• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

گاو-۶۴۷۹

  • شروع کننده موضوع
  • #21

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,610
امتیاز
22,368
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : گاو-۶۴۷۹

سقوط

کلا کامو از شخصیت های محبوب من در فلسفه هست...اصلا کتابایی ک نوشته رو وقتی میخونم با خودم فکر میکنم این بدبخت وقتی تو مخش انقدر بی تفاوته معلوم نیست چ زندگی ای داره!!...یعنی همیشه تصورم از شخص کامو مردی بوده ک کل روز تو خونه میشینه پای تلویزیون و کانال عوض میکنه بدون اینک بخنده یا اینک متاثر بشه!
سقوطش کتابی بود ک میشه گفت 10 روز طول کشید!...بعضی روزا 10صفحه بیشتر نتونستم ازش بخونم...
و این ناتوانی من در ادامه دادن کتابی خیلی عجیبه!...کمتر پیش میاد ک 3 4 بار بخونم ی بند رو و نفهمم قضیه چیه...
این در حالیه ک ادبیانش هم اصلا سخت نبود...اما فضایی ک داشت فقط میشه در موردش گفت"مه"!...همین باعث میشد کشش نداشته باشه کتاب برام...
------
میشه گفت کتاب بیش از اینک ادبی باشه فلسفی هست...ی مفهوم خدای روانشناختی ک مطرح میکنه بحث"قضاوت و داوری"هست...و این رو خیلی قشنگ با"قاضی تائب"بودن ژان باتیست(تنها شخصیت داستان!)شاخ و برگ میده...
مردی ک در واقع از قضاوت خودش میترسه این ترس رو نسبت میده ب داوری دیگران و ناخوشایند بودنش...
کتاب خیلی قشنگ ادبیات و فلسفه و روانشناسی رو پیوند داده برای زندگی مشترک!...و محصول این ازدواج برداشت هایی شدیدا عجیب ولی قابل لمس برای خواننده هست...
خب واقعا بیشتر از این نمیتونم در مورد کتاب چیزی بگم...خوشحالم ک اونقدری کشش نداشت ک بتونه با تاثیرش دیوونم کنه!!...

راستش هنوز تو هنگم!...حتی نمیدونم توصیه اش بکنم یا نه...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #22

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,610
امتیاز
22,368
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : گاو-۶۴۷۹

کافه پیانو

واقعا لایک!...یعنی توپ!!...
خیلی وقت بود ی کتاب غیر از کتابای نوجوان و اینا!نخونده بودم ک انقدر کشش شاخی داشته باشه...
شاید هم وا3 این ب چشمم اومد ک قبلش سقوط کامو رو خونده بودم!...
اصلا در باب این ک نمیدونم سقوط بهتره یا کافه پیانو نیست...ولی فقط بدونین من سقوط رو در عرض 10 روز تموم کردم و کافه پیانو ک حجمش دوبرابر هست در عرض 2 روز!...
شخصیت پردازی نویسنده عالیه...کشش داستان خداست!...فضای کلی داستان توی یک کافه اتفاق میافتد و این ایده شدیدا تحسین میشه چون کافه دقیقا متعلق ب تمام اقشار مردم است و از طرفی هم مشتری های ثابتی دارد کافه دار!اغلب...بنابراین از فضاسازیش هم واقعا خوشم اومد...بازی با کلماتش واقعا خدا بود(در ادامه ب چند تا اشاره میکنم)...
داستان در کل در مورد ی کافه دار!(خودش میگه قهوه چی ولی راستش من خیلی این عبارت رو دوست ندارم!!)هست ک توی کافه اش داره کاملا بدون شرح حرف میزنه!...هیچ موضوع خاصی نداره و داستان هم هیچ روند مشخصی نداره...
از این نظر گنگ بودن در عین شفافیت!دوستان داستان رو ب ناتوردشت و عقاید یک دلقک(کتبی ک کاملا ب جا در کتاب نیز از آنها نام برده شده است)تشبیه کردن...
کلا ی کافه داره ک میگه و میره جلو!...و چقدر هم روون میگه...واقعا برای من این کشش داستان هنوزم باورنکردنیه!...
در کل طرف نه ناامیده نه امیدوار...
فقط میشه گفت بی تفاوته!...
چند تا چیز در مورد کتاب خیلی چشمم رو گرفت...
ب کار بردن"همیشه ی خدا دائم خدا"...میشه تفکر 0و1 رو از توی این کشید بیرون...و ضمنا کنار اومدن شخصیت با کودک درون!(من خودم ب شخصه اغلب اینا رو توی کودکی استفاده میکردم!)
چندین و چند اشاره ی صریح در داستان ب نوشتن این کتاب...
فروتنی مصنوعی اما دلنشین نویسنده در مورد کتاب...

کلا کتاب خیلی خوبیه...حس میکنم تحلیلم ی مقدار زیادی زرد شد بس ک تعریف کردم!...نکته ی منفی ای واقعا ب نظرم نمیاد!...
توصیه میشه اگه دارین میمیرین و فقط ی کتاب میتونین بخونین این رو بخونین...

راستی بر خلاف کتابایی ک کلا من عاشقشونم و مفهوم فلسفی و اینا دارن این کتاب اصلا اینجوری نبود...
صرفا توصیفات زیبا و فوق العاده دلکش!یک بی تفاوت بود...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #23

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,610
امتیاز
22,368
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : گاو-۶۴۷۹

شازده کوچولو

خب!...پس از مدت ها این کتاب محبوب و شدیدا هم مشهور ب لیست کتاب های مورد علاقم اضافه شد!...کلا من ی مشکلی دارم اونم این ک کتابایی ک خیلی پیشنهاد میشن رو ب زور میخونم :))
در مورد کتاب :-"
ی نکته ای رو اول متذکر بشم در مورد این شاهکار اگزوپری...خیلی قشنگ داره نشون میده"هیچ چیزی بدیهی نیست...ب هر چیز باید شک کرد" چرا؟...چون سوژه ای ک انتخاب میکنه اینه ک یک آدم کوچولو از جایی کاملا متفاوت با زمین میاید...توجه کنید...کاملا فارغ از زمین...ب عبارتی اگزوپری با این سوژه ی شاید نه چندان نو داره داد میزنه"لزوما چیزی ک هست تنها چیز نیست"انتقادهای در ادامه اش هم میگوید"لزوما بهترین نیست آنچه ک هست"...
باز این نکته ای ک گفتم رو اول کتاب هم میشه با وضوح بیشتر دید حتی...وقتی ک گفته میشود از نقاشی در یک کتاب و اینکه چ برداشت های متفاوتی میتوان کرد و شاید برداشت درست(درست؟آیا این صرفا توهم یک احمق است؟!هر برداشتی از یک نقاشی درست نیست آیا؟!)عجیب ترین و دور از ذهن ترین باشد
و ادامه ی داستان باز هم تاکید دارد بر"کودک بودن"...
شاید اگه بخوایم پیام این داستان رو دنبال کنیم ب این برسیم ک اگزوپری داره میگه آدم بزرگ ها نمیفهمن ما چی میگیم!...چون خودشون رو غرق دانسته ها کرده اند و یادشان رفته ک گاه هم باید"فهمید"...
ب عبارت دیگه از نظر من اگزوپری از اون دسته تئوریسین هاست ک معتقده ب این جمله ی افراطی پیکاسو"ب یک انسان خلاق ب جای یک کتاب یک قلم و کاغذ بدهید"...(اگه یادتون باشه دقیقا بر مبنی همین جمله ی مدت نام کاربریم"یک کاغذ سفیدم دهید"بود :-")

خب...انقدر پیام این داستان و بیانش برام هیجان انگیز بود ک انگار یادم رفت داستان رو بگم و اینا :D
یک خلبان هواپیمایش خراب میشود و در بیابانی مجبور ب نشستن میشود...هنگامی ک مینالد از شرایط و ناراحت است و در حال تعمیر هواپیما یک آدم کوتاه قد ب سراغش میاید!...آدمک گویا جواب هاش بر سوالات خلبان نیست!...گویا هر چ را نخواهد جواب نمیدهد...تازه میگوید از سیاره ای دیگر آمده!!

+پایان داستان خیلی جالب بود...مرگ خودخواسته ی شاهزاده...میتوان نامش را گذاشت پاک کردن صورت مسئله و رفتن ب بینهایت برای یافتن هدفی نهایی!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #24

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,610
امتیاز
22,368
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : گاو-۶۴۷۹

روی ماه خداوند را ببوس

مصطفی مستور...از نویسندگان وطنی ک با وجود امثال امیرخانی باعث شده اند همچنان برای ادبیات ایران احترام قائل باشم...کلا مستور اصرار شدیدی داره ب مختصر مفید نویسی...مانند سایر نویسندگانی ک گرایش ب داستان کوتاه دارن...و من از این تیپ نویسنده ها(در راسشون گلی ترقی)خیلی ذهنیت خوبی دارم
کتاب یک موضوع عقیدتی را دنبال میکند...
و سعی میکند این مفهوم را بدهد ب خواننده ک چگونه میتوان"از یک سوال ب یک پذیرش رسید؟"...و سوال این بوده ک آیا خدا و عشق وجود دارند؟...آیا چیزهایی ک حس میکنیم هستند ولی منطقمان داد میزند نیستند را باید قبول کنیم؟...سوال عقیدتی مهمی رو مطرح کرده...جواب نسبتا قانع کننده ای هم داشت...
خیلی مایه ی ادبی نداره داستان از دید من...ژانر داستان هایی ک زمان توشون نقش اصلی رو ایفا میکنن و سعی میکنن با فضاسازی داستان رو بازسازی کنند برای خواننده...خیلی شخصیت ها پرداخته نشده بهشون...و البته این جای تحسین داره چون ب عبارتی شخصیت ها بیش از این ک خودشون در این کتاب مهم باشند صرفا ابزاری برای جلو رفتن داستان(زمان)و هدف مستور(بیان کردن یک جواب برای صد سوال)هستند...
کلا کتاب بیشتر با"مفاهیم"سر و کار داره تا"افراد"...
داستان اینجوری شروع میشه ک یک محقق جامعه شناسی برای پایان نامه اش سرنوشت عجیب و تاسف بر انگیز یک دکترای فیزیک و استاد دانشگاه را مورد بررسی قرار میدهد...
دکتر محسن پارسا خودکشی کرده است...
ولی مگر او چ چیز دیگری از دنیا میخواست؟؟...

در کتاب ب چیزی ب نام"نشانه"ها هم اشاراتی شده...چیزی ک عملا در منطق بی معناست...
در مورد مفهوم اصلی کتاب...کتاب بیش از خدا ب عشق پرداخته است از دید من...ب عبارتی"چرایی"اصلی داستان نیز عشق بوده است
کتاب بدی نیست...بخونین! :D
 
  • شروع کننده موضوع
  • #25

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,610
امتیاز
22,368
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : گاو-۶۴۷۹

کوه پنجم

باز هم کوئلیو!...حسی میگه این یکنواخت بودن تهش ی حسرت گنده میذاره واسم...ولی در مورد کوئلیو شک دارم! >:D<
خب...
فرض کنین بچه این ک فرشته ها میان باهاتون حرف میزنن..والدین میبرنتون پیش کاهن اون زمان....کاهن میگه شما"نبی"هستید!...والدینتون اصرار دارن ک تو نباید نبی بشی چون نبی ها سیاسی میشن و نهایتش زندگی پرخطری خواهند داشت و...
تو هم میپذیری...میری ب جای نبی ی نجار میشی :D...ولی خدا شاید تنها موجودیه ک تا کارگاه نجاری هم دنبالت میاد!...فرشته ای بر تو وحی میکند ک باید ب سراغ پادشاه بروی و او را ب یکتاپرستی دعوت کنی تا اسرائیل را دوباره پس از موسی ب یکتاپرستی ببری...
شاید حالا بشه ساده تر ایلیای نبی رو درک کرد!...
داستان از اونجا شروع میشه ک دو نبی در یک طویله با هم بحث میکنند...یکی سست شده است و دیگری با ایمانی قوی سخن میراند...هر دو پنهان شده اند چرا ک تمام انبیا ب فرمان پادشاه یا باید ب قتل برسند و یا بعل(خدای فینیقی)را تبلیغ کنند...
و این بار بر خلاف قاعده ی ذهنی ما آنی دنیا را تغییر میدهد ک توانست سست باشد...
ایلیا زنده میماند...
و...

داستان واقعا قشنگه...قسمت جالب قضیه اینه ک بیشتر قصه از عهد عتیق و انجیل نقل میشود!!...ب عبارتی با مبالغه ی بسیار :-"میتوان گفت کوئلیو صرفا یک گردآورنده بوده نه یک نویسنده!!...
و این در عین حال است ک کوئلیو نویسنده است و باید از خود بنویسد...از دید من روایت های نقل شده بیش از"ابزار"برای راحتی نویسنده یک"قید و بند"است...و با این وجود چنین داستانی را نوشتن کار هر کسی نیست...
البته زیبایی قضیه آنجاست ک برداشت یگانه و عجیب از داستان متعلق ب شخص کوئلیو است...

مفاهیمی ک این بار کوئلیو مدنظر داشت...
1-سرنوشت از پیش نوشته شده است...
2-باید سرنوشت از پیش نوشته شده جنگید تا داستان را رقم زد!!...
3-باید با خداوند کشتی گرفت!...کاری ک یعقوب(ع)کرد!!...نعمت احتیاج ب جنگ دارد

و شاید بشه کل داستان رو در یک چیز تعریف کرد...
همان گونه ک مربی در نبردش با شاگرد میخندد اما از شاگرد متنفر نمیشود خداوند نیز...

+کتاب رسما بوی کفر میده :)و این نگرش کوئلیو ب دین واقعا زیباست...
++از نظر ادبیات هم نیازی ب تعریف از کوئلیو نمیبینم...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #26

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,610
امتیاز
22,368
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : گاو-۶۴۷۹

گاو

دیگه تهش داستان ما رو هم نوشتن :))...البته گویا این داستان رو مدت ها پیش از میلاد نور نوشته اند :-"ولی خب شاید ظهورم پیش بینی شده بود! ;))
خب...
کتاب شدید ب دلم نشست...البته اینم بگم شاید ب دلایلی باشه شخصی(من و گاو بودن و شباهت نسبتا زیاد من هم ب گاو و هم مشدی حسن داستان!)و نه شاخ بودن داستان...ولی برای من واقعا خوب بود
قضیه اینه ک توی روستایی ب نام بَیَل...همه چیز آرومه...ی دفعه یکی میزنه زیر گریه...گریه ک چ عرض کنم...داره خودشو جر میده!...زن مشدی حسن میبینه گاوشون مرده...واویلا!...آخه شوهرش این گاو رو از زنش بیشتر دوست داشته!...
حالا وقتی برگرده...

داستان رو از چند جنبه میشه بررسی کرد...بحث اول ک بحث اصلی و ساده ترین مفهومه"انکار"ه...مردم انکار میکنن وقایع سخت رو...کسی ک عزیزی از دست میدهد زاری میکند و ب زندگی باز میگردد...اما شاید هم خودش را گول بزند ک نه....او نرفته و هر روز با من است...
و این انکار در دید اول بسیار خنده دار است...اما دیدن رفتارهای آن انسان پس از مدتی برای شما عذاب آور میشود...تاثر برانگیز...
مسئله ی بعدی بحث کامل موندن مجموعه است!...گاه شخص خودش را فدا میکند تا یک مجموعه ای ک داشته کامل بماند...ب عبارتی پوریا نقش چراغ صحنه را بازی میکند!!...بازیگر بازی نمیکند اما صحنه را کامل نگه میدارد...و این ب غایت جالبه!
بحث قضاوت نکردن شاید شاخترین موضوع این داستان باشه...نویسنده یک جا میشود مشدی حسن!...ولی زبان روایت تغییر نمیکند...ب عبارتی نویسنده یک جای داستان وجودش متعلق ب خودش است و ماهیتش متعلق ب مشدی حسن!!...و 2جای دیگر از داستان هم افرادی هستند ک میپذیرند انکار شخصیت اصلی داستان را!...و یکی از این جاها خود نویسنده است(این بار از زاویه ی دید خودش)...
و این از نظر من یعنی قضاوت نکردن...ساعدی نیومده بگه کار مشدی حسن افتضاح بوده و آدمای ضعیف این کارو میکنن و....
بحث بعدی اینه ک این اتفاق برای یک آدم کاملا عادی و شریف افتاد!...مردی ک چون در روستایش باران نیامده میرود حمالی در روستایی دیگر!!...ب عبارتی مصیبت برای مردی انتخاب میشود ک گناهکار هم نبوده!...پس کلا داره سیستم تنبیه و تشویق خدا رو خیلی قشنگ میبره زیر سوال...
مسئله ی بعد اینه ک داره میگه مردم هیچوقت"وجود"شما رو نمیخوان...فقط"ماهیت"شما رو میخوان...هر وقت عوض بشین امکان داره رهاتون کنن تو بیابون!...
اوج انکار داستان وقتیه ک ب مشدی میگن برو ببین گاوت هست یا نه...و مشدی میگه نمیرم...من میدونم هست!
نکته ی اصلی ولی همون دید و تفکر وحدت وجودی نسبت ب شر و خیر است!...ناراحتی از شر ولی نبودن راه!...و ضمنا قضاوت نکردن
استیصالی ک کاراکترهای داستان دارن طی داستان واقعا قشنگه...

بخونیدش...خیلی وقتتون رو نمیگیره...
فیلمش هم شنیدم قشنگه...و گویا صحنه ی اول فیلم مشدی حسن دارد گاوش را در رودخانه میشوید و...

و جایی از داستان شما با خود میگویید حالا واقعا چرا این گاوه مرد؟...نمیمرد هیچ کدوم از اینا پیش نمیاد...
اما با خوندن داستان میفهمین ساعدی خیلی قشنگ داره بتون جواب میده"مهم نیست چرا گاوه مرده...منم درست نمیدونم!...مهم بعدشه"

عالی بود... >:D<
 
  • شروع کننده موضوع
  • #27

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,610
امتیاز
22,368
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : گاو-۶۴۷۹

داستان های کوتاه مصطفی مستور!

فکر نکنم زیاد متداول باشه ک یک پست در مورد نویسنده داده بشه و نه در مورد داستان هاش!
ولی قضیه اینه ک مستور و داستان کوتاه هایش ب نظر من اونقدر فرمولشان یکسان است(فعلا در مورد مثبت یا منفی بودن این مسئله بحث نمیکنم...فعلا صرفا در مقام توصیف هستم)ک لازم نباشه برای هر مجموعه داستان کوتاهش یک نقد نوشت...
در مورد مستور...این آدم کلا اصرار شدیدی بر مجموعه دارد!...چیزی ک من یادمه از داستان هاش اینه ک کلا یسری شخصیت داره ک اینا اغلب ثابتن(نام ها عوض نمیشوند)و در یک مجموعه مثلا داستان سوسن گفته میشود و در مجموعه داستانی دیگر باز هم سوسن منتها این بار سوسن در نقشی دیگر!...یعنی همان سوسن یک بار نقش فاحشه را بازی میکند و یک بار نقش یک عاشق...و جدای از این مجموعه بودن قضیه توی این دیده میشه ک سوسن و احمد و پوریا و جاسم همه نقش هایی مرتبط با هم و بسیار مرتبط با هم بازی میکنند...گویا حلقه های یک داستان هستند ک همه شان در عین داشتن یک زندگی جدا وابسته ب هم هستند...شما میتونین این قضیه رو توی داستان"تهران در بعد از ظهر"با وضوح بسیار مشاهده کنین
نکته ی دیگه ای ک من در داستانش میبینم همین مجموعه بودن منتها این بار نه در قالب یک مجموعه ی واحد در یک زمان...بحث سر مرتبط بودن سوسن گذشته با سوسن الان است...خیلی اصرار میشه روی این رابطه ی زمانی و تغییرها(شاید اصلا خودش اصرار نکنه از طرف سوسن ک ب گذشته فکر کنه...اما جوری نوشته میشه ک خواننده در حین خواندن حتما رجوع ب گذشته ی سوسن هم بکند)...بسیار روی این علت و معلول تاکید داره...روی اینک سوسن ابتدا عاشق بوده و شکستش فاحشه شدنش را در پی آورده است!
مسئله ی دیگری ک میاره مستور چ در داستان های کوتاهش و چ در دو رمانی ک ازش خوندم اینه ک انسان بسیار ناتوان است!...بسیار بسیار!...
یعنی مستور میشه گفت شاید کاملا عکس سارتر است از نظر نظریه پردازی!...سارتر معتقد انسان خود بسیار تواناست و میتواند خودش برای خودش کافی باشد و در مقابل کارهای خودش مسئول است...اما دیگر کمکی از بالا نخواهد داشت...این انسان تنهاست!...بسیار تنها...و این انسان تنها اما تواناست و نیازی ب کسی هم ندارد اما مسلما تنهاییش آزارش میدهد...
مستور بر خلاف این قضیه معتقد است ک انسان ناتوان است ولی از بالا کمک هایی میاید...و البته در ادامه خواهیم گفت ک مستور خدا را موجود میگیرد اما لزوما کارهای خدا را در راستای کمک ب آدمی نمیداند!
دغدغه ی اصلی مستور شاید همان تنهایی انسان باشد...همان نیاز شدید او ب وجود چیزی از جنسی دیگر...اما ابزار او برای متوجه کردن خواننده ب این نیاز چیزهایی هستند ک میشه در"عشق" "خدا" "امید" "ایمان" "شک" "ارزش" "تفاوت" "خودکشی" "شباهت مهمتر تمام انسان ها در عین تفاوتشان ب نام نیاز!" خلاصه بشه...کلا توی داستان هاش خیلی ب عشق توجه میکنه...ب عشق ب چشم شاید تنها پل ما با چیزهایی ک بسیار متفاوت هستند استفاده میکنه...بسیار از امید میگه و البته رویکردش ب امید اینه ک ما انسان ها مجبوریم ب امید اما امید ما را خرد میکند...ی جمله ی جالب ازش نقل میکنم ک اول کتاب 3گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار نوشته...
"اگر ب هر دلیل میخواستی له شدن روح کسی را ببینی آن جا زیر نور شدید یا تاریکی محض نیست.جایی است نه کاملا تاریک و نه ب اندازه ی کافی روشن.جایی است با نور کم.
نگار
"
در مورد تفاوت ارزش های انسان ها میگه...انسان ها رو متفاوت و نه چندان ارجح و دارای برتری بر هم دیگه میدونه...و ارزش هاشون و باید ها و نباید هاشون رو خیلی متفاوت و جالب میدونه...در مورد این قضیه شدیدا توصیه میشه"چند روایت معتبر درباره ی سوسن"توی کتاب من دانای کل هستم پیشنهاد میشه...
و از طرفی من ب جز داستان بلند"روی ماه خداوند را ببوس"جایی ندیدم جبهه داشتنش نسبت ب ایمان و شک رو...فقط توی همان داستان هست ک انگار داره خواننده رو در تقابل شک و ایمان دعوت میکنه ب ایمان...بقیه ی جاها اغلب ایمانی هست(گاهی این ایمان پوچی هست ک در آن فرد پوچ شک ندارد ب درست نبودن هیچ چیز!...این طرز تفکر شدیدا در کاراکتر فاحشه در داستان مستور مشاهده میشه)و اون ایمان خرد میشه...تکه پاره میشه...در مورد خودکشی هم توی داستان روی ماه خداوند را ببوس خوب بش پرداخته شده ب نظرم...

از طرف دیگه کلا مستور خوب و بدی معلوم نمیکنه...صرفا داره میگه حتی کسی ک خواننده اسمش رو میذاره بدترین آدم روی زمین(ی آدمکش حرفه ای ک با زندگیش انس گرفته)هم با شنیدن یک آیه از قرآن ناگهان اشک میریزد و ناراحت میشود(اصلا مهم نیست متحول میشود یا نه...مهم اینست ک حالش بسیار بد میشود!)..."ب عبارتی مستور میگه خوب و بدش با خودت...فقط میبینی ک چ خوب و چ بد چقدر مشترکن توی نیاز ب چیزی فراتر از خوبی و بدی؟"

مستور بسیار جامع مینویسه...اصلا جبهه نداره نوشتش ک مثلا بخواد فقط ار قرآن بگه یا از شهدا بگه(اصلا مثل رضا امیرخانی(مجسمه ی یک طرفه و مسخره نویسی از دید من!)نیست از این تظر...شاید قرآن رو بیشتر قبول داشته باشه ولی معلومه آدمی ک این سطو رو نوشته سارتر رو هم خونده و بعد انتخاب کرده)...آیه از قرآن میاره ولی از طرفی مدام از یاس و ناامیدی میگه و جای دیگه از یک دانشجوی فلسفه میگه و جای دیگه از شاعر...
ب عبارتی مستور بسیار جامع میگوید ک آقای شاعر...استاد فیلسوف...مومن ب خدا...همتون شک خواهی کرد و همتون مبنعی غیر زمین خواهید خواست

ی مسئله ای ک در مورد مستور ذکر کردن تمام دوستان من تکراری نوشتنش هست...بسیار تکراری مینویسد و اگر چیزهایی ک مینویسد در تک تک لحظاتی ک داری میخوانیشان برایت دغدغه نباشند احتمالا خسته خواهی شد از نوشته هایش چون صرفا در این حد ک کشش دارد ک شما بتوانید بخوانید و مفهوم را ببینید...اصلا از نظر ادبی شاخ نیست نوشته هاش ب نظرم


فوق العاده خوب...عالی!...بسیار توصیه میشه نوشته های این آدم...در پایان هم مجموعه داستان هایی ک بنده خوانده ام از مستور را ذکر میکنم

من دانای کل هستم-تهران در بعد از ظهر-عشق روی پیاده رو-استخوان های خوک دست های جذامی-چند روایت معتبر-من گنجشک نیستم-عشقی بی قاف بی شین بی نقطه(ک برای این یکی جداگانه هم پستی دارم)
داستان های بلند:روی ماه خداوند را ببوس-سه گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار
 
  • لایک
امتیازات: Karo
  • شروع کننده موضوع
  • #28

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,610
امتیاز
22,368
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : گاو-۶۴۷۹

دختر پرتقال

اول پست این محفل هم در این باب بود ک بیشتر این ها بر پایه"منتقد"نوشته میشوند نه بر مبنای"کتاب".در واقع اصل قضیه اینه ک من سعی میکنم مثل آینه ی شفافی باشم در حال خوندن یک کتاب!و شما صرفا میتونین کتاب رو درون من ببینید و نه مستقیم.و من سعی میکنم این انعکاس را ب شما بدم
اما اصل قضیه اینه ک مسلما من هر چقدر هم سعی کم قضاوت ها رو کم کنم باز یکسری"خوب و بد"در ذهنم تعریف شده است و نظرات من گنجانده میشوند در این انعکاس..پس من کاملا هم نمیتوانم آن ها را منظم بازتاب کنم.و البته این خوبست چون باعث میشود شما برای داشتن بازتاب دقیق تر خودتان کتاب را بخوانید :-"
بگذریم :-"بریم سر کتاب.تمام این ها رو گفتم تا سرزنشم نکنید اگه قبل از شروع نقد کتاب کمی در مورد علاقه ی آینه ی مذکور ب این پرتوهای ساطع از این منبع نور بگم!

من ترم اول اول دبیرستان(2سال و نیم پیش)بسیار دپ شدم!ب مدت6ماه.میشه گفت مرحله ی گذاری شد برای تغییر وحشتناک شدیدم..تو این بازه آدمی ک شاید ناخواسته و ندانسته موجب این افسردگی شده بود ب من این کتاب رو پیشنهاد داد بم تا ب قول خودش"یاس فلسفی من راهی پیدا کنه برای حل شدن"!
خلاصه بنده این کتاب رو خوندم.و خب هنوز هم اون نوستالژیک بودن رو داره برای من بسیار چون اون آدم هنوز تنها مهم هست شاید!
بگذریم :-"

یوستین گوردر شاید بهترین حالت براش برای اینک حرفاش رو ب مخاطب هاش بزنه این باشه ک بیاد سر کلاسی ک شاید میلیون ها نفر ب طرزی معجزه آسا بتونن حرفاش رو مثل یک کلاس خصوصی بشنون و ببینن همزمان یوستین رو حرفاشو بزنه!
یعنی چی؟آدمیه ذاتا جذاب!(ندیدم بنده ایشون رو ولی نوشته ها و همه چیزش داد میزنه اینو برام)اما چیزایی ک میگه فلسفه است و مسلما برای هر کسی جذابیت نخواهد داشت حتی در عین علاقه.خلاصه یوستین ک خب امکان اون کلاس میلیون نفری رو نداره!راه حل جایگزینش اینه ک بیاد داستان بنویسه.سعی کنه با مایه های داستانی جذابیت بده ب این فلسفه ی خشک
اما خب واقعا نمیشه.یعنی قشنگ معلومه ک طرف فیلسوف بوده و داستانش صرفا خوبه.اما بازم جای تقدیر داره این کارش ب مثابه دنیای سوفی ک نوشته بود تو این کتاب :)

خب.گئورگ پسریه ک با مادر و ناپدریش زندگی میکنه و البته پدربزرگ و مادربزرگش.پدرش وقتی گئورگ15 ساله ی ساله بود مرد!14 سال قبل
و حالا از این پدر ی نامه ای میرسه ب پسر!شاید سوال پیش بیاد ک خب کدوم نامه ایه ک 14 سال تو راه باشه؟!..قضیه اینه ک مادربزرگش داشته ی ماشین اسباب بازی قرمز گئورگ رو جاب جا میکرده تو انباری ک اینو پیدا میکنه ک روش نوشته نامه ب گئورگ
خلاصه همه منتظرن گئورگ بخونه و..
داستان پدر ب پسر شاید فقط از عشق بگه!دید بسیار جالب.یک عشق واقعا اسطوره ای ک بسیاری جاها خواننده از خود میپرسد واقعا این ها بوده؟و گوردر ب خواننده در جواب کمک میکند و میگوید بله خودم دیدم!
این بار قسمتی از کتاب رو نمیذارم برای دید کلی پیدا کردنتون.فقط اینک خب من دقیقا وقتی این کتاب رو خوندم ک شاید هیچ ذهنیتی از شناخت عشق نداشتم و صرفا عاشق بودم.بعدها یعنی حدود 2سال و نیم بعدش ک من دوباره خوندمش و این بار نظریاتی داشتم بسیار برایم جالبتر بودن.البته مسلما نه بدون نقص ولی بسیار جالب..

راستی سوال های آخر کتاب.در آخر پدر دو سوال میکنه از پسر ک بسیار ذهن پسر رو مشغول میکنه
حتما بخونید و شما هم ب جواب های خودتون فکر کنید..

دلم نمیاد ی تیکه نذارم :-< :-"
"وقتی بچه ها عاشق هم میشوند،اغلب یا همدیگر را میزنند یا موی هم را میکشند.بعضی هم ب سمت هم گلوله های برفی پرتاب میکنند.اشتباهم این بود ک فکر میکردم نوزده ساله ها باید عاقلتر از این حرف ها باشند"


+چ نقد بی سر و ته و بدی شد :-<حیف.واقعا نمیتونم بیشتر از این ب چشم ی منتقد ب این کتاب کاملا خاص برای خودم نگاه کنم :-<
 
بالا