• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

نرگس - ۴۶۰۳

  • شروع کننده موضوع N.M
  • تاریخ شروع
  • شروع کننده موضوع
  • #21

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
ناتوردشت / جي.دي.سلينجر

ناتوردشت – خيلي وقت پيش! :D
۵ / ۵ ( رابطه‌ي عاطفي. :دي )

شاهكارِ سلينجر!!!

هولدن كالفيلد، يه پسر 18 ساله كه از نظر جسمي بزرگه، امّا فكراش خيلي وقتا بچّه‌گونه‌س، از مدرسه اخراج مي‌شه. ناتوردشت داستان چن روزيه كه هولدن تو نيويورك و‍ [...] مي‌گذرونه. كشمكشاي هولدن با خودش، روابطش با آدماي ديگه و رابطه‌ي فوق العاده‌ش با خواهرش فيبي ، دغدغه‌هاش و همه‌چيش برام دوست‌داشتني بود. هولدن از بعضي رفتارا و اتفاقاي مسخره‌ي دور و برش شاكي بود. مثلاً اين كه چرا يكي پيدا شده كه رو ديوار مدرسه‌ي فيبي يه فحش نوشته شده و كي به خودش اين اجازه رو داده. يا اين كه چرا كسي به اين توجّه نمي‌كنه كه مرغابياي درياچه تو تابستون كجا مي‌رن؟

در جوابِ اونا كه به خاطر نثر كتاب و فحشاش نپسنديدنش بايد بگم كه براي يه پسر 18 ساله اخراحي از مدرسه، طبيعي‌ترين نثر ممكنُ داشت كتاب. مخصوصاً تو فصلاي آخر، خيلي خيلي مي‌شد با هولدن احساس نزديكي كرد. كلاً به نظرم شخصيت پردازيش( از هولدن، تا شخصيتاي فرعي) خيلي خوب بودن.
درباره‌ي اسم كتاب؛ ناتور يعني نگهبان. ناتور دشت يعني نگهبان دشت كه بر مي‌گرده به اين جاي كتاب كه مي‌گه:

"مي‌دوني دوس دارم چي باشم؟ منظورم اينه كه اگه حق انتخاب داشته باشم، مي‌دوني دوس دارم چه كوفتي باشم؟"
"فحش نده. چي؟"
""اون ترانه رو بلدي "اگه يكي اوني رو كه از تو دشت مي‌آد بگيره"؟-دوس دارم..."
"اصلش "اگه يكي اوني رو كه از تو دشت مي‌آد ببينه‌"س. اصلش شعره، مال رابرت برنزه."
راس مي‌گفت. اصل شعره همونه، "اگه يكي اوني رو كه از تو دشت مي‌آد ببينه‌". ولي من اون موقع نمي‌دونستم.
گفتم"فكر كردم "اگه يكي اوني رو كه از تو دشت مي‌آد بگيره"س به هرحال، همه‌ش مجسّم مي‌كنم چن تا بچّه‌ي كوچيك دارن تو يه دشت بزرگ بازي مي‌كنن.هزارْ هزار بچه‌ي كوچيك؛ و هيشكي هم اون جا نيس، منظورم آدم بزرگه، غيزِ من. منم لبه‌ي يه پرتگاه خطرناك وايساده‌م و بايد هركسي رو كه مي‌آد طرف پرتگاه بگيرم-يعني اگه يكي داره داره مي‌دوئه و نمي‌تونه داره كجا مي‌ره من يه دفه پيدام مي‌شه و مي‌گيرمش. تمام روز كارم همينه. ناتورِ دشتم. مي‌دونم مضحكه ولي فقط دوس دارم همين كارو بكنم، بااين كه مي‌دونم مضحكه."

خلاعصه كه، جزو ده تا كتاب برترمه. خيلي خيلي توصيه مي‌شه، البته با ترجمه محمّد نجفي.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #22

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
سلّاخ‌خانه‌ي شماره 5 / كورت ونه گات

سلّاخ‌خانه‌ي شماره پنج - فروردين ۹۱
۵ / ۴٫۵

مي‌تونم بگم اينم جزو ۱۰ كتاب برتريه كه خوندم. از پريشب تا الان، تقريباً بدون توقف خوندمش.

اصل داستان به قول نويسنده "دورِ درسدن" مي‌چرخه و داستان قتل عام تو درسدن زمان جنگ جهانيِ دوئه؛ امّا رمان جنگ نيست يا طيِ خوندنش، دلتون نمي‌سوزه يا هيچي!
داستان درباره‌ي بيلي پيل گريم[nb]پيل گريم معنيِ زائرُ مي‌ده.[/nb]ـه، يه اسير جنگيه كه به جنگ مي‌ره؛ و طي اتّفاقايي با ۱۰۰ نفر آمريكايي ديگه توي درسدن ، وقت فاجعه‌ي درسدن اسير مي‌شن و زنده مي‌مونن.

بيلي قدرت "چندپاره شدن توي زمان"ُ داره و توي كتابم با اين چندپارگي توي زمان روبروييم. داستان از سال 1940، مي‌پره به 1960، يا زمان مرگ بيلي، يا زمان دزديده شدنش توسط "ترالفامادوري"ها!

ترالفامادوري‌ها كيَن؟ بيلي مي‌گه كه شب عروسي دخترش ترالفامادوري‌ها از فضا اومده‌ن و اونُ با خودشون به سياره‌شون بردن و تو يه باغ وحش به نمايش گذاشتن. تفاوت ترالفامادوري‌ها با زميني‌ها اينه كه به جاي 3 بعد، 4 بعدُ مي‌بينن و بعد زمان مث فضا براشون قابل تصوره. به قول نويسنده، طوري به زمان نگاه مي‌كنن انگار در حال ديدن رشته كوه راكي‌َن!!! :D مثلاً اونا انسانُ مث ما، با دو تا پا نمي‌بينن بلكه چيزي مث هزارپا مي‌بينن؛ مجموعه‌اي از پاهاي انسان از كودكي تا پيري! و اين كه به نظر اونا، مرگ فقط يه قسمت از اين رشته كوهائه و اونقد اتفاق مهمي نيست؛ مي‌شه هركس رو قسمتي از بعد چهارم زندگيش كه دوست داره تمركز كنه.

همه جايِ كتاب، بعد از مرگ‌ها ( چه مرگ يه آدم باشه و چه يه قتل عام ) ، اين جمله مياد كه «بله، رسم روزگار چنین است.» ؛ جمله‌اي كه با عقايد ترالمافادوري‌ها كامل جور در مياد. ترالفامادوري‌ها به جبر كامل اعتقاد دارن، و اصلاً مي‌گن بين 31 سياره‌اي كه تا حالا ديدن، فقط توي زمين حرف اين هست كه «تنها روی زمین حرف از اراده‌ی آزاد است.»

كنار هم اومدن داستان قتلا، و داستان برده شدنِ بيلي به ترالفامادور[nb]كه آخر كتاب مي‌فهميم در اثر آسيب ديدن مغزش تو سانحه‌ي سقوطيه كه فقط بيلي و يه نفر ديگه زنده موندن[/nb]، مي‌خواد بگه كه مرگ، يه چيزيه توي بعد زمان؛ و مي‌شه به يه قسمت از بعد زمان توجه نكرد. پس يه فرد مي‌تونه همواره زنده باشه و اصلاً مهم نيست كه مرده و مرگ اونقد ناگوار نيست!!

طنز تو اين كتاب، خيلي خيلي قوي‌تر از گهواره گربه بود. نوشتنِ مرگ و جنگ تو قالب طنز، هنري مي‌خواد كه هركسي نداره. به علاوه‌ي اين، اين ور و اون ور پريدن تو بعدِ زمان زندگي بيلي به طوري كه گيج كننده نباشه‌م خيلي هنر مي‌خواد. در كل كارش خيلي خيلي خيلي لايك مي‌شه!!!
بعدِ علمي/تخيليِ داستانم خيلي جالب بود و تنِ آدمُ قلقلك مي‌داد. :D

در كل فوق‌العاده بود؛ شديداً توصيه مي‌شه! :D
 
  • شروع کننده موضوع
  • #23

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
آفريقايي / ژان ماري گوستاو لوكلزيو

آفريقايي - بهار ۹۱
۵ / ۲٫۵

خيلي خيلي خيلي وقت پيش، توي سري قبل همشهري داستان از اين كتاب و نويسنده‌ش در حد چند خط تعريف شنيده بودم. نويسنده برنده‌ي جايزه‌ي نوبل ادبي بود و كتابم براي نشر نيلوفر، به خاطر همين نمايشگاه كتاب پارسال خريدمش. :D تا امسال حوصله‌ي خوندنشُ نداشتم.
كتاب در واقع يه برش از زندگي خود نويسنده‌س توي آفريقا، بين طبيعت ؛ و پدر و مادرش و شغل پدرش(پزشكي). نقطه‌ي مثبتش به نظرم روون بودن قلمش بود، و موضوعشُ هم دوس داشتم. منُ ياد كتاب "خانواده‌ي من و بقيه‌ي حيوانات" مي‌نداخت از يه لحاظايي ... ارتباط نويسنده با طبيعت و جونورا و زندگي بين يه عدّه سياه و ...
نقطه‌ي منفي‌ش به نظرم خسته كننده بودنش بود. يعني اگه كتاب از ايني كه بود ( حدوداً ۱۰۰ صفحه) بيشتر مي‌شد، قطعاً قطعاً ولش مي‌كردم وسط خوندن. در كل به نظرم در مقايسه با كتاباي برنده‌‌هاي نوبل ديگه‌اي كه خونده بودم، ضعيف بود اما بد نبود. :-??
 
  • شروع کننده موضوع
  • #24

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
شب بخير، مادر / مارشا نورمن

شب بخير، مادر - بهار ۹۱
۵ / ۴

"شب بخير، مادر"، يه نمايشنامه‌ي كوتاه از مارشا نورمن بود با فقط دو تا شخصيت: جسي (حدوداً چهل ساله) و مادر.
جسي، به مادرش خبر مي‌ده كه قصد داره امشب خودكشي كنه. رابطه‌ي اون دختر و مادر هيچ‌وقت اونقد نزديك نبوده، امّا مادر شديداً شوكه مي‌شه و كلِ نمايشنامه، درباره‌ي تلاش مادر براي جلوگيري از خودكشي جسيه. مادر سعي داره ناكامياي زندگي جسيُ يه جوري توجيه كنه. مثلاً پسرش كه يه خلاف‌كار شده، يا همسرش كه تركش كرده و ...
در طول نمايش ما مي‌فهميم كه جسي به خاطر اين داره خودكشي مي‌كنه كه فقط يه بار، زندگيش كاملاً دست خودش باشه نه دست بقيه.

نمايشنامه‌ي قشنگيه. ديالوگاش خيلي قوين و منُ كه تحت تاثير قرار دادن. محمّد يعقوبيم اجراش كرده، دوست داشتم ببينمش. :-<

يه قسمت از كتاب:

جسی- من عاقبتِ بچه‌ی تواَم. (مادر نمی‌تواند پاسخی دهد.) یک عکس قدیم از بچه‌گی‌هام پیدا کردم. کس دیگه‌ای بود، من نبودم. یک بچه‌ی سرخ و تپل‌مپل بود که رنگ مریضی و تنهایی رو ندیده بود؛ گریه که می‌کرد غذاش رو می‌گرفت؛ دست رو که دراز می‌کرد بغل می‌شد؛ لگد می‌زد، اما کسی اذیت نمی‌شد؛ هر جا می‌خواست می‌خوابید، فقط کافی بود چشم‌هاش رو ببنده؛ اکثرن فقط دراز می‌کشید و به رنگ‌هایی که بالای سرش می‌چرخیدند می‌خندید و نهنگ رنگ وارنگ‌اش رو گاز می‌زد و هر روز که بیدار می‌شد یک بامزه‌گی‌یه جدیدیاد می‌گرفت و قل می‌خورد و آب دهن‌اش می‌ریخت روی ملافه و دست تو رو حس می‌کرد که لحاف‌ام رو می‌کشید روم. اون شروع من بود، حالا این ازش مونده. (ترحمی نسبت به خود ندارد.) همه‌ی قضیه اینه؛ کسی که من از دست‌داده‌م، آره، خودم‌ام. کسی‌یه که هیچ‌وقت نبوده‌م. کسی‌یه که سعی کردم بشم، اما هیچ‌ وقت نشده‌م. کسی‌یه که منتظرش بوده‌م، اما هیچ‌ وقت نیومد، و هیچ وقت هم نمی‌آد. بنابراین، می‌بینی، دیگه مهم نیست که توی دنیا یا حتی توی این‌ خونه دیگه چه اتفاقی می‌افته، چه دری به تخته می‌خوره. من‌ام اون چیزی که ارزش منتظرشدن داشت، ولی نشد که بشه. من‌ای... که ممکن بود تأثیر دیگه‌ای روی زنده‌گی‌م داشته باشه... اون من دیگه پیداش نمی‌شه، پس دیگه دلیلی برای موندن نیست، جز این‌که برای تو همدمی باشم، که این هم... دلیل خوبی نیست، چون من... همدم چندان خوبی نیستم. (مکث.) هستم؟!

مادر- (می‌داند که باید حقیقت را بگوید.) نه، من هم نیستم.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #25

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
ديدن دختر۱۰۰% دلخواه در صبح زيباي ماه آوريل / موراكامي

ديدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زيباي ماه آوريل - بهار ۹۱
۵ / ۳٫۵


هاروكي موراكامي. قبلاً يه مجموعه داستان كوتاه ازش خونده بودم ( كجا ممكن است پيدايش كنم )؛ نوشته‌هاش شاهكار نبودن ولي خوب بودن. به خاطر همين اين كتابم گرفتم.
زبان كتاباي موراكامي ساده‌س. بيشتر داستاناش منُ به فكر وامي‌داره، در عين حال خسته كننده يا نامفهوم نيست. بعضي وقتا شخصيت‌پردازي داستاناش ضعيفه، اما تو يه داستاني مثل "ميمون شيناگاوا"، شخصيتاش كامل پرداخته شده و ملموسن.
ترجمه‌ي كتابم خوب بود.
اگه داستان كوتاه مي‌خونيد و دوست دارين، اينم توصيه مي‌شه. :)
 
  • شروع کننده موضوع
  • #26

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
قصّه‌هاي كوتاه براي بچّه‌هاي ريش‌دار / جمالزاده

قصّه‌هاي كوتاه براي بچّه‌هاي ريش‌دار - بهار ۹۱
۵ / ۱٫۵

در راستاي تصميم عيدم براي خوندن كتاب از نويسنده‌هايي كه چيزي ازشون نخوندم، اين كتاب جمال زاده رو شروع كردم.

قبلاً كبابِ غازشُ تو كتاب درسي خونده بودم و تصوّرم چيزي مثل اون بود. امّا به نظرم داستاناي اين كتاب اكثراً خيلي سطحي و نپرداخته‌شده(!) بودن. بعضي داستاناش منُ يادِ جمعاي خانوادگي مي‌نداختن؛ كه يه سري آدم دورِ هم جمع مي‌شن. بعد هر كدوم در حد دو دقيقه يه ماجراي بي سر و ته كه براشون اتفاق افتاده رو تعريف مي‌كنن. دقيقاً در همين حد!
نكته‌ي مثبت اين كه بعضي داستاناش يكم طنز بودن. حالا نه خيلي ها! :D

در كل توصيه نمي‌شه! :-??
 
  • شروع کننده موضوع
  • #27

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
شب‌هاي روشن / فئودور داستايفسكي

شب‌هاي روشن - بهار ۹۱
۵ / ۳٫۵

از داستايفسكي كتاب ديگه‌اي نخوندم. مي‌‌گن كه شب‌هاي روشن بهترين اثرش نيست؛ اما من دوسش داشتم. يه رمانِ كوتاه صد صفحه‌اي، با ترجمه‌ي سروش حبيبي.

داستان دو تا شخصيت اصلي داره: يه دختره و يه پسره! البته دو تا شخصيت ديگه‌ي كتاب،‌يني مادربزرگ دختر و نامزدشُ تقريباً نمي‌بينيم تو داستان.
كل كتاب توي چهار شب، تو سن پترزبورگ مي‌گذره. پسر، كه يه شخصيتِ خيال‌پردازه، و خيلي تنهائه و هيچوقت با كسي دوست نبوده و اينا، توي خيابون دخترُ مي‌بينه كه داره گريه مي‌كنه. با هم آشنا مي‌شن، و داستانشونُ براي هم تعريف مي‌كنن. سال پيش يه فردي به دختر قول داده كه امسال بياد و باهاش ازدواج كنه، اما نيومده و اينا! پسر از بچگيش مي‌گه و اينا. كلاً پسر موجوديه كه تو حاشيه‌س و داستان خاصي نداره و دوست خاصي نداره و اينا!
طي اين چهار شب، پسر و دختر با هم دوست مي‌شن و پسر مي‌ره يه نامه مي‌ده به نامزد دختر تا بياد و اينا، اما نامزده نمي‌آد. دختره، ابراز علاقه مي‌كنه به اين پسره و پسره‌عم كه خيلي دوسش داشته. بعد تو همين بين، يهو نامزده پيداش مي‌شه! دختره هم كم نمي‌ذاره و يهو اين پسره رو ول مي‌كنه مي‌ره تو بغل نامزدش!

نقطه‌ي مثبت كتاب به نظرم اين بود كه با وجود كوتاه بودنش،‌ خيلي خوب شخصيتا رو شناسونده بود و شخصيتا تيپ نبودن صرفاً. بعد اين كه من شخصيت متفاوت و خيال پرداز پسرُ خيلي خيلي دوست داشتم. ترجمه‌ش هم خوب بود.

نقطه‌ي منفي اين كه قسمتِ زيادي از كتاب ديالوگ بود و خسته كننده مي‌شد.

بخونيد! :D
 
  • شروع کننده موضوع
  • #28

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
پس باد همه چيز را با خود نخواهد برد / ريچارد براتيگان

پس باد همه چيز را با خود نخواهد برد - بهار ۹۱
۵ / ۴

آخر هم از بس اين ساينا "پس باد"،"پس باد" كرد كه خريدمش. :D و اصلاً پشيمون نيستم از اين كار؛ عالي بود.

كتاب روايت يه مردِ سي و خورده‌اي ساله‌س، از مرگِ بچّگيش، از مرگ كسي كه تو بچّگيش باعثش شده، از تشييع جنازه‌هايي كه پنج ساله كه بود هر روز مي‌ديد. كلاً حول مرگ و اين جور چيزا مي‌گرده. در واقع از اوّل داستان، راوي هي مي‌گه كه "مي‌خوام از روزي بگم كه بچّگيم مرد"، امّا از يه اتّفاق تو اون دوران به اتّفاق ديگه‌اي مي‌پره و آخرِ كتاب به مرگ كودكيش مي‌رسه.

نثر داستان همون طور كه سايناـَم تو قفسه‌ش گفته بود بعضي وقتا به اندازه‌ي يه بچّه‌ي پنج ساله‌س ( مثلاً وقتي داره از دختر بچّه‌ي همسايه‌شون مي‌گه كه دستاي سردي داشت و توي سردخونه(؟) زندگي مي‌كرد. و راوي هميشه مي‌ترسيد دستشُ بده به دختر بچّه و باهاش بازي كنه ) ، و بعضي وقتا اندازه‌ي يه مرد. اون تيكه‌هايي كه بچّه بود خيلي خيلي مي‌چسبيد به آدم. :)

يكي از نقاط قوّتش به نظرم اينه كه هيچ عنصري تو كتاب اضافي نيست تقريباً. يعني وقتي مي‌گه كه "اون روز مي‌تونستم به جاي فشنگ خريدن، همبرگر بخرم"، كاملاً فشنگ و همبرگر حساب شده‌ن. بعد اين كه كتاب در همين ابعاد و صفحات كاملاً كافي بود! :D يعني به نظرم يكي از نقاط قوّتش اين بود كه نه چيزي رو زياد طول داده بود، نه خيلي سرسري رد شده بود.

نقطه‌ي منفي‌ش چاپ كتابش بود. L-: آقا، من برم از نشر مرواريد شكايت كنم هم كافي نيس. همون روز اوّل، اونم در حالي كه با ملايمت داشتم كتابُ ورق مي‌زدم جلد كنده شد! L-:

همين ديگه. بخونيد! :D متفاوت بود با صيد قزل آلا در آمريكا و اتوبوس پير (كه دارم مي‌خونمش) از براتيگان. پس اگه اونا رو خوندين و زياد دوس نداشتينم اينُ از دست ندين! :D
 
  • شروع کننده موضوع
  • #29

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
برج / جي جي بالارد

برج - بهار ۹۱
۵ / ۴

برج، يه كتاب پست مدرنِ علمي تخيّليه. داستان توي برجي مي‌گذره كه تازه ساخته شده و انواعِ امكانات رفاهي (استخر، فروشگاه، زمين بازي بچّه‌ها، مدرسه و ...) رو تو خودش داره. خب طبيعتاً يه قشرِ پولدار و متشخصي ساكن اين برج مي‌شن. پولدارترا توي طبقات بالاتر هستن و همين طور هرچي مي‌آيم پايين‌تر، طبقه‌ي اجتماعي ساكناش مي‌آد پايين‌تر. مثلاً ساكناي طبقات بالا، دكتر و اينان و طبقه‌ي پايين معلّم. اوّلِ رمان اين طور شروع مي‌شه كه "دكتر لنگ داشت به حوادث سه ماه گذشته فكر مي‌كرد و گوشت سگ مي‌خورد". يعني به عقب برمي‌گرده و از روزي شروع مي‌كنه كه اوضاع برج به طور عجيبي به هم ريخت. كم كم ساكناي برج به علّتاي مختلف (خراب شدن آسانسور و ...) به جونِ هم افتادن و شخصيتِ غ متمدّنيُ كه همه‌ي ما درونمون داريمُ نشون دادن. اين اختلافات و دعواها هي اوج گرفت و هي اوج گرفت؛ و برج تقريباً شد سه قسمتِ مختلف. طبقه‌هاي پاييني، متوسط و بالايي. طبق گفته‌ي خود بالارد، اين طبقه‌هاي مياني يه جورايي ضربه‌گير برج‌َن. تو كتاب تا جايي مي‌رسيم كه اين شخصيت غ متمدّن و كثيف به اوجِ خودش مي‌رسه. توي روابط جنسي، توي احترام به بقيه‌ي آدما ( احترام كه چه عرض كنم. كشت و كشتار!!! :D)
از هر بخشِ ساختمون، يه فرد هست كه هر چند فصل يه بار ماجراهاي اتفاق افتاده براي اون روايت مي‌شه. بعد اينطوري نيست كه موازي پيش بره؛ مثلاً لنگ ماجراييُ تعريف كنه و وايلدر توي فصل بعد، ماجرايي موازي با ماجراي لنگُ پيش ببره.
نظر شخصيم اينه كه برج مي‌خواست نشون بده كه درسته كه روز به روز داريم پيشرفت مي‌كنيم و سطح تمدنمون مي‌ره بالا و از اين صحبتا، امّا اون شخصيتِ "حيوان" درونمون همچنان هست؛ و حتّي شايد اين پيشرفتا شروعِ يه سقوط باشه.

نقطه‌ي مثبتش يكي هيجانش تو فصلاي اوِّليه بود. واقعاً‌ نمي‌شد كتابُ ول كرد! :D بعدي اين بود كه كتاب خيلي، خيلي حرف براي گفتن داشت. خيلي وقت بود كتابي نخونده بودم كه اينقد به فكر فرو ببردم.ترجمه‌م خوب بود. (علي اصغر بهرامي)

نقطه‌ي منفيش غ قابل باور بودن داستان تو بعضي قسمتا بود. يعني واقعاً قابل درك نبود كه الان چي شد كه اين شد؟! يه آسانسور خراب شد كه ملّت همديگرُ كشتن؟! يكم تند رفته بود تو اين چيزا به نظرم. بعد اين كه به قولِ يكي، مي‌شد كتابُ تو صفه‌هاي كمتر جمع و جور كنه. بعد از فصلايِ اوّل، هي ماجراها تكرار مي‌شد. يعني بيشتر اومده بود يه سري جرم و جنايتُ تعريف كرده بود براي اين كه آدم بره تو جَو! :D در حالي كه خسته كننده بود و با نصفِ اين حرفام مي‌شد جمع كرد رمانُ!

كلاً ارزش خوندن، و فك كردن داشت. :D

پ.ن: بيشتر از اين جاي حرف زدن داشت. خيلي! :D اما در حدِ خلاصه براي قفسه كتاب، همين قد بسّه.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #30

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
اتوبوس پير / ريچارد براتيگان

اتوبوس پير - بهار ۹۱
۵ / ۳

اتوبوس پير، مجموعه‌ي حدوداً شصت تا داستانِ كوتاهه.
داستانِ خيلي كوتاه! نمي‌تونم درباره‌ي همه‌شون ويژگي مثبت مشتركي بگم. به نظرم بعضي از داستانا، واقعاً كامل بودن و بعضي،‌ اصلاً! توي بعضي، همون طور كه درباره‌ي كتاب "پس باد..."ِ براتيگانم گفتم، هيچ عنصري اضافه نبود. اشيا، حيوونا،‌ آدما، مكان‌ها. نكته‌ي ديگه اين كه همه چيز خيلي ساده بود. هيچ چيزي پيچيده نشده بود، و تو كلمه‌هاي بزرگ چيده نشده بود كه آدم دو دور بخونه، بعد به عنوانِ جمله‌هاي ماندگار جايي بنويسه! قسمتايِ قشنگشم عادي بودن. مثلاً شما اين قسمتُ بخونين :

* هر روز كه دوست من مي رفت سر كار، مي ديد سگ يك خرده بيشتر مرده است. از وقت مردنش خيلي گذشته بود اما سگ اين قدر سرش گرم مردن شده بود كه ديگر راه مرگ را گم كرده بود. اين دور و برها خيلي از پيرپاتال ها اين جوري مي شوند. بس كه پير مي شوند و با مرگ زندگي مي كنند، وقتي لحظه ي جان دادنشان مي رسد راه را گم مي كنند.

كلاً كتاب خوبيه. نه كه بگم خيلي خوب/فوق العاده‌ها! :-?
البته اگه واستون مهمه كه كتاب "كشش" داشته باشه،‌ نخونين. :D
 
  • شروع کننده موضوع
  • #31

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
آمريكا / كافكا

آمريكا - بهار ۹۱
۵ / ۳٫۵

آمريكا،‌ يكي از رماناي نيمه‌تمام كافكائه. كافكا قبل از مرگ مي‌گه كه اين كتابشُ بسوزونن، كه اين كارُ نمي‌كنه دوستش و چاپ مي‌كنه.

داستان از جايي شروع مي‌شه كه كارل ۱۶ ساله، از خونه طرد شده و توي كشتيه، به سمت آمريكا. از همون فصل اوّل، ما شخصيتايي رو مي‌بينيم كه منافع شخصيشون براشون مهم‌تر از خيلي چيزائه. مثلاً كارگر كشتي، به كارل كه فقط چند دقيقه چمدونشُ به يكي كه توي راه باهاش آشنا شده بود مي‌شده، مي‌گه كه بيخيال چمدونش شه؛ چون قطعاً اون فرد چمدونُ برده. و يه چيز ديگه‌ايم از فصل اول توي كتاب هست. اين كه اگر كسي قدرت دفاع از خودشُ نداشته باشه، هيچ كس به فكر كمك بهش نيست. مثلاً اين كه به كارگر بي گناه كشتي ظلم مي‌شه، و به خاطر اين كه نمي‌تونه از خودش دفاع كنه، هيچكس حرفشُ گوش نمي‌كنه.
كارل توي كشتي يكي از اقوامشُ پيدا مي‌كنه و باهاش به خونه‌شون مي‌ره. اون جا تو آسايش يكم درس مي‌خونه و انگليسي ياد مي‌گيره و ... امّا در اثر اتفاق و سنگي كه يكي از دوستاي اون قوم و خويش جلوي پاش مي‌ندازه، از خونه‌ بيرون مي‌شه دوباره.
از اين جا به بعد‌، داستان تلاش كارله براي زنده موندن و كار كردن؛ و داستان آشنا شدنش با آدمايي كه هر كدوم جز به منفعت خودشون به چيزي فكر نمي‌كنن. اما كارل هر بار كه به در بسته مي‌خوره و از اول شروع مي‌كنه، بازم يه اميدي داره.
كتاب بدي نبود. دوستش نداشتم. به نظرم از يه جايي به بعد، زياد به اصل داستان پرداخته نشده بود و كليشه‌اي بود. بعد اين كه همه‌ي آدم‌هاي غريبه رو يه رنگ ديده بود. دولامارش، رابينسون، سر پيشخدمت و بقيه، مهم‌ترين ويژگي‌شون كه نشون داده شده بود همون "جز به منفعت خودش به چيزي فكر نمي‌كنه" بود. آدما تكراري بودن،‌ اتفاقا، همه چي.

[ حالا اين قدر كه بد گفتم ضعيف نيست. كتاب قشنگيه. من بيشتر رو ضعفا زوم كردم نا خودآگاه. :D]
 
  • شروع کننده موضوع
  • #32

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
كافكا در كرانه / هاروكي موراكامي

كافكا در كرانه - بهار ۹۱
۵ / ۴٫۵

داستانش : كافكا تامورا، پسر ۱۵ ساله كه خيلي سال قبل، مادر و خواهرش از خونه رفتن، از خونه فرار مي‌كنه. پدرش نفرينش كرده كه مثل اديپ[nb]افسانه اديپ[/nb] خواهد بود. پدرشُ در آينده مي‌كشه و با مادرش مي‌خوابه.
ناكاتا، مرديه كه وقتي پسر بچّه بوده، تو يه حادثه‌ي عجيب تو اردوي مدرسه بيهوش مي‌شه و مدّت‌ها به هوش نمي‌آد. وقتي به هوش مي‌آد، توانايي خوندن و نوشتنُ از دست داده و يه جورايي، خنگ شده. اما تواناييايي مث حرف زدن با گربه‌ها، يا باران آوردن(!) به دست آورده.
فصلاي كتاب، يكي در ميون درباره‌ي اين دو نفره، كه اوّل به ظاهر هيچ ارتباطي ندارن اما تا آخر داستان به هم مرتبط مي‌شن. كافكا كه عاشق ادبيات بوده، تو يه كتاب‌خونه كه متعلّق به "ميس سائه كي" ـه‌، به كمك يكي از كاركناي اون‌جا، اوشيما، استخدام مي‌شه. ميس سائه كي، زني بوده كه توي جووني با پسري دوست بوده كه كشته شده. يه آلبومم داشته به اسم "كافكادر كرانه" . از طرف ديگه، ناتاكا در جريان يه اتفاقي پدر كافكا كه يه مجسمه‌ساز معروف بوده رو مي‌كشه. پليس دنبال كافكا مي‌گرده، و كم كم داستان اين دو نفر و صاحب كتاب‌خونه و ... به هم گره مي‌خوره.
كتاب، پر از اتفاقه. نه اين كه منظورم اتفاقاي هيجان انگيز و اينا باشه. تقريباً تو هر فصل، يه چيز جديد مي‌خوني كه شگفت‌زده‌ت مي‌كنه. كلِ كتاب يه مجموعه‌ي معماهاي به هم پيوسته‌س اصن. با اين كه ۶۰۰ صفحه‌س، اما از يه جايي به بعد نمي‌توني زمينش بذاري.

يكي از ويژگي‌هاش كه دوست داشتم، اين بود كه با وجود اين كه پر از وقايع غير واقعيه ( بارون ساردين، حرف زدن گربه‌ها و ...) ، اما خيلي قابل باور و ملموس گفته شدن اينا. وقتي مي‌گفت كه ناتاكا از آسمون زالو باروند، به فكرمم نمي‌رسيد كه "چه مسخره! انتظار داري باور كنم؟!". فك كنم خيلي نقطه‌ي قوت مهمّي باشه. :D

بعدي اين كه، خيلي جاهاي كتاب با افسانه‌هاي مشهور و اساطير پيونده خورده بود(!) . مثلاً همون اديپ. يا ايده‌ي لايبرنت يا هزارتو، كه همه‌جاي كتاب به چشم مي‌خورد. مثلاً يه قسمت اوشيما به كافكا مي‌گفت " روده‌ي همه‌ي ماها به هم پيچيده‌س. مث يه هزارتو. اگه بخوايم درست نگا كنيم، هزارتوي اصلي داخل مائه و ما مي‌خوايم راه بيرون اومدن ازشُ پيدا كنيم."

چيز ديگه‌اي كه پشت كتابم درباره‌ش نوشته بود، اينه كه همه جاي كتاب يه حس "فقدان" به آدم دست مي‌ده. فقدان مادر براي كافكا - فقدان هويت - فقدان هوش - فقدانِ ...

بعد اين كه داستان، خيلي بُعدا داشت. يه قسمت عاشقانه داشت، يه جاهايي حسابي مرموز و معمّايي بود و ... :D راضي راضي! ترجمه‌هم خوب بود.

نقطه‌ي منفيشم... چيز خاصي نبود. فقط به نظرم اين بود كه خوب ويرايش نشده بود. اشتباه ويراستاري داشت يكم. كه خوبي بقيه‌ي كتاب، مي‌پوشونه اين قسمتُ! :D

توصيه مي‌شه. گولِ قطر زيادشُ نخوريد؛ من شباي امتحان تمومش كردم! :D
 
  • شروع کننده موضوع
  • #33

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
مهمانسراي دو دنيا / اريك امانوئل اشميت

مهمانسراي دو دنيا - بهار ۹۱
۵ / ۲٫۵

داستان از اين قراره كه چند نفر آدم، تو جاييَن بين اين دنيا و اون دنيا ! آدمايي كه به كما رفتن، تصادف كردن، خودكشي كردن و ... و همه منتظرن تا لحظه‌اي كه آژير به صدا در بياد و آسانسور اونا رو به طبقه‌ي پايين (دنيا) يا طبقه‌ي بالا (مرگ) بفرسته. هر كدوم از آدما، نشون دهنده و نماينده‌ي يه تيپ مردمن. مثلاً آقاي رييس، از اون آدماييه كه فقط به فكر شركت‌هاش و سود و ضرر و پول و امواله. يا لورا، آدمايي كه تو هر شرايطي اميد دارن و بقيه رو هم اميدوار مي‌كنن.
تمِ كلي داستان همينه. به نظرم اصلاً چيز خاصّي نداشت؛ اون طور كه همه هي تعريف مي‌كردن. نقطه‌ي ضعف جدّيش اين بود كه شخصيت‌هاش تيپ بودن. واقعاً هيچ تلاشي براي چند بعدي نشون دادن شخصيتا از خودش نشون نداده بود آقاي نويسنده. همه‌ شون يه بعدي و تكراري بودن؛ و هي مي‌خواستن ويژگي خاصِ اون گروهي كه نماينده‌ش بودن ( مثلاً آدماي اميدوار) رو با ديالوگاشون نشون بدن.
ترجمه‌م خوب بود. ( نشر قطره )
هممم.. همين! :-??
 
  • شروع کننده موضوع
  • #34

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
در روياي بابل / ريچارد براتيگان

در روياي بابل - بهار ۹۱
۵ / ۴

به خاطرِ اولين تجربه‌م از براتيگان خوندن، كه همون صيد قزل آلا بود، ديگه مي‌ترسم كتابي ازش رو بدون توصيه‌ي بقيه بخونم. مطالعه گروهي باعث شد اين كتابُ بخرم. :D
موضوع كتاب يه كارآگاهِ خصوصيه كه بهش پيشنهاد مي‌دن يه جنازه رو بدزده. سي. كارد (كارآگاهه) توي كارش تقريباً شكست خورده و كلّي قرض بالا آورده و به فلاكت افتاده، پس پيشنهادُ در ازاي مبلغ خوبي قبول مي‌كنه. به نظر خود سي.كارد، علّت اصلي شكستش تو كار اينه كه بعضي وقتا يهويي تو روياهاش به بابِل مي‌ره[nb]چرا بابِل؟! نمي‌دونم.[/nb] و يه جورايي از واقعيت مي‌بره!
توي اين كتاب، از طرفي قضيه‌ي دزديدن جنازه و فلاكت كارآگاه دنبال مي‌شه، و از طرف ديگه داستان‌هاي خيالي بابل. سي.كارد توي بابل آدم موفقيه، يه دوست دختر نمونه به اسم نعنا-ديرت داره و از نظر مالي مشكلي نداره. يه جورايي، كمبوداي كارآگاه توي روياي بابل جبران مي‌شه براش، و همين توي رويا رفتن باعث خراب‌تر شدن وضعش توي دنياي واقعي مي‌شه.

نقطه‌ي قوّت اصلي كتاب نثر براتيگانه. مسخره‌ترين چيزارم بعضي وقتا طوري مي‌گه كه خنده‌ت مي‌گيره، و باعث مي‌شه كه در طول كتاب حوصله‌ت سر نره. فضاي كتابم كاملاً يه دست بود. فصلاي كوتاه كتابم براي امثال من ( :-" ) خوب بود. :دي

بزرگ‌ترين عيب كتاب از نظر من اين بود كه واقعاً ، واقعاً به تهش كه رسيدم با خودم گفتم "تهش كه چي؟ :-? ". يعني اين كه، نه در طول كتاب و نه تهش چيزي نبود كه منُ حتّي يكم به فكر فرو ببره، يا اين كه به چيزي نمي‌خواست برسه به نظر من. صرفاً، يه رمان شادِ كارآگاهي بود براي وقتي كه حوصله‌ي كتاباي كت و كلفت نداري. [تأكيد : نظر شخصي.]

همين ديگه. بخونين. شركت كنين. :D
 
  • شروع کننده موضوع
  • #35

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
عامه پسند / چارلز بوكفسكي

عامه پسند - بهار ۹۱
۵ / ۳

بوكفسكي، بيشتر يه شاعر بوده. بيشترين آثاري كه ازش مونده شعر بودن، بعد داستان كوتاه و بعد چندتا رمان. اين كتابم درواقع تلاشي بوده براي اين كه رمان بشه.
داستان درباره‌ي يه كارآگاهِ بي عرضه و ناتوان ديگه‌ست. در طول داستان، كارآگاه بلان با پرونده‌هايي با موضوعاي عجيب و بي اهميت روبرو مي‌شه، و البته خيليم سعي در حلشون نداره. اما به كمك بعضي شخصيتاي عجيب قصه (مثلاً بانوي مرگ)، و با شانسش حل مي‌كنه پرونده‌ها رو.

تو تك تكِ كلمه‌ها و به طور كلّي فضاي كتاب، اين بي‌خيالي و پوچيُ مي‌بينيم. فضا و جوِ داستان، كاملاً با شخصيتش هم‌خواني داشت. [هرچند، من شخصيته و جو داستانُ نپسنديدم كلاً]
تقريباً مثل خيلي از شخصيتاي بي‌خيال ديگه توي رمانايي كه خوندم، كارآگاه توي مرد دقيق مي‌شه و درباره‌شون نظر مي‌ده. مثلاً :
مسئول بار آمد سراغم. آدمی با چهره غمگین. پلک نداشت. صلیب‌های کوچک سبز روی ناخن‌هاش نقاشی کرده بود. یک جور خل. هیچ راهی نبود که آدم بتواند از این جور آدم‌ها دوری کند. بیشتر آدم‌ها دیوانه بودند. آن بخشی‌هم که دیوانه نبودند عصبی بودند. آن بخش‌هم که دیوانه یا عصبی نبودند، احمق بودند.

ريتم رمان نسبت به موضوع و سبكش خوب، اما نسبت به حوصله‌ي من كند بود. شايدم به خاطر اين بود كه "عامه پسند"ُ دقيقاً بعد از "در روياي بابل" خوندم؛ كه هردوشون به نظرم شباهتايي دارن.

هممم... در كل، كتاب فوق العاده‌اي نيست كه بگم حتماً بخونيد و اينا!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #36

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
آنا كارنينا / لئون تولستوي

آنا كارنينا - تابستان ۹۱
۵ / ۳٫۵

داستان اين كتاب، حول يك سري خانواده‌ي اشرافي روس مي‌گرده. آنا كارنينا، يه زن آبرومنده كه با اشراف مي‌گرده، و وقتي جوون بوده بدون علاقه با يكي از افسراي بلندپايه ازدواج كرده. توي اين رفت و آمداي اشرافي، كم كم با مرد جوونِ خامي به اسم كنت ورونسكي آشنا مي‌شه. رابطه‌ي نامشروع اونا ادامه پيدا مي‌كنه و آنا از ورونسكي باردار مي‌شه. بعد خلاصه يه شرايطي پيش مي‌آد كه آنا مجبور مي‌شه تنها پسرشُ ترك، و با ورونسكي فرار كنه.
از طرف ديگه، خانواده‌ي اشچرباتسكي رو داريم. داريا، كه با برادر آنا كارنينا ازدواج كرده؛ و كيتي كه ورونسكي رو دوست داره و فك مي‌كنه كه ورونسكيم بهش توجه نشون مي‌ده. به خاطر همين، درخواست ازدواج نيكلاي لوين كه يه زمين دار و ساكن روستا بوده رو رد مي‌كنه. اما ورونسكي مي‌ره با آنا، و كيتي و لوين هر دو از ناراحتي مريض مي‌شن و اينا! :-"
اين تنه‌ي اصلي داستان بود. در كنارش، موضوعاي ديگه‌اي از جمله موضوعاي سياسي درباره‌ي حقوق كارگر و اينا، و موضوعاي دينيم هست.

يكي از ويژگي‌هاي خوبي كه توجّه منُ جلب كرد، اين بود كه كتاب يه طرفه نبود. يعني اين كه نويسنده، بي آبرويي و رسوايي آنا و ورونسكي رو نشون داده بود، ولي در كنارش به احساساتِ آنا به همسر سابقش و ازدواج بدون علاقه‌شونم تأكيد كرده بود.
بعد اين كه به نظرم نويسنده خيلي خوب تونسته بود روابط انسانيِ ايـــــــــــــــــــــــــن همه شخصيتُ نشون بده. البته گاهي اوقات، همين روابط به شدّت خسته كننده مي‌شدن.
نكته‌ي جالب ديگه، طريقه‌ي به دين رسيدن لوين بود. لوين از اول بي ايمان بود. با اين كه با كيتي مذهبي ازدواج كرده بود، اما بازم ايمان نداشت. اما به تدريج تو طول رمان، نه با فلسفه و منطق، صرفاً با احساسش به خدا رسيد و بازم ديد كه نمي‌تونه منطقي ثابتش كنه.

ويژگي‌اي كه خيلي آزارم داد، زياده گوييش بود. گاهي وقتا نويسنده دو صفحه‌ي تمام به توصيف حركت چمن در بستان مي‌پرداخت، كه به نظر من ضروريم نمي‌اومد. اگه انقدر زياده‌گويي نمي‌كرد، كتاب دويست-سيصد صفحه كم حجم‌تر مي‌شد.

در كل، كتاب خوبي بود؛ اما خسته كننده مي‌شد بعضي وقتا و به خاطر همينم دوسش نداشتم.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #37

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
خداحافظ گاري كوپر / رومن گاري

خداحافظ گاري كوپر - تابستان ۹۱
۵ / ۴

داستان: لني، يكي از چندتا جوون اسكي بازه كه از دنياي پايين [پايينِ كوه‌ها] و تعلقاتش و مشكلاتش فرار كردن، و به كلبه‌ي باگ مورن تو ارتفاعات آلپ پناه بردن. هر از چندگاهي اين شخصيتا، به دنياي پايين سر مي‌زنن؛ و اعتقاد دارن كه تو دنياي پايين، هر كاري مجازه. همه‌شون به اين اعتقاد رسيدن كه توي دنياي پايين، بايد همرنگ جماعت دنياشون بود و كاراي كثيف ايرادي نداره. اما اون بالا،‌ توي كوها، همه‌ي كثيفياي دنياي پايين بايد دور ريخته بشه.
شخصيت اصلي كتاب، لنيه. يه آمريكايي جذّاب، كه تنها عنصرِ آمريكايي‌ي كه هنوز بهش وابسته‌س، گري كوپره. يه جاي كتاب، وقتي لني داره به عكسي كه گاري كوپر زمان بچگي براش امضا كرده نگاه مي‌كنه، يكي بهش مي‌گه:
"... از گاری کوپر دیگه خبری نیست. هیچوقت هم دیگه پیدا نمی شه. آمریکایی خونسردی که محکم روی پاهای خودش وایساده بود و با ناکسا می جنگید و از حق دفاع می کرد... حالا دوره ویتنامه. دوره شورش دانشگاه هاست. دوره دیوار کشیدن دور سیاه محله هاست. چاو، خداحافظ گاری کوپر!"
جنگ، ويتنام، سربازي، عشق، دختر، ازدواج ... همه رو ول كرده و اومده بالا. يكي از اصولي كه لني پيش خودش بهش پايبنده، آزادي از قيد تعلقه. كتاب،‌ داستان آشنا شدن لني با يه دختر و كنار گذاشتن اصل "آزادي از قيد تعلق"ـشه. قاطي شدنش با آدم‌هاي دنياي پايين. با اين كه لني به خاطر عشق، از دنياي بالاش مي‌آد قاطي دنياي كثيف پايين مي‌شه اما بازم نمي‌تونم اسم اين كارش رو "سقوط" يا همچين چيزي بذارم. رابطه‌ي لني و دختره،‌ خيـــلي قشنگه آخه. :]

ويژگي مثبت كتاب، به نظر من مهم‌تر از همه مفهومش بود. كتابي بود كه خيلي آدم رو به فكر فرو مي‌برد. شايد به خاطر اين كه با لني، خيلي به خاطر عقايدش هم حس بودم! آزادي از قيد تعلق خيلي اصل قشنگيه. : )

مشكلاي كتاب، يكيش اين بود كه كاملاً هر فصل كه مي‌رفتي جلو اُفت رو مي‌ديدي. جذابيت فصل اوّل=جذّابيت كل فصل‌هاي بعدي! :د
به نظرم توي فصلاي اون وسط، خيلي "از هر دري سخني" شده بود و ديگه اون انسجامِ داستان تو فصل اول رو نمي‌ديديم.
بعد اين كه شخصيتا،‌ به جز لني كامل پرداخته نشده بودن. البته نمي‌تونم بگم كه لازم بوده باگ، آل كاپون و بقيه رو اون قدر بپردازه. در همون حدّي كه شناسونده بود، توي جو داستان موثر بودن. پس اين خيلي اشكال مهمي محسوب نمي‌شه! :د

كلاً كتاب دوست‌داشتني‌يه. از اونا كه آدم دوست داره چند دور بخونه. بخونين! :]

× يه قسمت از كتاب:
-- راننده، حركت كنيد.
× كجا بروم قربان؟
-- سؤال احمقانه نكنيد. راه بيفتيد، فقط حركت كنيد. ما هنوز جوانيم، هنوز مي‌شود اميدوار بود به جايي برسيم.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #38

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
كرگدن / اوژن يونسكو

كرگدن - تابستان ۹۱
۵ / ۴

كرگدن، روايت آدم‌هاييه كه كرگدن مي‌شن، و تكْ آدمي كه آدم مي‌مونه. نمايشنامه از گفت و گوي "ژان" و "برانژه" توي يه كافه شروع مي‌شه. برانژه يه الكليه، و به نظر مي‌آد كه زندگي از هم پاشيده‌اي داره. بدون هدف، بدون انگيزه و اينا... ژان داره برانژه رو نصيحت مي‌كنه، براي داشتن يه زندگي بهتر و اينا. وسط گفت و گوي اينا، يهو دو تا كرگدن از خيابون مي‌گذرن؛ و منجر به بحث و گفت و گوي آدماي تو كافه + چند تا شخصيت ( فيلسوف - پيرمرد و ... ) ديگه مي‌شن. جالب اينه كه در حالي كه همه متعجبن از وجود كرگدن، برانژه خيلي عادي با قضيه برخورد مي‌كنه.
پرده‌ي بعد تو محل كار برانژه مي‌گذره. كارمندا و رييس، در حال بحث درباره‌ي وجود كرگدنا توي شهرن. آخر اين صحنه، همسر آقاي "گاب"، يكي از كارمندا وارد شركت مي‌شه و مي‌گه همسرش چون رفته مسافرت چند روز نمي‌تونه بياد سر كار. يهو، يه كرگدن پايين پله‌ها ظاهر مي‌شه و خانوم گاب مي‌شه "اِ، اين همسر منه." اين قسمت به نظرم يكي از بهترين قسمتاي كتابه به خاطر غافلگيري‌يي كه توش هست. :دي
تو پرده‌هاي بعد، كم كم همه‌ي افراد از جمله ژان - آقاي رييس - چند تا از كارمندا - فيلسوف و ... ، به آدماي مسخ شده مي‌پيوندن. تا به جايي مي‌رسيم كه تنها آدم‌هاي موجود، برانژه‌ي فراري از اجتماع، دودار - يكي از كارمندا - و دختر مورد علاقه‌ي هر دوشون يعني ديزي ـَن. از پنجره‌ي خونه‌شون، هر لحظه خيل كرگدنا رو مي‌بينيم كه از ساختمونا خارج شده و به گلّه‌ي كرگدناي در حال جولان دادن تو خيابون مي‌پيوندن! برانژه رو وحشت كرگدن شدن گرفته. بعد، كم كم دودار رو مي‌بينيم كه به ديزي و برانژه بدگمان مي‌شه، كم كم از عقايد قبليش بر مي‌گرده و بالاخره به اون دو تا مي‌گه " ما چه مي‌دونيم... شايد كرگدنا حق باشن. كي گفته كه ما اقليتاي انسان خوبيم؟ و اينا... " و از در بيرون مي‌ره، به سمت گله‌ي كرگدنا !!!
ته تهش، ديزيم بعد از چند دقيقه عشقولانه بازي با برانژه، به خاطر حرفي كه برانژه بهش مي‌زنه و به شخصيتش بر مي‌خوره، از خونه مي‌ره بيرون و كرگدن مي‌شه. و برانژه، مي‌مونه تنها! كسي كه از همون اول، متهم به فرار از اجتماع بود و بي تفاوت به وجود كرگدنا ...
طبق چيزي كه توي چند تا نقد خوندم، اين نمايشنامه تو تئاتراي ابزورد يا پوچي جا مي‌گيره. حالا چيه اين تئاتر ابزورد؟ توي اين نمايشنامه‌ها، انگار كه شخصيتا فقط عروسك خيمه شب بازي‌يين كه كنترلشون دست خودشون نيست. عروسكاي بي هدف كه صرفاً تحت تاثير يه نيروي بزرگ‌ترن. اينُ كاملاً مي‌شد تو اين كتاب ديد.

نكته‌ي مثبت اولاً مفهومش بود. آدمايي كه هر كدوم ادعا داشتن ؛ يكي ادعاي فلسفه، يكي ادعاي زندگي موفق، يكي ادعاي... و آخرشون، همه‌شون به گله پيوستن. يه جورايي "همرنگ جماعت‌" بودن و "خود نبودن". اما برانژه‌اي كه از اول كتاب آدم بي سر و پاي زندگي از هم پاشيده‌اي نشون داده شده بود، خود بودنش رو حفظ كرد و تهش، فقط اون بود كه آدم بود؛ و آدم بودن يعني خاص بودن. بعد اين كه كتاب نشون مي‌داد كه چطور هرچي تعداد كرگدنا بيشتر مي‌شد، آدماي بيشتري پيدا مي‌شدن كه از خودشون بپرسن كه " ما چه مي‌دونيم... شايد كرگدنا حق باشن. كي گفته كه ما اقليتاي انسان خوبيم؟ و اينا... " . و آدماي بيشتري صرفاً به خاطر اين كه همه كرگدن شدن، يه چيزي توشونُ قلقلك مي‌داد كه كرگدن شن.
راستش سر در نياوردم كه به خاطر چي، اما فضاسازيش به نظرم خيلي خوب بود. اين ترس از كرگدن شدن آدمُ ول نمي‌كرد تا آخر! :دي

نكته‌ي منفي نوشتن هم بلد نيستم. با عرض معذرت. :-"

كتاب كوتاهيه؛ بخونيدش حتماً!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #39

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
كاليگولا / آلبر كامو

كاليگولا - تابستان ۹۱
۵ / ۳٫۵

كاليگولا، از امپراتوراي رومه. داستان از جايي شروع مي‌شه كه ما باخبر مي‌شيم كه معشوقه و خواهرش مرده و خودش، بعد از اين واقعه ناپديد شده. بعد از سه روز، وقتي كاليگولا برمي‌گرده ديگه اون آدم قبلي نيست. كاليگولا با "مرگ" آشنا شده، با قدرتش تو گرفتن آدما و حالا مي‌خواد اين حقيقتُ به بقيه‌ئم نشون بده. اون اونقدر كه به اين عقيده‌ش (نشون دادن حقيقت مرگ به زنده‌ها) وفاداره، به انسانيت و خيلي چيزاي ديگه وفادار نيست. به خاطر عقيده‌ش، پدراي بعضي بچّه‌ها و بچّه‌هاي پدرا رو مي‌كشه، نجيب زاده‌ها رو به خفّت مي‌كشه و بعد مي‌كشدشون. مي‌گه كه "دنيا اين طور كه هست، قابل زندگي نيست" و يه ليست تهيه مي‌كنه و مردم رو همين طور مي‌كُشه و ...
تا جايي كه نجيب زاده‌ها صداشون در مياد، و تو پرده‌ي آخر-صفحه‌ي آخر كاليگولا رو مي‌كشن. آخرين ديالوگ كاليگولا اينه :"هنوز زنده‌ام!"

چيزي كه ازش خوشم اومد، بعضي از ديالوگاش بود؛‌ و اين كه اين حسُ به من تلقين مي‌كرد كه كاليگولا با وجود آدم كش بودنش، با وجود خيلي خيلي ظالم بودنش عقايد پايه‌اي داره كه به خودي خود بد نيستن. اما چون كنترل خودش رو از دست داده، راه بديُ براي نشون دادن عقيده‌ش پيش مي‌گيره.

نكته‌ي منفي اين بود كه اكثر شخصيتاش اون قدر كه بايد، پرداخته نشده بودن. حتّي واكنشاي كاليگولائم بعضي وقتا بيش از اندازه غير قابل انتظار مي‌شد، اما اينُ‌مي‌شه به حساب ديوانه بودنش گذاشت. :D

× از كامو فقط اين و بيگانه رو خوندم. اگه بيگانه رو خوندين، تصور چيزي در ابعاد اون رو نداشته باشين. اما در نوع خود، كتاب خوبيه. :-??
 
  • شروع کننده موضوع
  • #40

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
سمفوني مردگان / عبّاس معروفي

سمفوني مردگان - تابستان ۹۱
۵ / ۴

قبل‌نوشت: نوشتن براي اين كتاب خيلي سخت‌تر از هر كتابيه كه تا حالا تو قفسه‌م نوشتم.

سمفوني مردگان، داستان خانواده‌ي يه مردِ كاسب به اسم جابره. يوسف، پسر بزرگ كم‌عقلِ خانواده‌س. توي دوراني كه متفقين به ايران مي‌آن و چتربازاشون به زمين فرود مي‌آن، يوسف با فكر پرواز يه چتر دستش مي‌گيره و از بالاي خونه مي‌پره. بعد از اون، زندگي نباتي داره كاملاً... يه گوشه‌ي خونه ولو مي‌شه، براش غذا مي‌برن و زيرشُ تميز مي‌كنن و ... تا جايي كه اعضاي خانواده آرزوي مرگشُ مي‌كنن. تا جايي يوسف پسر/برادرشونه كه بي آزاره. و به جايي مي‌رسيم كه برادر، برادر مي‌كشه...
آيدا، دختري كه پدرش كلاً به حاشيه فرستادتش. دختري كه خوشگله، اما باباش بهش اجازه نداده كه از آشپزخونه بيرون بياد و ... كلاً آيدا نشون دهنده‌ي خيل آدماييه كه با اين كه حرفي داشتن براي گفتن تو اجتماع، اما به زور رفتن به حاشيه تا جايي كه نابود شدن از اين تو حاشيه بودن.
آيدين، برادر دوقلوي آيدا. كسي كه بر خلاف پدرش و اورهان، شم بازاري و اينا نداره و يه شاعره. شعر مي‌گه، شعراش چاپ مي‌شن و ستوده مي‌شن و اينا... اما جابر كه دوست داره پسراش سرشون به كار و تجارت گرم باشه، شعرا و كتابا و وسايلشُ به آتيش مي‌كشه. خود آيدين يه جاي كتاب مي‌گه كه هيچ وقت اين صحنه رو يادش نمي‌ره. منم همين طور! :د
آيدين از دست پدر فرار مي‌كنه و طي يه اتفاقاتي، تو زيرزمين يه كليسا مشغول به كار مي‌شه. اون جا، عاشق سورملينا -يه دختر مسيحي- مي‌شه. قسمت عاشقانه‌ي اين كتاب و مخصوصاً اون موومان كه از زبان سورملينا روايت مي‌شه، از قشنگ‌ترين جاهاي كتابه.
و اورهان. پسري كه بيشتر از همه شبيه باباش - و مورد علاقه‌ي باباش - ـه. اهل تجارت و كسب كاره؛ و كلاً كسب و كار و تجارت و حجره، براش مهم‌تر از برادري و ...ـه. خودخواهيش به جايي مي‌رسه كه برادر كشي مي‌كنه و حتّي به فكر از بين بردن آيدين -كه حالا ديوانه شده- و دخترشه.

بهترين چيز اين كتاب فضاسازي خيلي خيلي قويش بود. از همون موومان اول، سرماي هوا و زمستون و كارخونه‌ي پنكه سازي و همه و همه ، يه حس غم‌انگيز و سياه به آدم مي‌دادن.
بعد اين كه به نظرم گفته شدنِ يه روايت، از زبان راوياي مختلف خيلي حركت خوبي بود. اين امكانُ به آدم مي‌داد كه تك به تك همه‌ي شخصيتا رو با طرز تفكرشون بشناسه و خودش بتونه به نتيجه برسه كه كي مقصره؟ كي مظلوم؟ كي...؟ مثلاً اوايل كتاب (فك كنم توي موومان اول)، به شخصه ديدم نسبت به آيدين خيلي مثبت نبود. يه آدمِ گوشه گيرِ بي فايده‌ي بي‌كار تنبل تصورش مي‌كردم! :دي اما با خوندنِ مووماناي بعد ديدم عوض شد.
قلمِ معروفي رو هم دوست داشتم. مخصوصاً خيلي با فضاي كتاب جور در اومده بود!
نكته‌ي منفي اين كه درباره‌ي جابر، بعضي وقتا شديداً حس مي‌كردم كه يه كاراكتر تكراريه. يعني تو يه بخش زيادي از كتاب، جابر -مث اسمش- يه پدرِ سخت‌گيرِ بازاريِ كليشه‌اي بود. هر چند اون آخر، مخصوصاً نزديك مرگش تقريباً حل شد اين قضيه.

كلاً كتاب خوبي بود. خوشحالم كه خوندمش! :د بخونيد!
 
بالا