلی

آن چه باید پیش از خواندن این کتاب به آن توجّه کرد، این است که دراکولا، مسلّماً داستانی نیست که پیش از خواب، یا برای کودکان بخوانید. شخصیت اصلی این کتاب، هیولایی دهشتبار است و این کتاب، مملو از جزئیات خشونت بار و حیوانی زندگی خون آشام‌هاست. قرار دادن این کتاب در ژانر ادبیات ترسناک تخیّلی، صحیح است اما همه‌ی ماجرا نیست. این کتاب به تنهایی زیر مجموعه‌ی ژانرهایی همچون ادبیات تهاجمی و ادبیات گوتیک نیز هست؛ زیرا به مسائلی همچون نقش زنان در عصر ویکوریا، مهاجرت، انحرافات جـنس‍‌‍ی و استعمارگرایی می‌پردازد.

قصّه‌پردازی استوکر در این کتاب، مثال‌زدنی و بی‌نظیر است. قلم او به گونه‌ای است که خواننده در پایان به سختی به خود می قبولاند که آنچه خوانده تنها زاییده‌ی تخیّلات نویسنده بوده و تا مدّت‌ها در این باره شک دارد. استوکر در نوشتن تاریخ بالای نامه ها و تلگراف‌ها، اشتباهاتی عمدی مرتکب شده، زیرا می‌خواهد خواننده را به شک بیاندازد که آنچه از زبان اشخاص مختلف کتاب می‌خواند، ممکن است زیاد قابل اطمینان نباشد، و با این کار داستان اصلی اسرار کنت دراکولا را همچنان مه‌آلود و مرموز می‌گذارد.

این کتاب، نمونه‌ی خوبی برای نشان دادن میزان اغواکنندگی شر و تاریکی است؛ شخصیت کنت دراکولا، هیولایی که از خون قربانیانش تغذیه می کند، تا به حیات جاودانش در شب ادامه دهد، در نهایت بدی و شر قرار دارد، اما با وجود سیاهی بی‌چون و چرای این کاراکتر، همواره شخصیتی مشهور در تاریخ ادبیات پس از خود بوده و بسیاری از اشخاص را در فیلم و تئاتر و کتاب، تحت تأثیر قرار داده است.

زمینه‌ی اصلی داستان، پیروزی نیکی در برابر بدی است؛ اما طبق ژانر ترسناک کتاب، جزئیات تاریک داستان چنان به تفصیل و خوب توصیف شده‌اند، که در هر خط داستان، مو بر تن خواننده راست می‌شود. و این مسئله تنها به دلیل ترسناک بودن خون آشام‌ها نیست؛ این کتاب، جزئیات تراژیک بسیاری دارد. قربانی شدن لوسی و آزار دیدن مینا به بدترین وجه، به راستی خواننده را منزجر و متأثر می کند. جو آمیخته به ترس و وحشت و تاریکی در این کتاب، از صفحات اول (که به دلیل شهرت دراکولا، خواننده از ابتدا منتظر وقوع یک اتفاق ترسناک و به اصطلاح "پیدا شدن سر و کلّه‌ی هیولا" است) تا صفحه‌ی آخر ادامه می‌یابد. جوّی که در سال‌های پس از چاپ و انتشار دراکولا، همواره نویسندگان بسیاری سعی کردند از آن برای خلق آثار ترسناک خود الگو بگیرند، اما هیچکس موفّق نشد مانند استوکر کاملاً این جو را بر کتاب‌هایش استیلا دهد و تکرار کند. خواننده از ابتدا تمام ترس‌های هارکر را در سفر سختش به قلعه‌ی دراکولا، و در شب‌های ترسناک قلعه حس می‌کند؛ رمز و راز زندگی عجیب کنت، اینکه در قلعه هیچ آینه‌ای وجود ندارد، و خود دراکولا روزها غیبش می‌زند، تا مدّت‌ها همراه خواننده می‌ماند. آنقدر که گاهی، در شب‌های تاریک طوفانی، یادآوری تخیّلی بودن شخصیت قدرتمند و تاریک کنت دراکولا، کار مشکلی می‌شود.

چند خط...
به صدای کودکان شب گوش بده...موسیقی آن‌ها

وقتی کنت صورت مرا دید، چشمانش پر از خشمی شیطانی شدند و به من حمله کرد. دستانش را روی گلویم حس کردم. به محض اینکه انگشتانش مهره های صلیبی که گردنم بود را لمس کردند، ناگهان خشم از چشمانش محو شد؛ آن قدر سریع که به سختی باور کردم اصلا چنین خشمی را دیدم.

انتقام من قرن هاست که آغاز شده است؛ و زمان، از من پشتیبانی می کند.

هیچکس قبل از تجربه کردن، درک نمی کند که چه احساسی دارد، تزریق خون خودت، زندگی خودت، به زنی که دوستش داری.


یک پیشنهاد

هر داستان و فیلمی که تا به حال راجع به خون آشام ها دیده باشید، باز هم نباید این کتاب رو از دست بدید (مگر اینکه واقعاً از خوندن داستان‌های ترسناک وحشت داشته باشید)؛ Twilight رو فراموش کنید. امکان وجود داشتن خون آشام‌های خوب رو دور بریزید. این داستان، داستانی است که همه ی ماجرای خون آشام ها رو آغاز کرد و به سوژه ی جذّاب تبدیل کرد. از دست ندید.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #13

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,844
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
Blindness by Jose Saramago

کوری ؛ ژوزه ساراماگو
نسخه‌ی پیشنهادی من : نشر علم ؛ ترجمه‌ی مینو مشیری
●●●●●●●●●●



پیش از هر چیز...


در طول خواندن این کتاب، همیشه این احساس رو داشتم که من هم تقریباً کور شده‌ام.

نیم نگاه


در شهری که زندگی عادّی به نظر می‌رسد، ناگهان کوری، اپیدمیک می‌شود. انسان‌های مختلف ناگهان بینایی خود را از دست می‌دهند در حالی که تنها صفحه‌ی سفیدی پشت پلک‌های خود می‌بینند. اوّلین راهکاری که جامعه می‌بیند، قرنطینه کردن مبتلایان است؛ ساده‌ترین راه حل. اما روز به روز به تعداد کسانی که کور می‌شوند افزوده می‌شود. اینجاست که همه‌چیز سرعت می‌گیرد و خواننده در دنیای سورئال ناامیدی، بدبختی، کثافت و جنایت غرق می شود، دنیایی که در آن، کسی در برابر مردم نیست، بلکه مردم دشمن یکدیگرند. در طول زمان، خواننده شاهد نابودی پایه‌های یک اجتماع می‌شود؛ جسدها کنار خیابان می‌پوسند و حتی روحانیون کلیساها هم کور شده‌اند.

" شاید، تنها در دنیای کورها، همه چیز آن طور به نظر بیاید که حقیقتاً هست."​

خطوط اصلی

در طول خواندن داستان فروریزی بشریت، ما نمی‌دانیم که آیا کوری یک آزمون است، یا یک اخطار و یا مجازات. به جای آن، آنچه کم‌کم درک می کنیم این است که کوری حقیقی، همیشه بر جامعه حکمفرما بوده است - کوری در قبال دیگران، در قبال هویت خودمان، و کوری فیزیکی فقط باعث آشکار شدن این حقیقت پنهان شده است. ترس، ظلم، تجاوز، حرص و طمع، خودخواهی، دروغ، دزدی و بی تفاوتی و تهمت. همه ی اینها همیشه بوده‌اند، اما به آسانی نادیده گرفته شده‌اند. و حالا، کوری باعث کنار رفتن پرده‌ها شده، و همه ی این حقایق زشت، بیشتر از همیشه خودنمایی می‌کنند. در پی فرو ریختن یکایک ستون‌های انسانیت، یک بار دیگر، این پرسش که "انسان بودن چه معنایی دارد؟" خودنمایی می‌کند...

"من فکر نمی‌کنم ما کور شده باشیم. ما همیشه کور بوده‌ایم. کور، اما بینا. کور، در حالی که می‌توانستیم ببینیم، اما نمی‌خواستیم ببینیم."​

همه‌ی چیزهایی که انسان‌ها را "انسان" می‌کند، از بین رفته‌اند. نام اهمیت ندارد. عنوان اهمیت ندارد. شغل اهمیت ندارد. مقام و موقعیت اهمیت ندارد. شرم و حیا از بین رفته، دارو و درمان بیهوده است و از دست دولت کاری ساخته نیست. اخلاقیات نابود شده‌اند. آیا چیزی باقی مانده؟

"زندگی کردن با مردم سخت نیست؛ درک کردن مردم، سخت است."​

در این تاریکی مطلق، تنها شعاع‌هایی از نور، امید را حفظ می کند. زن با عینک دودی از یک پسربچّه مراقبت می کند، افرادی که به هم کمک می‌کنند و همسر دکتر، تنها انسانی که کور نشده است. چرا؟ آیا او از همه انسان‌تر است؟ یا دلیل این است که زودتر از همه بینا شده است؟. همسر دکتر کاراکتری مهربان و آرام است. تنها راهنمای کورهاست و از همه مواظبت می کند. به اخلاقیاتش پای بند است حتی اگر مجبورش کنند آنها را زیرپا بگذارد. برای مردگان گریه می کند، اما هنگامی که هیچ راه دیگری نیست، خود آدم می‌کشد.

"اگر نمی توانیم کاملاً مانند انسان ها زندگی کنیم، حداقل بیایید کاری کنیم که کاملاً مانند حیوانات نباشیم."​

سبک نوشتن این کتاب، شاید هر کسی را راضی نکند. هیچ علامت نقل قول یا نقطه ویرگولی در کار نیست. صفحه به صفحه ی کتاب پر از خطوط یکنواخت داستان است. جملات به زیبایی نوشته شده اند اما بسیار طولانی‌اند. از هیچ شخصی با نام یاد نشده، و کاراکترها در سراسر کتاب، تنها با خصوصیاتشان شناخته می‌شوند...بسیار شبیه به دنیایی که خود نویسنده سعی می‌کند ترسیم کند، و خواننده را نیز به درون آن می‌کشد، شاید برای اینکه او هم کمی، کوری را تجربه کند.

اگر می‌توانی ببینی، نگاه کن، و اگر می‌توانی نگاه کنی، مشاهده کن.

چند خط...
درون ما، چیزی است که نامی ندارد. آن چیز، منِ حقیقی ماست.

اگر امروز صادق باشم، پشیمانی فردا چه اهمیتی دارد؟
مانند هر چیز دیگری در زندگی، بگذار زمان مسیر را بپیماید و راه حلی بیابد...
کورها نیازی به نام ندارند. من، صدایم هستم.

حقیقتی عظیم است که می گوید بدترین کور، کسی است که نمی خواهد ببیند.
تو نمی دانی، نمی توانی بدانی که چه معنی می دهد، 'دیدن' در دنیایی که همه در آن کورند، من ملکه نیستم، نه، من صرفاً انتخاب شدم که این منظره ی وحشتناک را ببینم، تو می توانی احساسش کنی، من هم احساسش می کنم و هم می بینم اش.
...همین که هنوز می توانیم گریه کنیم...بسیار پیش می آید که اشک ها، رستگاری ما هستند. وقت هایی هست که اگر گریه نکنیم، می میریم.


یک پیشنهاد


کوری، کتاب آسونی نیست و خوندنش تمرکز و زمان می‌خواد؛ اما لذّت عمیقی در خوندنش نهفته است؛ و یکی از کتاب‌هایی است که تا ابد تأثیرش رو به همراه خواهید داشت.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #14

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,844
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
Lord of the Rings by J.R.R. Tolkien

ارباب حلقه‌ها ؛ جان رونالد روئل تالکین
نسخه‌ی پیشنهادی من : این کتاب رو به زبان اصلی خوندم و آشنایی با نسخه‌ی ترجمه شده ندارم.
●●●●●●●●●●

JC7C2U.jpg


پیش از هر چیز...


اغراق‌آمیز نیست که بگیم اگر تالکین سری ارباب حلقه‌ها رو نمی‌نوشت، ژانر تخیّلی، هنوز در سایه‌ها می‌زیست...

نیم نگاه

کمتر کسی پیدا می‌شود که داستان را نداند؛ زیرا حتّی افرادی که شاهکار تالکین را نخوانده‌اند، احتمالا شاهکار پیتر جکسون، یعنی سه‌گانه‌ی ارباب حلقه‌ها که روی هم صاحب ۱۷ جایزه ی اسکار شده‌اند را دیده‌اند. امّا ارباب حلقه‌ها از آن دسته کتاب‌هایی نیست که زیر سایه‌ی فیلمی که بر اساس آن ساخته می‌شود قرار بگیرد؛ بلکه کاملاً بر عکس، قدرت تخیّلی و داستان‌پردازی شگفت انگیز تالکین، عامل اصلی جذّابیت فیلم‌هاست.

دنیایی که تالکین خلق کرده است، Middle-Earth نام دارد؛ داستان با نقل ماجرای حلقه‌های قدرت آغاز می‌شود - بسیاری از داستان پردازی‌ها در کتاب، در قالب شعر هستند- سائورون[nb]Sauron[/nb]، ارباب تاریکی‌ها، در سرزمین موردور[nb]Mordor[/nb] حلقه‌ای بسیار قدرتمند می‌سازد که می‌تواند بر تمامی حلقه‌های قدرت فائق آید و تاریکی وجود انسان‌ها را به سمت خود جذب کند. اما ۳۰۰۰ سال پیش از شروع داستانی که می‌خوانیم، سائورون در جنگ حلقه‌ها شکست می‌خورد و حلقه‌ی تاریکی را از دست می‌دهد. در طول تاریخ، حلقه گاهی پنهان می‌شود و گاهی پیدا؛ اما در نهایت توسّط یک هابیت[nb]Hobbit, از موجودات خلق شده توسط نویسنده.[/nb] به نام بیلبو بگینز[nb]Bilbo Baggins[/nb] پیدا می‌شود؛ بیلبو در تولد ۱۱۱ سالگی‌اش، حلقه را به فرودو[nb]Frodo[/nb] می‌سپارد. با کمک گاندالف[nb]Gandalf[/nb]، که جادوگری قدرتمند و حکیم و از دوستان بیلبو است، مشخّص می‌شود که این حلقه، همان حلقه‌ی قدرتمند تاریکی‌هاست. سرانجام در جلسه‌ای با حضور نمایندگان ساکنان Middel-earth، گروهی برای همراهی فرودو به مقصد موردور داوطلب می‌شوند؛ چرا که حلقه برای نابود شدن باید در شعله‌های آتشین آتشفشان کوهستان مرگ بسوزد. باقی کتاب به توضیح ماجراهایی می‌پردازد که برای فرودو و دیگر همراهان حلقه پیش‌ می‌آید.

خطوط اصلی

ارباب حلقه‌ها (که در حقیقت در پی خلق بخش‌هایی از Middle-earth در کتاب هابیت، اثر همین نویسنده نوشته شد) چنان اثر عمیق و ماندگاری بر ادبیات تخیلی گذاشت که مکتبی به نام تالکینیسم به راه انداخت.

از ویژگی‌های اعجاب‌انگیز داستان‌پردازی تالکین در این کتاب، که دلیل اصلی تبدیل شدن آن به یکی از ارزشمند‌ترین کتاب‌های تاریخ است، کامل و دقیق بودن آن است. تالکین جهانی وسیع و سراسر آکنده از رمز و راز و جادو خلق کرده، و از توصیف هیچ جزئیاتی صرف نظر نکرده؛ الف[nb]Elf[/nb]ها و کوتوله‌ها و انسان‌ها و دیوها و شیاطین؛ جغرافیای جهانی که او خلق می کند بسیار وسیع و زیباست، و بخش عظیمی از کتاب به توضیح تاریخ middle-earth و یا کشورهای مختلف آن مانند گندور[nb]Gondor[/nb] و روهان[nb]Rohan[/nb] و... می‌پردازد؛ این توصیفات چنان گیرا و دقیق هستند که گاهی خواننده احساس می‌کند در حال خواندن یک حماسه ی اصیل و قدیمی است.

تالکین حتّی تا خلق زبان‌های مختلفی در این کتاب، مانند زبان الف‌ها پیش رفته است. جالب اینجاست که این زبان، بسیار وسیع و اصیل به نظر می‌رسد؛ گویی می تواند فراتر از تخیّل محض در نظر گرفته شود؛ شاید دلیل این موضوع تخصّص آکادمیک تالکین در ریشه‌شناسی کلمات و فیلولوژی باشد. افسانه‌ها و اسطوره‌هایی از آلمان، اسکاتند، فنلاند و انگلستان اثراتی بر قلم تالکین نهاده‌اند و به او در خلق جهان منحصر به فرد کتابش کمک کرده اند.

در نسخه ی اصلی کتاب ها، چندین ضمیمه بر کتاب افزوده شده، که هر یک توضیح بخشی از تاریخ و زبان Middle-earth هستند؛ و برخی نیز به زندگی قهرمانان اصلی کتاب، پیش و پس از ماجرای حلقه می‌پردازند. یک ضمیمه بخش‌هایی از زبان الف‌ها و اشکال مختلف آن که در موردور و در میان کوتوله‌ها رایج بوده‌اند را آموزش می‌دهد. یک ضمیمه شجره نامه‌ی هابیت ها و تقویم آن‌ها را توضیح می دهد. یک ضمیمه تاریخی از ماجراهایی است که به جنگ حلقه‌ها و ساخته شدن حلقه‌ی قدرتمند تاریکی‌ها منجر شد می‌پردازد؛ ضمیمه‌ای دیگر تاریخی از شاهان دونِداین[nb]Dunedain[/nb] و نومِنور[nb]Numenor[/nb] را شرح می‌دهد.

رمز برتری بی چون و چرای این کتاب بر تمامی کتاب‌های ژانر ادبیات تخیلی در زمان خود و پس از آن، شاید این باشد که تالکین، نه تنها جهانی یکتا و منحصر‌به‌فرد و سرشار از موجودات و افسانه‌های متنوّع خلق کرده، بلکه توانسته با نیروی تخیّل شگفت انگیز خود، حیاتی جاودانه به درون این جهان تخیّلی بدمد.

چند خط...

سه حلقه برای پادشاهان الف ها، زیر آسمان
هفت حلقه برای اربابان کوتوله ها، در قلعه های سنگی
نه حلقه برای شاهان انسان ها، که سرنوشت آنها مرگ است
یک حلقه برای ارباب تاریکی ها، نشسته بر تخت قدرت
در سرزمین موردور، سرزمین تاریکی ها
یک حلقه، برای حکومت بر همه ی آنها، یک حلقه برای یافتنشان
یک حلقه، برای گرد هم آوردن آنها، و اسیر کردنشان در تاریکی
در سرزمین موردور، سرزمین تاریکی ها
جهان سرشار از خطر است و پر از سرزمین های تاریک. اما هنوز، بسیاری زیبایی ها در آن وجود دارند. و اگرچه اکنون، در همه ی سرزمین ها، عشق با غم آمیخته شده است، همچنان به رشد ادامه می دهد.
جایی که زندگی باشد، امید هم هست.
مهتاب همه چیز را تاریک جلوه می دهد، به جز درخشان ترین ستاره ها.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #15

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,844
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
The Sound of The Mountain (山の音) by Yasunari Kawabata

صدای کوهستان ؛ یاسوناری کاواباتا
نسخه‌ی پیشنهادی من : پیشنهادی ندارم؛ ترجمه‌ی انگلیسی را خواندم.
●●●●●●●●●●


پیش از هر چیز...

کسانی که "هایکو" را دوست دارند، از خواندن این کتاب لذّت خواهند برد.

نیم نگاه

صدای کوهستان، ماجرای خانواده‌ی اوگاتا، و در حقیقت مرگ تدریجی پدر خانواده، شینگو است. شینگو، تنها شصت و دو سال دارد، اما فراموشی کم‌کم به روح او نفوذ کرده و او بخشی از خاطراتش را دیگر در ذهن ندارد؛ رویاهای آشفته می‌بیند، و گاهی نیمه‌شب از خواب می‌پرد و صدای وحشتناکی می‌شنود، صدای غرّش زمین و وزش باد، مثل صدای فروریختن کوهستان. شینگو تصور می‌کند صدای مرگ را می‌شنود که به او نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شود. در طول داستان روابط پیچیده‌ی احساسی شینگو با اعضای خانواده‌اش مشخّص می‌شود؛ خشم او نسبت به پسرش که به همسرش خیانت می‌کند، کشش غیرقابل انکار و در عین حال دردناکی که شینگو نسبت به همسر پسرش، کیوکو احساس می‌کند، رنجی که دخترش پس از طلاق از شوهرش احساس کرده و...

شینگو در مواجهه با مرگ، خود را مقصّر کژروی‌های بچّه‌هایش می‌داند؛ چرا که هرگز برای شناختن اعضای خانواده اش تلاشی نکرده. رو به رو شدن با اشخاصی که همیشه دور و برش بوده‌اند، اما او هرگز آن‌ها را نمی‌دید، تا قبل از شنیدن صدای کوهستان، ممکن نشد. می‌توان این مسئله را که والدین خود را مقصّر بدبختی‌های فرزندانشان می دانند یکی از ویژگی‌های فرهنگی خانواده در ژاپن قدیم دانست؛ بسیاری از بخش‌های کتاب تحت تأثیر مستقیم سنّت‌های ژاپن است؛ سنّت‌هایی که خواننده از بسیاری از آن‌ها بی‌اطّلاع است و خواندن ماجرا او را شگفت زده می‌کند.

خطوط اصلی


بار دیگر با کتابی رو به رو هستیم که کاراکترهای اصلی آن، هر کدام مشکلات و نقص‌های خود را دارند. شینگو، از هنگام جوانی، عاشق خواهر همسرش بوده، که بسیار زیباتر از همسرش نیز بوده، اما در یک حادثه جان خود را از دست می‌دهد؛ رویاپردازی شینگو، حتی در سنین پیری، مبنی بر اینکه زندگی‌اش باید همراه با آن زن رقم می‌خورد، با وجود احساس دلسوزی خواننده برای شینگو، ذهن را آزار می‌دهد. شاید بتوان گفت شناختن انسان‌های اطراف، و غیر ممکن بودن عشق شینگو و همسر پسرش، هر دو زمینه‌ی اصلی داستان را تشکیل می‌دهند. عشقی که شینگو به کیوکو احساس می‌کند، هر چند صفحه یک بار، در خیالات او و یا در خواب، با رویاهایی متافور‌گونه خود نمایی می‌کند. بسیاری از مفاهیم این کتاب با کمک استعاره و تشبیه بیان شده‌اند؛ اغلب با توسّل به عناصری مانند درخت و گل؛ روییدن، شکوفه دادن، یا پژمردن و قطع شدن. یکی از شگفت‌انگیزترین ویژگی‌های قلم کاواباتا، پردازش همین استعاره‌ها و تشبیه‌هاست. شینگو، به درختانی می‌نگرد که او را به یاد خاطرات قدیمی‌اش می اندازد، و اینکه چطور، همان‌طور که درخت‌ها برگ‌هایشان را از دست می‌دهند و دوباره جوانه می‌زنند، گذشته بارها و بارها در زمان حال متوّلد و تکرار می‌شود.

صدای کوهستان، صدای نزدیک شدن مرگ و اثرات آن بر یک انسان را توصیف می‌کند. شینگو با تمام وجود احساس می‌کند که مرگ به او نزدیک می‌شود، دوستانش در حال مردن هستند، آن‌هایی که زنده‌اند از مرگ سخن می‌گویند، و صدای مرگ را هر شب می‌شنود؛ اما گویی هر چه مرگ نزدیک‌تر می‌شود، او بیشتر متوجّه انسان‌های اطراف و خانواده‌اش می‌شود؛ گویی هر چه مرگ نزدیک‌تر می‌شود، او بیشتر احساس زنده بودن می‌کند.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #16

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,844
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
Nineteen Eighty-Four (1984) by George Orwell

1984 ؛ جورج اورول
نسخه‌ی پیشنهادی من : نشر نیلوفر ؛ ترجمه‌ی صالح حسینی
●●●●●●●●●●


پیش از هر چیز ...

این کتاب، ترسناک ترین کتابیه که توی عمرم خوندم ... و می‌دونم تا ابد اینطور خواهد موند.

نیم نگاه

جنـــــگ، صلـح است
آزادی، بردگــی است
نادانی، توانایی است

تمامی داستان 1984، قابل خلاصه در این سه جمله، در این مانیفست تاریک و اسرارآمیز است. جهان در 1984، از خاکسترهای جنگ جهانی دوم سر برآورده و به سه قسمت تقسیم شده است : اقیانوسیا (جزایر بریتانیا، آمریکا، استرالیا)، اوراسیا ( روسیه و اروپا) و شرقاسیا (باقی نواحی ازجمله آسیا شرقی و جنوبی و آفریقا). اگرچه استراتژی‌های حکومتی این سه سرزمین مشابهند، داستان در اقیانوسیا می‌گذرد.

1984 توصیف یک اتوپیاست؛ نه مثل اتوپیای توماس مان، بلکه شاید درست نسخه‌ی وارونه‌ی آن، یک دیستوپیا. سرزمینی با حکومتی کاملاً توتالیتر و تمامیت خواه، که اشخاصی مانند هیتلر و استالین را مانند شوخی جلوه می‌دهد.

کار، خواب، خوراک، حرف زدن و اندیشیدن ... همه و همه توسط حکومت کنترل می‌شود. کوچک‌ترین نشانه‌ای از اطاعت نکردن و یا حتی اندیشیدن به آن به سرعت و از راه‌های گوناگونی چون پلیس اندیشه، تله‌اسکرین‌هایی که همه چیز را می‌بینند، و یا حتّی کودکان شما که در لو دادنتان به پلیس دریغ نمی‌کنند، شناسایی می‌شود. حتّی زبان نیز روز به روز محدودتر می‌شود و واژه‌ها یکی یکی نابود می‌شوند. هیچکس نباید بتواند عقایدش را بیان کند؛ فردگرایی جرم است. گذشته آن‌طور که حکومت می‌خواهد دستکاری، پاک و از نو نوشته می‌شود. هیچ "حقیقت"ای وجود ندارد. "حقیقت" آن است که حکومت بگوید. سیاه، همان سفید است. و همیشه و همه جا برادرِ بزرگ، ناظر کبیر، می‌پایدت.

وینستون اسمیت، شخصیت اصلی کتاب، کارمند یکی از ادارات مهم دولتی است؛ و کار او، دروغ پردازی و سانسور مستقیم است. نام اشخاصی که به تازگی اعدام شده‌اند، باید توسّط او از آرشیو روزنامه‌های قدیمی پاک شود؛ پیش بینی‌ها و وعده وعیدهای حکومت که دروغ از آب در آمده اند باید طبق آن‌چه در حال حاضر روی داده اصلاح شوند و مدرکی از آن‌ها باقی نماند؛ تصویرها باید دستکاری شوند و حقایق وارونه شوند. در کشاکش تنفّر درونی‌اش از حزب، از ناظر کبیر و از جهان اطرافش، همواره باید مواظب باشد کسی از اندیشه‌هایش مطّلع نشود. سرانجام او دو شخص مهم را ملاقات می کند؛ جولیا، که بعداً به معشوقه‌اش تبدیل می‌شود، و اوبراین، یکی از اعضای رده بالای حزب مرکزی، که وینستون، بدون هیچ دلیل مشخّصی، می‌پندارد که مانند خود او مخالف حزب و از این حکومت متنفّر است.
عشق وینستون و جولیا، مقدّمه‌ی سقوط هر دو را فراهم می‌کند... هر دو می‌پندارند حزب از مخفی‌گاه پنهان آن‌ها -اتاقی در بالای یک مغازه‌ی عتیقه‌فروشی- خبر ندارد؛ چرا که هیچ تله‌اسکرینی در اتاق دیده نمی‌شود. اما پلیس اندیشه در تمام این مدّت مشغول تماشای آن دو است. وینستون و جولیا در ابتدا سعی می‌کنند با کمک اوبراین از وجود یک گروه مخالف حزب به نام انجمن اخوّت اطلاعاتی بدست بیاورند و فلسفه‌ی مخالفت با حزب را بیاموزند. اما اوبراین، یکی از سرکرده‌های پلیس اندیشه از آب در می‌آید و وینستون و جولیا دستگیر می‌شوند. تاریک‌ترین بخش‌های کتاب از این پس آغاز می‌شوند؛ شکنجه‌های وحشیانه و پی در پی وینستون و اعتراف او به هزاران جرم که هرگز مرتکب نشده از یک سو، و فرایند پاک‌سازی ذهنش و مجبور کردن او به پذیرش فلسفه‌ی حزب، حتّی با اینکه همین حالا هم نام او برای اعدام در لیست قرار گرفته و یک "ناشخص" شده است...

"ما تنها به نابود کردن دشمنانمان راضی نمی‌شویم؛ اوّل تغییرشان می‌دهیم."

وینستون در اتاق ۱۰۱ شکنجه‌گاه، اتاقی که هر شخص در آن با بدترین ترسش رو به رو می‌شود، آخرین سنگر مقاومتش را از دست می‌دهد. تسلیم می شود و جنگ به پایان می‌رسد.

خطوط اصلی

1984 اورول، تصویر فشرده شدن صورت انسان زیر یک چکمه ی سیاه را چنان هراسناک و دقیق به تصویر می‌کشد که مو را بر تن همه -از منتقدین بدبین تا مدافعان خوشبین - راست می‌کند؛ خود او، نماینده ی هر دو گروه بود. تأثیر 1984 بر جوامع مختلف از همان سال انتشارش چنان حیرت‌انگیز و عمیق بود که همواره مانند هشداری بر اذهان خوانندگانش حک شده است. خواندن این کتاب، در زمان انتشارش، در اتّحادیه جماهیر شوروی ممنوع و جرم اعلام شد، و مراسم کتاب‌سوزی دولتی بسیاری در آمریکا و بریتانیا برپا شد. شاید این گفتار دور از حقیقت نباشد که در دنیای امروز، از کسی که این کتاب را بخواند و احساس خطر نکند، کسی که هشدارها را ببیند و جدی نگیرد، باید ترسید. مفهوم "دوگانه باوری"، که در کتاب ابتدا پیچیده به نظر می‌رسد، اما خواننده به مرور با آن آشنا می‌شود، به عقیده‌ی بسیاری منتقدین و متفکّران، هم‌اکنون در دولت‌های بسیاری قابل مشاهده است، و همچنین در بسیاری از استراتژی‌های سیاسی و افتصادی کشورهای قدرتمند.

برای فهمیدن مانیفست معروف حزب، که نمونه‌ی تمام عیار دوگانه‌باوری است، خواندن دقیق کتاب ضروری می‌نماید. جنگ دائم بین اوراسیا، شرقاسیا و اقیانوسیا، که هر سه دستگاه حکومتی مشابه و تمامیت‌خواه دارند، برای برقراری و حفظ صلح در درون جامعه و بین مردم بی‌نوا ضروری است. پس جنگ، در حقیقت صلح است، و صلح، جنگ. مفهوم جمله‌ی دوّم این است که تنها راه زیستن، تنها راه جاودان و فناناپذیر بودن، رها کردن وجودت در ایدئولوژی حزب و وفاداری برده‌وار به آن است. و مفهوم آخرین جمله، چیزی جز این نیست که طبقه‌بندی جامعه به قدرتمند - متوسّط - ضعیف ، هرگـــز تغییر نمی‌کند. طبقه ی متوسّط همواره می‌خواهد جای طبقه‌ی قدرتمند را بگیرد، و وانمود می‌کند حامی طبقه‌ی ضعیف است. متوسّط به قدرت می‌رسد و به زودی، طبقه‌ی متوسّط جدیدی سر بر‌می‌آورد؛ حال آنکه طبقه‌ی ضعیف هرگز تغییر نمی‌کند، و نادان‌تر از این است که اعتراض کند. سلطه‌ی طبقه ی قدرتمند، همواره از راه شکنجه و شستشوی مغزی برقرار می‌شود.

پایان کتاب، یک پایان کاملاً سیاه است. خواننده به محض رفتن وینستون به اتاق ۱۰۱، این احساس آزاردهنده را در دل دارد که او در برابر شکنجه‌ی آخر شکست می‌خورد ... شاید به این دلیل که با رسیدن به این نقطه از کتاب، به حدّ کافی قدرت حزب را دیده و احساس کرده است. هیچکس نمی‌تواند در برابر تنفّر محض، قدرت محض، ابدیت محض بایستد. شاید سردترین بخش کتاب[nb]لااقل برای من[/nb] رویارویی وینستون و جولیا، پس از آزادی باشد. هنگامی که هر دو یکدیگر را فروخته اند.

تکان‌دهنده‌ترین جملات بخش دوم کتاب، در پاسخ اوبراین به سؤال وینستون بیان می‌شوند؛ اینکه چرا حزب چنین قدرت هراس‌انگیزی را می‌خواهد ... رک‌ترین پاسخ ممکن به این سؤال داده می‌شود : قدرت، به خاطر خود قدرت دنبال می‌شود. قدرت محض، استیلای جاودانه‌ای که از خود تغذیه می‌کند و فناناپذیر است.

در پایان، همزمان با خود وینستون، اشک در چشمان خواننده حلقه می‌زند؛ و به دلیلی متفاوت از دلیل وینستون، که حالا عشق به ناظر کبیر است.

چند خط ...

شاید انسان اینقدر که می خواهد درک شود، به اینکه دوستش بدارند اهمیت ندهد.

بهترین کتاب‌ها، کتاب‌هایی هستند که آن‌چه می‌دانی برایت بازگو کنند.

دوگانه‌باوری به مفهوم داشتن تو ایده‌ی کاملاً مخالف در ذهن، و باور داشتن همزمان هر دو است.
اگر می‌خواهی رازی را نگه داری، باید از خودت نیز مخفی‌اش کنی.
در برابر درد، هیچ آرزویی نداری به جز پایان درد. هیچ چیز در دنیا بدتر از درد فیزیکی نیست. در برابر درد، هیچ قهرمانی وجود ندارد.
اگر گذشته و آینده و جهان خارجی، تنها در مغز وجود دارند، و مغز قابل کنترل باشد، آن وقت چه؟

یک پیشنهاد

وحشت و سرمای ناشی از خوندن 1984، مدت خیلی زیادی من رو تعقیب کرد. اما هرگز نمیگم که از خوندنش متأسفم. این کتاب، کتاب یکی از پیامبران زمان ماست. کتابی که با خوندنش، همگی، از درون با فریاد اورول همراه میشیم، برای جلوگیری از چیزی که از پیش از وقوعش با خبر شده‌ایم ...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #17

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,844
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
The Catcher in The Rye by J.D. Salinger

ناطور دشت ؛ جی. دی. سلینجر
نسخه‌ی پیشنهادی من : نشر مینا ؛ ترجمه احمد کریمی
●●●●●●●●●


پیش از هر چیز...

کمتر کسی هست که این کتاب را نخوانده باشد؛ کتابی که لااقل در نگاه اول برای همه‌ی ساکنان نوجوان و سردرگم این "جهنم‌دره" نوشته شده. بیشترمان هم برای همین قبل از اینکه فکر کنیم خریدیمش.

نیم نگاه

درست پیش از کریسمس، هولدن کالفیلد 16 ساله از مدرسه‌ی Pencey Prep اخراج شده است. با در نظر گرفتن همه‌ی اتفاقات که هولدن از همان خطوط اول شروع به تعریف کردن می‌کند، تقصیر بیشتر بر گردن خود اوست تا مدرسه‌اش. زندگی در Pencey Prep خسته کننده، مصنوعی و گران قیمت است ولی این تنها آخرین مدرسه از زنجیره‌ای از مدارس است که هولدن را اخراج کرده‌اند. طبیعتاً قهرمان داستان عجله‌ای برای رو به رو شدن با والدینش و اعتراف به اتفاقی که افتاده ندارد، ولی هیچ میلی هم ندارد که حتی یک دقیقه بیشتر در Pencey بماند. اینجاست که هولدن تصمیم می‌گیرد هر چه پول دارد بردارد و به نیویورک برود. جایی که با ماجراها و آدم‌های مختلف رو به رو می‌شود و خواننده نیز از درون ذهن شورشی و عجیب او، در این سفر همراهی‌اش می‌کند.

خطوط اصلی

هولدن نوجوانی سردرگم، تنها و رقت انگیز است. مشکلات و شکست‌هایش تنها به گردن خودش نیستند، بلکه حاصل جهانی هستند که به ورطه‌ی سقوط افتاده است. قهرمان داستان، هر چند سردرگم و نامطمئن از خودش است، مانند همه‌ی 16 ساله‌های دیگر ذهنی دقیق و فهمی روشن از اتفاقات اطرافش دارد. تقصیرات و اشتباهاتش در مقایسه با تقصیرات و اشتباهات اطرافیانی که بزرگتر هستند کوچک می‌نماید. سلینجر روایتی پیچیده از اتفاقاتی ساده و چه بسا پیش پا افتاده، از زبان نوجوانی با احساسات و افکار طوفانی و مقتضی سن حساسش بیان می‌کند، ریسکی که هر نویسنده‌ای حاضر به انجامش نیست، اما او به بهترین نحو ممکن از پس آن بر آمده است. سلینجر ادبیات یک نوجوان خسته و سردرگم را به بهترین نحو به بند کلمات کشیده: طنز نامفهوم، اصطلاحات غیرادبی، ناسزا و کلمات شکسته همگی به درستی به کار برده شده‌اند. افت و خیز ناگهانی روحیات هولدن، لجبازی و سرباز زدنش از اعتراف به حساسیت‌ها و احساساتش، فرار آمیخته با بی‌خیالی‌اش از رویارویی با حقیقت، همگی از حقایق و ویژگی‌های دوران معلق بودن بین کودکی و بلوغ است.
توصیف سلینجر از مدرسه و آدم‌های آن، کوتاه، تلخ و معنادار است. تمایل هولدن به تعمیم حقایقی که از اطرافیانش در مدرسه دیده، به تمامی آدم‌ها نشان از طبع تند و حساس او دارد. در کشاکش تظاهر آدم‌های اطرافش، هولدن با ادبیات در هم ریخته و افکار گسیخته، اخلاقیات را به چالش می‌کشد.

"پنسی پر از دزد بود. چندین نفر از خانواده‌های پول‌دار اونجا بودن، اما باز هم پر از دزد بود. هر چی یک مدرسه گران‌تر باشد دزدهایش بیشتر هستند. شوخی نمی‌کنم."

در نیویورک، تلاش هولدن برای گریختن از خوش با مشروب و خوش‌گذرانی، سینما رفتن و وقت گذارندن با دیگران - همه چیز و هیچ چیز - به کابوس تبدیل می‌شود. اتفاقات ناگوار پشت هم رخ می‌دهند اما هولدن همه چیز را با لجبازی و دل و جرأت یک نوجوان کله شق تحمل می‌کند. نهایتا دیدارش با خواهر کوچکش، فیبی، درست در زمان مناسب، محبتی که نیاز داشت را به او بر می‌گرداند و نجاتش می‌دهد. کتاب پایان مشخص تاریک یا روشنی ندارد، اما وقتی آن را می‌بندید، احساس می‌کنید همه چیز برای هولدن بهتر می‌شود.

چند خط ...

چیزی که واقعاً داغونم می‌کنه کتابیه که وقتی تمومش کردی، آرزو می‌کنی که ای کاش نویسنده‌ی اون کتاب دوست صمیمیت بود و می‌تونستی هر وقت میخوای بهش تلفن بزنی. ولی این اتفاق زیاد نمی‌افته.

هیچ‌وقت به هیچکس هیچ‌چیز نگو. چون اگر گفتی، دلت برای همه تنگ می‌شه

هر وقت یک دختر یک کار قشنگ انجام میده تقریباً عاشقش میشی، حتی اگر دختر قشنگی نباشه یا واقعا احمق باشه. عاشقش میشی و اونوقت نمیدونی چه غلطی باید بکنی.

همه‌ی مادرها کمی دیوانه‌اند

همه‌ی احمق‌ها از اینکه بهشون بگی احمق متنفرن
 
  • شروع کننده موضوع
  • #18

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,844
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
Trout Fishing In America by Richard Brautigan

صید قزل‌آلا در آمریکا ؛ ریچارد براتیگان
نسخه‌ی پیشنهادی من : نشر چشمه این کتاب رو به ترجمه‌ی پیام یزدان‌جو چاپ کرده، اما از نظر من قلم براتیگان می‌طلبه که این کتاب تنها به زبان انگلیسی (زبان نویسنده) خونده بشه.
●●●●●●●●●●

پیش از هر چیز...

براتیگان؛ کمی شبیه ونه‌گات، کمی شبیه بوکوسکی. این کتاب، به هنوان نخستین اثر براتیگان، مثل بقیه‌ی کتاب‌هاش، جزو عجیب‌ترین کتاب‌هاییه که تا به حال خوندم.

نیم‌نگاه

خواستم خط سیر داستان و یا هسته‌ی مرکزیش را بنویسم...کاری که از آن‌چه به نظر می‌آید مشکل‌تر است. اکتفا کردن به این پاراگراف شاید خیلی بهتر باشد.

"آخر هفته به پورتلند رفتم تا در عروسی دوستم، صید قزل‌آلا در آمریکا شرکت کنم. پورتلند شهر خیلی خوبیه و دوست من آدم خیلی خوبیه. متأسفانه خودم مسمومیت غذایی یا آنفولانزای معده یا همچین چیزی گرفتم و جز ۴۵ دقیقه‌‌ی آخر به بقیه‌ی عروسیش و دیدن دوستای قدیمی و نوشیدن و استریپ‌کلاب و عبور از گذرگاه‌های طاق‌دار که همه دوست دارن نرسیدم. همه‌ی این‌ها. در نتیجه فقط نشستم تو تراس خونه‌ای که اجاره کرده بودیم. تراس قشنگ بود و هوا هم قشنگ بود، هوای عالی برای نشستن توی تراس. خونه کتاب‌های زیادی داشت و من پنج تاش رو خوندم. پنج! با این حال ناراحت بودم که از همه‌ی اون خوش‌گذرونی‌ها با دوستام باز موندم. صید قزل‌آلا در آمریکا خندید و گفت تو به هر حال اون کارا رو زیاد دوست نداری و ترجیح میدی بری تنهایی کتاب بخونی، پس چرا ناراحتی. من گفتم این حس بهتری داره که خودت نخوای یه کاری رو بکنی تا اینکه مجبور بشی کاری رو نکنی. صید قزل‌آلا در آمریکا گفت خب این واقعاً داستان همیشگی زندگیته. صید قزل‌آلا در آمریکا واقعاً منو می‌فهمه."

خطوط اصلی

صید قزل‌آلا در آمریکا در سال ۱۹۶۷ نوشته شد و بلافاصله آغاز به اثرگذاری در سبک نوشته‌های دیگران و ذهن و سلیقه‌ی خوانندگان کرد. سبک متفاوت این کتاب بلافاصله توجه همگان را به خود جلب کرد. صید قزل‌آلا در آمریکا مجموعه‌ای رها و تصادفی از حکایت‌های گوناگون است. خط سیر مشخصی در این کتاب وجود ندارد، اما مانند دیگر اثرهای براتیگان، این کتاب نیز پر از لحظات دوست‌داشتنی و خوش است. صید قزل‌آلا در آمریکا یکی از شخصیت‌های صید قزل‌آلا در آمریکاست. یکی از بهترین دوستان براتیگان، که گویی برای براتیگان به عنوان الگو و سمبلی است که می‌خواهد مانند او باشد و پا جای پای او بگذارد. تأثیر صید قزل‌آلا در آمریکا بر جهان‌بینی براتیگان کاملاً هویداست؛ به زبان دیگر، صیدقزل‌‌آلا در آمریکا، پر از حکایت‌هایی درباره‌ی صیدقزل‌آلا در آمریکا است.

صیدقزل‌آلا در آمریکا یکی از آن کتاب‌هایی است که خواننده در تمام مدت خواندنش حس آزادی و رهایی می‌کند. هر کسی مالک زندگی خود است، زندگی که گاهی، به جای لذت بردن و آزاد بودن، بیش از حد جدی می‌گیریمش. تجربه کردن همه‌چیز و فراموش کردن بعضی‌ چیزها...و این فراموش کردن مهم نیست؛ بلکه اثری که چیزها روی انسان می‌گذارند مهم است. تجربیات مختلف شما را به شما تبدیل می‌کنند؛ ممکن است همه‌ی این تجربیات عمیق نباشند، ممکن است همه‌ی آن‌ها را به خاطر نیاورید، اما مجموعه‌ی این تجربیات، داستان چگونگی شکل‌گیری شما است. شاید همین روایت از راحتی خیال و گذرا و دوست‌داشتی و دیوانه‌وار بودن زندگی است که براتیگان را پس از نوشتن این کتاب بسیار محبوب و مشهور کرد.

چند خط...

قهوه خوردم و کتاب‌های قدیمی خوندم و منتظر شدم سال تموم بشه
 
  • شروع کننده موضوع
  • #19

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,844
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
The Heart of the Matter by Graham Greene

جانِ کلام؛ گراهام گرین
نسخه‌ی پیشنهادی من : من به زبان اصلی و قلم زیبای خود گرین خوندم؛ امّا ترجمه‌ی حسین حجازی که نشر بهاران چاپش کرده خوبه.
●●●●●●●●●●

پیش از هر چیز...

جانِ کلام شاید زیباترین کار گرین نباشه، امّا به نظر من تنها کارِ گرین‌ـه که تمام توانایی‌ها و عناصر خاص نویسندگی‌ش رو به زیبایی هرچه‌تمام‌تر نشون می‌ده. از تمام خطوط و کلماتِ توصیف‌کننده‌ی حالات و روحیات پروتاگُنیستِ داستان، درد و رنج و رئالیسمِ خاصِ قلم گرین می‌چکه.

نیم‌نگاه

سرگُرد اسکوبی[nb]Scobie[/nb] مردی صادق، امّا نگون‌بخت و غمگین است که در ارتش بریتانیا در سیه‌را لئون در بحبوحه‌ی جنگ جهانی دوّم خدمت می‌کند؛ او برای خوشحال کردن همسر افسرده‌اش از نزول‌خوارها پول می‌گیرد تا او را به یک تعطیلات گران‌قیمت در آفریقای جنوبی بفرستد. پس از رفتن همسرش، اسکوبی سخت عاشق یک بیوه‌ی جوان به نام هلن می‌شود و هم‌زمان در دام نزول‌خوارها می‌افتد که به عنوان حق‌السکوت او را مجبور به درگیر شدن در یک رسوایی مربوط به قاچاق الماس می‌کنند. همه‌ی این اتّفاقات به نظر سنگین و حجیم می‌آیند، امّا بحران‌های درونی اسکوبی خط اصلی داستان را تشکیل می‌دهد و خواننده را بیشتر به دنبال خود می‌کشد.

خطوط اصلی

گرین مهارت خارق‌العاده‌ای در نشان دادن رنج و عذاب وجدان مذهبی به کمک عناصر دراماتیک دارد؛ شاید بتوان گفت محو اصلی این کتاب، همین رنج و عذاب و افسوس است. عشق اسکوبی به هلن و هم‌زمان عشق و وفاداری به کلیسا، او را بر سر دوراهی دردناکی قرار می‌دهد. برای کاتولیک‌های جدّی، آرامش و لذّت پایداری در خیانت وجود ندارد؛ خیانت یک «گناه کبیره» است که از دید اسکوبی، اگر تا پیش از مرگ با اعتراف نزد یک کشیش و آمرزیده شدن همراه نباشد، روح گناه‌کار را به جهنّم خواهد برد. ترس از ارتکاب گناه مانند سایه‌ی خفقان‌آوری اسکوبی را تعقیب می‌کند؛ با این وجود بیش از این عاشق هلن است که بتواند او را از زندگی‌اش بیرون کند.

«توبه کردن از این عشق آسان نیست. من می‌توانم برای دروغ‌ها، ویرانی‌ و بدبختی تأسف بخورم، امّا حتّی اگر در همین لحظه در حال مرگ بودم هم نمی‌توانستم از این عشق توبه کنم.»


«به تو می‌گویم و اعتقاد دارم. اعتقاد دارم که تا ابد نفرین شده‌ام. من این فساد و کثافت را هر جا بروم با خود می‌برم.»



اسکوبی که اعتقاد دارد با هر گناهش خداوند را بازمصلوب می‌کند، خود را در یک آچمَز مذهبی می‌بیند که زندگی را برایش جهنّم کرده است؛ او پر از تأسف برای انسانیتِ درهم‌شکسته‌ی خود است و در نهایت راهی برای مقاومت خود نمی‌بیند و در دام بزرگ‌ترین «گناه کبیره» می‌افتد تا بلکه به آرامش حقیقی برسد. جانِ کلام علاوه بر دکترین کاتولیک، رویکرد مدرن به عشق، خیانت، گناه و بخشش را به چالش می‌کشد. دقّت، ظرافت و جدّیت گرین در تحلیل این مسائل خواننده‌ی مدرنی که عذاب وجدان مذهبی را یک ضعفِ خرافیِ قرونِ وسطایی می‌پندارد غافل‌گیر می‌کند. خواننده‌ی امروزی که عذاب و درد نااُمید کردن «خدای خود» را درک نمی‌کند، می‌تواند اسکوبی را مانند قهرمانان تراژیک یونان باستان ببیند. بدون شک توانایی گرین در تصویر کردن حالات روحی اسکوبی از این واقعیت نشأت می‌گیرد که خود گرین یک کاتولیکِ محکم و در عین حال در یک رابطه‌ی خیانت‌کارانه درگیر بود.

در جانِ کلام مرگ و زندگی همواره در کشاکش هستند؛ مرگ همیشه، جایی پشت ذهن، به عنوان یک امکان حضور دارد و زندگی، همیشه و هر لحظه، بسیار جدّی گرفته می‌شود.


چند خط...

به راستی انتظار خوشبختی در جهانی این چنین پر از نگون‌بختی پوچ است. به من یک انسان خوشبخت نشان بده و من به تو یا خودخواهی افراطی، پلیدی و یا جهل مطلق را نشان خواهم داد... اگر به جایی برسیم که آن را جانِ کلام می‌نامند.

حقیقت هرگز هیچ ارزشی برای انسان‌ها نداشته است. تنها سمبلی‌ست برای ریاضی‌دانان و فیلسوفان که دنبال کنند. در روابط انسانی محبّت و دروغ از هزاران حقیقت باارزش‌ترند.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #20

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,844
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
Anna Karenina by Leo Tolstoy

آنا کارنینا؛ لئو تولستوی
نسخه‌ی پیشنهادی من : نشر نیلوفر ؛ ترجمه‌ی سروش حبیبی
●●●●●●●●●●

پیش از هر چیز...

آنا کارنینا رو اوّلین بار وقتی اوّل راهنمایی بودم خوندم؛ از اون زمان تا به حال و احتمالاً تا آخر عمرم، زیباترین رمان سراسر زندگی‌م بوده [و خواهد بود]. این کتاب رو هر چندسال‌یک‌بار، دوباره می‌خونم. شاید به این دلیل که هر بار کمی بزرگ‌تر شدم و باتجربه‌تر، و بهم اثبات شده که هر بار چیزهای جدیدی رو درش کشف می‌کنم. نثر تولستوی، خطّ داستان، توصیفات و رفتارهای کاراکتر‌ها، روایت‌های موازی و متنوّع که بازنمایی می‌شن، بازنمایی‌هایی که برخی رو تشخیص می‌دیم و برخی رو نه، امّا همه‌شون روی ناخودآگاهمون اثر می‌گذارن، مثل قطعات جداگانه‌ی یک اجرای سمفونی با هم مخلوط می‌شن و چنان هارمونی ادبی خارق‌العاده‌ای به نمایش می‌گذارن که خواننده برای همیشه تغییر می‌کنه.

در این نقد، ساختار و چهارچوب نقد‌های قبلی‌م رو می‌شکنم؛ برای حرف زدن در مورد این کتاب، جواب نمی‌دن.

اگر این کتاب رو تا به حال نخوندین، خوندن این نقد، spoilاش خواهد کرد.


خطوط اصلی، کاراکتر‌ها، موتیف‌ها و سمبل‌ها

کاراکتر‌های اصلی

آنا کارنینا - آنا یکی از دو شخصیت اصلی رمان [در کنار کنستانتین لوین] به شمار می‌ره. آنا همسر زیبا، مهربان و با کمالات الکسی کارِنین[nb]Alexei Karenin[/nb]، یک مقام رسمی دولتی و مردی خشک و کم‌هیجانه. شخصیت آنا مملو از پیچیدگی و جزئیاته؛ آنا متّهم به نابود کردن ازدواجشه، با این حال تا آخرین لحظه شریف و تحسین‌برانگیزه. آنا باهوش و باسواده، رمان‌های انگلیسی می‌خونه و برای کودکان کتاب می‌نویسه. باشکوه و زیباست و به ظاهرش اهمیّت هنرمندانه‌ای می‌ده. سال‌های زیاد زندگی‌ش با کارِنین نشان از این می‌دن که به خوبی نفش یک همسر زیبا، بافرهنگ و باشکوه رو در جامعه ایفا می‌کنه. آنا تا حدّ زیادی، نشان‌گر همسرِ ایده‌آل آریستوکرات در روسیه‌ی دهه‌ی ۱۸۷۰ به شمار می‌ره. از ویژگی‌های بارز آنا در رمان، هیجان و انرژی بالا و تمایل وفادارانه‌ش به این هست که با ارزش‌های خودش زندگی کنه. از این نظر، می‌شه آنا رو یک قهرمان فمنیست به شمار آورد. با وجود رانده شدن از جامعه به علّت نابود کردن ازدواجش، آنا با جامعه‌ی سنت پترزبورگ سرسختانه مواجه می‌شه و انزوایی که بهش محکوم شده رو نمی‌پذیره. آنا قربانی ارزش‌های قدیمی و مردسالارانه‌ی روسیه‌ی وقت و دوگانگی‌های غم‌انگیزش در قبال خیانت‌های مردان و زنان می‌شه. برادر آنا، استیوا، در قبال روابط و اخلاقیات بسیار بی‌قیدتر از آناست، با این حال هرگز به خاطر زن‌باره بودن حتّی سرزنش هم نمی‌شه؛ امّا آنا به انزوای کامل از جامعه محکوم می‌شه. آنا همچنین به شدّت به پسرش، سریوژا، وفاداره. ترس از دست دادن سریوژا، تنها دلیل آنا برای رد کردن پیشنهاد طلاق از سوی کارنینه، حتّی با این که این طلاق، آزادی رو به آنا برمی‌گردونه.

اصل اساسی زندگی آنا، اینه که عشق از هر چیزی مهم‌تره، حتّی وظیفه. آنا پیشنهاد کارنین رو مبنی بر این که فقط به منظور حفظ ظاهرِ یک ازدواج و خانواده‌ی موفّق از هم جدا نشن، قویاً رد می‌کنه. در مراحل پایانی رابطه‌ش با ورونسکی، آنا ترسی به جز این نداره که مبادا ورونسکی دیگه عاشقش نباشه و تنها به علّت احساس وظیفه و مسئولیت کنارش مونده باشه. انزوای آنا از جامعه در نیمه‌ی دوّم رمان، یک انزوای سمبلیک از تمام نُرم‌‌ها و عرف‌های اجتماعی که انسان‌ها از روی وظیفه می‌پذیرن به حساب میاد. آنا بر دنبال کردن قلبش اصرار داره و از این نظر، نقش زنی رو ایفا می‌کنه در یک جامعه‌ی مردسالار، دنبال اتونومی می‌گرده. با این وجود، تولستوی شخصیت آنا رو بری از ایرادات اخلاقی نمی‌دونه. درگیری‌های درونی آنا با خودش، این کتاب رو به یکی از بهترین و نفس‌گیرترین نمونه‌های آنالیز روان‌شناسیِ عذاب وجدان و دستکاریِ عمدی خاطرات تبدیل کرده‌ان.

کنستانتین لوین - نام رمان از آنا برگرفته شده، ولی لوین، به اندازه‌ی آنا، در محوریت رمان قرار داره. شاید بشه لوین رو انعکاسِ نه‌-چندان-مخفیِ شخصیت خودِ تولستوی برشمرد. بسیاری از جزئیات آشنایی و ازدواج لوین با کیتی، برگرفته از زندگیِ خود تولستوی هستن و ایمان آوردن لوین در پایان کتاب، موازی با ایمان آوردن خودِ تولستوی بعد از اتمام نوشتن آنا کارنینا است. لوین ذهنی مستقل داره امّا از لحاظ اجتماعی، دست‌وپا چلفتی به شمار می‌ره. شخصیت لوین تا حدّ زیادی خاص و غیرقابل طبقه‌بندی در جامعه‌ست؛ نه شخصیت شورشی و آزاد برادرش نیکلای[nb]Nikolai[/nb] رو داره و نه شخصیت کتاب‌خوان و روشن‌فکر نابرادرش، سرگِی[nb]Sergei[/nb]. نه مثل بتسی[nb]Betsy[/nb] اجتماعیه، نه مثل کارنین بوروکرات و نه مثل ورونسکی سرکش. گفت‌وگوها و افکار درونی لوین، بخشی فلسفی کتاب رو تشکیل می‌دن. لوین به لیبرال‌هایی که در پی غربی کردن روسیه هستن اعتماد نداره و روش‌های تحلیلی‌شون رو نقد می‌کنه، امّا از طرف دیگه معتقده تکنولوژی و علوم کشاورزی غربی به شدّت کارآمد هستن. به طور خلاصه، لوین شخصیت مستقل و یگانه‌ای داره و روایت شخصی خودش از اتّفاقات پیرامونش رو داره. لوین تنهایی و انزوا رو به بودن در جمعیتی که شباهتی بهش ندارن ترجیح میده و مانند آنا، در حقیقت به دنبال یافتن تعریف هویت خودش و خوشبختیه.

به رغم این انزواطلبی، لنین خودمحور نیست و هیچ نشانی از غرور و تکبّر نشون نمی‌ده. محوری بودن لوین در این رمان ارتباطی با توانایی‌های ویژه یا خارق‌العاده نداره؛ بلکه لوین صرفاً مثل هر انسان دیگه‌ایه. شاید تنها از این جهت که تجربیات روزمرّه‌ش رو تحلیل می‌کنه و عمیقاً «حس» می‌کنه، خاص باشه. با این وجود، نفسِ رایج بودن تجربیات و احساساتِ لوین، حتّی عمیق‌ترینِ این تجربیات و احساسات، لوین رو به شخصیتی عمیقاً انسانی تبدیل می‌کنه که از تمام کاراکترهای کتاب متمایزش می‌کنه. لوین با کارگردانش راحته و از تظاهراتی که در اجتماع خیلی رایج هستن متنفّره. هنگامی که لوین یک روز تمام به همراه کارگردانش مزرعه رو شخم می‌زنه، خواننده مطلقاً حس نمی‌کنه که لوین داره عمداً سعی می‌کنه با کارگرانش ارتباط برقرار کنه؛ تنها این که لوین، حقیقتاً از کار کردن لذّت می‌بره. روایتِ ایمان آوردن لوین که ناشی از صحبت کردن با یکی از کارگردانشه، به همین اندازه معمولی و عادّیه. از این زاویه، لوین نمایانگر صفات ساده و خوبِ زندگیه که از نظر تولستوی، همون چیزیه که یک انسان باید باشه.

الکسی کارنین - کارنین یک کارمند رسمی دولته با حدّاقل شخصیتِ متمایزه. کارنین به قدری متظاهر به نظر می‌رسه که خواننده مدام از خودش می‌پرسه آیا به جز اسم و شغلش هیچ چیز دیگه‌ای هست که بتونه در مورد این مرد باور کنه یا نه. کارنین ظاهر یک مرد بافرهنگ و منطقی رو نشون می‌ده؛ اشعار روز رو می‌خونه، کتاب‌های تاریخ می‌خونه و در تمام هم‌نشینی‌هایی که ازش انتظار می‌ره حضور پیدا می‌کنه. با همه مؤدب برخورد می‌کنه و هیچ تنشی ایجاد نمی‌کنه، امّا با وجود تمام این‌ها، تنها پوسته‌ای از یک انسان به نظر میاد که شخصیتش تماماً زیر سال‌ها انجام وظیفه ناپدید شده. با وجود اینکه شعر می‌خونه، به ندرت پیش میاد یک فکرِ شاعرانه داشته باشه. تاریخ می‌خونه، امّا هرگز به طور معناداری ذهنش رو درگیر چیزی که خونده نمی‌کنه. در جمع حرفی نمی‌زنه و به نظر نمیاد بلده از چیزی لذّت ببره؛ تنها حاضر می‌شه و به موقع هم‌نشینی رو ترک می‌کنه. تمام موجودیت کارنین درگیر انجام وظیفه‌ست و جایی برای هیجان و احساسات و خلّاقیت و تمایز باقی نمونده. هنگامی که اوّلین بار از رابطه‌ی آنا و ورونسکی باخبر می‌شه، خیلی کوتاه به این فکر می‌کنه که ورونسکی رو به دوئل دعوت کنه، امّا با تصوّر این که اسلحه به سمتِ خودش نشونه بره، به سرعت این فکر رو کنار می‌گذاره. این بزدلی عدم تمایل کارنین به هیجانات و احساسات بزرگ رو نشون می‌ده.

عدم وجود هیجان و احساس در کارنین، دلیل اصلی جست‌وجوی شورشیِ آنا برای یافتن عشق حقیقیه. کارنین به ازدواجش با آنا به چشم یک وظیفه، مثل هر چیز دیگه‌ای در زندگی‌ش، نگاه می‌کنه: زمانی که باید ازدواج می‌کرده، دختر مناسبی رو انتخاب و ازدواج کرده و این دختر تصادفاً، آنا از کار در اومده. کارنین هرگز تفکّر خاصی به آنا اختصاص نمی‌ده و به این که آنا از چه لحاظ ممکنه خاص باشه یا با هر زن دیگه‌ای تفاوت داشته باشه، فکر نمی‌کنه. روابط کارنین با آنا رسمی و سرده و تنها وجود آنا رو به عنوان زنی با وظایف همسری و مادری به رسمیت می‌شناسه. برهم‌کنش کارنین با پسرش سریوژا هم دقیقاً به همین منواله و تنها بر روی تحصیلات سریوژا تمرکز می‌کنه و نه احساسات و افکارش. همین گردن نهادنِ همیشگی به وظیفه و دیدگاهِ به شدّت سطحی کارنین در تقسیم کردن تمام آدم‌ها و وقایع به دودسته‌ی «مناسب» و «نامناسب» در نهایت آنا رو به شدّت خسته می‌کنه. آنا نه تنها خودِ کارنین، بلکه پیرویِ بی‌چون‌وچرا از تمام رسوم که کارنین به شدّت بهش پایبنده رو ترک می‌کنه. رخنه کردن رکود و مُردگی به کارنین در انتهای رمان، غیرمستقیم نشان از این داره که کارنین چقدر به آنا نیاز داشته و آنا، زندگیِ پشت تظاهراتِ کارنین بوده.

الکسی ورونسکی - رمان تصویر مردی جوان، خوش‌قیافه، ثروتمند و جذّاب از ورونسکی ترسیم می‌کنه که درست به اندازه‌ی آنا در رها کردن موقعیت اجتماعی برای تعقیب عشق، بی‌پروا به نظر می‌رسه. همچنین، پافشاری ورونسکی بر روی پروژه‌ی ساخت بیمارستان نشان از شور و اشتیاق و مهربانی داره. با این وجود، رمان همچنین بسیاری از تقصیرات و نواقص حقیقیِ شخصیتِ ورونسکی رو هم به تصویر می‌کشه. قضاوت غلطش در مسابقه‌ی اسب‌سواری، گیج شدنش در موقعیت‌هایی که‌ تأثیر اعمالش بر اطرافیانش رو نمی‌فهمه، جاه‌طلبی‌های شکست‌خورده‌ش در ارتش همه و همه به ما یادآوری می‌کنن که ورونسکی یک قهرمان رومانتیک نیست، بلکه تنها یک مرد مانند بقیه مردهاست. محدودیت‌های ورونسکی و این واقعیت که در نهایت او هم یک مرد بیشتر نیست، بزرگ‌ترین ناامیدی آنا رو رغم می‌زنه: آنا می‌خواد به یک عشقِ ناتمام و نامحدود فرار کنه، امّا کشف می‌کنه که احساساتِ ورونسکی هم محدودیت‌هایی دارن. تولستوی حتّی اسم کوچیک ورونسکی رو هم مانند کارنین انتخاب می‌کنه؛ شاید برای این که یادآوری کنه که عشق آنا به یک الکسیِ دیگه، باز هم ناامیدی براش رقم می‌زنه.

در ابتدا به نظر می‌رسه عشق ورونسکی به آنا در فصل‌های انتهایی کتاب در حال کم‌رنگ شدنه؛ امّا این منظره تماماً نشأت گرفته از ترس‌های پارانویایی آنا در این رابطه‌ست. بر خلاف این تصوّر، هیچ مدرک روشنی از این که عشق ورونسکی به آنا در حال کم‌رنگ شدنه در رمان وجود نداره؛ به ویژه که به نظر می‌رسه ورونسکی از هر زمانی بیشتر به آنا اهمیّت می‌ده: خونه‌ی حاشیه‌ی شهر که درش به همراه آنا ساکن شده رو به راحت‌ترین و مجلّل‌ترین شکل ممکن در میاره تا آنا راحت باشه و پرتره‌‌ی آنا رو می‌کشه و در خونه‌ش نمایش می‌ده. ورونسکی هر از چند گاهی بابت از دست رفتن جاه‌طلبی‌هاش در ارتش غمگین می‌شه؛ به ویژه وقتی دوستِ قدیمی دوران مدرسه‌ش رو ملاقات می‌کنه که به شدّت موفّقه؛ با این حال هرگز در رمان نمی‌بینیم که آنا رو به هیچ عنوان مسئول یا مقصّر شکست خودش بدونه. ورونسکی برای برآورده شدن تمام آرزوهای آنا تلاش می‌کنه و در تمام مواقعی که آنا تحت تأثیر پارانویا رفتارهای خشن نشون می‌ده، با صبوری برخورد می‌کنه. این احتمال وجود داره که این رفتارهای آرام و صبور ناشی از نگرانی و احساس مسئولیت -اون‌طور که آنا فکر می‌کنه، «وظیفه»- به جای عشق باشن، امّا از اون جایی که رمان به ندرت افکار حقیقی ورونسکی رو نشون می‌ده و تنها افکار آنا رو در این مورد می‌بینیم، نمی‌شه قطعاً قضاوت کرد.

استیوا ابلونسکی[nb] Stiva Oblonsky[/nb] - استیوا آغازگر رمانه؛ نه تنها از نظر خطّ سیر داستان -خیانت استیوا به همسرش آنا رو به مسکو، و به ملاقاتِ نهایی‌ش با ورونسکی میاره- بلکه از نظر زمینه‌ی کلّی. استیوا نمایانگر تمام‌عیار این طرز فکره که زندگی باید با لذّت و بی‌خیالی و زیستن در زمان حال همراه باشه، نه با نگرانی درباره‌ی وظیفه و مسئولیت. ناراحتی استیوا از این که برای خیانت مورد شماتت قرار گرفته، از اشتباه بودنِ خود عمل نیست، بلکه به خاطر دستگیر شدنه. استیوا حتّی بعد از این که توسّط دالی بخشیده می‌شه هم روابطش با زنان دیگه رو متوقّف نمی‌کنه. با وجود اعمالش، رمان استیوا رو به طورِ خاص شخصیت بدی جلوه نمی‌ده؛ بلکه برعکس، استیوا نمایانگر یک مرد آریستوکرات معمولی روسی در قرن نوزدهم روسیه‌ست. استیوا مهربون و پر شر و شوره و حقیقتاً خانواده و همسرش رو دوست داره؛ امّا هم‌زمان حس می‌کنه این حق رو داره که با هر کسی که بخواد رابطه‌ی جنسی داشته باشه. این پارادوکسِ ضمنی بیان‌گر وجود فضای به شدّت مردسالارانه در جامعه‌ی وقت روسیه‌ست: استیوا آزاده که از زندگی‌ش لذّت ببره در حالی که انتظار می‌ره همسرش در سکوت این وضعیت رو تحمّل کنه. استیوا با این وجود روابطش رو مخفی می‌کنه چرا که متوجّهه وظیفه داره به همسرش وفادار باشه، هر چند که این وظیفه به شدّت توسّط خودش و جامعه، سبک و بی‌اهمیّت شناخته می‌شه. مسئله‌ی بسیار مهم دیگه راجع به استیوا و اعمالش، تلاش تولستوی برای اینه که نشون بده بدی، لزوماً ناشی از ذاتِ پلید و سیاه نیست. خواننده به واسطه‌ی نوشتار زیرکانه‌ی تولستوی احساس می‌کنه استیوا کلّاً هیچ خرده‌شیشه‌ای نداره و حتّی ممکنه برای استیوا دلسوزی کنه؛ امّا تولستوی در حقیقت می‌خواد بگه که شر واقعی، از بی‌ملاحظگی نشأت می‌گیره. چنین شرّی از عدم انجام یک کار صورت می‌گیره، نه از انجامش؛ و به همین دلیل هم هست که اغلب در این موقعیت، نمی‌دونیم بابت چی سرزنش می‌شیم و ممکنه هیچ ایده‌ای نداشته باشیم که مرتکب کار بدی شدیم. استیوا صادقانه از این که مورد شماتت قرار بگیره گیج می‌شه و نمی‌تونه درک کنه چطور -با توجّه به این که حقیقتاً آدم‌های دورش رو دوست داره - داره اونا رو می‌رنجونه.

رابطه‌ی استیوا با پرستار بچّه‌هاش، صحنه رو برای چالش‌های به شدّت جدّی‌تر و دراماتیک آنا و کشاکش ذهنی‌ش بین احساسات و شور شخصی‌ و وظایف اجتماعی آماده می‌کنه. مثل آنا، استیوا هم به دنبال عشق و رضایتمندی به هر نوعیه که برای خودش معنی داره، امّا شباهت همین جا متوقّف می‌شه. استیوا به شدّت سطحیه و شخصیتش هیچ یک از پیچیدگی‌های شخصیت آنا رو ندارن و بر خلاف خواهرش، نه بر روی احساساتش فکر و تمرکز می‌کنه و نه از هیجانات عمیق آنا برخورداره. روابطش با دیگر زنان براش به مثابه تفریحن، حال آن که رابطه‌ی آنا با ورونسکی، برای آنا به اندازه‌ی مرگ و زندگی اهمیت داره. شخصیت استیوا در رمان دینامیک نیست و دستخوش تغییر و تحوّل نمی‌شه؛ به طور خلاصه، ثبات استیوا، تغییراتِ رادیکال اخلاقی، روحی و روانی انا رو بیشتر به رخ می‌کشه.

داستان آنا کارنینا به عنوان یکی از بزرگ‌ترین شاهکارهای ادبی تاریخ، بارها سوژه‌ی سینما، تئاتر، باله‌ و اپرا و تلویزیون شده؛ در این تصویر فقط چند آنای سینما و تلویزیون در دهه‌های اخیر به نمایش در اومدن.


زمینه‌های اصلی

آنا کارنینا چند زمینه‌ی اصلی رو دنبال می‌کنه:

تحوّلات اجتماعی روسیه‌ی قرن نوزدهم - تولستوی روایت خیانت و بازیابیِ هویت رو روی پس‌زمینه‌ی تغییرات تاریخی مهمی روایت می‌کنه که در روسیه‌ی اواخر قرن نوزدهم رخ می‌دادند. در روسیه‌ی آنا کارنینا نبردی بین ارزش‌های قدیمی، از پدرسالاری گرفته تا آریستوکراسی و ارزش‌های جدیدتر و لبیرال‌مأبانه‌ی غربی رخ می‌ده. افراد محافظه‌کار رمان به نوعی سیستم فئودال در مزرعه‌داری و حکومت مرکزی معتقدن، در حالی که افراد روشن‌فکرتر، به دموکراسی، تکنولوژی و عقلانیت اعتقاد دارن. چنین برخوردی رو در اختلافات لوین با کارگرانش می‌بینیم که حاضر به پذیرش نوآوری‌های کشاورزی غربی نیستن و معتقدن روش‌های سنّتی بهتر هستن. مهمان‌های استیوا در مورد حقوق زنان بحث می‌کنن [که بدون شک در اون دوران تحت تأثیر تغییراتِ مشابه اجتماعی در غرب بوده]. با این حال اینکه دالی و آنا در ازدواج‌شون متحمّل سختی‌های فراوانی می‌شن، برای آینده‌ی فمنیسم در جهانِ کتاب، پیش‌درآمد خوبی نیست. اصول و روش‌های آشنایی و ازدواج در کتاب، به نظر از خطّ مشخّصی پیروی نمی‌کنن؛ سنّت ازدواج از پیش تعیین‌شده در حال محو شدنه، امّا هم‌زمان می‌بینیم که پرنسس اشچرباتسکایا[nb]Princess Shcherbatskaya[/nb] از تصوّر این که کیتی خود همسرش رو انتخاب کنه به وحشت می‌افته. روایت داستان به گونه‌ایه که انگار هیچکس نمی‌دونه افراد جوان به راستی چطور باید ازدواج کنن. این ابهام و تردید به همراه فضایی که محو شدن اصول سنّتی رو نشون می‌ده، خبر از ناپایداری و پتانسیل تغییرات جدید می‌ده؛ انگار که انسان‌ها باید ناگهان دوباره تصمیم بگیرن که چطور زندگی کنن. تنها در چنین فضاییه که خلق مکالمات و پرسش‌های فلسفی لوین با خودش، ممکن شده.

زندگیِ خانوادگی - آنا کارنینا از همان جمله‌ی آغازین وارد بحثِ ریشه‌دارِ نقش خانواده در خوش‌بختی و بدبختی انسان‌ها که در روسیه‌ی ۱۸۶۰ داغ بود می‌شه. با وجود اینکه موضع رمان در مجموع به نفع تشکیل خانواده تعبیر می‌شه، تولستوی در مورد سختی‌های زندگی خانوادگی بسیار رک می‌نویسه. استیوا در نخستین صفحات کتاب از سختی‌ها و محدودیت‌هایی که زندگی خانوادگی به آزادی‌ش وارد کرده متعجّبه. لوین پس از ازدواج از این که نمی‌تونه هر موقع که دلش می‌خواد مسافرت کنه و باید این رو با همسرش در میون بگذاره و حتّی کیتی رو همراه خودش ببره، غافلگیر می‌شه. با وجود این نمونه‌های محدودیت فردی و چالش‌ها و بحث‌هایی که در خانواده‌ها دیده و در رمان تعریف می‌شن، تولستوی خانواده رو ملجأ ارامش، عشق و تفکّر فلسفی جلوه می‌ده. آنا خانواده‌ش رو از هم می‌پاشه و بدبخت می‌شه، در حالی که لوین خانواده تشکیل می‌ده و به خوشبختی می‌رسه؛ آخرین پاراگراف موضع تولستوی رو مشخّص‌تر هم می‌کنه: ایمان، خوشبختی و خانواده دست‌در‌دست هم پیش می‌رن.


ارزش فلسفی کشاورزی - اغلب پیش میاد که خواننده‌های این رمان از پاراگراف‌ها و گاهی صفحاتی که به تفصیل راجع به جزئیات کشاورزی، مثل رویکرد کشاورزها به خیش‌های چوبی و آهنی و مواضع شخصی لوین درباره‌ی روش‌های اروپایی کشاورزی، صحبت می‌کنن، گیج و عصبی می‌شن. با این حال، این تمرکز بر روی کشاورزی، منظور مهمی داره که سابقه‌ی قابل توجّهی هم در ادبیات داره. سبک ادبی چکامه‌نویسی درباره‌ی زندگی روستایی [idyll]، سبکی باستانی به حساب میاد که تمرکز بر روی زندگی کشاورزان و چوپان‌ها داره و اون‌ها رو خوشبخت‌تر از هم‌تایان شهرنشین نشون می‌ده. در این سبک، نزدیکی به خاک و زندگی خاکی، نشانی از یک زندگیِ خوب به حساب میاد. کشاورز‌ها مفهوم رشد و پتانسیل رشد رو درک می‌کنن، از تعادل ظریف بین کار و تلاش و اعتماد به نیروهای طبیعت آگاهن و زندگی رو بر پایه‌ی صبر و تلاش بنا می‌کنن. تولستوی در آنا کارنینا، لوین، یک کشاورز و فیلسوف رو سخن‌گوی اصلی کتاب می‌کنه و با این کار، چکامه‌نویسی درباره‌ی زندگی روستایی رو احیاء می‌کنه. برای لوین، کشاورزی راهیه برای عبور کردن از خودش و دغدغه‌های خودش؛ راهی برای کنار گذاشتن خودخواهی. روزهایی که لوین در شخم زدن زمین کمک می‌کنه، به کارگرانش نزدیکش می‌کنه و شناختش از زندگی کارگران - به عنوان نماد روح روسیه - رو بیشتر از شناخت تمام کاراکترهای داستان می‌کنه که خیلی‌هاشون در مورد روحیه‌ی کارگران ادّعاهای متکبّرانه‌ای دارن. لوین بیشتر از آنا که زندگیِ آریستوکرات و اروپایی‌شده‌ای داره، به روحِ روسیه نزدیکه. در پایان کتاب، لوین به این نتیجه می‌رسه که ارزش زندگی به خوبی‌هاییه که آدم‌ها به زندگی وارد می‌کنن؛ همون‌طور که ارزش یک محصول به دانه‌های مرغوب و تلاش کشاورزیه که دانه رو می‌کاره.

موتیف‌ها و المان‌های مهم

گفت‌وگوهای درونی - تولستوی معروفه به این که قلم رک و ساده‌ای داره؛ با این حال نمی‌شه منکر شد که سبک تولستوی در نوشتار، سرشار از نوآوریه. تولستوی یکی از نخستین نویسنده‌هایی بود که از موتیفِ گفت‌وگوی درونی شخصیت‌ها با خودشون استفاده کرد. این گفت‌وگوهای درونی، خواننده رو به شدّت به هم‌دردی با کاراکترها وادار می‌کنه و انگیزه‌های اون‌ها رو مستقیماً به خواننده نشون می‌ده. در آنا کارنینا، گفت‌وگوهایِ درونی از این دست، مدام برای کاراکترهای لوین و آنا اتّفاق می‌افته. شاید نفس‌گیرترین نمونه‌ی این گفت‌وگوها، مربوط به دقایق پایانی زندگی آنا باشه؛ هنگامی که به ایستگاه قطار می‌ره. بدون دسترسی داشتن به درگیری‌های درونی و افکار آنا در این لحظات، خواننده ممکنه مرگِ آنا رو درک نکنه و خودکشیِ آنا رو تنها یکی از ده‌ها خودکشیِ مشابه توسّط زنانِ رمان‌های روسی قلمداد کنه.

خیانت - در اواسط قرن نوزدهم، خیانت به یکی از موضوعات مورد علاقه‌ی نویسندگان تبدیل شده بود؛ نویسنده‌هایی مثل ناتانیل هاوثورن و گوستاو فلوبر، خیانت رو به سوژه‌ی اصلی کتاب‌هاشون تبدیل کرده بودن. اگر چه در اغلب آثار اون زمان، از جمله آنا کارنینا، طرف مقصّر همیشه یک زنه که نهایتاً به سرنوشتِ بدی بابت خیانت‌کار بودنش دچار می‌شه، فضای اخلاقیِ آنا کارنینا مطلقاً یک‌جانبه و خشک نیست. اگر چه این رمان مملو از نقل‌قول‌های دینیه که از دهان کاراکترها بیرون میاد، جوّ کلّی کتاب حقیقتاً مسیحی نیست. بسیاری از کاراکترهای مذهبیِ کتاب، از جمله مادام استال و لیدیا ایوانوا، احمق و غیرقابل‌تحمّل هستن. تولستوی به ندرت در کتاب از کلیسا اسم می‌بره و به نظر می‌رسه به طور کلّی، تابو بودن خیانت رو نه از نظر دین، که از نظر قراردادها و عرف‌های اجتماعی مدّ نظر داره. نگرانیِ اصلی کارنین بعد از باخبر شدن از رابطه‌ی آنا و ورونسکی، این نیست که خیانت یک گناهه؛ بلکه اینه که واکنش جامعه‌ نسبت به کار آنا منفی خواهد بود. کارنین حاضره از هر گونه اعتراض به ادامه‌ی رابطه‌ی آنا و ورونسکی چشم‌پوشی کنه؛ تنها به این قیمت که آنا کماکان تظاهر کنه زندگیِ خانوادگی‌ش با کارنین، بدون مشکل پیش می‌ره. این قدرتِ تلخِ عرف‌های اجتماعیه که آنا رو زده و متنفّر می‌کنه.

مرگ - آنا و لوین، به عنوان دو شخصیت اصلی کتاب، در موقعیت‌های مختلف با مرگ روبه‌رو می‌شن. مدّت کوتاهی بعد از معرّفی شدن لوین به خواننده، می‌بینیم که لوین از یک فیلسوف در مورد مرگ سؤال می‌کنه. هنگامی که آنا به خواننده معرّفی می‌شه، به فاصله‌ی کوتاهی شاهد مرگ یک کارگره در ایستگاه قطاره. کمی بعد، لوین شاهد مرگ دردناک و آهسته‌ی برادرش نیکلای خواهد بود. آنا هنگام تولّد دخترش تا پای مرگ پیش می‌ره. و در نهایت، با فروپاشیِ جهانِ درونی آنا، بیشتر و بیشتر می‌بینیم که آنا به مرگ به عنوان تنها راهِ رهایی از دست خودش نگاه می‌کنه.

چیزهایی که نمی‌بینیم - آنا، در کشاکش عذاب وجدان و بارداری‌ش از ورونسکی، رویاهای نامفهومی می‌بینه؛ اغلب در این رویاها دهقان زشت‌رویی رو می‌بینه که یک گونی بر پشتش حمل می‌کنه و کلمات نامفهومی رو به فرانسوی می‌گه. در اختلاط رویاها، آنا به این نتیجه می‌رسه که این رویا، یک پیشگویی شوم از آینده‌ست و به این معنیه که آنا هنگام تولّد دخترش خواهد مرد. امّا تولستوی به طرز هنرمندانه‌‌ای قصد داره نشون بده که چنین تفکّری ناشی از مخدوش بودن نگرش آناست و این رویا، تنها از گذشته نشأت می‌گیره. رویاهای آنا، اغلب برگرفته از رویاهای قبلی و یا وقایعی هستن که با ملاقات ورونسکی عجین شده‌ن. بیشتر این رویاها یا به روز ملاقات با ورونسکی در ایستگاه قطار بازمی‌گردن و یا به برگشتن به سنت پترزبورگ با قطار. احساسِ گناه باعث می‌شه این رویاها به کابوس‌های ترسناکی مبدّل بشن؛ امّا آنا از این می‌ترسه که تصاویر این رویاها رو بازنمی‌شناسه؛ چرا؟ پاسخ این سؤال به نگرش تولستوی درباره‌ی چگونگی کارکرد مغز انسان برمی‌گرده: ما بسیار بیشتر از این که به خاطر بیاریم، می‌بینیم. وقایعی که در حقیقت می‌بینیم، توجّه ما رو به خودشون جلب نمی‌کنن؛ امّا جایی پشت ذهن ذخیره می‌شن و هنگامی که به خاطر میاریم‌شون، نمی‌تونیم بفهمیم از کجا اومدن. در آغاز رمان، هنگامی که قطار توقّف می‌کنه و مسافران پیاده می‌شن، می‌خونیم:

«مأموری خودنما سوتی کشید و پیش از آن که قطار از حرکت بازایستد از آن فروجست و پشت سر او مسافران ناشکیبا یک‌یک از واگن‌ها پایین آمدند: یک افسر گارد با قامتی راست و نگاهی تند به اطراف؛ تاجری چالاک که کیسه‌ای در دست داشت و شادمانه می‌خندید؛ دهقانی با یک گونی بر پشت.»

رویاهای آنا این دهقان رو در خودشون می‌گنجونن، امّا آنا هرگز به خاطر نداره که این دهقان رو حقیقتاً دیده. جالب‌تر اینکه، خواننده هم خوندن چنین چیزی رو به خاطر نمیاره. تفاوتِ بارز بین آنا و خواننده‌ی رمان اینه که خواننده همیشه می‌تونه به عقب بره و بازخوانی کنه؛ امّا آنا نمی‌تونه دوباره لحظات زندگی‌ش رو تجربه کنه. رمان خواننده‌ رو تشویق می‌کنه که درک کنه چطور مشاهده‌ی حقیقیِ چیزهایی که مقابل چشمانش هستن رو از دست می‌ده.


چند خط...

همه‌ی خانواده‌های خوشبخت مانند هم هستند؛ هر خانواده‌ی بدبخت امّا، با دیگری فرق دارد.

من فکر می‌کنم که اگر بپذیریم به تعداد مغزهای موجود، ذهنیت وجود دارد، باید بپذیریم که به تعداد قلب‌های موجود، عشق وجود دارد.

احترام برای پر کردن جای خالی عشق اختراع شده است.
 
بالا